۱۳۹۱/۰۲/۱۱

بی‌پرده‌های این روزها...

شده‌ام آدمی که خروار خروار حرف دارد برای گفتن... یک قطار موضوع دارد برای نوشتن... اما غمی مبهم، دل‌آزردگی‌ای ناشناس، حسی تلخ و محو و توصیف‌نشدنی، دهانش را بسته و او را از قلم و زبان و نوشتن و گفتن روگردان کرده است....

۱۳۹۱/۰۲/۱۰

حکایت ما آدم‌ها...

حکایت ما آدم‌ها،
حکایت کفش‌هایی‌ست که اگر جفت نباشند
هر کدام‌شان هر چقدر شیک باشند
هر چقدر نو باشند
باز هم لنگه‌به‌لنگه‌اند...

کاش خدا وقتی آدم‌ها را می‌آفرید
جفت هر کس را هم می‌آفرید
تا این همه آدم لنگه‌به‌لنگه
زیر این سقف‌ها
به اجبار خودشان را جفت نشان نمی‌دادند...

۱۳۹۱/۰۲/۰۹

هنگامه‌ی پیری...

زمانی که خاطره‌هایت از امیدهایت قوی‌تر شدند، پیر شدنت شروع شده است...

۱۳۹۱/۰۲/۰۸

معرفی کتاب «گزارش یک آدم‌ربایی»

ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وی‌یامیزار در اکتبر ۱۹۹۳ به نویسنده‌ی سرشناس کلمبیایی «گابریل گارسیا مارکز» پیشنهاد می‌کنند درباره‌ی شش ماه ربایش ماروخا و تلاش‌های سرسختانه‌ی آلبرتو برای آزادی او، کتابی بنویسد. مارکز، طرح نخست را به پایان می‌رساند که می‌فهمد این آدم‌ربایی را نمی‌توان جدا از نُه مورد آدم‌ربایی دیگر که همزمان در کشور روی داده است، بررسی کرد. زیرا در واقع آن‌گونه که در نگاه نخست تصور کرده بود، ده آدم‌ربایی متفاوت در کار نبوده؛ یک آدم‌ربایی جمعی اتفاق افتاده که یک گروه مشخص، ده نفر را با دقت برگزیده و ربوده بود.

۱۳۹۱/۰۲/۰۷

حجم خالی حضور تو...

من بزرگی خدا را
از حجم خالی حضور تو شناختم
که به دورترین نقطه‌ی دنیا هم که رفتم
خدا بود
همچنان که تو نبودی...

۱۳۹۱/۰۲/۰۶

گزارشی از ممنوعیت حضور شهروندان افغانی در کوه صفه اصفهان

ستاد تسهیلات نوروزی شهرداری اصفهان در روزهای پایانی تعطیلات نوروزی امسال با صدور اطلاعیه‌ای اعلام کرد، ورود شهروندان افغانی به محوطه‌ی پارک کوهستانی صُفه‌ی اصفهان در روز سیزده به‌در ممنوع است. دلیل چنین تصمیمی، تأمین امنیت و رفاه سایر شهروندان عنوان شده بود. پارک صُفه‌ی اصفهان در دامنه‌ی کوه صُفه احداث شده است؛ کوهی کم‌ارتفاع که در حاشیه‌ی جنوبی اصفهان قرار دارد و به‌ویژه در روزهای آخر هفته، میزبان تعداد زیادی از دوستداران طبیعت و خانواده‌هاست. تا پیش از تصمیم شهرداری اصفهان، زوج‌های جوان یا حتی خانواده‌های پرجمعیت افغانی، در محوطه پارک یا مسیر کوهپیمایی دیده می‌شدند؛ اما از آن زمان به بعد حضور آنها در کوه صفه بسیار کمرنگ شده است.

۱۳۹۱/۰۲/۰۵

این روزها...

این روزها
دستی به شانه‌ام می‌زنم
و آهسته نجوا می‌کنم:
آرام...
صبور باش...
اما به آینه نگاه نمی‌کنم
چشمانم هرگز فریب نمی‌خورند...

۱۳۹۱/۰۲/۰۴

خون‌دماغت خوب شد؟

اس.ام.اس بود. از جانب کسی که سال‌ها بود گوشه‌ی قلبم آشیانه کرده بود. از جانب کسی که سال‌ها بود نبود. از جانب کسی که سال‌ها فقط خاطره‌ای محو بود. رشته‌ی پیوند که باشد، دوستی که باشد، طپش دو قلب به یاد و یادگار یکدیگر که باشد، همین جمله‌ی ساده، همین اس.ام.اسِ بی‌لحن می‌شود زیباترین و ماندگارترین و گرمابخش‌ترین جمله‌ی دنیا... آن هم وقتی ۲۴ ساعت از زمانی که نوشته‌ای خون‌دماغ شده‌ام گذشته باشد...

۱۳۹۱/۰۲/۰۳

در کتابفروشی!

امروز عصر یک سر رفتم کتابفروشی؛

- آقا کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» را دارید؟
- نه!
- «وجدان بیدار» را چطور؟

گل از گلش شکفت! پهنای صورتش را لبخندی بلند و ملیح پوشاند! چشمانش برقی زد و با خوشرویی و مهربانی تمام به من نگاه کرد و با لحنی که از تبسم می‌لرزید، گفت:
- نــــــــه!!!

۱۳۹۱/۰۲/۰۲

و آنگاه انسان بودم...!

حضورت، نفرین زمانه بود
و من بر جهانی شوریدم
که تو تقدیر محتومم می‌خواندی
دوم اردیبهشت
بر من
که انسان بودنم را اثبات کردم
گرامی باد...

۱۳۹۱/۰۲/۰۱

ویرانه‌های برج‌العرب...

ویرانه‌های برج‌العرب
روزگاری که دور نیست
بشارت آغاز فصلی تازه است

سیمرغ‌های ایران
از خاکستر هزار سال تحقیر و سرکوب
سر برمی‌آورند
بال می‌گشایند
و یورش می‌برند

غرش تیزپروازان ایران
ویرانه‌های برج‌العرب
و تکه‌پاره‌های جزیره‌ی نخل
برای هر آن که بر کرانه‌ی خلیج فارس نشسته است
ظهور ایرانی نوین را فریاد خواهد زد...

۱۳۹۱/۰۱/۳۱

میم مثل من!

عاشق آن میم‌ام
که به آخر نامم اضافه می‌کنی
و با عاشقانه‌ترین ندا
صدایم می‌کنی...

۱۳۹۱/۰۱/۳۰

رژه ارتش علیه فیس‌بوک

رژه واحدهای ارتش مستقر در اصفهان علیه فیس‌بوک؛ ۲۹ فروردین ۱۳۹۱؛ اصفهان.

۱۳۹۱/۰۱/۲۹

درباره‌ی صدای خاموش «رسا»

واکنش‌های اولیه به آغاز به کار تلویزیون ماهواره‌ای «رسا» بسیار شبیه و یکسان بود: نگاهی پرسشگر و مأیوس و بغض‌زده و حسرت‌بار همراه با سری که آرام به نشانه‌ی تأسف، کمی بالا و پایین می‌آمد و لب‌هایی که جمع می‌شد و می‌پرسید: «رسا رو دیدی...؟!»

۱۳۹۱/۰۱/۲۸

کوهپیمایی پُرکیفیت!

کوه صفه رفته بودیم... اما نه به این کیفیت!!!
هر دو متر یک‌بار، یک حور و پری می‌دیدیم به چه زیبایی و دلبری! انگار همراه باران اصفهان، حور و پری هم باریده بود...!
- بازتاب در فیس‌بوک!

۱۳۹۱/۰۱/۲۷

واکنش!

- م‌م‌م‌م... روابطِ اونجوری هم...؟!

(اولین واکنش بیشتر افراد در مقابل پاسخ مثبت به این پرسش: «دوست‌پسر/دوست‌دختر داری؟»)

۱۳۹۱/۰۱/۲۶

تفاوت از زمین تا آسمان است...!

روزبه روزبهانی زیاد از رابطه‌هایی که تا کنون داشته می‌نویسد. دیگرانی هم هستند؛ مثلاً یک سرخپوست خوب که همین تازگی مطلبی نوشت که با استقبال زیادی روبه‌رو شد. چنین جملاتی را می‌توان در این قبیل یادداشت‌ها پیدا کرد: «با بدن یکدیگر آشنا بودیم...»، «تن هم را خوب می‌شناختیم...»، «زبان بدن یکدیگر را بلد بودیم...»، «خوب می‌توانستیم خواسته‌های بدن همدیگر را پاسخ دهیم...» و....

۱۳۹۱/۰۱/۲۵

از زخم‌ها...

دو شیار بالای بینی‌ام
که هر روز
عمیق و عمیق‌تر می‌شوند
خبر از اخم دائمی من می‌دهند
خبر از کام تلخم
خبر از کوهی غم و اندوه و دشواری
خبر از کوهی سرگردانی...

۱۳۹۱/۰۱/۲۴

روزی که از دلم رفت...

داشتیم چت می‌کردیم که از جا بلند شدم. طول اتاق را پیمودم و برگشتم. دست‌هایم را روی میز گذاشتم و به سمت نمایشگر خم شدم و به چهره‌اش زل زدم. همچنان روی تخت دراز کشیده بود و درس می‌خواند و هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و خودش را لوس می‌کرد و می‌گفت: الوووو...؟! ...کجایی؟! الوووو...؟!

۱۳۹۱/۰۱/۲۳

امان از این متن‌های مورددار!

کلمه‌ی «مورد» در زبان فارسی، معانی و کاربردی مختلفی دارد. یکی از کاربردهای آن، ساختن جملات مجهول است: «امروز سه شهر عراق مورد هجوم تروریست‌ها قرار گرفت.». بسیاری از این جملات مجهول را می‌توان به صورت معلوم نوشت، بدون اینکه ساختار معنایی آن تحت تأثیر قرار گیرد. اما گاه برای برجسته کردن نام یک فرد یا مکان یا یک رویداد، آن را در ابتدای جمله می‌آورند و جمله را به صورت مجهول می‌نویسند؛ اینجاست که کلمه‌ی «مورد»، هر جایی که بتواند راه باز می‌کند و خود را وسط جمله می‌تپاند!

زیاده‌روی و کج‌سلیقگی در استفاده از این کلمه، کار را به جایی رسانده که برای ساختن تقریباً همه‌ی جملات مجهول از این کلمه استفاده می‌شود؛ شوربختانه ویراستان بسیاری از سایت‌ها و خبرگزاری‌ها (و بیش از همه تلویزیون و سایت بی.بی.سی فارسی) در دامن زدن به این افراط‌گرایی نقش برجسته داشته‌اند. به این جملات دقت کنید:

۱۳۹۱/۰۱/۲۲

نامه‌ای خطاب به مصطفی ملکیان

دهم شهریورماه ۱۳۸۴، استاد مصطفی ملکیان به اصفهان سفر کرده بود تا سخنرانی سال پیش خود با عنوان "بحران معنا در هزاره‌ی سوم" را به اتمام برساند. صبح همان روز جلسه‌ای محدود با او برگزار شد. ملکیان، ضمن پرسش و پاسخی، گفت که از نظر او "تجدد ایرانی بی‌معناست". من فشرده‌ی سخنان او را در وبلاگ منتشر کردم که موجی بزرگ از واکنش‌ها را برانگیخت (برای نمونه به این نشانی‌ها نگاهی بیندازید: یک، دو، سه، چهار، پنج). من ابتدا از سوی برخی متهم شدم که در نقل سخنان، امانت‌داری نکرده‌ام. اما انتشار متن کامل سخنان ملکیان، صداقت و امانت‌داری مرا به اثبات رساند. در فرودگاه و پیش از عزیمت ملکیان از او در مورد انتشار آن سخنان پرسیدیم که او هم موافقت کرد. پس از جنجالی که به‌پا شد، ما به خیال آنکه آقای ملکیان از ما رنجیده‌خاطر شده است، نامه‌ای خطاب به او تهیه کردیم. اما بعدها دریافتیم که گویا رنجشی در کار نبوده است. متن آن نامه را به یادگار منتشر می‌کنم.

۱۳۹۱/۰۱/۲۱

کفاره!

کفارهٔ شراب‌خواری‌های بی‌حساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن است...

۱۳۹۱/۰۱/۲۰

چرا ماندم؟ چرا رفتم؟

نوشته‌ی تقی رحمانی در توضیح دلایل ترک ایران، بار دیگر بحث «ماندن» و «رفتن» را پیش کشیده است. تقی رحمانی در نوشته‌ی خود که به رنجنامه می‌ماند، گویی خود را در محضر تاریخ می‌بیند و در پی طرح و پاسخگویی همه‌ی آن ایده‌ها و نظراتی است که در موافقت و مخالفت با عمل او و امثال او ابراز می‌شود. او در پی توضیح و تبرئه‌ی خویش است. می‌گوید ۱۴ سال توانستم، اما دیگر نتوانستم. می‌گوید در نخستین سال‌های ششمین دهه‌ی زندگی، زندگی‌ام را زیر و رو کردم. می‌گوید من هم چون همه‌ی انسان‌ها، موجودی هستم از گوشت و پوست و خون. و این اندام، مقاومتی بی‌اندازه ندارند.

۱۳۹۱/۰۱/۱۳

سیزده به‌در + مرخصی!

سیزده‌مان را هم در کردیم! از پل بزرگمهر قدم‌زنان تا پل خواجو رفتم و برگشتم. هوا بسیار لطیف و روح‌نواز و بهاری بود. نسیم خنک و ملایمی می‌وزید. زاینده‌رود، در عبور آب، ترنم گوش‌نوازی می‌نواخت. آسمان، آبی و صاف بود با چند تکه ابر پراکنده که زمینه‌ی آسمان را زیباتر می‌کرد. خورشید هم گرم و دلپذیر می‌تابید.
برگ‌های درختان، جوانه زده‌اند؛ درختان لباس یک‌دستی به رنگ سبز مغزپسته‌ای پوشیده‌اند. بهار، زیباترین فصل اصفهان و اردیبهشت، زیباترین ماه آن است. این زیبایی‌ها جلوه‌ی این فصل و درآمد فرارسیدن آن ماه است.