۱۳۹۱/۰۳/۱۱

درد رفتن برای آنان که می‌مانند

هنوز هم وقتی کسی می‌گوید می‌خواهم از ایران بروم، انگار دستی به سوی من دراز می‌شود، قلبم را در پنجه‌ی خود می‌گیرد و سخت می‌فشارد. قلبم تیر می‌کشد و دردی آشنا در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد. می‌گویم «هنوز» چون دیگر باید به جمله‌ی «می‌خواهم از ایران بروم...» عادت کرده باشم.

۱۳۹۱/۰۳/۱۰

شمایل کودکی حضرت محمد

تا چند دهه پیش شغلی به نام شمایل‌گردانی وجود داشت. شمایل‌گردان، مردی بود که تصویر نقاشی‌شده‌ی سیمای یکی از ائمه‌ی شیعه را در دست می‌گرفت، روی آن پارچه‌ای می‌کشید، در کوچه‌ها به راه می‌افتاد و درب خانه‌ها را یکی یکی می‌زد. وقتی صاحب منزل، درب را می‌گشود، دوره‌گرد، پارچه را از روی شمایل می‌کشید و تصویر را به او نشان می‌داد. به محض آنکه چشم صاحبخانه به عکس می‌افتاد، صلواتی می‌فرستاد و پولی به مرد می‌داد، چرا که باعث شده بود ثواب دیدن تصویر امام نصیبش شود.

۱۳۹۱/۰۳/۰۹

تبرج مردانه!

برخورد جدی با بستن کراوات از عید امسال آغاز شد. در روزهای نوروز، مردانی که کراوات بسته بودند و در پیاده‌رو قدم می‌زدند یا از خیابان عبور می‌کردند با تذکر مأموران مواجه می‌شدند. دلیلی که در مقابل اعتراض این افراد ارائه می‌شد، این بود: «استفاده از کراوات، مصداق تبرج مردانه است.»

۱۳۹۱/۰۳/۰۸

درد و رنج دینداران مهم نیست؟

داوری برخی فعالان سیاسی و حقوق بشری و کاربران دنیای مجازی درباره‌ی پدیده‌های سیاسی-اجتماعی، فقط و فقط حول محور "درد و رنج انسان‌ها" می‌چرخد. اینان، تمامی پدیده‌های پیرامونی را سازه‌هایی برساخته‌ی انسان‌ها می‌دانند و معتقدند این سازه‌ها برای کاهش درد و رنج انسان‌ها و افزودن شادی و رفاه آنان ساخته شده‌اند. و بر این نظرند که تنها معیار تعیین‌کننده برای تداوم یا حذف پدیده‌ای سیاسی-اجتماعی، میزان درد و رنجی است که از دوش انسان‌ها بر می‌دارد یا بر دوش آنها می‌نهد.

۱۳۹۱/۰۳/۰۷

دنیای مجازی، بخشی از دنیای واقعی است

مهدی جامی ابتدا گزاره‌ای از یادداشت من، «فضای مجازی، آینهٔ راست‌نمای فضای واقعی؟» را نقل کرده است: «واقعیت این است که این فضای مجازی، برساخته‌ی "بخشی" از مردم ایران است نه همه‌ی آنان». پس «تسری و تعمیم آن به کل جامعه و حتی به همه‌ی انسان‌هایی که زیر نام قشر و گروهی خاص طبقه‌بندی می‌شوند و سنجش وضعیت فضای واقعی بر اساس جو عمومی فضای مجازی خطاست.»

و نقد خود را این‌گونه صورت‌بندی کرده است: «این گزاره درستی است، اما بر مبنای نادرستی بنیان شده است. و آن همان گرفتاری عظمای «یک» است. همه‌ی واقعیت‌ها ناشی از تکاپوی بخشی از مردم است. هیچ واقعیت انسان-ساخته‌ای وجود ندارد که همه مردم را «یک»سان نمایندگی کند. یعنی نباید انتظار داشت که چیزی که قابل تعمیم به همه است، واقعیت داشته باشد. به عبارت دیگر میزان واقعیتِ امری وابسته به این نیست که به "همه" قابل تعمیم باشد. کافی است که به شمار قابل توجه و معناداری تعمیم‌یافتنی باشد. این هم که موضوع علوم اجتماعی است که از بام تا شام تلاش می‌کند روشن کند که چه مسأله‌ای تا چه حدی گسترش دارد. از اعتیاد و ایدز تا تماشای ماهواره یا تماس جنسی خارج از ازدواج.»

۱۳۹۱/۰۳/۰۶

بیا با من مدارا کن...

«شهرام شکوهی» عجب زیبا می‌خواند:

بیا با من مدارا کن که من مجنون‌ام و مست‌ام
اگر از عاشقی پُرسی، بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل‌خسته‌ام
اگر از درد من پُرسی، بدان لب را فرو بستم

مجنون‌ام و مست‌ام، به پای تو نشستم
آخر ز بدی‌هات بیچاره شکستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
اگر از همدلی پُرسی، بدان نازک‌دلی هستم
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پرسی، بدان مرهم بر آن بستم...

بشنوید و کیفور شوید...

پی‌نوشت: مطلب کیوان درباره‌ی همین ترانه (نشانی)

۱۳۹۱/۰۳/۰۴

بغض مرگ

واژه‌ی مرگ، تن انسان را می‌لرزاند. نام مرگ که می‌آید، ذهن هر کس به سویی پرواز می‌کند. من برمی‌گردم به ۱۲ سال پیش. شهریور ۱۳۸۰. پشت پنجره‌ی شرکت؛ پنجره‌ای که رو به میدان آزادی (دروازه شیرازِ اصفهان) باز می‌شد. دستانم را پشت سرم قلاب کرده بودم و با نگاهی مات و پرسشگر، مردمی را که با عجله از ورودی خیابان سعادت‌آباد عبور می‌کردند، تماشا می‌کردم.

۱۳۹۱/۰۳/۰۳

دیپلماسی!

ديپلماسى يعنى سگ را ناز کنی تا سنگى پيدا کنى...!

۱۳۹۱/۰۳/۰۲

دوم خرداد!

امروز دوم خرداد است!

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد...! ممنون واقعاً...!!!

۱۳۹۱/۰۳/۰۱

هیچ‌وقت برای تغییر دیر نیست!

امروز با دوستی، در مورد نوشته‌ی «آدم‌هایی که برای من تمام می‌شوند» گپ می‌زدیم. او به متنی اشاره کرد که درونمایه‌ای نزدیک به آن یادداشت دارد. بد ندیدم شما نیز در لذت خواندنش شریک شوید.
***
"روح" دایره است؛ و من دایره‌های روحم را کشف کردم! پنج دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره‌ها قرار دادم.

در دایره‌ی اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می‌دهند و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود، نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم.

۱۳۹۱/۰۲/۳۰

عدالت در دنیا

زندانی: آقای معلم! ممنون که به ملاقات من آمدید. شما مرا می‌شناسید... من دزدی نکرده‌ام؛ دزدی کار من نیست.
معلم: می‌دانم.
زندانی: پس چرا من اینجا هستم؟
معلم: نمی‌دانم...

۱۳۹۱/۰۲/۲۹

«تنهایی» محور زندگی

تمام صبح را اندیشناک و محزون و متفکر در کنار زاینده‌رود نشسته بودم. جایی میان پل خواجو و پل بزرگمهر. روی چمن‌های پارک حاشیه‌ی رودخانه. جایی با ارتفاعی دو سه متری و مشرف به آب. در دو سمتم دو درخت کاج بود و در پیش رویم، دو درخت چنار که با فاصله‌ای از یکدیگر روییده بودند. فاصله‌ی دو چنار را باغچه‌ای پر از گل‌های بنفشه پر کرده بود. زرد و قرمز و آبی و آجری، با گلبرگ‌هایی لطیف و مخملین. در دو سوی باغچه، در زیر درخت‌های چنار دو بته‌ی گل بود که عطری دلکش را سخاوتمندانه پیشکشم می‌کرد.

۱۳۹۱/۰۲/۲۸

قدرت «نه گفتن»

از کودکی، «نه گفتن» برایم سخت بود. می‌ترسیدم با نه گفتن کسی را برنجانم یا دلی را بیازارم. پیش می‌آمد که با درخواست انجام کاری روبه‌رو می‌شدم، اما روی نه گفتن را نداشتم. آن درخواست را انجام می‌دادم، ولی مدام خود را شماتت می‌کردم که چرا بی‌ملاحظه و رودربایستی، پاسخ منفی نداده‌ام. پیش می‌آمد که کسی چیزی می‌گفت یا تکه‌ای می‌انداخت، اما من برای آن که مبادا با پاسخ من، در میان جمع، خُرد و حقیر و دل‌آزرده شود، از پاسخ دادن امتناع می‌کردم. این حجب و نجابت و مماشات را به حساب ناتوانی من در پاسخ دادن می‌گذاشتند و بعدها باز هم آن مزه‌پرانی را تکرار می‌کردند. گاه این مجموعه‌ی رنگین را با لحن طلبکارانه‌ی انجام درخواستی تکمیل می‌کردند و در برابرِ مکث و مِن‌مِن کردن‌های من، جوری برخورد می‌کردند که گویی وظیفه‌ای به دوش من است که از انجام آن تن می‌زنم!

۱۳۹۱/۰۲/۲۷

از طایفه‌ی بدبخت‌ترین انسان‌ها...

کسی که برای خود، شأن و شخصیتی قائل نباشد؛ کسی که در نگاهی صادقانه به درون خود، خویشتن‌اش را ارزشمند و مفید نداند؛ کسی که از خود، خشنود و راضی نباشد؛ کسی که با خود در صلح و صفا به سر نَبَرَد و از جایگاهی که قرار دارد ناراضی باشد؛ کسی که خود را بی‌استعداد و بی‌مهارت ببیند وخود را مقصر جایگاه و شأن پایین اجتماعی‌اش بداند؛ سخت به تلاش و تقلا می‌افتد تا از راهی دیگر، برای خود شأنی و هویتی بتراشد تا جبران مافات کند.

۱۳۹۱/۰۲/۲۵

تسلیم...

یک لحظاتی هم هست که حتی از نالیدن و ناله کردن خسته می‌شوی.
چشم در چشم قاتلت می‌دوزی و ساکت و آرام به صدای خش‌خش چاقویی که بر روی گلویت جلو و عقب می‌رود گوش می‌سپاری....
همزمان از گوشه‌ی چشم، تکه ابر سفیدی را که بر پهنای آبی آسمان می‌خرامد می‌پایی و در دلت می‌گویی: چه روز قشنگی... چه آفتاب دلپذیری...

۱۳۹۱/۰۲/۲۴

قطار زندگی...

یکی از همین روزها
می‌ایستم و می‌گویم
من دیگر نیستم...
سفر همگی خوش!

۱۳۹۱/۰۲/۲۳

تولدی دیگر...

عق می‌زنم
باردار شده‌ام
خاطرات زندگی‌ام را بالا می‌آورم
«خود» را حامله‌ام
تولدی دیگر در راه است...

۱۳۹۱/۰۲/۲۱

دمی و نوایی...

گاهی با نوایی یکباره پرتاب می‌شوی به دنیای درونت، به هزار خاطره‌ی دور و نزدیک، به هزار راه رفته و نرفته، به هزار راه بازآمده و بازنیامده، به هزار لحظه‌ای که زندگی‌ات را معنا داده‌اند، به هزار لحظه‌ای که معنای زندگی‌ات را عوض کرده‌اند...

۱۳۹۱/۰۲/۲۰

رؤیای من: ایران مقتدر و ایرانی محترم!

من زیاد رؤیاپردازی می‌کنم؛ آنقدر که گاهی از دست خودم خسته می‌شوم! تا همین چند سال پیش با خریدن خودروی شخصی مخالف بودم؛ می‌ترسیدم این رؤیاپردازی‌های مدام و مداوم، در حین رانندگی، کار دستم بدهد و مرا – و شاید خانواده‌ی دیگری را – داغدار یا برای همیشه از رؤیاپردازی پشیمان کند! اوائل که رانندگی می‌کردم، تمام تمرکز نگاه و انرژی ذهنی‌ام به خیابان و جاده بود و از رؤیاپردازی باز می‌ماندم، اما در این سال‌ها به رانندگی عادت کرده‌ام و پشت فرمان هم در رؤیاهایم غرق می‌شوم.

۱۳۹۱/۰۲/۱۹

بودنی که نمی‌خواهم...

از برادر بودن متنفرم
وقتی دوست داشتم برایش
فراتر از یک برادر باشم...

۱۳۹۱/۰۲/۱۸

این گلدان‌های خشک...

روزهای تکراری...
گلدان‌های خشک...
چه کسی می‌گوید
گل سرخ
با کشت دیم
می‌شکفد؟

۱۳۹۱/۰۲/۱۷

بی‌خبری...

این روزها
برای درک نشئه‌ی مستی
به جای شراب
داروی بیهوشی می‌نوشم
عالمم را پیدا می‌کنم...
بی‌خبری، خوش‌خبری است...

۱۳۹۱/۰۲/۱۶

ایران فقط تهران و اصفهان نیست

دور دوم انتخابات مجلس نهم؛ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

دیروز که میانه‌ی اردیبهشت و موعد کوتاه دوهفته‌ای شکفتن لاله‌های واژگون بود، راهی دشتِ لاله‌های استان چهارمحال و بختیاری شدیم. از شهرکرد به فارسان و از آنجا به منطقه‌ی چِلگِرد رفتیم و پس از بازدید از آبشار زیبای کوهرنگ، رهسپار چشمه دیمه و دشت لاله‌های واژگون شدیم.

در میانه‌ی راه از شهرهای کوچک و روستاهای متعددی عبور کردیم. روز جمعه بود و زمان برگزاری دور دوم انتخابات مجلس نهم. جای‌جای دیوارهای شهرها و روستاها از قطار عکس‌های نامزدها پوشیده شده بود و در فواصلی کوتاه، عکس‌های پارچه‌ای بزرگ آنها بر روی پشت‌بام‌ها خودنمایی می‌کرد. ستادهای انتخاباتی که بیشترشان مغازه‌های اجاره‌شده بودند، باز بود و مردان بسیاری در چهارچوب ورودی و پیاده‌روی جلوی ستادها، ایستاده بودند. گاهی گپ می‌زدند، گاهی بحث می‌کردند و گاهی می‌خندیدند. پشت شیشه‌ی عقب خودروهای سواری و روی در وانت‌بارها هم عکس‌های نامزدها خودنمایی می‌کرد. اتومبیل‌ها در سطح شهر یا روستا می‌چرخیدند و خیابان و چهارراهی نبود که دیوارها و آدم‌ها و خودروهایش، چهره‌ی انتخاباتی نداشته باشد.

۱۳۹۱/۰۲/۱۵

رأی دادن دلیل می‌خواهد؛ اما...!

۱- اکثریت مجلس پنجم در دست جناح راست به ریاست علی‌اکبر ناطق‌نوری بود. نمایندگان این جناح در فراکسیونی به نام حزب‌الله گرد آمده بودند. در مقابل، اقلیت پرشمار جناح چپ نیز به ریاست عبدالله نوری، فراکسیون مجمع حزب‌الله را تشکیل داده و زیر این نام فعالیت می‌کردند. نام «حزب‌الله» در آن روزها چنان سرمایه‌ی سیاسی و معنوی‌ای به حساب می‌آمد که هر جناح می‌کوشید حتی با استفاده از نام‌هایی بسیار نزدیک به هم، سهمی از آن را نصیب خود کند.

۱۳۹۱/۰۲/۱۳

کوه باران‌خورده پاک

ساعت ۹ شب بود که پای کوه رسیدم. یک ساعتی بودن رگبار بهاری پُرزور اصفهان به پایان رسیده بود. هوا بی‌اندازه لطیف و رؤیایی بود. دلت می‌خواست مدام نفس عمیق بکشی و جرعه‌جرعه‌ی این هوای تازه را با عجله ببلعی! مبادا که وقت بگذرد و کمتر سهم تو شده باشد!

۱۳۹۱/۰۲/۱۲

روز معلم

کاش معلمی بود
که «زندگی» را به ما می‌آموخت
دوست داشتن را
عشق ورزیدن را
تا در چنین روزی
مشتاق و شاد
بر دستانش بوسه زنیم
***
بوسه زدن بر دستان روزگار
که جز با سیلی و شلاق میانه ندارد
چه جای شادی و اشتیاق دارد...؟