۱۳۹۱/۰۴/۰۲

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!

تازه از سفر بازگشته‌ام.
صبح شنبه هفته‌ی پیش از اصفهان راه افتادم.
ناهار ظهر یکشنبه را در رامسر در هتلی مشرف به دریا صرف کردم. سفر من عملاً از این نقطه آغاز شد. رامسر را خوب گشتم و از پیاده‌روی شبانگاهی و صبحگاهی در کنار دریا لذت بردم.
پیش از ظهر دوشنبه به جواهرده رفتم. آنجا را هم سیاحت کردم. بعد از ظهر بود که به سمت ماسوله راه افتادم. عصر به ماسوله رسیدم. تا پیش از ظهر سه‌شنبه که ماسوله را ترک کردم، سه بار کل ماسوله را گشتم! از بس که دیدنی و دوست‌داشتنی بود! نغمه‌ی پرندگانش مرا مدام به یاد عیدهای اصفهان می‌انداخت.
پیش از ظهر سه‌شنبه از ماسوله به طرف ماسال حرکت کردم. ناهار را مهمان سکوت و آرامش ییلاق‌های ماسال بودم.
بعد از ظهر به سمت ساحل گیسوم راه افتادم. نزدیک عصر به گیسوم رسیدم. در نزدیکی دریا ویلا گرفتم و تنی به آب زدم و باز هم لذت پیاده‌روی شبانگاهی و صبحگاهی در کنار دریا را تجربه کردم.
صبح چهارشنبه به سمت اسالم حرکت کردم و از آنجا وارد جاده‌ی زیبای اسالم-خلخال شدم. خلخال را به سمت هشتجین و زنجان پایین آمدم. ناهار را در کاروانسرای سنگی زنجان مهمان دوست عزیزم محمد واعظی بودم. پس از گشت و گذار در زنجان، عازم شهر صائین-قلعه شدم تا مهمان خانواده‌ی واعظی باشم. شام را در خنکای هوای صائین-قلعه و در میان پذیرانی و مهمان‌نوازی گرم خانواده‌ی واعظی خوردم.
صبح پنجشنبه به سمت غار علیصدر حرکت کردم. بعد از ظهر که رسیدم بلافاصله رهسپار تماشای غار شدم. شب را هم همانجا ماندم. امروز صبح از غار علیصدر راه افتادم و اکنون که بعدازظهر جمعه است، پس از پیمودن حدود ۲۸۰۰ کیلومتر، در اصفهان هستم.
پنجشنبه و جمعه‌ی هفته‌ی پیش را هم کنار آبشار سمیرم و چشمه ناز (در نزدیکی سمیرم) گذراندم. خلاصه نُه روز گذشته به‌تمامی به سفر گذشت!

۱۳۹۱/۰۳/۱۵

برای روز پدر...

«شهرام شکوهی» چه زیبا می‌خواند:

«یکی بود و یکی نبود
عشق بود و نفرت نبود
خالی اگر سفره‌ها
عشق تو دلا جاری بود
شب همه ماه بود و نور
دلا همه سنگ صبور
سفره‌ی شام بهانه‌ای واسه‌ی شادی و سرور
سادگی کو...؟ عشق کجاست...؟
سفره‌ی ما، ای دوست... بی‌ریاست
ساده اگر سفره‌مون
عادت ما اون زمون
بوسه به دست پدر
شکر خدا بر زبون
سفره‌ی دل وا کنیم
غصه رو پیدا کنیم
عشق و صفا جای اون
توی دلا جا کنیم...
سادگی کو...؟ عشق کجاست...؟
سفره‌ی ما، ای دوست... بی‌ریاست»

بشنوید و لذت ببرید!

۱۳۹۱/۰۳/۱۴

به آدم‌ها زیادی نزدیک نشو!

+ من خودم را می‌شناسم؛ خوش‌قلب، مهربان، خیرخواه دیگران و البته با مجموعه‌ای از اعتقادها، مرام‌ها و منش‌های خاص خودم... با هر معیاری که نگاه کنی من پست و رذل و عوضی نیستم؛ برعکس، حداقل صفات مثبت بودن یک انسان را دارا هستم؛ پس چرا این آدم‌ها چنین می‌کنند؟
- آدم‌ها...! آدم‌ها را زیاد جدی نگیر. آنقدرها مهم نیستند که به نظرشان اینطور اهمیت بدهی. کسی بود، بود... نبود هم نبود.
+ خب گاهی انسان به کسی وابسته می‌شود؛ وابسته... دلبسته... نظرش اهمیت می‌یابد...
- وابستگی و دلبستگی...! وابستگی و دلبستگی می‌خواهی چه‌کار؟! به انسان‌ها فقط در یک حدی باید نزدیک شد. اگر زیادی نزدیک شدی، آن انسان توانایی خواهد یافت که خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، به تو آسیب برساند...
+ با این حساب پس نمی‌شود با هیچ‌کس صمیمی شد...
- چرا! می‌شود! اما نباید وابسته‌اش شد. روی هیچ آدمی نباید حساب ابدی باز کرد. باید احتمال سر زدن هر رفتاری را از هر انسانی در هر لحظه‌ای بدهی... باید هر لحظه آماده‌ی جدا شدن و کناره گرفتن از هر آدمی باشی...

از گفت‌وگوهای نیمه‌شب در کوه صفه

۱۳۹۱/۰۳/۱۲

من و پسرکان واکسی سر ایستگاه

ماجرای نویسنده وبلاگ بامدادی و دخترک گل‌فروش سر چهارراه مرا یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی انداخت. پنجشنبه‌شب بود. ما طبق معمول از دانشگاه به مرکز شهر رفته بودیم تا هم چرخی بزنیم و هم کمی خرید کنیم. برای برگشت، در ایستگاه اتوبوس نزدیک میدان باغ ملی یزد منتظر ایستاده بودیم که سر و کله‌ی چند پسرک واکسی پیدا شد. دیدن آن پسرها با آن سر و وضع سیاه و کثیف و آشفته و آن لباس‌های پاره و ژنده در آنجا چیز عجیبی نبود. اما محل اصلی حضور آنها، فاصله‌ی میدان مجاهدین تا میدان امیرچخماق بود. در آن محدوده تقریباً به هر گوشه‌ای که نگاه می‌کردی تعدادی از این پسرک‌ها را می‌دیدی. تعدادی بساط‌کرده در کنار دیوار و تعدادی هم دوان و اصرارکنان در پی رهگذران. و وای به روزی که یک خارجی از آنجا عبور می‌کرد! چنان دوره‌اش می‌کردند و از سر و کولش بالا می‌رفتند و راهش را می‌بستند که بیا و ببین!