۱۳۹۰/۰۸/۱۳

وقتی همه چیز در «شاه» خلاصه می‌شد

رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی، هر دو مردان نظامی آموزش‌دیده‌ای بودند. همچنین هر دو نیروهای مسلح را ابزار نهایی برقراری امنیت داخلی (بر ضد ناآرامی‌های منطقه‌ای و شورش‌های شهری) می‌دانستند و البته در زمان محمدرضاشاه، این نیروها ابزاری برای کنترل منطقه‌ی خلیج فارس هم به شمار می‌رفتند. وانگهی، نیروهای مسلح، تجلی مادی باورها و تبلیغات پان‌ایرانی آنان به شمار می‌رفتند. در زمان حکومت این پدر و پسر، با افزایش قدرت شاه، افسران ارتش نیز قدرتمندتر و کامیاب‌تر، و در عین حال وابسته‌تر و چاپلوس‌تر می‌شدند.

قدرت و امتیازات افسران ارتش، بسیار فراتر از حقوق و مزایای بسیار خوب ایشان بود. لباس‌های نظامی‌شان که معمولاً در اماکن عمومی هم به تن داشتند، اقتداری فوق‌العاده به آنان می‌بخشید و می‌توانستند مردم عادی را در ارتباطات روزمره مرعوب سازند. سازمان‌های نظامی هم هرگاه برای دستیابی به مقصود لازم بود، می‌توانستند به اموال خصوصی (به‌ویژه زمین‌های شهری) دست‌اندازی کنند.

تصمیم‌گیری در مورد مسائل نظامی، حتی بیش از تصمیم‌گیری در خصوص امور غیرنظامی، متمرکز بود و تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی و عالی، شخص شاه بود که اجازه‌ی صریح وی، حتی برای کارهای عادی چون نقل و انتقال یک ستون نظامی از سربازخانه‌ای به سربازخانه‌ی دیگر، می‌بایست گرفته شود. او شخصاً بر همه‌ی خریدهای نظامی نظارت داست، انتصاب و ترفیع همه‌ی افسران ارشد و ستاد به دست خود او بود و فرماندهان نیروها، بخش‌ها، و عملیات باید مستقیم به او گزارش می‌دادند. سلسله‌مراتب عادی فرماندهی وجود نداشت و همه چیز وابسته به شخص شاه بود. از این رو نیروهای مسلح از نظر فنی ضعیف و وابسته بودند و هرگاه بزرگ ارتشتاران خود دچار مشکل می‌شد یا در کشور حضور نداشت، نمی‌توانستند به گونه‌ی کارآمد عمل کنند.

ارتشبد فریدون جم، رئیس ستاد ارتش (از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰) و شوهر سابق خواهر شاه، کار کردن تحت آن شرایط را تقریباً ناممکن یافت: «هیچ فرماندهی در حوزه‌ی فرماندهی خود، هیچگونه قدرتی که از مسؤولیت ناشی شود نداشت؛ یعنی همه‌ی آنان بی‌آنکه قدرتی داشته باشند، مسؤول بودند... حتی فرمانده ارتش حق نداشت بیش از یک گروهان را در منطقه‌ی خود به کار گیرد. در تهران، فرماندهان حتی برای عملیات شبانه می‌بایست اجازه‌ی قبلی شاه را می‌گرفتند... روشن است چنین ارتشی که در شرایط عادی برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیرد، در شرایط بحرانی که کسی را برای رهبری بالای سر خود ندارد، از هم خواهد پاشید... دقیقاً همان‌گونه که در عالم واقع روی داد.»

دریادار امیرعباس رمزی عطایی به یاد می‌آورد که دوبار از هویدا پرسیده بود چرا از قدرت و اختیاراتش استفاده نمی‌کند و نخست‌وزیر هر دوبار «با شرمساری» پاسخ داده بود که در واقع «چیزی بیش از یک رئیس دفتر نیست». عطایی می‌افزاید: «می‌دانید، وزیران مستقیم پیش شاه می‌رفتند. من هم، در مقام فرمانده‌ی نیروی دریایی، کارهایم را مستقیم پیش اعلیحضرت می‌بردم. معاونان وزارت‌خانه‌ها نیز کارهایشان را مستقیماً پیش او می‌بردند. در نتیجه نخست‌وزیر دور زده می‌شد، رئیس ستاد ارتش دور زده می‌شد، سلسه‌مراتب در ایران رعایت نمی‌شد.»

ارتشبد حسن طوفانیان هم مستقلاً نکته‌ی مورد اشاره‌ی «جم» در خصوص دخالت شاه در همه‌ی جزئیات امور را تأیید می‌کند: «گذشته از هر چیز، ما عادت کرده بودیم شاه را فرمانده کل بخوانیم، و حتی مرخصی افسران، ملاقات‌ها و به طور کلی همه‌ی کارها باید به وی گزارش می‌شد. از این رو افسران به یک سیستم خاص عادت کرده بودند، و وقتی رئیس این سیستم کشور را ترک کرد، به نظر من فروپاشی آن تقریباً قطعی بود.»

● تضاد دولت و ملت و نظریه‌ی تاریخ و سیاست در ایران؛ محمدعلی همایون کاتوزیان؛ ترجمه‌ی علیرضا طیب؛ صص ۲۴۰-۲۴۳

پی‌نوشت:
شاید یادآوری این نکته بد نباشد که پس از کشتار ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در میدان ژاله‌ی تهران که به جمعه‌ی سیاه مشهور شد، شخص محمدرضاشاه برای تداوم سرکوب خونین مردم معترض، دچار تردید و دودلی و سرگردانی شد. برخی تحلیل‌گران علت این پدیده را پیشرفت بیماری سرطان شاه و اطلاع او از مرگ زودهنگام خود می‌دانند (پزشک مخصوص و محرم شاه، فرانسوی بود؛ کشورهای غربی، زودتر از ملت ایران از مرگ زودهنگام محمدرضاشاه باخبر شده بودند!)

به دلیل مردد شدن او، فرماندهان عالی‌رتبه‌ی ارتش نیز دچار تزلزل و ناتوانی از تصمیم‌گیری قاطع شدند. سیل انقلاب به‌زودی همه‌ی سدها را شکست. زودتر از آنچه گمان می‌شد، ۲۶ دی‌ماه ۵۷ از راه رسید و شاه از کشور گریخت. فرماندهان ارتش هم همچنان آشفته و مردد و پریشان بودند. آخرین تلاش برای حفظ نظام پاشادهی، جلسه‌ی چند تن از فرماندهان ارتش در عصر روز ۲۱ بهمن ۵۷ بود. در این جلسه، برخی از فرماندهان، پیشنهاد راه انداختن حمام خون را ارائه دادند. این پیشنهاد از جانب اکثریت حاضران رد شد. یکی از فرماندهان آشکارا اعلام کرد که بی‌توجه به مخالفت سایر فرماندهان، فردا (۲۲ بهمن) در تهران حمام خون به راه خواهد انداخت و هر تعدادی را که لازم باشد می‌کشد تا این غائله فرو نشیند. فرمانده مذکور، پس از پایین آمدن از طبقه‌ی دوم ساختمان، توسط یکی از سربازان به رگبار بسته و در دم کشته شد. فردای آن روز، جلسه‌ی سران ارتش به ریاست حسین فردوست تشکیل شد. فردوست، دوست دوران کودکی تا میانسالی محمدرضا شاه و از پرنفوذترین مقامات در حکومت پهلوی بود؛ اما چندی بود که از عرصه‌ی تصمیم‌گیری کنار گذاشته شده و به مقام تشریفاتی «بازرسی شاهنشاهی» منصوب شده بود.

در بحبوحه‌ی روزهای آخر بهمن ۵۷ او عالی‌ترین مقام حکومت پهلوی بود که هنوز در دفتر خود حضور داشت. او در جلسه‌ی سران ارتش در روز ۲۲ بهمن، مِن‌مِن‌کردن‌های فرماندهان ارتش را پایان داد و با لحنی قاطع رو به منشی جلسه گفت: «بنویس آقا؛ بنویس؛ بدین‌وسیله ارتش ایران، بی‌طرفی خود را در بحران پیش‌آمده اعلام می‌کند.»
فردوست، بی‌آنکه از جانب «خلخالی» گزندی ببیند و گرفتار «خشم انقلابی» جوانان به‌خروش‌آمده شود، تا سال‌ها بعد در امن و آرامش و سلامت در تهران زندگی می‌کرد و سرانجام به مرگ طبیعی از دنیا رفت.

۱ نظر:

  1. با سلام

    اگر دقیق تر شویم میبینیم:

    شاه حکومت نمیکرد و همان مردم با همه خوب و بدشان حاکم واقعی بودند .

    مقامات کلیدی در دست دوستان و همکاران بیگانگان یعنی آمریکا و اروپا و شوروی آن روز و روحانیت بود و روشنفکران چپ و راست و ملی و مذهبی و هر نوع دیگرش هم دنباله رو آنان . روشنفکری که روزیش به این یا آن دم و دستگاه وابسته باشد هیچوقت نمیتواند روشنگر باشد .
    یعنی به نام شاه دیگران حکومت میکردند .
    افسران ارتش هم اگر چاپلوس بودند صدها نفرشان تیر باران یا خانه نشین و تبعیدی نمی شدند

    با تشکر

    پاسخحذف

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!