۱۳۸۹/۰۴/۲۰

آیا واقعاً ایران، ایران «ما» است؟

من این مردم را نمی‌شناسم. مردمی که در چشم‌هایشان به‌جای حیای آشنا، بی‌شرمی بیگانه جا دارد. زبانشان را نمی‌فهمم. زبانی که در عوض سخن شیرین، بار تلخ شعار گرفته است. این مردمی که پا را به تجاوز برمی‌دارند و در سر نقشه‌ی تجاوز دارند، از من دورند. این مردمی که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نیستند. من این مردمان را نمی‌شناسم، زبانشان را نمی‌دانم. (+)

۱) بهت‌زده اما آرام به آنها نگاه می‌کردم. صحنه‌ای را که می‌دیدم باور نداشتم. مرد موتورسوار، کف‌ می‌ریخت و عربده می‌کشید و با مشت روی کاپوت اتومبیل مرد ماشین‌سوار می‌کوبید. چراغ راهنمایی سبز بود و حق عبور با مرد ماشین‌سوار؛ او، اتومبیلش را چند لحظه‌ای متوقف کرده بود تا موتورسوار دیگری که موتورش در میانه‌ی چهارراه خاموش شده بود فرصت بیابد تا خود را از میان انبوه ماشین‌ها بیرون بکشد و به کناره‌ی خیابان برساند. حالا تا آمده بود راه بیفتد و از چهارراه عبور کند، موتورسوار دوم گاز داده بود و راه را به روی او بسته بود تا مگر فرصتی پیدا کند و او هم از میانه‌ی ماشین‌ها بگریزد. مرد ماشین‌سوار بار دیگر ترمز کرده بود اما با اشاره می‌گفت که زودتر از جلوی ماشین کنار برو تا من بتوانم حرکت کنم. حقش بود. چراغ راهنمایی هنوز سبز بود. اما مرد موتورسوار که از چراغ قرمز عبور کرده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود، تازه طلبکار مرد ماشین‌سوار شده بود و با عربده و فریاد، روی کاپوت ماشین می‌کوبید که چرا گفتی کنار بروم؟ راننده‌ی ماشین که آدم محترمی به نظر می‌رسید بهت‌زده و متعجب اما آرام به موتورسوار نگاه می‌کرد.