۱۳۸۵/۰۷/۳۰

مدرسه و خود انسانی ما

شماره‌ی سوم مجله‌ی مدرسه به موضوع "عشق و دوستی" اختصاص یافته بود. متن زیر را پس از مطالعه‌ی این شماره برای سردبیر مجله، جناب جلال توكلیان فرستادم. ایشان پیشنهاد كردند كه این متن در بخش نقد و نظر به چاپ برسد. من نیز بی‌آنكه در روح كلی متن دست ببرم نكاتی را بر آن افزودم تا جان مطلب را به‌تمامی گفته باشم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
٭٭٭
سلام بر جلال عزیز.
آراسته سخن گفتن و رسمی نوشتن را به كناری می‌نهم و آنچه را بر زبان دل جاری است بر زبان قلم جاری می‌كنم.

جلال عزیز
خواندن حكایت صادقانه و صمیمی و بی‌غل و غش عشق و سرگشتگی و فراق و وصالت در شماره‌ی تازه‌ی مدرسه، مرا پاك از خودبی‌خود كرد. مقاله‌ات را شروع كردم و تا به‌تمامی نخواندمش چشم از مجله برنداشتم. گفته‌اند (و درست و نیكو گفته‌اند) سخن كز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. من با تمامی كلماتت، با تمامی جملاتت، با تمام آنچه در بندبند آن نوشتار آورده بودی زندگی كردم؛ درست‌تر بگویم زندگی كرده‌ام. گویی حكایت سوز و گداز خود من بود كه بر صفحه‌ی دل دیگری نقش شده بود و حدیث ناگفته و در دل نهفته‌ی من بود كه برای نخستین بار عیان می‌شد بی‌آنكه نامی از من به میان آمده باشد. من نیز از این چشمه نوشیده‌ام اما نه سیراب شده‌ام و نه صاحب چشمه گشته‌ام. آب گوارا اما اندكش، مرا عطشناك و دل‌سوخته و حسرت‌زده در پی یافتن چشمه‌ای دیگر روان كرد و تا به امروز كه شور و شرّ جوانی از سرم پریده و چروك‌های ذهن و روان و دلم حاكی از كهولت زودرس من است، چشمه‌های بسیاری را آزموده‌ام اما اثری از گوارایی و خنكای آن چشمه‌ی نخستین نیافته‌ام.

نوشته‌ات پاك مرا مشغول خود كرد. امروز دو روزی است كه دیگر معنای دیوار و در و خیابان و درخت و گل را نمی‌فهمم؛ مدام جملات نوشته‌ات پیش رویم رژه می‌روند و صحنه‌های مختلف حكایتت و حكایتم پیش چشمانم زنده می‌شود.... بگذریم. هر كس حكایت خود را دارد و در این كلمات كه به دنبال هم ردیف شده‌اند و رازی را صادقانه و معصومانه بر آفتاب افكنده‌اند، پرهیز گفتاری و نوشتاری خود را می‌بیند كه پس از سال‌ها با قلمی شیرین و شیوا شكسته شده است.

چه خوب كه این شماره را به موضوع "عشق و دوستی" اختصاص دادید. دفعه‌ی پیش كه ایمیلی زدم و موضوع ویژه این شماره را پرسیدم بسیار بسیار خوشحال شدم كه در فضای سیاست‌زده‌ی امروز دمی هم به یاد "خود انسانی" ما انسان‌ها افتاده‌اید و بی‌ترس و واهمه از طعن و لعن خلایق، موضوعی مهم و عمیق و ریشه‌ای و تابو را پیش كشیده‌اید. یكی از دوستان كه با دكتر آرش نراقی دوستی و رفاقتی دارد نیز از نقش او در این پیشنهاد گفت و شادمانی مرا افزون كرد. چه خوب‌تر كه در این شماره، از چریك‌های سابق و انقلابیان دوآتشه‌ی دیروز كه امروز داعیه‌دار اصلاح‌طلبی و صلح‌طلبی‌اند خواسته بودید از عشق بنویسند.

نخستین بار كه این شماره را دست گرفتم دیدن اسم برخی از آنها مرا پاك از درونمایه‌ی مجله ناامید كرد. ناامیدی‌ام البته بی‌سبب نبود. می‌پنداشتم باز همان حكایت قدیمی است؛ قرار است درباره‌ی موضوعی گفت‌وگو شود و البته به روال همیشه باز به سراغ حلقه‌ای نفوذناپذیر از نام‌های آشنا رفته‌اید و نظرشان را جویا شده‌اید. در این دیار هم البته همه، همه‌فن‌حریف‌اند و انگار جمله‌ی معلومات گیتی از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد را در كف با كفایت خویش دارند! روشنفكران و نخبگان‌مان مدام از قلعه‌ی تسخیرناپذیر حكومت می‌نالند كه: «كمتر كسی را به درون خود راه می‌دهد و هزار بار فرد را می‌آزماید و آخر سر او را تحقیرشده و درهم‌شكسته، از آستانه‌ی در می‌راند» اما همین روشنفكران و بزرگان با استشمام بوی نخستین غریبه‌ای كه نامش در میان نام‌های «محفل بزرگان» دیده شود تاب از كف می‌دهند و بر او نهیب می‌زنند كه: «هنوز اسباب بزرگی را به‌تمامی آماده نكرده‌ای» و البته بی‌درنگ بر نام او قلم بطلان می‌كشند و راه را بر ورود او می‌بندند تا محفل قدیمی‌شان به‌دور از نگاه نوآمده‌ای (كه لابد نامحرم است!) همچنان پاك و پیراسته باقی بماند. این قصه‌ی پُرغصه اما به سیاست ختم نمی‌شود و جلوه‌های دل‌آزارش در فلسفه و ادبیات و فیلم و داستان هم تكرار می‌شود. درست اینجاست كه بر روی جلد هر مجله‌ای كه نگاه می‌كنی حلقه‌ای از نام‌های آشنا و تكراری می‌بینی كه در بسیاری مواقع جز تكرار هزارباره‌ی گفته‌های پیشین‌شان چیز تازه‌ای در چنته ندارند و مقالات‌شان چنگی به دل نمی‌زند. به تمامی این صفات درخشان (!) سابقه‌ی خشم و خروش انقلابی و داعیه‌داری اصلاح جان و جهان و حكایت امروزشان را هم بیفزایید تا عمق فاجعه را بهتر دریابید.

اما با این همه، دو چیز نظرم را عوض كرد. اول خواندن مقالات پرمغز و نغر دیگرانی كه كمتر نام‌شان در این سیاهه‌ی آشنا و تكراری می‌آید یا اگر می‌آید گهگاه سخنی نو و جُستاری تازه دارند. دوم مطالعه‌ی مقالاتی كه حسرت‌بار و اعتراف‌گونه بودند و البته نویسندگان‌شان همانانی بودند كه توصیف‌شان كردم! همانانی كه روزگاری از خشم انقلابی و آرمان ایدئولوژیك و فدا شدن و فنا شدن فرد در جمع سخن می‌گفتند و "من" را دشنامی زشت می‌شمردند و آن را جز به تكبر و نخوت تفسیر نمی‌كردند و امروز به صرافت افتاده‌اند كه گویا انسان، وجوه فراموش‌شده‌ی دیگری نیز دارد كه باید بی‌هیچ شرمساری و شرمندگی به سراغ آنها هم رفت و گره‌ی فروبسته‌شان را گشود و حكایت ناگفته‌شان را گفت و دست‌كم در مقام سخن، پرده‌ی ناروای ریا و تظاهر و مقدس‌مآبی را درید و از آسمان به زمین فرود آمد. اینان حسرت جوانی از دست رفته و تهذیب نفس سیاسی-انقلابی خود را می‌خورند و جمله‌جمله‌ی مقالات‌شان بازتاب گویای این حسرت و دلمردگی‌ست. اینان خود را از مواهب طبیعی و زیبای خلقت محروم ساختند به این بهانه كه آنها را از هدف والای‌شان (؟!) دور می‌سازد و از رسیدن به آرمان‌شهر موعود بازشان می‌دارد. باید این‌ها را به حرف كشید. باید وادارشان كرد از حسرت خود بگویند. باید وادارشان كرد در مقابل نسل امروز عریان شوند. باید زوایای تاریك و مغموم ذهن اینان روشن شود تا نسل امروز بار دیگر راه خطای آنها را نپیماید. تا نسل امروز سهم هر یك از وجوه وجود خویش را ادا كند. این نسل نه تنها خود كه نسل پس از خود را نیز به كام گرداب اندیشه‌های باطل خود كشید و آرزوها و خواست‌های طبیعی آنان را در آتش غرور میراث‌داری والاترین اندیشه‌ها، خاكستر كرد.

ایرانیان عادت كرده‌اند همیشه از یك سوی بام به پایین پرتاب شوند. به فواره‌ها می‌مانند كه در لحظه‌ای به اوج می‌رسد و در لحظه‌ای دیگر به پایین‌ترین مرتبه سقوط می‌كند. در لحظه‌ای عاشق و شیفته و مفتون یك اندیشه و یك اسطوره‌ی انسانی می‌شوند و در لحظه‌ای دیگر متنفر و منزجر و فراری از همان اندیشه یا همان انسان به راهی دیگر می‌روند. افراط و تفریط راه و رسم ما ایرانیان است. همواره به پهلوی خویش غلتیده‌ایم و آن‌قدر در این كار افراط كرده‌ایم تا اینكه از سویی به پایین افتاده‌ایم. جویبار بودن و رودخانه ماندن و آهسته و پیوسته رفتن و فواره‌وار پیش نرفتن در این سرزمین گویی جز مهجوری سرنوشتی ندارد. دوست ندارم و روا نمی‌دانم كه نسل پیشین را انتقام‌جویانه به محاكمه بكشیم و در پای جایگاه اعتراف‌شان پیروزمندانه كف بزنیم. اما روشن شدن زوایای تاریك تاریخ و كوره‌راه‌های خطایی كه روزگاری یگانه راه‌های ممكن شمرده می‌شدند را لازم می‌دانم. این نورافشانی البته با تلخی‌ها و تلخكامی‌های بسیاری همراه است. شربت شیرینی كه در بسیاری از آن كوره‌راه‌ها در كام راهروان ریخته می‌شد امروز جز شرنگی زهرآگین، طعم دیگری ندارد. وظیفه‌ی خود دانستم سپاس و تشكر خود را بابت زحمت و رنجی كه برای این شماره كشیده بودید فروتنانه تقدیم شما و همكارانتان كنم.

۱۳۸۵/۰۶/۳۱

نفرین بر این ناصر خسرو ملعون!

كم نیستند وقایعی كه از شدت غرابت، رنگ افسانه گرفته‌اند. روایت معروفی است درباره‌ی ناصر خسرو كه آن نیز افسانه می‌نماید. گرچه بعید نیست این روایت نیز از همان دست وقایع باشد. خلاصه كنم؛ حكایت كنند كه ...

ناصر خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس. به دكان پینه‌دوزی رفت تا وصله‌ای بر پای‌افزارش زند. سر و صدایی از گوشه‌ی بازار برخاست. پینه‌دوز كارش را رها كرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد بازآمد با پاره‌ای گوشت خونین بر سر درفش پینه‌دوزی‌اش. در پاسخ ناصر خسرو كه چه خبر بود، گفت: «در مدرسه‌ی انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو استناد كرده بود. علما فتوای قتلش دادند و خلایق تكه‌تكه‌اش كردند و هر كس به نیت ثواب زخمی زد و پاره‌ای از بدنش جدا كرد. دریغا كه نصیب من همین‌قدر شد.» ناصر خسرو، كفش را از دست پینه‌دوز قاپید و به راه افتاد، در حالی كه می‌گفت: «برادر! كفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری كه نام ناصر خسرو ملعون برده شود لحظه‌ای درنگ كنم!»

۱۳۸۵/۰۶/۲۴

كیك، كلت و كتاب مقدس

بازخوانی ماجرای مك فارلین مشهور به ایران‌گیت یا ایران‌كنترا

مجله‌ی عربی الشراع روز 11 آبان‌ماه 1365 (دوم نوامبر 1986) خبر داد "مك فارلین" مشاور امنیت ملی آمریكا مخفیانه وارد ایران شده تا مذاكراتی را با سران جمهوری اسلامی انجام دهد [1]. دو روز بعد، مراسم سالگرد اشغال سفارت آمریكا در ایران (13 آبان) به صحنه‌ی افشای این ماجرا تبدیل شد. سخنران این مراسم، هاشمی رفسنجانی بود. او در میانه‌ی سخنرانی، ناگهان موضوع را به یك افشاگری داغ كشاند و خبر داد كه مك فارلین با پاسپورتی ایرلندی و با نام شون دولین در یك فروند هواپیمای حامل اسلحه‌های خریداری‌شده‌ی ایران وارد پایتخت شده و به نشانه‌ی حُسن نیت سه هدیه همراه خود آورده است: كیك، كلت و كتاب مقدس مسیحیان انجیل كه رونالد ریگان رئیس‌جمهور وقت آمریكا صفحه‌ی نخست آن را امضا كرده بود.
●●●
بازار سیاه اسلحه
ساختار نظامی ایران در زمان محمدرضا شاه توسعه‌ی قابل ملاحظه‌ای پیدا كرده بود. محمدرضا در گسترش توان نظامی ایران بیشتر به كشورهای غربی به‌خصوص آمریكا متكی بود. همین واقعیت سبب شد تا پس از انقلاب و وقوع جنگ، كشورهای غربی، راه تأمین قطعات و تجهیزات نظامی مورد نیاز ایران را سد كنند تا ایران زیر فشار قرار گیرد. ایران نیز برای جبران این امر، به بازار غیر رسمی تأمین ادوات نظامی روی آورد. هاشمی رفسنجانی خود به این موضوع اشاره می‌كند:

«از همان روزهای اول همه‌ی دنیا می‌دانستند كه سیستم نظامی ما به دلیل برجای ماندن از زمان شاه مخلوع، غربی و آمریكایی است. هواپیماها، رادارها، توپ‌ها و خیلی از تانك‌های‌مان غربی است و همه می‌دانند كشوری كه از نظر سطح ترقی مثل ما است قدرت اینكه این امكانات را خودش تهیه كند ندارد و جایگزین كردن یك سیستم نظامی دیگر برای كشوری مثل ما كه با هر دو ابرقدرت درگیر هستیم مقدور نیست. لذا برای ما كاملاً طبیعی بود كه سیستم نظامی موجود را حفظ كرده و آن را تدارك كنیم... شاید ده یا بیست بار از مسؤولان كشور شنیدند كه ما به هر حال از جیب همین غربی‌ها، دلال‌ها و یا كمپانی‌های غربی آنها را بیرون می‌آوریم؛ با واسطه، بی‌واسطه، گران‌تر و گاهی ارزان‌تر.» [2]

گروگان‌گیری در لبنان
در اواخر مارس 1984، "ویلیام باكلی" رئیس ایستگاه سیا در بیروت كه به عنوان كارمند دیپلماتیك انجام وظیفه می‌كرد توسط سه جوان شیعه ربوده شد. تلاش‌های سیا برای یافتن باكلی كه اطلاعات بسیار ارزشمند و محرمانه‌ای از فعالیت‌های سازمان سیا داشت بی‌نتیجه ماند. با شكست تیم نجات گروگان‌ها كه از سوی اف.بی.آی به بیروت اعزام شده بود، سازمان سیا دست كمك به سوی موساد (سازمان جاسوسی اسرائیل) دراز كرد. پرز نخست‌وزیر وقت اسرائیل به رئیس موساد دستور داد نهایت همكاری را با آمریكایی‌ها در آزادسازی گروگان‌ها به عمل آورد. با این حال برای موساد، تنها منافع و موجودیت خودش اهمیت داشت؛ به همین دلیل چندان تمایلی به همكاری همه‌جانبه با سیا نداشت. بی‌میلی موساد به همكاری با سیا سبب شد پرز مشاور ضد تروریستی خود به نام "آمیرام نیر" را به عنوان رابط ویژه‌ی دو كشور منصوب كند. این انتصاب به آشنایی و ارتباط نیر با سرهنگ دوم "الیور نورث" آمریكایی منجر شد. نورث همان كسی بود كه در سفر مك فارلین به ایران، انجیل امضاشده توسط ریگان را حمل می‌كرد. او بعداً یكی از متهمان اصلی رسوایی ایران‌گیت شد.

اسلحه در برابر گروگان
جنگ ایران و عراق و نیاز تسلیحاتی ایران و ماجرای ربوده شدن مأموران سیا، شرایط منطقه را دستخوش تغییر كرده بود. اسرائیلی‌ها در طی گفت‌وگوهای خود با آمریكا در تحلیل شرایط منطقه، دو نكته‌ی مهم را مطرح ساختند. نخست آنكه «الان شوروی‌ها در ایران بیشتر اطلاعات و نیرو دارند و آمریكا با این وضع فاقد قدرت مانور لازم در حال و آینده خواهد بود» و دوم آنكه «در رابطه با جنگ باید از طولانی‌شدن آن تا موقعی كه طرفین (ایران و عراق) به بن‌بست برسند دفاع كرد» [3]. پیشنهاد مشخص اسرائیلی‌ها در ادامه‌ی این تحلیل، فروش اسلحه به ایران در ازای آزادی گروگان‌های آمریكایی بود. نگرانی شدید سیا از سلامت و آزادی گروگان‌ها به‌ویژه شخص باكلی، "كیسی" رئیس سیا را واداشت تا بدون اطلاع كنگره‌ی آمریكا در این ماجرا درگیر شود. فرجام كار اما رسوایی مك فارلین بود. اسرائیل قصد داشت از این راه، هم توازن نظامی میان ایران و عراق (كه مورد حمایت دیگر قدرت‌ها بود) را برقرار سازد تا در طول زمان هر دو كشور به بن‌بست برسند و هم از طریق وارد شدن در این كانال ارتباطی، سلاح‌های خود را زیر پوشش تحویل اسلحه از آمریكا به ایران، به فروش برساند.

گروگان‌گیری، كابوس رؤسای جمهور آمریكا
در آبان‌ماه 1358 سفارت آمریكا در تهران اشغال می‌شود و كاركنان آن به اسارت دانشجویان پیرو خط امام درمی‌آیند. ایران در برابر تحویل گروگان‌ها از آمریكا می‌خواهد شاه را به ایران بازگرداند. زندگی آخرین پادشاه ایران اما خیلی زود به پایان می‌رسد. ایران در مقابل، شروط دیگری مطرح می‌كند: 1- بازگشت اموال شاه 2- لغو ادعاهای آمریكا 3- عدم دخالت آمریكا 4- رفع توقیف اموال ایران. زمان به سرعت سپری می‌شد و تلاش‌های كارتر برای حل موضوع همگی ناكام مانده بود؛ از سوی دیگر، ریگان نامزد حزب جمهوری‌خواه اعلام كرد حاضر است درباره‌ی همه‌ی شروط جز بازگرداندن اموال شاه، با ایران مذاكره كند. در ایران، بنی‌صدر و قطب‌زاده تأكید می‌كردند كه ترجیح می‌دهند دموكرات‌ها بر مسند قدرت باقی بمانند. آنها فعالانه سعی می‌كردند با اطرافیان كارتر معامله كنند اما دیگران با این نظر مخالف بودند و ترجیح می‌دادند با كارت‌های ریگان بازی كنند.

با ناكام ماندن تلاش‌ها، دولتمردان ایران، آزادی گروگان‌های آمریكایی را تا برگزاری انتخابات ریاست‌جمهوری آمریكا به تأخیر می‌اندازند. نتیجه‌ی این اقدام شكست جیمی كارتر (نامزد حزب دموكرات كه در زمان ریاست‌جمهوری او انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و سفارت آمریكا در ایران اشغال شد) و پیروزی رونالد ریگان (نامزد حزب جمهوری‌خواه) بود. مجله‌ی آلمانی اشپیگل همان زمان نوشت: «زمانی ایالات متحده می‌توانست تصمیم بگیرد كه چه كسی در ایران بر مسند قدرت بنشیند اما امروز در 1980 آیت‌اللهی در تهران می‌تواند سرنوشت انتخابات ریاست‌جمهوری آمریكا را رقم بزند» [4]. ریگان به دلیل همین سابقه، به خوبی از حساسیت ماجرای گروگان‌ها آگاه بود [5]. او امیدوار بود با برقراری ارتباط با ایران و تأمین نیازهای تسلیحاتی آن، این بار از نفوذ جمهوری اسلامی بر مقاومت اسلامی لبنان بهره گرفته و گروگان‌های آمریكایی را در بیروت آزاد كند. او بدین ترتیب می‌توانست موفقیت مهمی را در كارنامه‌ی خود و جمهوری‌خواهان به ثبت برساند.

دلالان اسلحه
هاشمی رفسنجانی در مصاحبه‌ی خود [2] به دلالانی اشاره می‌كند كه جمهوری اسلامی به‌وسیله‌ی آنها سلاح‌های مورد نیاز خود را تهیه می‌كرد. ماجرای مك فارلین نام دو تن از این دلالان را بر سر زبان‌ها انداخت: منوچهر قربانی‌فر و عدنان خاشوقچی [6]. منوچهر قربانی‌فر از سال 1974 عامل سیا بود. او در سال 1981 به سیا اطلاع داد یك تیم لیبیایی برای ترور ریگان عازم آمریكا هستند. دو سال بعد مشخص شد این خبر، شایعه‌ای بیش نبوده است. همین امر موجب قطع رابطه‌ی سیا با قربانی‌فر به عنوان یك منبع اطلاعاتی شد. با این حال، قربانی‌فر همچنان به عنوان یك دلال پرنفوذ منطقه‌ای حضور و فعالیت داشت. به جز قربانی‌فر، عدنان خاشوقچی (قاشقچی) میلیونر سعودی نیز در رسوایی ایران‌گیت درگیر بود.

نخستین دیدار این دو در نمایشگاه فرشی در هامبورگ آلمان صورت می‌گیرد. قربانی‌فر در این دیدار، تحلیل خود از وضعیت سیاسی درون ایران را تشریح می‌كند: «در ایران، سه خط سیاسی وجود دارد. خط اول از نظر سیاست داخلی و خارجی طرفدار غرب است، خط دوم در سیاست حالت رادیكال و بنیادگرایی دارد و خواهان صدور انقلاب است و خط سوم از نظر سیاست اقتصادی لیبرال ولی از نظر سیاست خارجی موضعی خصمانه نسبت به غرب دارد.» قربانی‌فر به عدنان پیشنهاد می‌كند به خط اول كمك شود تا رادیكال‌ها كنار گذاشته شوند.

عدنان نسبت به تحلیل قربانی‌فر از شرایط ایران مشكوك شده بود و از سخنان او اینگونه برداشت كرده بود كه قربانی‌فر یك مأمور بلندپایه‌ی جاسوسی است. با این حال، عدنان این پیشنهاد را می‌پذیرد و از نزدیكی خود به سران كشورهای خاورمیانه استفاده می‌كند و وارد مذاكره برای گشودن كانالی میان ایران و آمریكا می‌شود. سعودی‌ها، تحلیل قربانی‌فر را رد می‌كنند و می‌گویند علاقه‌ای به درگیر شدن با ایران ندارند. مصری‌ها ابتدا از این پیشنهاد استقبال می‌كنند اما وقتی درمی‌یابند حتی آمریكا هم به قربانی‌فر اعتماد ندارد از پذیرش نقش واسطه، سر باز می‌زنند. سرانجام عدنان خاشوقچی ملاقاتی میان رئیس سابق موساد و قربانی‌فر ترتیب می‌دهد. او پس از این ملاقات در 15 جولای 1985 نامه‌ای به مك فارلین مشاور امنیت ملی آمریكا می‌نویسد. از اینجاست كه پای مك فارلین به این ماجرا باز می‌شود.

فروشنده و خریدار اسلحه (آمریكا و ایران) در این معامله به یكدیگر اطمینان نداشتند. ایران حاضر نبود قبل از تحویل سلاح‌ها پولی بپردازد و آمریكا نمی‌پذیرفت قبل از دریافت پول، سلاحی ارسال كند. قربانی‌فر از طریق عدنان قاشقچی یك وام 5 میلیون دلاری برای تضمین انجام معامله فراهم می‌كند. سرانجام معامله سر می‌گیرد. گام بعدی، آزادی گروگان‌ها در برابر تحویل سلاح‌هاست.

آزادی گروگان‌ها
نیر به كمك منوچهر قربانی‌فر موفق می‌شود یكی از گروگان‌ها به نام لورنس جنكو را در 26 جولای 1986 آزاد كند. كیسی رئیس سیا در جریان ماجرای مك فارلین به نورث هشدار داده بود كه قربانی‌فر بدون شك عامل سرویس اطلاعاتی اسرائیل است. چند روز بعد از آزادی اولین گروگان آمریكایی، نیر به آمریكا اطلاع می‌دهد كه اكنون باید با ارسال سلاح به این حركت پاسخ داده شود. حال نوبت اسرائیل بود تا در پوشش انجام معامله میان آمریكا و ایران، معامله‌ی 500 میلیون دلاری فروش اسلحه‌ی خود را پیش ببرد.

اسرائیل به ایران سلاح می‌فرستد
«در ماه سپتامبر اولین محموله‌ی اسلحه شامل یك هواپیما پر از موشك‌های تاو از تل‌آویو به تبریز حمل گردید. اسرائیلی‌ها می‌گویند انتظار داشتند در پی این اقدام ویلیام باكلی (مسؤول سازمان سیا در بیروت) آزاد شود اما باكلی مرده بود و سیا از این قضیه اطلاع داشت در حالی كه اسرائیلی‌ها را در جریان قرار نداده بود. چون اتفاقی پس از آن روی نداد، دو هفته بعد یك هواپیمای دیگر حامل سلاح به ایران ارسال شد كه منجر به آزادی بنجامین وبر كشیش آمریكایی گردید» [7]

مك فارلین در تهران
در چینن شرایطی است كه مك فارلین برای انجام مذاكره، مخفیانه همراه یك محموله‌ی تسلیحاتی وارد تهران می‌شود. جان كستر (از مقامات آمریكایی كه خود در ماجرای مك فارلین، قربانی شد) درباره‌ی هدف آمریكا از سفر مك فارلین گفته است: «مسأله سرنگونی دولت ایران نیست بلكه تغییر سیاست‌های آن است. سیاست ما تشویق میانه‌روها و محافظه‌كاران و حمایت بیشتر از نقطه‌نظرات آنان است». این در حالی است كه نیر در 29 جولای 1986 در یادداشتی به آمریكایی‌ها اطلاع می‌دهد: «ما در حال معامله با رادیكال‌ترین عناصر هستیم، زیرا دریافته‌ایم آنها می‌توانند گروگان‌ها را آزاد كنند اما میانه‌روها نمی‌توانند». در مقابل ریگان پی‌درپی اصرار می‌كند كه «ارسال سلاح برای نزدیكی به میانه‌روها بوده است». اما نیر پاسخ می‌دهد: «ما كانال را فعال كرده‌ایم، ما برای عملیات تسهیلات فیزیكی، پایگاه و هواپیما تأمین كرده‌ایم».

واكنش ایران به سلاح‌های اسرائیلی
اما مقامات ایران وقتی از دخالت اسرائیل در جریان حمل اسلحه به ایران باخبر می‌شوند موشك‌ها را پس می‌فرستند. هاشمی رفسنجانی درباره‌ی محموله‌ی ارسالی از تل‌آویو به تبریز می‌گوید: «اینها چهار تا پنج سال زحمت كشیدند كه بگویند ایران از اسرائیل اسلحه می‌خرد، هیچ‌جا نتوانستند یك مورد پیدا كنند. اینجا شیطنتی كردند تا آن را ثابت كنند (خط تل‌آویو-تبریز). البته ما در اینجا ضرر كردیم... ولی دنیا فهمید كه ما نمی‌دانستیم. این امر از گزارش‌های خود آمریكایی‌ها روشن است... یك بار كه متوجه شدیم به نوعی در این جریان اسرائیل دخالت دارد جلوی تخلیه سلاح‌ها را در فرودگاه گرفتیم و دستور دادیم محموله را برگردانند». كمیسیون تحقیق ماجرای مك فارلین نیز این موضوع را تأیید می‌كند: «ایرانی‌ها پس از اطلاع از اینكه برخی موشك‌ها علامت اسرائیل را دارند عصبانی شدند و اعتراض كردند. آنها 18 موشك تاو را به تهران انتقال داده و با یك هواپیمای دیگر پس فرستادند.»

اسحاق شامیر نخست‌وزیر وقت اسرائیل نیز در پنجم آذرماه 1365 دخالت این دولت را در ماجرای مك فارلین تأیید می‌كند: «دولت اسرائیل تأیید می‌كند كه به درخواست ایالات متحده در انتقال تسلیحات دفاعی و لوازم یدكی از آمریكا به ایران همكاری كرده است. وجه این تجهیزات به‌وسیله‌ی یك نماینده‌ی ایرانی مستقیماً به بانكی در سوئیس پرداخت گردید.» [8]

افشای حضور مك فارلین در تهران
برخلاف تحلیل قربانی‌فر و طرح آمریكایی‌ها، مأموریت مك فارلین به گشودن راهی برای برقراری رابطه میان دو كشور نینجامید و افشای این مأموریت، شرایط را به‌شدت بحرانی كرد. هشت نماینده‌ی مجلس در نامه‌ای به رئیس وقت مجلس، خواستار حضور دكتر ولایتی وزیر امور خارجه در مجلس و توضیح درباره‌ی این سفر و مشروح مذاكرات می‌شوند. آیت‌الله خمینی رهبر وقت نظام در یك سخنرانی با عتاب از اقدام این نمایندگان گلایه می‌كند. نامه پس گرفته می‌شود و شعله‌ی بحران در ایران خاموش می‌شود. [9]

بحران، هنگامی ابعاد تازه‌ای پیدا كرد كه فاش شد دولت آمریكا با سود حاصل از فروش اسلحه به ایران، به شورشیان نیكاراگوئه (معروف به كنتراها) كه بر ضد دولت دانیل اورتگا (رهبر ساندنیست‌ها) مبارزه می‌كردند، كمك كرده است. «ایران، پول اسلحه‌ها را به حسابی در بانك لیكرسورس ژنو ریخته بود. اولیور نورث افسری كه حق برداشت از حساب را داشت به جای بازگرداندن مازاد پرداختی پول به محافظه‌كاران ایرانی، آن را به حساب دوستان نیكاراگوئه‌ای خود واریز كرده بود» [10]

ایران گیت؛ بازگشت بحران به آمریكا
با افشای این ماجرا، مك فارلین خودكشی كرد اما زنده ماند. گزارش كمیسیون تاور (سناتور تگزاس، جان تاور) كه برای تحقیق ماجرای مك فارلین تشكیل شده بود در 27 فوریه 1985 منتشر شد: «از نظر این كمیسیون فروش تسلیحات به ایران، تلاش برای معاوضه‌ی سلاح در قبال آزادی گروگان‌های آمریكایی بوده است كه ریگان در انجام رهبری این مسأله شكست خورده است.» این كمیسیون دو دلیل اصلی را برای ورود آمریكا به این سطح از روابط با ایران را تشریح كرده بود: «اول علاقه‌مندی بیش از اندازه‌ی دولت آمریكا به رهایی 7 آمریكایی ربوده شده در بیروت... دوم اینكه دولت آمریكا قلباً علاقه‌مند به برقراری روابط با ایران بود.»

با پیگیری و اصرار كنگره‌ی آمریكا برای روشن شدن ابعاد این ماجرا، در 15 نوامبر 1986 ریگان اعتراف كرد كه 18 ماه است ارتباط سیاسی محرمانه‌ای در ارتباط با ایران دارد. مك فارلین در روز 22 مارس 1987 با خوردن 20 تا 30 قرص والیوم خودكشی كرد. و سرانجام، كنگره‌ی آمریكا در 21 نوامبر 1987 ریگان را مسؤول همه‌ی اشتباهات مك فارلین معرفی كرد. كمیسیون تاور نیز در اطلاعیه‌ای ریگان را مردی گیج، بی‌توجه و پرت معرفی كرد كه نتوانسته اجرای نظریات ابتكاری خود را كنترل كند. با این حال جنگ میان ایران و عراق ادامه پیدا كرد و خواست اسرائیل برای به بن‌بست رسیدن دو طرف در عمل تحقق یافت. اما یك نكته روشن است. اگر موساد برای یاری سازمان سیا در پیدا كردن گروگان‌های خود در لبنان، آینده‌نگری بیشتری به خرج داده بود و صرفاً منفعت و موجودیت خود را در نظر نمی‌گرفت، رسوایی مك فارلین هرگز رخ نمی‌داد.


پی‌نوشت:
1- یكی از اتهامات سید مهدی هاشمی كه محاكمه و اعدام شد، افشای سفر مك فارلین به ایران و سوء استفاده از این خبر بر ضد مقامات جمهوری اسلامی بود.
2- مصاحبه‌ی هاشمی رفسنجانی با كیهان هوایی، 17/1/1366
3- بهروز گرانپایه، كیهان سال، سال 66-1365
4- بحران 444 روزه در تهران، امیررضا ستوده، حمید كاویانی، ص 209
5- گری سیك معاون برژینسكی مشاور امنیت ملی كارتر از این حادثه در روابط ایران و آمریكا به سورپریز اكتبر یاد می‌كند. او ادعا می‌كند این برنامه‌ریزی برای جلوگیری از به قدرت رسیدن دموكرات‌ها در جولای و آگوست 1980 و با حضور ویلیام كسی (رئیس ستاد انتخاباتی ریگان و رئیس سازمان سیا) و هیأتی ایرانی در هتل رینز مادرید و سپس یك‌ماه بعد در فرانسه انجام شده است: كتاب تسخیر، نوشته‌ی معصومه ابتكار، ص 314
6- نقش عدنان خاشوقچی (قاشوقچی یا قاشقچی) و خاندان او در حوادث خاورمیانه، تنها به این ماجرا محدود نمی‌شود. به عنوان مثال به گزارش "گام به گام با رد پای بن‌لادن" در روزنامه‌ی شرق مراجعه كنید و نام قاشقچی را در گزارش جست‌وجو كنید تا به رابطه‌ی جمال قاشقچی با بن‌لادن پی ببرید. [نشانی]
7- كیهان سال، 66-1365
8- نام این نماینده هرگز فاش نشد.
9- آیت‌الله خمینی پس از اطلاع از حضور مك فارلین در تهران، مذاكره‌ی مقامات رده اول نظام را با او ممنوع ساخت. با این حال، از زمان حضور مك فارلین در تهران تا افشای خبر حضور او در ایران در مطبوعات منطقه، چندین ماه فاصله بود. تا امروز از مذاكرات احتمالی او با دیگر مقامات ایرانی در زمان حضورش در ایران هیچ گزارشی منتشر نشده است.
10- كیهان سال، 66-1365؛ اولیور نورث در عملیات آزادسازی گروگان‌های آمریكایی نیز كه در طبس شكست خورد، شركت داشت.
11- در نگارش این مقاله از كیهان سال 66-1365، مقاله‌ی كیك، كلت و كتاب مقدس به قلم محمد قوچانی، مقاله‌ی مك فارلین و ماجرای كیك و كلت به قلم مهدی قمصریان و كتاب راه نیرنگ (خاطرات یكی از مأموران بلندپایه‌ی موساد) استفاده كرده‌ام.

۱۳۸۵/۰۶/۱۷

و تو چه می‌دانی كه اعتراف چیست؟

آخرین فردی كه در صفحه‌ی سیمای ایران ظاهر شد و در گفت‌وگویی داوطلبانه به تلاش برای براندازی نظام اعتراف كرد، علی افشاری از اعضاء دفتر تحكیم بود. گرچه اعترافات او در اردیبهشت‌ماه 1380 درست در آستانه‌ی مبارزات انتخابات ریاست‌جمهوری پخش شد اما فضای انتخابات، چندان دستاوردی برای مخالفان فكری او باقی نگذاشت. آنچه در 26 اردیبهشت 1380 اتفاق افتاد پدیده‌ای تازه نبود، تداوم سنتی بود كه چند دهه از عمر آن می‌گذشت.

نخستین كسانی كه در سیمای ایران بر صندلی اعتراف نشستند و نادمانه از كرده‌های خویش اظهار پشیمانی كردند، آیت‌الله شریعتمداری و نزدیكان او بودند. شریعتمداری از روحانیون پرنفوذ و یكی از مراجع تقلید پیش از انقلاب بود. او در برابر حكومت شاه مَنشی مسالمت‌جویانه داشت و تنها در آستانه‌ی انقلاب اندكی بر تندی انتقادات و شدت فعالیت‌های خود افزود. شریعتمداری از منطقه‌ی تُرك‌زبان آذربایجان برخاسته بود و این خطه، پایگاه سنتی و قومی او محسوب می‌شد. حتی در هنگام اقامت او در قم بیشتر طلاب تُرك، گرد او جمع می‌شدند؛ موضوعی كه اعتراض پاره‌ای از علمای وقت حوزه‌ی قم را به‌دلیل قومیت‌گرایی طلاب به دنبال داشت. نزدیكان آیت‌الله شریعتمداری پس از انقلاب، حزب جمهوری خلق مسلمان را در منطقه‌ی آذربایجان حول مرجعیت او تأسیس كردند. اطرافیان شریعتمداری، پیش از انقلاب می‌كوشیدند او را به عنوان مرجعی در برابر آیت‌الله خمینی مطرح كنند. این تقابل، پس از انقلاب در قالب حزب جمهوری خلق مسلمان (در برابر حزب جمهوری اسلامی) تداوم یافت.

شریعتمداری در 12 اردیهبشت 1361 در سیما ظاهر شد و به اطلاع از كودتایی علیه جمهوری اسلامی اعتراف كرد اما هرگونه تأیید كودتا را انكار كرد. با پخش اعترافات تلویزیونی احمد عباسی (داماد شریعتمداری و از سران حزب خلق مسلمان) و باقی سران این حزب و انتشار پاره‌ای از اسناد سفارت آمریكا در تهران، شریعتمداری بار دیگر با محمدی ری‌شهری (وزیر اطلاعات وقت و كاشف كودتا در فروردین‌ماه 61) دیدار كرد و در مصاحبه‌ای به اطلاع از كودتا و پرداخت پول (به عنوان خرید خانه و نه برای انجام كودتا) اعتراف كرد.

در این پرونده، به جز آیت‌الله شریعتمداری و حزب خلق مسلمان، نام یك سیاستمدار پرنفوذ نیز به چشم می‌خورد. صادق قطب‌زاده كه به همراه دكتر ابراهیم یزدی و بنی‌صدر در نوفل‌لوشاتو، محل اقامت آیت‌الله خمینی فعال بود، در آستانه‌ی پیروزی انقلاب در روز 12 بهمن همراه «پرواز انقلاب» به تهران آمد و مسؤولیت‌های مهمی چون ریاست صداوسیمای ایران و وزارت خارجه را به عهده گرفت. قطب‌زاده در اردیبهشت 61 بازداشت شد و یك روز بعد به جرایم خود اعتراف كرد. فیلم اعترافات او هفت‌ماه بعد به همراه اعترافات دیگر سران حزب خلق مسلمان پخش شد. ده روز پس از آن، قطب‌زاده به جوخه‌ی اعدام سپرده شد و پرونده‌ی او و حزب خلق مسلمان برای همیشه بسته شد. اموال غیرمنقول بازمانده از آیت‌الله شریعتمداری به دفتر تبلیغات اسلامی قم و شورای تبلیغات كه جایگزین دارالتبلیغ، نهاد مذهبی زیر نظر شریعتمداری شده بود منتقل شد. بخشی از اموال نیز با نظر آیت‌الله خمینی به حزب جمهوری اسلامی منتقل گردید. در پی این حوادث، شریعتمداری توسط جامعه‌ی مدرسین از مرجعیت خلع و تا آخر عمر در خانه، ماندگار شد.

اما پرونده‌ی اعترافات سال 61 تنها نام شریعتمداری را در خود ندارد. چندی پیش از این سال، یكی از افسران اطلاعاتی روسیه به نام كوزیچكین به غرب پناهنده شده بود. اطلاعات ارائه شده توسط او درباره‌ی عملكرد سازمان جاسوسی شوروی (KGB) و حزب توده، توسط سازمان جاسوسی انگلیس (اینتلجنس‌سرویس) به پاكستان داده شد و از این طریق به‌دست ایران رسید. با این وجود، پنج‌ماه (مهرماه تا بهمن 61) طول كشید تا برخورد عملیاتی با حزب توده آغاز شود. پس از این موج (كه به ضربه‌ی اول مشهور شد) دومین عملیات گسترده در اردیبهشت 62 انجام گرفت و بسیاری از فعالان حزب توده را به دام انداخت (ضربه‌ی دوم). حزب در این فاصله، همچنان زیر نظر بود و فعالیت‌هایش رصد می‌شد. در واقع فعالیت‌های حزب توده از زمان كشف اسناد سازمان مخفی حزب در خانه‌ی مهدی پرتوی (رییس سازمان مخفی حزب) در سال 58 زیر نظر بود.

حزب توده به جز سازمان مخفی، سازمان نظامی خود را نیز حفظ كرده بود. این سازمان پس از انقلاب موفق به جذب ناخدا افضلی، فرمانده‌ی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی شد كه در آذر 1362 محاكمه و محكوم به اعدام شد. پیش از محاكمه‌ی او چند تن از سران حزب در اردیبهشت 62 در سیما ظاهر شده و به خطاهای خویش اعتراف كرده بودند: محمدعلی عمویی (عضو ارشد سازمان نظامی حزب)، محمود اعتمادزاده معروف به به‌آذین (از روشنفكران عضو حزب كه چندی پیش درگذشت)، و احسان طبری (نظریه‌پرداز ارشد حزب) از جمله‌ی این افراد بودند. سران حزب حتی در دادگاه علیه یكدیگر دست به افشاگری می‌زدند و همدیگر را وادار به اعتراف می‌كردند. ناخدا افضلی در پی افشاگری‌های مهدی پرتوی در دادگاه، ناچار مجبور به اعتراف شد.

در پی این دو عملیات گسترده، سران حزب محاكمه شدند. ناخدا افضلی اعدام شد. كیانوری دبیر اول حزب و نواده‌ی شیخ فضل‌الله نوری به زندان و پس از آن به حبس خانگی تا پایان عمر به همراه همسر خود مریم فیروز تن داد. احسان طبری نظریه‌پرداز ارشد حزب در طی سالیان بعد به اعترافات خویش ادامه داد و چندین كتاب در نقد ماركسیسم و حزب توده و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی نوشت. پرونده‌ی حزب توده نیز در اردیبهشت 1362 برای همیشه بسته شد.

اما شبح اعتراف تنها در اردوگاه نیروهای بیرون از نظام جولان نمی‌داد. سرانجام سایه‌ی آن بر سر نیروهای درون نظام نیز گسترده شد. سید مهدی هاشمی (برادر داماد آیت‌الله منتظری) مسؤول واحد نهضت‌های آزادیبخش سپاه پاسداران و از دوستان نزدیك محمد منتظری (فرزند منتظری و از مرتبطین با بسیاری از جنبش‌های اسلامی كشورهای منطقه كه در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی كشته شد) نفر بعدی بود كه بر صندلی اعتراف نشست. اتهامات او رابطه با ساواك (مستند به برگه‌های بازجویی او در ساواك) [1]، قتل چند چهره‌ی مذهبی و روحانی از جمله آیت‌الله شمس‌آبادی [2]، خارج كردن مقادیر زیادی اسلحه و مهمات از سپاه [3]، افشاگری علیه مقامات نظام از جمله پخش اطلاعیه‌هایی علیه آیت‌الله خامنه‌ای نامزد ریاست‌جمهوری سال 64 و ادعاهای مطرح‌شده از سوی او در ماجرای مك‌فارلین [4] بود. كاشف و مسؤول این پرونده نیز محمدی ری‌شهری وزیر اطلاعات وقت بود. علی فلاحیان وزیر اطلاعات بعدی، او را در این پرونده همراهی می‌كرد. مهدی هاشمی با صدور كیفرخواستی محاكمه و به مرگ محكوم شد. محكومیت او به بروز اختلاف میان آیت‌الله منتظری (قائم مقام رهبری وقت) و آیت‌الله خمینی و یك‌رشته نامه‌نگاری میان آنها منجر شد. منتظری در وقایعی دیگر چون ادامه‌ی جنگ پس از آزادسازی خرمشهر و ماجرای زندانیان در اواخر جنگ، نظراتی متفاوت داشت و عقاید مخالف خود را آشكارا بیان می‌كرد. فرجام كار، بركناری منتظری از قائم مقامی رهبری و مطرود شدن او از جانب نظام بود.

سنت اعتراف اما در سال‌های بعد نیز ادامه یافت و برخی فعالان سیاسی ناگزیر از نشستن در مقابل دوربین و اعتراف شدند. مهندس عزت‌الله سحابی (فرزند مرحوم دكتر یدالله سحابی) از جمله این افراد بود كه به دلیل امضای نامه‌ی معروف به نامه‌ی 90 نفر دستگیر شد [5]. سعیدی سیرجانی، نویسنده و محقق نیز در زمستان سال 72 با اتهاماتی اخلاقی و سپس سیاسی-امنیتی بازداشت شد و پس از چندماه در برابر دوربین لب به اعتراف گشود و از خداوند طلب بخشش كرد. او در آذرماه 1373 در بازداشت درگذشت. سال‌ها بعد در زمان افشای ماجرای قتل‌های زنجیره‌ای، فاش شد كه سعیدی سیرجانی توسط باند سعیدی امامی به‌وسیله‌ی شیاف پتاسیم به قتل رسیده است. بعدها بخش‌هایی از فیلم اعترافات سحابی و سعیدی سیرجانی در برنامه‌ی هویت پخش شد. این برنامه‌ی تلویزیونی كه به نقد روشنفكران و نشریات نزدیك به آنها می‌پرداخت در زمان پخش، جنجال‌های بسیاری به‌پا كرد.

اتهامات ریز و درشت این برنامه به فعالان سیاسی، روشنفكران، نویسندگان و نشریات نزدیك به آنها (نظیر كیان، گردون، آدینه و دنیای سخن) و بی‌نام و نشان بودن سازندگان این برنامه، اعتراض‌های بسیاری را باعث شده بود. بعدتر معلوم شد این برنامه نیز از دست‌پخت‌های باند سعید امامی بوده كه در راستای افشای نیمه‌ی پنهان فعالان عرصه‌ی سیاست و فرهنگ و اندیشه، تهیه شده و به نمایش درآمده است. این رویدادها در فاصله‌ی پایان جنگ و فوت آیت‌الله خمینی تا روی كار آمدن دولت نخست محمد خاتمی اتفاق افتاد.

اگر پخش اعترافات علی افشاری را كنار بگذاریم، دوران حاكمیت دولت خاتمی دوران توقف نسبی این سنت چندین‌ساله بود. در اواخر دولت خاتمی بود كه موج برخورد با گردانندگان برخی سایت‌های اینترنتی منتقد اتفاق افتاد؛ دستگیرشدگان در دادگاه حضور یافتند و به خطاهای خود اعتراف كردند. این پرونده به پرونده‌ی وبلاگ‌نویسان مشهور شد و جالب آنكه تنها یكی از بازداشت‌شدگان در زمان دستگیری وبلاگ‌نویس بود! بدین ترتیب، جوی از رعب و وحشت در میان وبلاگ‌نویسان شناخته شده كه با نام و نشان واقعی خود می‌نوشتند سایه گسترد.

در روزگار ما، سنت اعتراف، اعتبار خود را از دست داده است. اعتراف، انسان خطاكار و بی‌گناه را در یك جایگاه می‌نشاند و آن دو را به گفتن سخنانی یكسان وامی‌دارد و فرصتی برای اثبات خطاكاری آن یكی و بی‌گناهی این یكی در نزد مخاطبان باقی نمی‌گذارد. در دنیای امروز به‌جای اعتراف، متهم را به محاكمه‌ای منصفانه می‌كشند تا در كمال آزادی و اختیار در برابر اتهامات از خود دفاع كند و مخاطبان نیز شاهد اسناد اتهام و دلایل متهم باشند. آنچه بی‌اعتباری سنت اعتراف نزد جهانیان را باعث شد واگویی حكایت به اعتراف كشیدن متهمان در دوران استالین بود.

به اعتراف كشاندن متهمان با تصفیه‌ی خونین استالین در سال 1936 در شوروی آغاز شد و تا مرگ او ادامه یافت. متهمان در برابر چشم هزاران شركت‌كننده در دادگاه حاضر می‌شدند و به جرایمی چون خیانت به انقلاب و تلاش برای قتل استالین و سایر رهبران شوروی و تلاش برای تسلیم شوروی به آلمان نازی اعتراف می‌كردند. محاكمه طبق معمول با فریاد دادستان كه «بكشید این سگ‌های هار را» به پایان می‌رسید و متهمان به اعدام محكوم و بلافاصله تیرباران می‌شدند.

تحلیل‌گران غربی تا مدت‌ها در پی كشف راز این معما بودند. آنان فرضیه‌هایی نظیر تزریق داروهای مخصوص و هیپنوتیزم را مطرح می‌ساختند. اما پس از كنگره‌ی بیستم حزب كمونیست شوروی كه زبان‌ها اندكی باز شد، مشخص شد روش اعتراف‌گیری ساده‌تر از این حرف‌ها بوده است. بازجویی‌های 48 ساعته، پاسخگویی ایستاده بدون حق نشستن و خوابیدن، گرسنگی مداوم، محرومیت از داروهای ضروری، تهدید خانواده و مخصوصاً كودكان، متهم را به جایی می‌رساند كه مرگ را به عنوان تنها راه نجات آرزو می‌كرد و چون می‌دانست اعتراف برابر است با محاكمه و اعدام فوری و پایان عذاب، مشتاقانه به استقبال آن می‌رفت. اینگونه بود كه اعتراف نزد جهانیان بی‌اعتبار گشت و انسان‌های بیدار، گفته‌های اعتراف‌گونه‌ی هیچ متهمی را باور نكردند مگر روزی كه در دادگاهی منصف و عادل، آزادانه از خود در برابر «قانون» دفاع كند و به خطای خویش اعتراف نماید.


پی‌نوشت‌ها:
1- بخشی از این اسناد در ویژه‌نامه ارزش‌ها كه در اعتراض به سخنرانی معروف آیت‌الله منتظری منتشر شد آمده است. این نشریه، ارگان جمعیت دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی به دبیركلی محمدی ری‌شهری بود؛ جمیعت یادشده پس از چندی به‌دلیل اختلافات داخلی، فعالیت خود را متوقف و عملاً منحل شد. آیت‌الله منتظری پس از آن سخنرانی چند سالی را در حبس خانگی گذراند.
2- دلیل قتل آیت‌الله شمس‌آبادی اعتراض او به كتاب شهید جاوید اثر آیت‌الله صالحی نجف‌آبادی عنوان شده است. صالحی نجف‌آبادی در این كتاب، اطلاع امام حسین از فرجام جنگ خود با حكومت یزید را نفی كرده و به نقد دیدگاه رایج درباره‌ی "علم امام" پرداخته است. او هدف امام حسین از قیام را نه شهادت كه به‌دست گرفتن حكومت می‌دانست. صالحی نجف‌آبادی در زمره‌ی سنت‌گرایان بود اما از دیدگاه سنتی با نگاهی تازه به مسایل دنیای جدید می‌نگریست. همین او را نزد حكومت و مردم، مطرود و منزوی ساخته بود. صالحی نجف‌آبادی امسال به دیار باقی شتافت و مظلومانه و مهجورانه به خاك سپرده شد. روزنامه‌ی شرق به مناسبت درگذشت او مقالاتی را در معرفی او منتشر كرد.
3- سید مهدی هاشمی بخشی از سلاح‌های در اختیار واحد نهضت‌های آزادیبخش را به خارج از سپاه منتقل كرده بود. پس از تصمیم مقامات ارشد سپاه به انحلال این واحد، مهدی هاشمی حاضر به تمكین در برابر این تصمیم نشد و كار به درگیری بین واحدهای سپاه در منطقه‌ی لنجان (نزدیك شهر اصفهان) كشید.
4- اگر وقت و همتی بود در مقاله‌ی جداگانه‌ای به بازخوانی ماجرای مك‌فارلین خواهم پرداخت. مك‌فارلین، معروفترین و تأثیرگذارترین حادثه در منازعه‌ی میان آمریكا و ایران پس از حادثه‌ی اشغال سفارت آمریكا در تهران است. ماجرایی كه به یك رسوایی بزرگ در آمریكا تبدیل شد.
5- نامه‌ای كه 90 نفر از فعالان سیاسی (مشهور به ملی-مذهبی) خطاب به رییس‌جمهور وقت نوشته بودند و به پاره‌ای از سیاست‌ها اعتراض كرده بودند.
6- در نگارش بخشی از این مقاله، از مقاله‌ی اعتراف در تلویزیون به قلم محمد قوچانی استفاده كرده‌ام.

۱۳۸۵/۰۴/۲۳

عقاب

عقابی قوی‌چنگ و پولادپر
خط كهكشانش كمین رهگذر
خدنگ عقاب‌افكنی جان‌شكار
بیفكند ناگه پرش را ز كار
به پرواز نیروی بالش نماند
به اوج فلك بر مجالش نماند
بیاسایدش تا به كُنجی دمی
نهد بال بشكسته را مرهمی
عقابی كه بُد چرخ گردون پرش
به ویرانه‌ای شد قضا رهبرش
به ویرانه‌ای گندش آزار جان
در آن زاغكی چند را آشیان
بهشتی جز آن گوشه نشناخته
به مرداری از عالمی ساخته
فرومایه زاغان مردارخوار
فروماند منقارهاشان ز كار
یكی زان میان گفت یاران شتاب
كه آمد پی جیفه خوردن عقاب
دگر زاغكی گفت كاین خیره‌سر
خدنگیش بنشسته گویا به پر
بباید بر او ناگهان تاختن
به یك حمله روزش تبه ساختن
نه یارای پیكار او داشتند
نه‌اش لَختی آسوده بگذاشتند
دل از گند مردارش آمد به‌هم
شد از خیل زاغان روانش دژم
به خود گفت اینجا نه جای من است
نه این گندزاران سزای من است
فرومایه زاغان دهن واكنند
رقیبم شمارند و غوغا كنند
پلیدان بی‌مایه‌ای، وای من
كه خود را شمارند همتای من
درنگم گر اینجا دوای پر است
به اوج فلك مُردنم خوش‌تر است
پر خسته‌ی خویش را باز كرد
سبك سوی افلاك پرواز كرد
*****
من‌ام آن عقابی كه تا بوده‌ام
به اوج هنر بال و پر سوده‌ام
ولی ناوك جورم از پا فكند
بلای زمانم بدین‌جا فكند
ندانند اگر چند پر بسته‌ام
دل از ناوك جور بشكسته‌ام
هنوزم به نیروی طبع بلند
ندیده است بنیان همت گزند
كه دانند اگر خامه‌جنبان شوم
فرومایه را آفت جان شوم

نویسنده‌ی در خاك خفته، جاویدنام، علی‌اكبر سعیدی سیرجانی

۱۳۸۵/۰۴/۱۶

روشنفكری دینی، واقعیت یا توهم؟

ف.م.سخن از نویسندگان و طنزپردازان پُرسابقه و پُركار وبستان فارسی است. پس از مدتی غیبت از عرصه‌ی نوشتن، به‌تازگی چندین مقاله از ایشان منتشر شده است؛ یكی از این مقالات، به بازخوانی مواضع فكری دكتر رامین جهانبگلو نشسته بود. جهانبگلو از سرسخت‌ترین مخالفان عبارت "روشنفكری دینی" است. همچنان كه انتظار می‌رفت در مقاله‌ی ف.م.سخن نیز به این عبارت اشاره رفته و مخالفت جهانبگلو با آن تشریح شده بود. یادداشت زیر نیم‌نگاهی افكنده است بر مفهوم و مضمون عبارت "روشنفكری دینی" با این توضیح كه از صورت طولانی یادداشت نهراسید! بخش بزرگی از آن به نقل فرازهای مقاله‌ی یادشده اختصاص یافته تا اصل مطلب نیز پیش چشم خواننده‌ی گرامی باشد.
*****
دكتر جهانبگلو از روشنفكری دینی تعریف و تعبیری دارد كه پیوسته آن را به كار می‌برد. با تعریف او روشنفكری دینی، مربعی مدور است. ف.م.سخن در مقاله‌ی خود این موضوع را تشریح می‌كند:

«کار امثال جهانبگلو از جانب دیگری نیز حائز اهمیت است: عده نسبتا زیادی از زندانیان، به روزنه‌ی کوچک و خردی چشم دوخته‌اند و گمان می‌کنند این روزنه همان افق باز و نامتناهی‌ست. عده‌ای نیز تابلوی نقاشی خوش آب و رنگی را پیش ِ‌رو نهاده‌اند و جهان آزادشان را در قاب کوچک و تصنعی آن می‌جویند. یکی خود را با مارکسیسم ساختگی و تحریف‌شده سرگرم می‌کند، دیگری زیر لوای شتر گاو پلنگ ِ روشنفکری دینی به جست‌وجوی خورشید حقیقت قیام می‌نماید. یکی چه‌گوارا را در رکاب امام حسین به جنگ یزید و امپریالیسم جهانی می‌فرستد، دیگری مارکس را در معیت استالین، به مبارزه با دشمنان پرولتاریا و بورژوازی ضدانقلاب گسیل می‌دارد. امثال جهانبگلو، نامتجانس بودن این ترکیبات را بی‌رودربایستی مدلل می‌کنند و آن دروغ‌های حقیقت‌نما را آشکار می‌سازند.

جهانبگلو اعتقاد دارد که "روشنفکر حقیقت‌جوست و کارش زندگی در حقیقت و برای حقیقت است." (بین گذشته و آینده؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۴؛ صفحه‌ی ۲۴۰. بقیه نقل قول‌ها همه از همین کتاب است). او این تعریف را بارها و بارها تکرار می‌کند. در مصاحبه با روزنامه‌ی همبستگی، در مصاحبه با روزنامه‌ی همشهری، در مصاحبه با روزنامه‌ی شرق و یاس نو جهانبگلو بر روی این دو عبارت، مکرر انگشت می‌گذارد: "در حقیقت، و برای حقیقت". اما حقیقت برای جهانبگلو چیست؟ آیا حقیقت نقطه‌ای‌ست مشخص که روشنفکر باید به آن برسد و در آن نقطه حرکت و رسالت‌اش را به اتمام رسانــَد؟ آیا حقیقت، در بطن دین نهفته است و روشنفکر حرکت خود را از آن آغاز می‌کند و در آن پایان می‌دهد؟ جهانبگلو به این سؤال چنین پاسخ می‌دهد: "حقیقتی که من گفتم یک مفهوم کلی است. این حقیقت مثل افقی است که شما هر چه به آن نزدیک‌تر شوید، از شما دورتر می‌شود. بنابراین، این آن حقیقتی نیست که شما بتوانید به چنگ بیاورید. این حقیقت تجربه‌ای است که روشنفکر در طول زندگی‌اش به دست می‌آورد..." (صفحه‌ی ۲۱۵).

برای رسیدن به حقیقتی که جهانبگلو از آن سخن می‌گوید، باید تا بی‌نهایت رفت. ایستادنی در کار نیست. نقطه‌ای به نام پایان وجود ندارد. ولی حقیقت برای خیلی‌ها نقطه‌ای‌ست مشخص با مختصات مشخص. می‌توان جای آن را معلوم کرد و به آن دست یافت. یکی آن را در رهنمودهای زوال‌ناپذیر و آموزش‌های داهیانه‌ی مارکس و انگلس و لنین می‌یابد؛ دیگری در متن کتاب مقدس آن را جست‌وجو می‌کند. این نقطه، نقطه‌ی ایدئولوژی‌ست و کسی که حقیقت را در آن می‌بیند ایدئولوگ است: "اگر روشنفکر بخواهد حقیقت را به چنگ بیاورد و آن را حقیقت مطلق بکند، او دیگر روشنفکر نیست، بلکه ایدئولوگ است."(همانجا).

پس میان روشنفکر و ایدئولوگ تفاوتی هست؛ تفاوتی عمده که فهم از حقیقت عامل به وجود آمدن آن است. ایدئولوگ همان کسی‌ست که تابلوی افق را پیش ِ روی خود گذاشته و آن را خود ِ افق می‌پندارد. روشنفکر اما چشم به افق واقعی دارد: "تفاوت ایدئولوگ و روشنفکر در همین نکته است. ایدئولوگ‌ها کسانی هستند که می‌خواهند از یک حقیقت پیروی کنند و آن حقیقت را بر دیگران اثبات کنند و تحمیل کنند، بنابراین در جایی خود را متوقف می‌کنند. ولی روشنفکر باید کسی باشد که مرتب حتی گذشته خود را مورد سؤال قرار دهد و بتواند روش شناسی خود را در دوره‌های گذشته فکری و معرفتی مورد سوال قرار بدهد..." (همانجا).

دین برای اکثر ِ ما یک حقیقت است. ما در امور دنیا فکر می‌کنیم، چون دین ِ ما به ما می‌گوید که فکر کنیم. ما همه چیز، حتی خود دین را با عقل بشری‌مان می‌سنجیم، چون دین ما به ما می‌گوید که چنین کنیم. دین برای ما نقطه‌ی آغاز است. این فکر کردن و این به‌کارگیری عقل، علی‌القاعده باید باز ما را به همان دین برگرداند. دینی که مشکل داشته باشد و اصول‌ش با عقل بشری سازگار و منطبق نباشد، اصولا دعوت به اندیشیدن و دخالت دادن عقل نمی‌کند. پس دین ما از چنان صلابت و استحکامی برخوردار است که هر چه مته‌ی عقل را بر آن بنهیم باز از درون آن خود دین سر بر خواهد کشید. اما اگر فکر و عقل ما نتیجه‌ی دیگری بگیرد چه؟ آیا این قدرت و اجازه را خواهیم داشت که دین‌مان را کنار بگذاریم و مسیر دیگری را در پیش بگیریم؟ به دلایل مختلف، نخواهیم توانست و نخواهیم خواست. این‌جا، به اصطلاح ِ "روشنفکر دینی" می‌رسیم. همان‌که جهانبگلو از قول هایدگر آن را "دایره‌ی مربع" می‌نامد (صفحه‌ی ۲۱۲). چیزی که وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد. نه دایره می‌تواند مربع باشد و نه مربع می‌تواند دایره باشد. جهانبگلو ضمن ِ پذیرفتن ِ وجود ِ روشنفکرانی که خود را دینی می‌نامند معتقد است که این گروه باید خود را "اصلاح‌طلبان دینی" یا "نوگرایان دینی" بنامند نه روشنفکران دینی (صفحات ۳۰۱ و ۳۰۲): "من این بحث را با دکتر سروش و دکتر کدیور کرده‌ام. آنها طبیعتا با این نظر مخالف هستند، یک نوگرای دینی به دنبال روش‌ها و تفکرات تازه است، اما روشنفکری را باید به حال خود رها کند، به این دلیل که روشنفکر از یک اندیشه انتقادی برخوردار است. روشنفکر کسی است که برای حقیقت و در حقیقت زندگی می‌کند نه برای هیچ نظام و یا ایدئولوژی دیگری. روشنفکر انسان آزاده‌ای است که در هیچ شرایطی قادر به متوقف کردن خود نیست. او نمی‌تواند به خود بگوید که این پایان خط است، من حقیقت مطلق را پیدا کرده‌ام و از این به بعد دیگر نیازی به دانستن و فهمیدن ندارم..." (صفحه‌ی ۱۸۸).

در مورد دکتر شریعتی و جلال آل‌احمد نیز جهانبگلو نظری متفاوت از اکثریت روشنفکران جوان دارد. کار آن‌ها ایدئولوژیک است و طبیعتا در فضای بی‌کران روشنفکری نمی‌گنجد: "یکی از اشکالاتی که من به کسانی مثل آل‌احمد و شریعتی دارم این است که اینها ظاهرا از متفکرانی اسم می‌برند که این اسامی و متفکران را درست به شاگردهایشان معرفی نمی‌کنند و اندیشه‌هایشان را برای آنها تشریح نمی‌کنند؛ اینها خود آثار این متفکران را درست نخوانده‌اند و صرفا نامشان را شنیده‌اند، یا شاید خلاصه‌ای یک الی دو صفحه‌ای درباره‌شان خوانده‌اند... من و دکتر شایگان درباره غربزدگی هم‌عقیده‌ایم که غربزدگی در واقع نشناختن غرب است. وقتی کسی غرب را بشناسد غرب‌زده نمی‌شود، بلکه غرب‌شناس می‌گردد و غرب‌زده‌ی اصلی در واقع خود آل‌احمد است، زیرا در باره مطالبی حرف می‌زند که ناقص و نیمه‌کاره خوانده است و حتی نیمه‌کاره درباره‌شان حرف می‌زند. پس از آن وی غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران را به صورت یک مانیفست ایدئولوژیک می‌نویسد. امروزه این کتاب‌ها به صورت یک مانیفست خوانده می‌شوند و چون مانیفست‌گونه‌اند کتاب‌های کهنه‌ای شده‌اند، یعنی در واقع از نسلی به نسل دیگر تاریخ مصرفشان تمام می‌شود..." (صفحه‌ی ۱۸۰).»

اما تعبیری كه دكتر سروش از روشنفكری دینی دارد هم درخور شنیدن است:

«روشنفكری دینی به هیچ‌وجه یك اصطلاح تناقض‌آمیز و به معنای دیندار بی‌دین نیست. روشنفكر دینی، یعنی باخبر از دنیای غیردینی، یعنی دیندار عصر، یعنی آشنا با انواع روشنفكری‌های غیردینی و عالم به دین خود و عازم بر بازسازی معرفت دینی و فهم آن در جغرافیای معرفتی نوشونده‌ی بشر و همت‌گمارنده بر ابداع و هدایت و روشنگری و مبارزه‌ی فرهنگی و فكری، و دارنده‌ی اعتقاد تفصیلی به كارسازی دین در عصر حاضر و صاحب دغدغه‌ی جمع خلوص و توانایی و تعبد و تعقل و زمین و آسمان.

روشنفكری دینی، مهاجر محقق دردمند و فكور و دلیر از تقلید رسته‌ای است كه به آفات و بیماری‌های جامعه‌ی دینی -از آن نظر كه دینی است- حساس است و در پی بیان و علاج دلیرانه و طبیبانه‌ی آنهاست. روشنفكر دینی -علی‌الاصول- یك احیاگر است كه هم به جوانب مغفول می‌پردازد و آنها را از فراموش‌شدگی بیرون می‌آورد و هم به نوفهمی همت می‌گمارد و هم به دفع آفات علمی و شبهات فكری می‌پردازد»

در یك كلام، روشنفكر دینی یعنی كسی كه طبیبانه و دلسوزانه در دین نظر می‌كند و آن را مؤلفه‌ای نیرومند می‌بیند و می‌كوشد تا آن را هر روز نوبه‌نو كند. من فكر می‌كنم حذف دین از دایره‌ی مشغولیات و دغذغه‌های یك روشنفكر كه خود را "وجدان بیدار اجتماع" می‌خواند راه به جایی نخواهد برد. درست به همین دلیل من پروژه‌ی روشنفكران عرفی را ناقص می‌بینم و از آن سو بر سروش و كدیور و مجتهد شبستری و صالحی نجف‌آبادی (كه یك سنت‌گرا بود) درود می‌فرستم كه بخشی از سترونی‌های سنت و دین و سنت دینی را با نوآوری‌ها یا بازخوانی‌های خود، درهم شكسته‌اند و از آن میان راهی به سوی تجدد و مدرنیته و دنیای "امروز" گشوده‌اند. كتاب بسط تجربه‌ی نبوی نمونه‌ای از این كوشش‌های فكری است. مقالات و سخنان سروش در این كتاب برای دینداران و باورمندان به دین، مردافكن و بنیان‌برانداز اما راهگشا و جسورانه است. حال بسنجید دایره‌ی تأثیری كه انتشار چنین كتابی می‌تواند در جامعه (و مخصوصا بین دینداران) داشته باشد با دیگر كتاب‌هایی كه در این زمینه منتشر می‌شوند. كدام‌یك بیشتر راهگشایند؟

بحث‌های پارسال سروش و مخالفانش را به یاد دارید؟ آن مباحث، همین مطالب عرضه‌شده در این كتاب بود. می‌بینید كه چنین سخنانی چون بر لبان دكتر سروش كه خود دغدغه‌ی دین دارد جاری می‌شود اینچنین بحث‌انگیز می‌شود اما سخنانی به مراتب تند و تیزتر از زبان دیگران گفته می‌شود (مثلاً حاتم قادری) اما هرگز نه در چنین وسعتی منتشر می‌شود و نه قادر است گرهی از كار ما بگشاید. منظورم از ما، ما مردم ایران، جامعه‌ی ایران یا به تعبیری ایرانیان است نه صرفاً قشر نخبه و فرهیخته كه به چنین مباحثی علاقه‌مند است و هم از حیث معلومات، هم از نظر افق دید و هم از نظر حقیقتی كه بدان دست یافته است، همواره پیشاپیش مردم قرار دارد. حقیقتی كه تكیه‌گاهی موقت است و تنها گذرگاهی برای پیش رفتن است.

می‌گویند روشنفكر همواره در حقیقت و برای حقیقت زندگی می‌كند. می‌گویند دین برای بیشتر ما انسان‌ها حقیقتی است كه نمی‌توانیم از چنبره‌ی آن بگریزیم. می‌گویند جوهره‌ی روشنفكری، شك و نقد و رهایی است اما جوهره‌ی دین، تعبد و انقیاد است و از همین مفروضات نتیجه می‌گیرند كه "روشنفكری دینی" عبارتی بی‌معناست. اما آیا به‌راستی اینچنین است؟ آیا زندگی روشنفكر، زندگی‌ای یكسره عقلانی و همراه شك و تردید است؟ یا جاهایی از زندگی هم هست كه جای چون و چرای عقلانی ندارد و اصلاً از جنس عقل و برهان و استدلال نیست كه بتوان با عقل به مصاف آن رفت و آن را به نقد كشید؟ عشق از جنس عقل است؟ عاشق برای عاشق‌شدن، استدلال می‌كند؟ منحنی رخ یار را تحلیل می‌كند یا تعداد خال‌های ایمان‌سوز صورت یار را می‌شمارد؟ كدام‌یك از ما در زندگی اینگونه به انسانی یا مكانی یا زمانی دل‌بسته‌ایم؟ ما در زندگی نوستالژی داریم یا نداریم؟ این نوستالژی‌ها را با عقل و استدلال در خود به‌وجود آورده‌ایم؟

نه همه‌ی زندگی، از جنس عقل است و نه همه‌ی دین، ایمان‌ورزی است. چه كسی است كه با استدلال وجود خدا، به وجود خدا ایمان بیاورد؟ درك وجود خدا دركی شهودی است و نسبتی با عقل ندارد. كار دل است و برهان‌بردار نیست. آن‌كه به خدا ایمان دارد منتظر برهان نظم و برهان علیت نمانده است تا به این ایمان برسد. می‌توان سال‌ها بر سر وجود خدا چون و چرا كرد اما هیچ‌یك از این برهان‌ها، ایمان‌ساز نیستند. ایمان از جنس عشق است؛ از جنس دل‌سپردن است؛ از جنس سرنهادن آگاهانه بر دامان معشوق است. این رشته‌پیوند را چه نسبتی‌ست با عقل و شك و تردید؟ سال گذشته با دوستی بر سر ماه رمضان و روزه گرفتن بحث می‌كردم. برای او استدلال می‌كردم كه روزه در روزگار ما نتایجی را كه از آن انتظار داریم برآورده نخواهد كرد. پس از مدتی دلیل آوردن، دوستم رو به من كرد و گفت: «تمامی استدلال‌هایت را قبول دارم. حرف‌هایت كاملاً منطقی و عقلائی است اما دلم راضی نمی‌شود به روزه نگرفتن». اینجاست كه مرز "ایمان" و "احكام" روشن می‌شود. نه ایجاد ایمان به‌دست عقل نقاد است و نه زدودن آن. دنیای ایمانیات، دنیای دیگری است.

این ایده كه تمامی جهان را یكسره عقلانی ببینیم ناشی از خطای بزرگ ماست كه زندگی را سراپا جدی می‌گیریم. حافظ و خیام نیز همچون ما به بسیاری از امور، آگاه شده بودند اما به‌عمد تغافل می‌كردند. خود را به بی‌خبری می‌زدند. اگر قرار باشد تمامی بخش‌های زندگی را به تیزاب عقل صیقل داد لطافت و آرامش و آسایش از دنیا رخت برخواهد بست. این شیوه، دنیای درون انسان‌ها، متكاهای روحی آنها و خلوت انسانی آدم‌ها را نابود خواهد كرد. انسان‌ها دیگر به كجا پناه ببرند برای لختی رستن از دنیای خشك و عبوس پیرامون؟

از این گذشته، آیا دین تنها در ایمانیات خلاصه می‌شود؟ ایمان و عرفان و فقه در یك‌رتبه‌اند؟ شریعت و طریقت و حقیقت در یك‌سطح و از یك‌جنس‌اند؟ دین تاریخی و دین فراتاریخی یك‌گونه‌اند؟ تنها چهره‌ی دین، تعبد و انقیاد است؟ دین، جای شك و چون و چرا ندارد؟ صالحی نجف‌آبادی از همین سنت دینی، حق قضاوت زن را اثبات كرد یا نه؟ قراردادی بودن حكومت را اثبات كرد یا نه؟ حاكمیت مردم را اثبات كرد یا نه؟ جهاد ابتدایی به قصد مسلمان كردن دیگر انسان‌ها را مردود كرد یا نه؟ حكم ارتداد را حكمی متعلق به جهان دیگر دانست یا نه؟ آزادی فكر و عقیده را در اسلام اثبات كرد یا نه؟ در شهید جاوید، به بازخوانی مفهوم "علم امام" نشست یا نه؟ انبوه تهمت‌ها و افتراها را تحمل كرد یا نه؟ به خاطر این سنت‌شكنی‌ها در اوج مظلومیت از دنیا رفت یا نه؟ صالحی نجف‌آبادی دلبسته‌ی دین بود یا نه؟ صدالبته آری! این نتایج را با عقلانیت نقاد و مدرن به دست آورد؟ هرگز! صالحی نجف‌آبادی یك سنت‌گرای اصولی بود (در برابر سنت‌گرایان بنیادگرا) و به این همه نتایج درخشان رسید؛ وگرنه روشنفكران كه در پیشروی و نقد هسته‌های سخت سنت و دین و سنت دینی از او بی‌پرواترند.

نه! راه را اشتباه نرویم. چاره در خارج شدن از چنبره‌ی دین نیست. اگر ما هم خارج شویم، دین به عنوان مؤلفه‌ای بسیار نیرومند در متن جامعه و فرهنگ ما حضور دارد. روشنفكر نمی‌تواند ادعا كند "وجدان بیدار اجتماع" است و از حال اجتماع بی‌خبر باشد. نمی‌تواند ادعا كند از كنار ریشه‌دارترین جزء فرهنگ اجتماع به‌راحتی می‌گذرد و تنها راه چاره را در نفی آن، یا نقد بی‌رحمانه‌ی آن از موضعی بیرونی می‌بیند. كار این روشنفكران، همان نشستن در كافه و دود كردن سیگار و پیپ و نالیدن از حماقت اجتماع است. راه حل بحران‌های مزمن و كهنه‌شده‌ی ما، نفی دین نیست؛ شناخت دین است؛ حداقلی كردن دین و انتظار از دین است؛ امتناع از حداكثری كردن دین و گذاشتن بار اضافی بر دوش آن است؛ شناخت اسلام تاریخی و فراتاریخی است؛ شناخت ذاتی و عَرَضی در دین است. پذیرفتن واقعیت وجودی امروز جامعه است. پذیرش این نكته است كه در دین هم می‌تواند شك كرد و نقد كرد. پذیرش این نكته است كه همه‌ی دین، از جنس ایمان نیست و دنیای ایمان و عشق با دنیای نقد و عقل فاصله دارد. پذیرش این نكته است كه قرار نیست از دل ایمان، عقل را بیرون بكشیم و از دل عقل، ایمان را؛ پذیرش این نكته است كه می‌توان تعبد و تعقل را، زمین و آسمان را و ایمان و عقل را در كنار هم داشت. دنیاهای متفاوت را می‌توان جدا از یكدیگر نگاه داشت. آمیختن دنیاهای مختلف، نه همیشه ضروری است و نه همیشه مفید و نه همیشه ممكن. اما باید دانست در نقد دین و دین‌ورزی، موانعی ستبر و سدهایی بلند و مستحكم قرار دارد. باید دانست كه درهم شكستن این سدها، كاری یك‌شبه نیست؛ با نفی كلیت این سد هم انجام‌پذیر نیست. دیروز، شناخت و معرفت دینی، انسانی و اثرپذیر از خطاهای انسانی دانسته شد و امروز، خود دین و تجربه‌ی دینی پیامبر به این دایره افزون گشت. حال كدام راه، گامی به جلو بوده است؟ كدام راه، واقع‌گرایانه‌تر بوده است؟

روشنفكر اگر خود را در دین محصور ساخت و همّ و غم خود را صرف اثبات موجودیت امروز دین (با تمام صفات تاریخی و فراتاریخی‌اش) ساخت البته دیگر شایسته‌ی نام روشنفكر نیست. اما آیا روشنفكری كه دغدغه‌ی حقیقت دارد و همواره "رونده" است و راه او را پایانی نیست نباید اندكی به فكر نحوه‌ی مواجهه مردمان پیرامونش با حقایقی كه بدان دست یافته، باشد؟ مگر نه آنكه روشنفكر، می‌نویسد و می‌گوید تا از آنچه بدان دست یافته دیگران را هم آگاه كند و دست آنها را هم بگیرد تا به همین نقطه‌ای كه او ایستاده، برسند تا در یك گام دیگر او باز به پیش برود و دیگران را هم به جای جدید خود بخواند؟ نحوه‌ی عملی كردن این موضوع چیست؟ دین جزیی از فرهنگ این مردم هست یا نیست؟ جزء نیرومندی هست یا نه؟ مردم حرف سروش را كه سر عناد و بی‌توجهی به دین ندارد بهتر می‌پذیرند یا جهانبگلو كه عیان و آشكار، مقدسات دینی آنها را زیر پا می‌گذارد و انگار نه انگار كه در این سرزمین دینی هست و پیامبری و مذهبی و .... من تلاش‌های دكتر جهانبگلو را ارج می‌نهم و به او علاقه دارم و هیچ كینه و عداوتی هم با او ندارم. اما بدون تعارف بگویم این "حقایق موقت"ی كه جهانبگلو بدان رسیده قابل طرح و پیاده‌سازی در جامعه نیست. جهانبگلو از جنس جامعه نیست. سخنش از دل برنیامده تا بر دل دین‌مدارن بنشیند.

این حقایق موقت، طرح نخواهند شد مگر آنكه روشنفكر بكوشد اول با زبان مردم و در حد فهم و شعور و تحمل‌شان سخن بگوید و به قول سروش سعی نكند ایمان عوام را بربیآشوبد و درثانی دست مردم را بگیرد و آنها را آرام‌آرام راه ببرد وگرنه اگر دست مردم در دست یك دونده‌ی حرفه‌ای قرار گرفت در همان نخستین گام‌ها با صورت به زمین خواهند خورد و عطای این راهروی را به لقایش خواهند بخشید. به قول دوستی، روشنفكری دینی حتی اگر اصطلاحی تناقض‌آمیز باشد و عبارات دیگری به جای آن پیشنهاد شود (كه جهانبگلو پیشنهاد كرده است) باز هم نشان داده است بیشتر از روشنفكری عرفی، تأثیرگذار و گشاینده است. این میراث را نباید به آتش كشید. دلبستگی شخص من به این نحله هم درست به همین دلیل است وگرنه من نیز با روشنفكری دینی، فاصله دارم اما نتایج تلاش و مجاهدت آنها را می‌بینم و با دیگران كه مرتب از در طعن و لعن وارد می‌شوند مقایسه می‌كنم و البته آنها را هزاران‌بار پیروزتر و كامیاب‌تر می‌یابم. وانگهی اگر روشنفكری از سر همان شك و تردید در دین و در ادیان و در جهان نظر كرد و به وجود خداوند و پیامبر و نظایر آن معتقد شد (عمداً "اعتقاد پیدا كردن" را به جای "ایمان پیدا كردن" به كار می‌برم تا مقصودم را روشن بیان كرده باشم) آیا نباید این حقایق را ابراز كند؟ آیا این حقایق، چون از جنس حقایق دینی‌اند، همچون بند گرانی بر پای پرنده‌ی رهای روشنفكری‌اند؟ یعنی روشنفكران، به هیچ حقیقتی در زندگی باور ندارند؟ یا باور دارند اما پاره‌ای از آنها در طول زندگی‌شان همچنان معتبر می‌ماند و از برخی عبور می‌كنند؟ چه چیز مرز حقیقت موقت و ناپایدار با حقیقت سخت و پایدار را روشن می‌كند؟ ابراز نظرهای روشنفكر؟ یا تصور و قضاوت ما از شالوده‌ی فكری یك انسان؟ و تازه اگر روشنفكر به هیچ حقیقتی باور ندارد پس پای خود را بر كدام زمین گذاشته و افق پیش رو را دیده است؟

ایستادن و اصرار و انكار و بحث و مجادله درباره‌ی این اصطلاح به گمانم بیهوده است. باید پذیرفت كه انسان‌های دیگری نیز هستند كه چون ما نمی‌اندیشند. آنها لزوماً شتر-گاو-پلنگ نیستند. حقیقتی كه آنها بدان رسیده‌اند با حقیقتی كه ما بدان رسیده‌ایم فرق دارد و این دو حقیقت خود را در دوگونه گفتار، دوگونه پوشش و دوگونه قلم و دوگونه "تابلو" نشان می‌دهند. شاید تابلوی دیگران كج و معوج باشد اما شاید ما هم با سری كج و چشمانی لوچ به آن تابلو نگاه می‌كنیم.

۱۳۸۵/۰۴/۰۵

خداحافظ رفیق! دوران جالبی بود!

شریعتی برای نسل من روشنفكری به تاریخ پیوسته است. نوستالژی روزهای خوشی است كه در لابه‌لای تاریخ ایران گمشده‌اند. نام شریعتی، عناوین كتاب‌هایش، طنین فریادهایش، جملات كوبنده و شورآفرینش، همگی، یادآور عصر انقلاب و ایدئولوژی‌اند. هنوز كه هنوز است بازخوانی كتاب‌هایش، قطره‌ای اشك در چشمانم می‌نشاند و آه سردی را از اعماق درونم بیرون می‌كشد. باورم نمی‌شود عصر این سخنان تنها سه دهه با امروز فاصله دارد. گویی این كتاب‌ها و آن افكار، به دورانی دور در سرزمین دوردست تعلق دارند. گویی این عصر هرگز در ایران وجود نداشته است. عصر شریعتی اما بسیار زودتر از آنكه گمان می‌رفت سپری شد. حامد به‌درستی منحنی دوری و نزدیكی نسل ما به شریعتی را توصیف كرده است: «منحنی علاقه، عشق، بی‌تفاوتی و انتقاد».

دقیق به خاطر ندارم كه نخستین آشنایی من با شریعتی چگونه بود. همین‌قدر می‌دانم كه در ابتدای دبیرستان شریعتی را می‌شناختم و به او علاقه‌مند بودم. می‌دانستم او و مطهری در دو جبهه‌ی متفاوت فعالیت می‌كرده‌اند و تفاوت‌ها و تضادهایی با یكدیگر داشته‌اند. اما همانندی و همپوشانی اندیشه‌های این دو بیش از تضادهاشان برایم ارزش داشت. سال دوم دبیرستان بودم كه برای دیدار یكی از دوستان برای نخستین بار به یزد سفر كردم. این نخستین دیدار من از یك دانشگاه بود. آنجا برای نخستین بار شكل و شمایل خوابگاه دانشجویی و تخت‌های آن را دیدم. از پاقدم من، عصر همان روز غبار و خاك تمام هوای شهر را پُر كرد. ذرات خاك در هوا معلق مانده بودند. نه بادی می‌وزید و نه طوفانی به‌پا شده بود. هوا به یكباره با حجم عظیمی از ذرات قهوه‌ای‌رنگ خاك پر شده بود. این وضعیت، پدیده‌ای نادر بود. پدیده‌ای كه در مدت اقامت سه ساله‌ی دانشجویی من در شهر یزد حتی برای یكبار هم تكرار نشد! این‌ها البته چندان اهمیتی برایم نداشت. من بیشتر دنبال رد پای شریعتی بودم. می‌دانستم افكار او نفوذی بی‌نظیر در میان دانشجویان دارد. می‌دانستم دانشجو به محض پا گذاشتن در صحن دانشگاه، نخست با تصویر شریعتی روبه‌رو می‌شود. دوست داشتم دانشجویی از خیل علاقه‌مندان شریعتی پیدا شود تا با او به گپ و گفت‌و‌گو بنشینم.

از قضا یكی از هم‌اتاقی‌های دوستم، شریعتی‌دوست بود. گپ زدن با او چندان به دلم ننشست. حال و حوصله‌ی صحبت كردن نداشت و بیشتر به كسی می‌مانست كه از بغض دشمنان شریعتی به او چسبیده است. شناختش از شریعتی سطحی بود. بعدها در دام اعتیاد افتاد و روز و شب را پای منقل می‌گذراند. بگذریم! در همان چند روزی كه در دانشگاه یزد مهمان بودم در ساعت‌های كلاس كه ناگزیر تنها می‌ماندم به كتابخانه‌ی دانشگاه می‌رفتم. همان‌جا بود كه برای نخستین بار نشریه‌ی 15 خرداد را دیدم. حمید روحانی، از جمله نویسندگان پُركار این مجله بود كه در هر شماره مقاله‌ای بر ضد شریعتی داشت و به او به عنوان عنصری ساواكی، سخت می‌تاخت. نگاه سراسر كینه و عداوت او به مذاقم خوش نیامد اما خاطره‌ی آن روزها همچنان در ذهنم تازه و زنده است.

چند سال بعد به دانشگاه راه یافتم و از قضا سر از همان دانشگاه یزد درآوردم. در فاصله‌ی این سال‌ها بیشتر كتاب‌های شریعتی را خوانده بودم و درباره‌ی آیت‌الله خمینی مطالعه كرده بودم و او را مصداق «امام امت» شریعتی یافته و بدو علاقه‌مند شده بودم. گمان می‌كردم آیت‌الله خمینی همان "یك" است كه به "تا بی‌نهایت صفرها" كه در مقابلش صف كشیده‌اند معنا و مفهوم می‌بخشد. در كنار این‌ها كتاب‌های مطهری را نیز می‌خواندم. ساختار فكری من در آستانه‌ی ورود به دانشگاه تقریباً شكل گرفته بودم. پایه‌های فكری مرا شریعتی و مطهری می‌ساختند. پایه‌های سیاسی را نشریه‌ی عصرما ارگان سازمان مجاهدین انقلاب و البته در این منظومه‌ی فكری سراپا ایدئولوژیك آیت‌الله خمینی و "خط امام" محوریتی بلامنازع داشت. در همان سال‌ها كتاب «انقلاب ایران در دو حركت» به قلم مهندس بازرگان را نیز خواندم. بازرگان در این كتاب كوشیده بود از خلال سخنرانی‌ها و مواضع آیت‌الله خمینی پیش از انقلاب و در آستانه‌ی پیروزی آن ثابت كند هدف از انقلاب ایران در وهله‌ی نخست، آزادی و پس از آن استقلال بوده است. به یاد دارم كه در آن روزها از اینكه مهندس بازرگان سخنان آیت‌الله خمینی را بنا به هدف خود، مصادره به مطلوب كرده است دلخور و دلزده شدم. علاقه‌ی من به مهندس بازرگان در همان‌روزها رنگ باخت تا سال‌ها بعد كه در چرخشی تمام‌عیار در شاكله و شالوده‌ی فكری خود تجدید نظر كردم. در این دوره عشق و علاقه‌ای عجیب به شریعتی داشتم. بر سر افكار و ایده‌های او بحث می‌كردم و با اشتیاق دوستانم را به مطالعه‌ی آثارش دعوت می‌كردم. "ابوذر"ش آتشی در دورنم به‌پا كرد كه هنوز پس از سال‌ها، شعله‌های پرفروغ و قدبرافراشته‌اش را به خوبی می‌بینم. "خودسازی انقلابی"‌اش جانم را به كوره‌ی رنج و درد سپرد تا آبدیده شود. "تقدیر تاریخی"‌اش در برابر "جبر تاریخی" قد علم كرد. "شیعه یك حزب تمام"اش مرا زره‌پوشیده و كلاه‌خود بر سر آماده رزم می‌ساخت و ....

دوران دانشجویی من با پیروزی خاتمی در انتخابات سال 76 شروع شد. دو سال بعد به كمك دوستانی دیگر، "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" را تأسیس كردیم. ساختار فكری من تا پایان دوران دانشجویی الهام‌گرفته از ساختار ایدئولوژیكِ فكری مجاهدین انقلاب بود. سه نفر در دانشگاه ما به عنوان نمایندگان فكری (و نه سیاسی و تشكیلاتی) مجاهدین انقلاب شناخته می‌شدند كه من یكی از آنها بودم. در آن سال‌ها به دكتر سروش بدبین بودم و او را مدافع تز استعماری جدایی دین از سیاست (!!!) می‌دانستم. ویژه‌نامه‌ی نشریه‌ی صبح در نقد كوبنده‌ی نظریه‌پردازی‌های سروش هم البته تا عمق ساختار فكری من رسوخ كرده بود و در كوره‌ی این بدبینی حسابی دمیده بود. در میان این سال‌ها، گهگاه كه خلوت می‌كردم و به حوادث و اتفاقات پیرامون می‌اندیشیدم جرقه‌هایی در ذهنم زده می‌شد و مرا به تأمل در ساختار فكری‌ام وادار می‌كرد. آرام‌آرام دوران دانشجویی به پایان می‌رسید. حالا چند سالی بود سراغی از شریعتی نگرفته بودم. كابوس نسبت اسلام و دموكراسی دامنم را گرفته بود و رهایم نمی‌كرد. در چند ماه پایانی تحصیل از كارهای سیاسی فاصله گرفتم. مدام به اردوهای تفریحی می‌رفتم اما نمی‌توانستم از نگاه تیزبین اطرافیان بگریزم. مدام می‌شنیدم كه می‌پرسیدند: «چرا سكوت كرده است؟»

از دانشگاه خلاص شدم اما از این كابوس خلاص نمی‌شدم. تا اینكه چرخ گردون به شعبده گشتی زد و كتاب "فربه‌تر از ایدئولوژی" به دستم رسید. پرنده‌ی ذهنم پر كشید به سال‌های دانشجویی. به یاد نگاه‌های غضبناك خود به دوستانی افتادم كه این كتاب را در دست داشتند. در دست داشتن همین كتاب كافی بود تا آنها را از دایره‌ی "خودی" بیرون بیندازم. همان سال‌ها بود كه مدام به خود می‌گفتم این ملی-مذهبی‌ها چگونه انسان‌هایی هستند؟ چطور می‌توانند با جمهوری اسلامی و ولایت‌فقیه مخالف باشند اما اینگونه مؤمن و معتقد و مذهبی باقی بمانند؟ در سلامت نفس و حُسن سلوك و ایمان عمیق آنها نمی‌توانستم تردید كنم. پس چطور این‌ها با من فرق داشتند؟ عیب كار كجا بود؟ «یك جای كار می‌لنگد». این جمله را بارها و بارها به‌نجوا با خودم تكرار می‌كردم.

كتاب "فربه‌تر از ایدئولوژی" دكتر سروش تمام اركان تفكر ایدئولوژیك مرا به لرزه درآورد. ضربات سخت و سهمگینی كه در طول سال‌ها بر قامت بلند و برافراشته‌ی این كاخ به ظاهر تسخیرناپذیر وارد آمده بود اركان و ستون‌های آن را سست كرده بود. از آن كاخ سر به فلك ساییده جز پوسته‌ای توخالی چیزی باقی نمانده بود. و این كتاب آمده بود تا با یك ضربه‌ی كاری و مهلك، پی و پایه‌ی این دژ مباهات‌برانگیز را نابود سازد تا تمامی كاخ به‌یكباره، فرو ریزد و از هم بپاشد.

خواندن این كتاب پاك مرا دگرگون كرد. پاسخ بسیاری از پرسش‌های بی‌جواب‌مانده‌ام را در این كتاب یافتم. جرقه‌های فكری و صورت‌های مبهمی كه در طول این سال‌ها در ذهنم به‌وجود آمده بود در كلام شیوا و گیرای دكتر سروش در قالبی شفاف و خوش‌تراش و كم‌نقص عرضه شده بود و این همان آب گوارا و چشمه‌ی حیاتی بود كه در پی‌اش سرگردان بودم. بی‌اعتنایی من به شریعتی به انتقاد تبدیل شده بود.

شریعتی در طول سال‌های عمر خود تحولات فكری متعددی را پشت سر گذاشت. شریعتی بر نظریات خود می‌شورید و آنها را از با دریافت‌های تازه‌ی خود كامل‌تر می‌ساخت. این نكته‌ای است كه اغلب از دید خوانندگان آثار او پنهان می‌ماند. امروز نوشته‌ها و سخنرانی‌های او در كنار هم در مجموعه‌آثار او گرد آمده‌اند و كمتر محقق و خواننده‌ی تیزبینی است كه به مقطع تاریخی نگارش مقالات یا ایراد سخنرانی‌ها با دقت و باریك‌بینی نظر كند. این بلایی است كه بر سر آثار دكتر سروش هم آمده و برخی افراد، آرای او را سراپا تناقض دانسته‌اند؛ در حالی كه او نیز چون شریعتی دوره‌های مختلفی از تحول و تكامل فكری را گذرانده و می‌گذراند. دكتر ملكیان درست به همین دلیل از انتشار بسیاری از نوشتارها و گفتارهای پیشین خود امتناع می‌كند زیرا آنها را كاملاً منطبق بر آراء و نظرات امروز خود نمی‌داند.

شریعتی امروز به نمادی سیاسی بدل شده است. دانشجویان عكس او را در كنار طالقانی و بازرگان و مصدق به عنوان بدیلی برای حاكمیت امروز در دست دارند. بیشتر آنها نمی‌دانند شریعتی، مدافع نظریه‌ی "امت و امامت" بوده و برابری "رأی‌ها و رأس‌ها" را مردود می‌دانسته و از دموكراسی هدایت‌شده به جای دموكراسی ناب جانبداری می‌كرده است و این‌ها همان چیزهایی است كه نسل امروز را به عصیان و اعتراض كشانده است. برای نسل امروز، افكار او مهم نیست. سیمای مغضوب او مهم است. چه، هر كس در این سرزمین به تیر غضب حاكمان گرفتار آید در كوتاه‌زمانی محبوبتی بی‌نظیر می‌یابد و قدر می‌بیند و بر صدر می‌نشیند.

شریعتی جامعه‌شناس نبود. تخصص آكادمیك او اسلام‌شناسی و تاریخ ادیان بود. گفته‌اند بر سر درس كلاس‌های برخی جامعه‌شناسان هم شركت می‌جست اما نه مدرك دانشگاهی و نه دروسی كه در دانشگاه تدریس می‌كرد و نه پایان‌نامه‌ی دكترایش، هیچ‌كدام نشانی از "جامعه‌شناسی" بر خود ندارد. با این حال نمی‌توان امكان مطالعه‌ی منفرد و آزاد این علم را انكار كرد؛ این وظیفه‌ی دانش‌آموختگان جامعه‌شناسی است كه عمق و ژرفای این علم را در آثار و نوشته‌های شریعتی بجویند و رتبه و مرتبه‌ی او را مشخص سازند.

شریعتی اما با همه‌ی نتایج دهشتناك نظریاتش، میراث گرانبهایی برای ما به‌جا گذاشت. او به ما آموخت كه روشنفكر مسؤول زمانه‌‌ی خود باشیم و پیش از ارائه‌ی هر راه حلی، دوره‌ی تاریخی جامعه‌ی امروزمان را بشناسیم و فاصله‌ی تاریخی خود را با دیگر جوامع بسنجیم و گمان باطل نبریم كه ما و دیگران، جملگی در قرن 21 میلادی زندگی می‌كنیم و مسأله‌ی ما، مسأله آنها و بحران آنها، بحران ما است. گرچه این نكته را نیز نباید مغفول گذاشت كه در عصر نوین، گستره‌ی امواج هر حادثه‌ای در هر گوشه‌ای از كره‌ی خاك، به تمامی نقاط عالم می‌رسد و لازم نیست راه رفته‌ی دیگران و تجربه‌ی آزموده‌ی دگران را بار دیگر بیازماییم. بدین ترتیب می‌توان ادعا كرد راه پیش روی ما شاید كوتاه‌تر از راه پیموده شده‌ی دیگران باشد. و شریعتی در این راه پرمخاطره تنها تابلویی از یك نوستالژی ندامت‌بار است.

۱۳۸۵/۰۱/۲۹

توهم بی‌تأثیری وبلاگ

از زمان شكست دكتر معین در انتخابات ریاست‌جمهوری، مدام این سخن تكرار می‌شود كه "وبلاگ‌نویسی بی‌تأثیر است و جز تلف كردن وقت حاصلی ندارد". حاصل چنین فضای مسمومی، تعطیلی چندین وبلاگ و پراكندن غبار رخوت و سستی و كرختی در وبستان فارسی بوده است. پیش از آن هم، كمابیش به این موضوع اشاراتی می‌شد و هشدارهایی خطاب به وب‌نگاران منتشر می‌شد تا در دام توهم‌های نابجا نیفتند و در تشخیص جایگاه واقعی خویش دچار خطا نشوند. تصور بی‌تأثیری اما سویه‌های مختلفی دارد. نخست آنكه كسی واقعاً فكر كند در عرصه‌ای‌، بی‌تأثیر است و بود و نبودش هیچ خللی در آن وادی ایجاد نمی‌كند. اگر واقعاً كسی دچار چنین تصور و تصویری شده است، بی‌درنگ باید در موقعیت خود و مسیری كه می‌پیماید تجدید نظر كند.

"هیچ‌انگاری" در ابتدای راه سر از یأس و افسردگی و ناامیدی درمی‌آورد اما در انتهای راه به تروریسم و اعمال انتحاری ختم می‌شود. درست است كه انسانی كه بمب به خود می‌بندد و خود را در میان عده‌ای، منفجر می‌كند به خاطر ایمان آهنین به یك آرمان یا یك فرد، به این عمل دست می‌زند اما سوی دیگر موضوع آن است كه فرد، برای خود هیچ تأثیر و نفوذی قایل نیست و بود و نبود خود را در این جهان، مساوی می‌داند. به همین دلیل، گرانبهاترین دارایی خود یعنی جان خویش را -كه از نظر خود او چندان ارزشی ندارد- برای رسیدن به آرمان خود هزینه می‌كند. در واقع فرد آنچنان در این دنیا احساس تحقیر و پوچی می‌كند و وجود و عدم وجود خویش را بی‌تأثیر می‌بیند كه با مهم‌ترین برگ زندگی خود یعنی جان خویش در این بازی شركت می‌كند. عملیات انتحاری، غایت تأثیرگذاری چنین فردی است كه یكسره به قیمت نابودی آن فرد تمام می‌شود و عملاً، فرد مزبور قادر به درك دایره و میزان تأثیرگذاری خود نخواهد بود. تنها امیدی كه فرد می‌تواند در این میان داشته باشد آن است كه نامش در ردیف نام جانبازان و عاشقان آن آرمان، بر روی دیوارها و خیابان‌ها نقش شود اما این نقش‌های بر دیوار چه تأثیری در سرنوشت و وجود همان فرد فدایی دارد؟ هیچ! فكر می‌كنید میان یك انسان كه خود را "هیچ" می‌داند با كسی كه دست به عملیات انتحاری می‌زند فاصله‌ی زیادی است؟

"تأثیر" و "نفوذ" هم بخشی از دایره‌ی كاركرد یك فرد است و هم حس خودخواهی و خودپسندی معقولانه و منصفانه‌ی او را ارضا می‌كند؛ حسی كه برای تداوم حیات، لازم و ضروری است. حاصل این دو، ارضای فردی و ایجاد حس نشاط و سرزندگی و مفیدبودن و نیز سودرسانی به افراد دیگر است. اما متأسفانه، افراد بسیاری در هر ساحتی -و در اینجا وبلاگ‌نویسی- در تشخیص موقعیت حقیقی خود به دام توهم می‌افتند و یا دچار كبر و غرور و نخوت می‌شوند یا به تواضع ریاكارانه و متظاهرانه رو می‌آورند. هركس باید به قدر و منزلت و جایگاهی كه دارد آگاهی یابد و از خود و از كار خود، تأثیر و نفوذی متناسب با آن را انتظار بكشد.

تمامی دلایلی كه برای بی‌تأثیری وبلاگ‌نویسی گفته می‌شود برای روزنامه‌نگاری و نویسندگی كتاب نیز صادق است. پس چرا كسی از بی‌تأثیری روزنامه‌نگاری و نویسندگی دم نمی‌زند؟ قرار بوده با وبلاگ انقلاب كنیم كه اكنون، ناكام و درمانده از تحقق آن هدف، ناامید و مأیوس، گوشه‌ای نشسته‌ایم و از بی‌تأثیری وب‌نگاری سخن می‌گوییم؟ چرا همچنان در تشخیص قشر هدف و تعداد آنها دچار خطای تحلیلی هستیم؟ مگر جز این است كه كتاب و روزنامه و تئاتر و فیلم و وبلاگ و موسیقی، به حوزه‌ی روشنفكری تعلق دارد و كاركردی بیشتر نخبه‌گرایانه -و البته گهگاه عامه‌پسندانه- دارد؟ مگر جز این است مجموع حوزه‌هایی كه از آنها نام بردیم درست مثل "كافه نادری" است كه عده‌ای در آن گرد هم آیند و گپ بزنند و گفت‌و‌گو كنند و تأثیر بگذارند و تأثیر بپذیرند و تغییر دهند و تغییر كنند و در پایان از جا برخیزند و به میان خانواده و جامعه روند و دانسته‌های خود را به "آستانه‌ی آگاهی عموم" برسانند و رسالت یا وظیفه‌ی تأثیرگذاری خود را به انجام رسانند؟ دانستن و فكر كردن و تحلیل این فرایند تا بدین حد مشكل و پُرگره است كه وبلاگستان فارسی با چنین خمودگی و رخوت و ضایعاتی روبه‌رو شود؟

نكته‌ی مضحك ماجرا آنجاست برخی كسان كه مدام بر بی‌تأثیری وبلاگ‌نویسی تأكید می‌كنند، خود، از دیدن یادداشتی در نقد رویكردشان برمی‌آشوبند و اگر به طنز و كنایه، نكته‌ای درباره‌ی آنها گفته شود، برافروخته و كف‌ریزان، عنان اختیار را از كف می‌دهند و به روی طرف مقابل، تیغ می‌كشند كه چه شده است: بر چهره‌ی كبریایی‌شان، اندكی گرد و غبار نشسته است! اینها نشانه‌ی توهم تأثیرگذاری در میان یك جماعت و نگرانی از لكه‌دار شدن چهره‌ی تابناك و مشهورشان نیست؟ و اگر نیست پس چی‌ست؟!

۱۳۸۵/۰۱/۲۷

ابولؤلؤ را چه كسی عزیز كرد؟

پیش‌درآمد: دوست نادیده، جناب آقای صادق صدق گو، یادداشت زیر را در رابطه با مباحث مرتبط با مراسم عُمركُشان، ارسال كرده‌اند. با توجه به اینكه این مطلب، تنها بخش‌هایی از مقاله‌ی اصلی -منتشر شده در یكی از نشریات محلی كاشان- را شامل می‌شود، ناچار شدم در برخی جمله‌بندی‌ها دست ببرم تا گویایی مطلب مخدوش نگردد. از ایشان می‌خواهم در صورت امكان متن كامل و ویرایش‌شده‌ی این مقاله را برای اینجانب ارسال كنند. بدیهی‌ست این یادداشت، تنها بازگوكننده‌ی نظرات ایشان است.
●●●
مطلب زیر قسمتی از مقاله‌ی اینجانب به نام "از تشیع علوی تا تشیع صفوی" است که در ماهنامه‌ی طوبی (ماهنامه محلی کاشان که 4-3 سال است در ان مشغول هستم) در سال 82 چاپ شد که پس از آن، از سوی گروه‌های تندرو در کاشان مورد شماتت قرار گرفت و به دنبال آن تهدید به ضرب و شتم شدم. از آنجا كه آن مطلب با یادداشت "تأملاتی درباره‌ی ریشه‌های مراسم عُمركُشان" همخوانی داشت، بخش‌هایی از آن را جهت اطلاع تقدیم می‌کنم. لازم به توضیح است مراسم روز 9 ربیع در کاشان هر سال به دلیل وجود این گروه‌های تندرو و اعتقاد بر مدفون بودن ابولؤلؤ یا همان فیروز و به قول اینان مجاهد اکبر (كسی كه عُمر را در محراب به ضرب شمشیر كشت) در شهر كاشان تا 10 روز بعد هم ادامه دارد. البته قبل از 9 ربیع به دلیل ایام جدید التأسیس محسنیه هرگونه شادی ممنوع است!!!

از تشیع علوی تا تشیع صفوی

[...]

3- بالا بردن ابولؤلؤ (فیروز) در حد یک امامزاده‌ی جلیل القدر: آیا در بزرگنمایی شخصی که برای اثبات اصل وجود داشتن و مسلمان بودن‌اش تا به حال سندی معتبر و تاریخی در هیچ کجا یافت نشده هدف خاصی دنبال می‌شود؟ از کجای تاریخ بر می‌آید که فیروز یک شیعه‌ی پاک‌باخته بوده که بر اساس اعتقاد دینی این کار را انجام داده است؟ نقل شده است كه چون به شکایت ابولؤلؤ رسیدگی نشد او دست به این عمل زد. این روایت فقط در ناسخ التواریخ آمده است. در بحث تاریخ الخلفا هم نقل شده که گروهی می‌گویند فیروز ایرانی شیعه بوده و بعد از ارتکاب ترور به کاشان فرار كرده و در آنجا مرده و چون شیعه بوده برای او گنبد و بارگاه ساخته‌اند. ولی معلوم نیست این گروه کیستند؟! حتی در تاریخ اجتماعی کاشان نوشته مرحوم نراقی، از این هم بی‌سندتر گفته شده است.

[...]

6- وقتی در سوره انعام داریم: "حتی بر بت‌های مشرکین هم ناسزا نگویید" تا مبادا آنها هم از در مقابله به مثل برآیند و بدون علم به خدا و مقدسات مسلمین، ناسزا گویند، پرواضح است که اگر کسی به دیگری توهین کند خواه‌ناخواه دست آن "دیگری" را برای توهین بزرگتری باز گذاشته است. مگر جز این است که در جواب فرستادن لعن و نفرین و تحقیر بزرگان اهل سنت در برخی مجامع و جلسات و برگزاری جلساتی تحت عنوان تاجگذاری امام زمان(عج) و عید الزهرا(س) در 9 ربیع الاول در شهرمان، مدتی است در 21 رمضان که جهان شیعه، سیاه‌پوش امام عدالت و آزادگی است، عده‌ای از تندروهای اهل سنت به مراسم پایکوبی و سرور مشغول اند؟ آیا این گونه می‌خواهیم پیرو رهنمودهای حضرت امام باشیم؟ چگونه وقتی دولت و حکومت دم از وحدت اسلامی می‌زند و ملتش اینگونه عمل می‌کنند، دستگاه‌های مسؤول عکس‌العملی نشان نمی‌دهند؟ چگونه می‌خواهند عنوان ام‌القرای جهان اسلام را یدک بکشند؟

از صدر اسلام تا کنون دشمنان از راه‌های مختلف کوشیده‌اند با ایجاد اختلاف بین امت اسلامی و تشدید اختلافات داخلی حداکثر سو استفاده را ببرند و اسلام و مسلمانان را روزبه‌روز ضعیف‌تر کنند و متاسفانه همیشه افراد جامد و جاهل و متعصب که عمق قضایا را درک نمی‌کنند زمینه این هدف شوم را فراهم کرده و با برخوردهای تنگ‌نظرانه خود حتی نقاط اشتراک را هم زیر پا می‌گذارند. اینان با کینه‌توزی فرقه‌ای و مذهبی، زخم‌های چرکینی ایجاد کرده‌اند که به راحتی قابل علاج نیست و دست‌های آلوده هم در آلوده کردن این زخم‌ها همیشه در تلاش بوده‌اند.

درست در شرایطی که استعمارگران خود را برای هجوم به کشورهای اسلامی آماده می‌کنند علمای عثمانی را می‌بینی که از قسطنطنیه (ترکیه فعلی) حکم تکفیر شیعه را صادر می‌کنند و بلاد شیعه را بلاد حرب می‌نامند و خون و مال و ناموس آنان را حلال می شمارند. متقابلاً قزلباش‌های صفوی را می بینیم که شمشیر برهنه خود را به دست گرفته‌اند و برای رضا خدا می‌گردند یک نفر سنی را پیدا کنند و او را به قتل برسانند. بسیاری از علمای متعهد شیعه که نام و شرح زندگی‌شان در کتاب گرانقدر شهدا الفضیله‌ی مرحوم علامه امینی آمده است با تکفیر علمای متعصب اهل سنت و پیگیری حکام ستمگر به شهادت می‌رسند و در ایران مهد تشیع و در زمان صفویه، درست همان زمانی که پای استعمار به ایران باز می شود، جشن‌های 9 ربیع به راه می‌اندازند و با بوق و شیپور و ساز و آواز به این عمل افتخار میکنند! آیا این بریده‌ی تاریخ زنگ خطری برای‌مان نیست تا از خواب غفلت بیدار شویم؟

با روی كار آمدن صوفیان سیاست‌گرای شیعی یعنی فرزندان شیخ صفی اردبیلی در سال 906 (ه.ق) و تشكیل حكومت صفویه كه حدود 203 سال بر ایران فرمانروایی كرد آتش نزاع فرقه‌ای بار دیگر میان شیعه و سنی بالا گرفت. شاه اسماعیل اول در حالی كه 13 سال بیشتر نداشت بر فرهنگ و دین و اموال مردم مسلط شد، او امامیه را مذهب رسمی كشور قرار داد. برخی اقدامات این صوفی خرقه‌پوش دیروز و شاه امروز بدین شرح است: تغییر محراب مساجد اهل سنت، واجب كردن اشهد ان علی ولی الله در اذان، تكرار حی علی خیرالعمل و محمد و علی خیرالبشر بعد از جمله حی علی الفلاح، ممنوع كردن نماز بر خلاف فقه امامیه و رواج لعن علنی بر رهبران فرقه غیر شیعه بر سر منابر. سیاست صوفیان كه از خانقاه اردبیل به اریكه قدرت رسیدند آنچنان َآتش فرقه‌ای را دامن زد كه در قتل عام 919 (ه.ق) چهل‌هزار شیعه توسط دولت سنی مسلك و متعصب عثمانی به قتل رسید.

سربازان "ینی چری" سلطان سلیم كج‌اندیش كه برای سنی كردن شیعیان می‌جنگیدند وقتی با نماز و اذان و آداب شیعه امامیه از نزدیك آشنا شدند به سلطان سلیم نامه نوشتند كه چرا باید 45 هزار نفر در مملكت ما و 20 هزار نفر ایرانی كشته شوند آن هم به تهمت الحاد و كفر، سربازان به سلطان عثمانی صریحاً نوشتند كه علمای متعصب سنی با تهمت الحاد به شیعه، هم شاه را غافل كرده‌اند و هم ما را خام نموده اند. آری مردم مسلمان به حكم فتاوای برخی از علمای اهل سنت و شیعه، و با تحریك اشعار شاعران سنی و شیعه در لوای دو پرچم حكومت عثمانی و دولت صفوی به جان هم افتادند. به طوریكه سلطان شیعه‌كش یعنی سلطان سلیم در بخشنامه‌ای به والیان خود در آناتولی شرقی نوشت تمام شیعیان علوی را از 7 تا 70 سالگی نام‌نویسی كنند. آنگاه با تكیه بر فتاوای علمای كج‌فهم، 40 هزار نفر را از دم تیغ گذراند و زنان و دختران و پسران نابالغ شیعه را بین لشكریان خود تقسیم نمود. كمال پاشا و نوح افندی دو مفتی در حوزه حاكمیت عثمانی بودند كه شیعه را كافر و مرتد دانستند و قتل آن را واجب كردند. امیرحسین مجتهد عاملی كركی و ملاحیدر شیروانی از كسانی بودند كه در حوزه شیعی دولت صفوی بر كفر اهل سنت فتوا دادند. نتیجه همین فتاوی بود كه فاتحان شیعی وقتی شیروان را فتح كردند اموال اهل سنت حتی اسب و استر آنان را بر آب ریختند تا پاك شود. از آن سو، عبیدالله خان ازبك در تجویز قتل رافضیان (شیعیان) عوام را تحریك می‌كرد.

[...]

این عزیزان بر این اعتقادند که روز 9 ربیع روز "رفع قلم" است یعنی هر کسی از طلوع آفتاب این روز تا غروب، هر عمل اشتباه و گناهی انجام داد اشکالی ندارد، آن هم به استناد روایتی که از علامه مجلسی نقل کرده که در آنجا هم نتیجه‌ای که اینها می‌گیرند نگرفته است و یا استناد می‌کنند به روایتی که احمد بن اسحاق قمی نقل کرده: یوم رفع القلم!! کامل ابن اثیر، تاریخ طبری، مسعودی، تاریخ تحلیلی اسلام نوشته ابراهیم حسن ابراهیم، هیچکدام مطلبی در توجیه اینکه خلیفه دوم در 9 ربیع کشته شده ندارند. توجیهاتی که مرحوم مجلسی دارد این است که :
شاید 9 ربیع قاتل خلیفه نیت قتل کرده است، شاید در این روز از شهر خود کوفه به سمت مدینه حرکت کرده و یا ممکن است وارد مدینه شده باشد. نگارنده بر این اعتقاد است که تاریخ، با انتقال این روز به ذی‌القعده یا ذی‌الحجه قصد داشته شیعیان را از گرفتن عید و شادی و پایکوبی در این روز منصرف کند.

۱۳۸۵/۰۱/۲۲

تأملاتی درباره ریشه‌های مراسم عُمركُشان

نویسنده‌ی وبلاگ اسطوره، متن زیر را در پاسخ به پرسش پایانی یادداشت پیشین (درباره‌ی ریشه‌های مراسم عُمركُشان)، نگاشته است. این یادداشت، حاوی نكات قابل تأمل و جالبی است كه می‌تواند چونان چراغ‌های راهنما، راه ما را برای فهم دقیق‌تر و موشكافانه‌تر موضوع، روشن سازد و ابعاد مختلف و متفاوت آن را برای‌مان آشكار كند.

در آخرین جملات یادداشت اخیر، پرسشی را مطرح كرده بودی كه در جای خود قابل تأمل است. با اجازه چند جمله‌ای را تقدیم می‌كنم:

1ـ گمان نمی‌كنم كه پرداختن به صحت اخبار مربوط به وقایع پس از درگذشت پیامبر اسلام، در اینجا اهمیت داشته باشد. كسانی ‌كه «عُمركُشان» را جشن می‌گیرند، نخست تراز وثاقت روّاتِ اخبار مذكور را اندازه نگرفته‌ و درجه‌ی صحت آنها را اندیشه نكرده‌اند. و چنان‌كه من آزموده‌ام، در بسیاری موارد، بازگفتِ شواهد تاریخی، جز عصبانیت این جماعت را برنمی‌انگیزد. اگر بگویی‌شان كه علی دختر به عمر داده و عثمان دو بار مفتخر به دامادی پیامبر شده بوده، برمی‌آشوبند و تو را به ارتداد یا ناصبی‌گری متهم می‌كنند! همین عصبانیت و همین ‌بی‌اعتنایی به شواهد تاریخی، می‌رساند كه باید سَرِ رشته را در جایی دیگر جست.

2ـ آیا خشم از فتح ایران توسط عُمر، در برپایی جشن عُمر‌كشان نقش داشته است؟ می‌توان اندیشید كه كشته‌شدنِ عمر موجبات خشنودی ایرانیان و حتی امیدواری آنان به خاتمه‌ی اشغال‌گری اعراب شده باشد. اما عثمان و علی هم خلفایی بودند كه كشته شدند. من به‌خصوص بر عثمان انگشت می‌نهم كه بیش‌تر فتوحات و از جمله فتح نواحی مركزی و شرقی ایران و نیز بسیاری از سركوبی‌های خونین قیام‌های مردمی به دستور همو رخ داد و دست‌آخر به زمان او بود كه یزدگرد سوم به قتل رسید. چنین است كه از خود می‌پرسم: چرا جشن «عثمان‌كُشان» نداریم؟ و پرسش دیگرم این است كه چرا در تاریخ خبری از «سوگ یزدگرد» در میان نیست؟ به‌قاعده، اگر منشاء «عُمركُشان»، نفرت تاریخی مردم از نقش او در فروپاشی آخرین شاهنشاهی ایران باشد، باید مابه‌ازای آن از «سوگ یزدگرد» یا چیزی قابل قیاس با آن هم خبری باشد(؟)
نكات فوق به این معنا نیست كه بخواهم منكرانه هرگونه رابطه میان «عُمركُشان» با كینه‌ی تاریخی ایرانیان را نفی كنم. انكار این امر به اندازه‌ی اثبات نظریه‌ی مخالفش از قلت شواهد و مستندات تاریخی رنج می‌برد، اما به این چون و چراها می‌خواستم بگویم كه عمده‌كردنِ یك عامل در چرایی بروز یك پدیده‌ی فرهنگی و نادیدگذاشتن سایر عوامل، راه به جایی نمی‌برد.

3ـ در پدیدارشناسی «عُمركُشان» باید به موضوع «رُفع‌القلم» توجه كرد. معتقدند كه فرشته‌ی نشسته بر شانه‌ی چپ، در خلال جشن «عُمركُشان»، قلم را برمی‌دارد و از نوشتن گناهان و خطاها بازمی‌ماند. یعنی انجام هر كاری، هر اندازه بد و ناشایست و نابه‌هنجار در این زمان، روا می‌شود. این اعتقاد عوامانه، ذهن را متوجه باوری اسطوره‌ای راجع به گردش زمان می‌كند و مشخصاً «پنجه» یا «خمسه‌ی مسترقه» را به یاد می‌آورد. در دوران كهن، معتقد بودند كه در سرآغاز، آشوبی ازلی وجود داشت و سپس از دل آن بی‌نظمی، جهان با نظم و نسق خلق شد. چند روز آخر سال را نماد آن دوره‌‌ی آشوب ازلی می‌دانستند و درست بر اساس باور به همین امر بود كه آیین میرنوروزی را برگزار می‌كردند. برخی می‌گویند رمز نحوست عدد 13 این است كه دوازده روز اول هر سال را هر یك به عنوان نماد ماه‌های شمسی جشن می‌گرفتند و روز سیزدهم، نماد همان آشوب ازلی‌ای بود كه جهان در گذر از چرخه‌ی عظیم كیهانی، عاقبت به آن بازمی‌گردد و فرومی‌پاشد و البته باز از دل آن از نو خلق می‌شود. همان منطق دَوری. در این جشن‌های پنجه - كه آن‌را «اُرجی» هم می‌خواندند – به علامت همان آشوب ازلی، هر كار نابه‌هنجاری روا بود. بالاتر از همه این بود كه مردك بدبختی را برجای شاه می‌نشاندند و فرمانش را می‌بردند،‌ اما مردم هم در خلال این روزها هر كاری را روا می‌دانستند. (در خبر است كه امروزه نیز بهائیان نوزده ماهِ نوزده روزه دارند بعلاوه چهار روزی كه رفع‌القلمش می‌خوانند.)
آیا «عُمركُشان» دخل و ربطی به «پنجه» دارد؟ من واقعاً نمی‌توانم با قاطعیت نظری بدهم. اما این احتمال كه «عُمركُشان» در مركز تركیبی باشد از باورهای متعصبانه‌ی شیعی به‌همراه نفرت تاریخی ایرانیان از عٌمر، آن‌هم بر بستر باوری بسیار كهن (=پنجه)، بسیار بسیار جذاب است!

4ـ بررسی قضیه از بعد نسبت میان اسطوره‌ورزی و نگرش‌های اخلاقی هم قابل ملاحظه است، زیرا در «عُمركُشان» ما با مردمی مواجه‌ایم كه به همان اندازه كه تاریخ‌ستیزند، اسطوره‌مدار هم هستند:
منطق حاكم بر جهان اسطوره‌ها، از سنخ منطقِ دنیای دانش نیست. منطق اسطوره‌ای بیش از آن‌كه محصور در گزاره‌های منطقی - به مثابه‌ی پیش‌ساخت‌های عقلی- باشد، برآمده‌ی كهن‌الگوها و بن‌باورهایی است كه به‌واقع اسطوره را می‌گردانند. اخلاق در جهان اسطوره‌ها، طبیعتاً فارغ از منطق خاصِ حاكم بر آن شكل نمی‌گیرد. این «اخلاقِ اسطوره‌‌ای» گرچه ملهم از پیش‌ساخت‌هایی چون راست‌گویی و پاك‌دامنی و شجاعت و امثالهم است، اما منطقِ حاكم بر آن بیش از هر چیزی از درونِ خود اسطوره و تفكر مبتنی بر اسطوره نشأت می‌گیرد. یعنی، وام‌دار كهن‌الگوها و بن‌باورهاست نه مفاهیم مجرد اخلاقی. یعنی، ارزش اخلاقی یك كنش، بازبسته به تكرار یك نمونه‌ی ازلی است، نه ذات و بنیانِ آن كنش: وفاداری به پیمان‌ خوب‌ است، چون یك شخصیت ازلی، یك قدیس، مظهر آن است؛ و پیمان‌شكنی بد است، چون یك دیوخوی نماینده‌اش است. این‌گونه كه هست، می‌توانیم به بی‌تردیدی بگوییم كه فلسفه‌ی «اخلاق اسطوره‌ای» به تمامی در مفهوم «كهن‌الگو» یا «بن‌باور» معنا می‌یابد. یعنی، اعتبار و حكمِ اخلاقی یك عمل برای چنین انسانی، موكول به ذات آن نیست، بلكه موكول به تكرار كهن‌الگوست. دست‌كم این است كه برجسته‌ترین و ارج‌مندترین حجتی كه انسان كهن‌وش در سنجشِ اخلاقی یك عمل می‌آورد، تكرار یك نمونه‌ی ازلی است.
بر این اساس، رفتارهای هنجارستیز و اغلب ضداخلاقی مردم عامی و تعابیر زشت آنان در حین «عُمركُشان» در چارچوبی مستقل از آنچه فی‌المثل در دانش و فلسفه‌ی اخلاق مطرح است، قابل بررسی خواهد بود. این چارچوب همانا «اخلاق اسطوره‌ای» است كه در آن گاهی «بی‌اخلاقی» هم به مقتضای خصایص اسطوره، عین «اخلاق» شمرده می‌شود یا می‌تواند بشود.

۱۳۸۵/۰۱/۲۱

اینگونه به دنبال وحدت مسلمین هستید؟!

جملات زیر، متن پیاده‌شده‌ی اطلاعیه‌ای است كه به شیوه‌ی هجو و هزل، مخاطبان را به مراسم عمركُشان دعوت كرده است. در گوشه‌ی اطلاعیه، عكسی شبیه شیاطین یا اجنه درج شده است و كنار آن، اوریب، نوشته شده است: «این عكس، نمی از اقیانوس سیرت عمر است». متن را بخوانید و میزان صداقت مدعیان وحدت امت اسلام را دریابید:

مراسم تنجیس

با نهایت سرور و فرح، نهم ربیع‌الاول، روز به درك واصل شدن شیخ النسناس، ابو الوسواس، شهد فراعنه، ملك الشیاطین، رئیس غاصبین حق، پست‌ترین خلق، بزرگ كشور جهالت، مركز دایره حماقت، میوه درخت شقاوت، پیشوای رانده‌شدگان، مقتدای دورشدگان، سركرده گردن‌كشان، رذل‌ترین سرپیچان، اول و آخر شر، حمار ابن حمار ...

عمر ابن ؟
را به اطلاع كلیه مُبغضین آن ملعون می‌رسانیم

به همین مناسبت فرخنده، در جمیع عوالم بالا و پایین، مجالس وجد و نشاط و شادی برپاست. لذا مجالس پیرمردانه، پیرزنانه، مردانه، زنانه، پسرانه، دخترانه، متوسطانه، بچگانه و همه‌سایز، از تاریخ نهم الی یازدهم ربیع‌الاول مصادف با 19 الی 21 سال 1385 از ساعت 1 بامداد تا 12 شب، در اماكن ذیل (بیت العمر، بیت التخلیه، خلأ، مستراح، توالت، دستشویی، دست‌به‌آب، یك‌دری و WC) برپا می‌باشد. خواهشمند است كسانی كه امراض معدوی یا نفخ معده، دل‌پیچك، اسهال و سردل دارند، با حضور در این اماكن مذكور، موجبات راحتی خود را فراهم كرده و روح آن مرحوم مبغوض مفعول را قرین باد خویش نمایند.

در زد وسیله رفت و برگشت (دمپایی) درب اماكن آماده می‌باشد.

فامیل‌های تركون، پدربزرگ و پدر و دایی- مادبزرگ و مادر و عمه
ابی‌بكر، عثمان، معاویه، یزید، عایشه، ام الحكم، ام الفضل، ابوجهل، ابولهب، ابو سفیان.

پی‌نوشت:
این همه عداوت و كینه، همه به خاطر روایت كم‌اعتبار سیلی زدن عمر به صورت فاطمه دختر پیامبر و سقط شدن نوزادی كه حامله بود و آتش زدن درب خانه‌ی علی و نقش عمر در فتح ایران است؟ یا دلایل تاریخی و روان‌شناختی و اجتماعی دیگری نیز در میان است؟

۱۳۸۵/۰۱/۱۱

ناكس‌ام گر به شكایت سوی بیگانه روم

از دیروز صبح كه این ایمیل به دستم رسیده است، پاك به هم ریخته‌ام؛ حتی لحظه‌ای از آن غافل نشده‌ام. تمام روز و شب، مدام، جلو چشمم قدم می‌زد و نصیحت می‌كرد و گاه می‌ایستاد و بُراق، زُل می‌زد به من و با همان برقی كه از نم اشك در چشمانش نهفته بود، مرا خطاب قرار می‌داد. من بارها تصمیم گرفته‌ام وبلاگ را تعطیل كنم اما هر بار در آخرین لحظه، شاهدی از غیب رسیده و مرا از تصمیمم منصرف كرده است. مدتی پیش با دوستی، قدم‌زنان، حاشیه‌ی زاینده‌رود را می‌پیمودیم كه همین موضوع را مطرح كردم. او گفت: «اگر تو از این وادی بروی، آن وقت، این دنیای مجازی چیزی كم خواهد داشت». باور نكردم این حرف را. علاقه‌ای هم نداشتم به باوركردن‌اش. چرا كه در این صورت، با بستن وبلاگ، بناچار برای همیشه خود را سرزنش می‌كردم كه چرا تكه‌ای از این دنیا را با خود كنده‌ام و از صاحبانش جدا كرده‌ام؛ تكه‌ای كه اگرچه به من تعلق داشته اما قطعاً سهم دیگران در آن، كمتر از من نبوده است. تنها، عنان سرنوشت‌اش، در كف اختیار من قرار گرفته است. دیروز كه دیدم دوستی پای نوشتار مهدی جامی نظر داده بود كه «كسی، منتظر نوشته‌های فلانی نیست»، آهی كشیدم و از سویدای دل آرزو كردم كه اینچنین بود و من خود را وامدار و بدهكار مخاطبان و خوانندگان و همراهان و دوستان نمی‌دیدم تا در این برهه، بتوانم به‌تنهایی تصمیم بگیرم. افسوس كه چنین نیست و این نامه نیز، جز این را می‌گوید:


آقای برجیان عزیز!
دغدغه هرکه نباشد دغدغه من یکی که هست. من هم دو بار وبلاگم را تعطیل کردم. من هم حس می‌کردم که دستم به نوشتن نمی‌رود. نمی‌خواهم به شما بگویم چه بکن چه نکن، می‌خواهم بگویم که من هم (در مقیاس کوچک و غیر قابل مقایسه خودم) همین را که شما دارید می‌کشید، کشیدم و در نهایت از خیر خوب و بد نوشتن گذشتم. اما اینجا یک فرق بزرگ هست، اگر من ننویسم به هیچ جای این دنیای گل و گشاد بر نمی‌خورد ولی اگر امثال شما ننویسید؟ شما درس خوانده‌اید، کتاب خوانده‌اید، با ادبیات زندگی کرده‌اید، از سابقه شما هیچ نمی‌دانم ولی با بزرگان نگارش حشر و نشر داشته‌اید، شاید شاگردانی تربیت کرده‌اید، بقول این امروزی‌ها عمود خیمه هستید (ببخشید که ناچار شدم مثال عربی به میان آورم که بزرگ شده عصر انقلاب و جنگ هستم و شعور و افق دیدم بیش از این نیست).
مرحوم سپهری زمانی می‌گفت من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم، حوری، دختر بالغ همسایه، پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین، فقه می‌خواند.
آقای برجیان، من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم کسی که توان نوشتن دارد ناگهان توانش تحلیل می‌رود و در خود خاموش می‌گردد. خیلی دلم می‌خواست می توانستم مثل لات‌های تهرانی که نوجوانی‌ام با آنها گذشت از سر علاقه به شما در لابه‌لای هر دو کلام سخنم دشنامی حواله‌تان کنم که فلان فلان شده، بمان، ... نرو... آخر نوکرتم مگر نمی‌بینی ما چه تنهاییم؟ آخر این رسم مروت نیست که بیائی، بنویسی، جرعه‌ای از عشق در کام ما بریزی و بعد سر شیشه را ببندی و هری؟ بزنی به چاک جعده؟ ای کاش می‌توانستم به همان زبان لات و لوت‌ها به شما بفهمانم که رفتن شما یعنی کنده شدن تکه‌ای از وجود ما ولی افسوس که عفت همان قلمی که در دستان من و شما بوده نمی‌گذارد زبان به سمت خفت دشنام بگردد، پس خواهش می‌کنم بمانید. ما در این تنهائی به شما نیاز داریم.
راستش الان که دارم این مطلب را برایتان می‌نویسم بغض کرده‌ام و دو قطره اشک از هرکدام از چشمانم سرازیر شد. باز هم همان داستان بی‌انتهای نتوانستن نوشتن. می دانم، ذهنت جولانگاه افکار جورواجور می‌شود ولی دستت انگار که مال تو نیست که لحظه‌ای به فرمانت برروی کاغذ بدود، چند روز اول برایت این عجیب است، چند روز بعد کم‌کم نگران می‌شوی که چرا داری "فلج" می‌شوی و این اضطراب فلج شدن تو را هول می کند که قلم در دست بگیری ولی نمی توانی! نویسنده نیستم ولی آشنایم با این سندرم لعنتی. پس از مدتی کم‌کم فلج شدن را باور و قبول می‌کنی و از اینجا فاجعه ابعاد تازه‌تری می‌یابد، از نوشته های قبلی‌ات حالت بهم می‌خورد، می‌خواهی کتاب‌های خود را پاره کنی و سایت و وبلاگت را ببندی، در مواجهه با کسانی که تحسینت می‌کنند و یا مطالبت را دنبال می‌کنند و یا شاگردت هستند حال همان دکتر سپیدبخت فیلم خانه‌ای روی آب (بهمن فرمان آرا) را داری که می‌گفت: «چه دنیای عجیبیه که من می شوم آخرین پناه یک نفر». دوست داری مثل -اگر اشتباه نکنم- اسماعیل در سن جا افتادگی توی داستان طوبی و معنای شب، دستت را ببری بالا و محکم بزنی توی گوش تمام آن مردمی که روزی ازشان دفاع می‌کردی و یا بدتر از همه اینها ، هیچکدام از این احساساتی را که گفتم نداری!
می توانم مسعود صدایت بزنم؟ مثل دوستانت؟
ببین مسعود، شما آدم فهمیده‌ها از امثال ما آدم‌های عادی و عامی خیلی دور هستید، ما نهایت فهم و شعورمان شبهای برره است، با ما باید با زبان برره‌ای سخن بگویی تا شاید ما بفهمیم. ما همه‌مان همون "تُرکه" و "لُره" معروف در جوک‌هامان هستیم. و شماها متاسفانه یا خوشبختانه خیلی بالاتر از ما آدم‌هایی که مثل مورچه توی خودمان می‌لولیم هستید. این باعث تنهایی ما و تنهایی شما می‌شود.
مسعود دوست داشتنی ما، ما مردم عوام‌ایم و شعورمان هم در حد عوام‌زدگی ماست. این است که تو پس از چند سال نوشتن به اصطلاح عامیانه‌اش "می‌بُری"، "آب روغن قاطی می‌کنی"، چون در این مدت داشتی "یاسین به گوش خر" می‌خواندی. انتظار داشتی دو تا و نصفی آدم نیمه‌فهمیده روی نوشته‌هایت دست بگذارند تا با صحبت با آنها همگی‌تان به جایی برسید ولی دریغ، که "این بچه آدم نمی‌شود و (بلانسبت) مرا هم خر کرد!". می‌دانم.
مسعود، شما روشنفکران ایرانی متاسفانه معلم‌های خوبی نیستید، آنهایی از شما هم که گمان می‌کنند معلم هستند عشق معلمی ندارند. اصولا معلمی در ایران کار آدم‌های بدبخت است که از همه جا رانده و مانده شده‌اند. ولی باور کن که ما بچه‌های کودن و پرمدعای این مدرسه گربه شکل، روحمان برای معلمی که ما را درک کند و ما او را درک کنیم پَر می کشد. حال که نسلی به سودای انقلاب سوخت و نسلی در جنگ و نسلی در بازسازی و نسلی در "بازبازی" و حال که سوختن، سرنوشت محتوم روشنفکر ایرانی است، ای کاش یکی از آنها شمع ما می‌شد، می‌سوخت و به ما کودن‌های اکابر "الف، ب" یاد می‌داد تا ما هم بتوانیم از همان کتابهایی که شماها می خوانید بخوانیم، و بتوانیم بفهمیم‌تان و بفهمیدمان تا دیگر، نه شما تنها باشید و در تنهایی خود دم از وبلاگ خود بستن بزنید و نه ما ناچار باشیم در برخورد با هم طبقه‌های‌مان کله تکان بدهیم، از اوضاع روز گله کنیم و در نهایت بگوییم چه کار می‌توان کرد؟ همین است که هست، بر پدر فلان و بهمان لعنت، و بعد برگردیم به سر همان زندگی سگی‌مان.
مسعود جان، باش، بنویس، و هروقت که "آب روغن" قاطی می‌کنی از ماشین پیاده شو و ما شوربختان سرگردان در بیابان بی‌خردی را دور خودت جمع کن و برای‌مان حرف بزن، به حرف‌مان گوش کن، با ما بخند، با ما گریه کن، بگذار که لمست کنیم تا بفهمیم از جنس مایی و ما را لمس کن تا بفهمیم از جنس توایم. بعد، حالت که خوب شد، سوار ماشینت بشو و باز مدتی خوش بران تا "قاط زدن" بعدی و جماعتی دیگر. اگر هرکدام از شما فهمیدگان چنین کاری برای ما بکنند، ما هرروز کلی معلم خواهیم داشت که ازشان چیز یاد بگیریم. بیابان بی‌خردی خیلی سرزمین خشک و خشنی است. برای گذشتن از آن ما به هم احتیاج داریم.

۱۳۸۵/۰۱/۰۱

لبیك یا سیبستان!

مبارك سالی‌ست سالی كه با سیبستان و نویسنده‌ی صادق و دوست‌داشتنی‌اش آغاز شود. به‌ویژه برای قلمی چون قلم غبارگرفته‌ی من كه یك ماه و نیم است روی صفحه‌ی كاغذ، جز چند یادداشت كوتاه، چیز دندان‌گیری ننوشته است؛ همان یادداشت‌هایی كه در نیم‌نگاه منتشر شده‌اند و چون تنها روزنه‌های باقیمانده‌ی تنفس، وبلاگ در حال احتضار را از كام مرگ رهانده‌اند. در لبیك به دعوت سیبستان و با گردنی افراشته از هم-بحث انگاشته‌شدن‌ام در نزد مهدی جامی عزیز، كارنامه‌ی یكساله‌ی پیام ایرانیان را ورق می‌زنم و سیب‌های این باغ را در سبدی بافته شده از برگ خرما می‌چینم و با پیك شادی به نزد صاحب سیبستان (همین باغ دیوار-به-دیوار همسایه) می‌فرستم با این امید كه آغاز سال نو با سیب كه میوه‌ی بهشت خوانده شده است و بوی مسحوركننده‌اش، انسان را مست می‌كند، و با دست محبتی كه از نخستین روزهای این سال از سوی صاحب سیبستان به سوی همسایه‌های این كوچه دراز شده است، سالی سرشار از عشق و صلح و امید و طراوت و شور و نشاط و سرزندگی و چالاكی و پاكی و پالودگی و پیراستگی و پایایی و پویایی و پاك‌دامنی و پاك‌سرشتی باشد. این هم هفت پین ما!

نوروز 84 در حالی فرارسید كه غمی سنگین در اعماق دلم چنگ می‌انداخت و جگرم را خون می‌كرد. شب‌های هراس آغاز شده بود و خزان نوشتن من، زودتر از آنچه گمان می‌كردم آغاز شده بود. آخرین روز سال 83 بود كه قلم را بدست گرفتم و نالیدم كه نوروز 84 واپسین مناسبت سرد سال 83 است و برای من براستی چنین بود. بیماری مادر اوج گرفته بود و دومین هفته‌ی عید او برای دومین بار راهی اتاق عمل می‌كردیم. كتاب مشروطه‌ی ایرانی در یك دست و نسخه‌های مادر در دستی دیگر، از پله‌های بیمارستان بالا می‌رفتم و راهروها را طی می‌كردم. یك چشمم به كتاب و دیگری به سرُم مادر دوخته شده بود. روزهای سخت و جانكاه و عذاب‌آوری بود. روزهایی كه حكایت از تجربه‌ای تازه در سال جدید داشت. آرام‌آرام به درون خود فرو می‌رفتم. هر ماه كه می‌گذشت از میزان سخن‌گفتن‌ام كاسته می‌شد و بر شدت و عمق مطالعاتم افزوده می‌گشت. به همان میزان، از قلم و نوشتن نیز دور می‌شدم و این هر سه در تمامی سال ادامه یافت. سال را با یاد گنجی آغاز كردم كه آن‌روزها، پیش چشمانم، بی‌تاب و سركش، فریاد می‌كشید و این تصویری بود كه تا مدت‌ها از من دور نمی‌شد. آنگاه امید انقلاب مخملین در ایران را به باد انتقاد گرفتم و بر جنبش چهارشنبه‌سوری تاختم. ششم فروردین رسیده بود و نمی‌شد یادی از وجود نازنینی كه در نزد من اسطور می‌نمود نكنم. ماه را با یادداشتی درباره‌ی اخلاق وب‌نگاری به پایان رساندم و برای نخستین بار رد پای مهدی جامی را در نظرخواهی وبلاگ دیدم. اما این رشته‌یادداشت‌ها بیشتر از دو شماره دوام نیاورد و سوء تفاهمی را پدید آورد كه باعث شد عطای ادامه‌ی یادداشت‌ها را به لقایش ببخشم. در دومین ماه سال، برای نخستین بار، كتابی را در وبلاگ معرفی كردم. همان روزها بود كه وبلاگ‌ها، همه، به یاد گنجی، نام خویش را تغییر دادند. من نیز همراه با دیگران یادداشتی نوشتم: تا تیغ قلم بر تن اشباح نشیند، گنجی ننشیند. این یادداشت در سایت امروز نیز منتشر شد. فردای انتشار یادداشت بود كه دریافتم وزن شعری كه در نوحه‌های عاشورا می‌خوانند دیرزمانی‌ست كه در ناخودآگاه ذهنم لانه كرده و در این عنوان خود را بروز داده است. گزارش حركت دسته‌جمعی وبلاگ‌ها در تغییر نام به یاد اكبر گنجی كه در روزنامه‌ی اقبال منتشر شد، پایان‌بخش این ماه پرشور بود.

نرم‌نرمك، تنور انتخابات ریاست‌جمهوری گرم می‌شد و من نیز گهگاه از غار سكوت و انزوای تحمیلی به بیرون سرك می‌كشیدم. حاصل این شور انتخاباتی سه یادداشت بود: در خدمت و خیانت خاتمی، تحریم را آیا راه به مقصود هست؟، پیوند سكولاریزم و خط امام؛ وقتی معین انتخابی گریزناپذیر می‌شود. یادداشت بوی خون، عطر سكوت نیز در همین ماه منتشر شد و شوربختانه پیش‌بینی‌هایش درست از آب درآمد. در این بازه‌ی زمانی در جستجوی "من گمشده‌ی ایرانی" و "مقاله‌نویسی و تجدد" بودم و ماه را با نقدی بر تهران‌گرایی ایرانیان و به انزوا كشاندن شهرستان‌نشینان به پایان بردم. انتخابات به پایان رسیده بود و تحلیل‌ها آغاز شده بود؛ این مقالات حاصل آن روزها بود: شكست نخبگان در برابر پوپولیسم، وبلاگستان ناكام از انقلاب موعود، زلزله‌ی طبقه‌ی فرودست، تزلزل طبقه‌ی متوسط.

مسابقه‌ی مقاله‌نویسی نزدیك بود و بهترین كاری كه از من به عنوان داور مسابقه بر می‌آمد، نوشتن رشته‌مقالاتی درباره‌ی ساختار مقاله‌نویسی بود: شماره‌ی یك، دو و سه. نقدی بر مقاله‌ی پیام یزدانجو درباره‌ی "انتخابات ایرانی" و یادداشت جسورانه‌ای كه به نقد اكبر گنجی آن‌هم در اوج اعتصاب غذا و اسطوره‌پردازی از او اختصاص داشت، كارنامه‌ی این ماه را به آخر رساند. اما این رشته‌یادداشت‌ها در همین نقطه متوقف نشد. نخستین یادداشت ماه بعد نیز به نقد گنجی می‌پرداخت. این ماه با معرفی كتاب سیمای دو زن،‌ اثر زنده‌یاد سعیدی سیرجانی ادامه یافت و در میانه‌ی راه به نقد توفنده‌ی حسین درخشان رسید و با یادكردی از سكولاریزم هزارساله‌ی ایرانی به پایان رسید.

اما شهریورماه، به یك‌باره ولوله‌ای در وبلاگستان افتاد. دكتر ملكیان در سخنانی در اصفهان در بی‌معنا بودن "تجدد ایرانی" سخن گفت و زلزله‌ای در شهر خزان‌زده و سكوت‌گرفته‌ی وبلاگستان بپا ساخت. این ماه با چندین یادداشت دیگر در معرفی آرای مصطفی ملكیان و نقد سخنان او طی شد و به انتها رسید. یادداشت سالروز تولد وبلاگ‌های فارسی حال و هوایی متفاوت از دیگر نوشتارهای این ماه داشت.

ماه نو با تأملی در تقسیم‌بندی روشنفكران ایرانی آغاز شد. با معرفی كتاب تجدد و تجددستیزی ادامه یافت و با پارگی پرده‌ی بكارت روشنفكران، شكل و شمایلی غیرمنتظره به خود گرفت. افسردگی نویسنده در این ماه به اوج خود رسید. حاصل این آشفتگی روحی، یادداشتی در ستایش خودكشی بود. این ماه با معرفی كتاب دخترم فرح به پایان رسید. ‌ماه پسین، سرانجام بر ترس‌خوردگی خود پیروز شدم و حكایت آنچه را بر من رفته بود بازگفتم.

انتشار چكیده دو رمان از ژوزه ساراماگو (كوری و بینایی) و یك رمان تاریخی از مسعود بهنود (خانوم) نخستین مقالات این ماه بود. این ماه با گزارش جلسه‌ای در منزل عبدالله نوری ادامه یافت و با نكوداشت دومین سالروز آغاز-به-كار وبلاگ به اتمام رسید.

ماه بعد دو مقاله درباره‌ی دو فیلم (یك بوس كوچولو و حُكم) در وبلاگ منتشر شد و با یادداشت صراط‌های مستقیم به زبان ساده به انتها رسید. رمزگشایی از معمای هویدا (معرفی كتاب معمای هویدا) و راه خاورمیانه‌ی بزرگ از تهران می‌گذرد تنها مقالات ماه نوآمده بودند. همین‌جا بود كه جوهر قلم نویسنده خشكید و كلمات بر لبانش ماسید و بغض و سكوت راه گلویش را بست و كلمه در دهانش شكست و قلم در دستانش از حركت بازایستاد. پوست‌اندازی نویسنده آخرین مراحل خود را می‌گذراند. پیله‌ای كه دو سال از تنیده شدن‌اش می‌گذشت رفته‌رفته شكاف می‌خورد تا موجود تازه‌ای از درون آن سر برآورد. پیام ایرانیان در این نقطه عملاً متوقف شد و بار امانت را به "نیم‌نگاه" سپرد.

لبیك به سیبستان، نخستین یادداشتی‌ست كه در سال جدید منتشر می‌شود؛ نیز اولین یادداشتی‌ست كه در ماه مارس سال تازه‌ی میلادی قلمی می‌گردد و از این نظر، حكم خانه‌تكانی را برای پیام ایرانیان دارد. باشد كه آغازگر چهره‌ای تازه‌تر و خواستنی‌تر از این قلم و رسالتی باشد كه بر دوش خویش احساس می‌كند: رسالت آشكار ساختن "پیام ایرانیان".

۱۳۸۴/۱۱/۲۰

راه «خاورمیانه بزرگ» از تهران می‌گذرد

راه حل بحران هسته‌ای ایران چیست؟ ایران در جهان پس از جنگ سرد چه جایگاهی دارد؟ تصمیم نهایی ایران در پرونده هسته‌ای چه تأثیری بر تابلو جهان فردا خواهد گذاشت؟

1) ایران در تاریخ معاصر، سه بار در شكل‌گیری صورت‌بندی جهان، نقش بازی كرده است: كنفرانس تهران در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم، بحران آذربایجان و بحران نفت پس از ماجرای خلیج خوك‌ها در كوبا. بحران آذربایجان (غائله‌ی پیشه‌وری)، جرقه‌ای بود كه آتش جنگ سرد میان دو ابرقدرت را شعله‌ور ساخت. قوام السلطنة، از معدود سیاستمداران ایرانی بود كه در شرایط نامتعادل پس از جنگ جهانی، شرایط نوین دنیای بین‌الملل را شناخت و تشخیص داد می‌توان در رقابت ابرقدرت‌های نوین، منافع ملی كشور را تأمین كرد. او توانست به مدد هوش و درایت خود، آذربایجان را از كام شوروی نجات دهد. بندبازی در میان سه قدرت جهانی (شوروی، آمریكا و انگلیس) كه در موقعیتی خسته و لرزان، از باتلاق جنگ جهانی به در آمده بودند كار سترگ و بزرگی بود.
2) قرن 21، پایان قرن قدرت و آغاز عصر اقتدار است. قرن تازه، پایان حكومت‌هایی‌ست كه هیمنه و ابهت و دوام خویش را مدیون سرنیزه و سركوب هستند. در این عصر قدرت فائقه و فراگیر، مجوز آزادی عمل و تداوم هیچ حكومتی نیست. هیچ قدرتی جز به مدد پشتوانه‌های مشروعیت‌بخش ملی و بین‌المللی به رسمیت شناخته نخواهد شد و این چیزی جز اقتدار نیست. اقتدار را "قدرت مشروع" خوانده‌اند. در قرن تازه، جز به پشتوانه‌ی مشروعیت، دولتی برپا نمی‌شود و جز به دلیل نامشروع بودن، دولتی سرنگون نمی‌گردد. استقلال در جهان نو، معنایی تازه می‌یابد. هرگونه بی‌تعادلی در گوشه‌ای از جهان به ایجاد تعادلی تازه اما در سطحی دیگر منجر می‌شود. مرزها كم‌رنگ می‌شود و جهان شكل نوینی به خود می‌گیرد. جهان تازه، عرصه‌ی رویارویی جنگ‌افزارها و موشك‌اندازها و بمب‌ها نیست. میدان رقابت و تسلط و برتری افكار و اندیشه‌هاست. این تفكر است كه در دنیای جدید مایه‌بخش مشروعیت دولت می‌گردد و رسمیت و اقتدار او در صحنه بین‌المللی را به دنبال می‌آورد. برتری و تسلط فكری دولت مركزی، مانع از آشوب محلی می‌گردد و شیرازه‌ی مملكت را سرپا نگه می‌دارد. اقوام محلی سر به شورش برنمی‌دارند و دولت‌های همسایه، سودای یورش و غارت در سر نمی‌پرورند. قرن تازه، عصر اقتدار فكر و اندیشه است. اقتداری كه جز به مدد مشروعیت، دست‌یافتنی نیست.
3) جهان تازه، نه تاب تحمل جنگی دیگر دارد و نه عصیان را تاب می‌آورد. جهانی شدن، دنیا را در وضعیتی تازه قرار داده است. كوچكترین حادثه‌ای در یك گوشه از جهان، دنیا را به آشوب می‌كشاند. در این دنیا، عزلت‌گزینی و بستن مرزها معنا ندارد. آمریكا در سال 1998، استراتژی امنیت ملی خود در قرن 21 را تدوین كرد و از آن روز در حال اجرای آن است. سهم آمریكا از تجارت جهانی چیزی در حدود 69 درصد است. اروپای متحد 25 درصد و ایران تنها 0.4 درصد (چهار هزارم كل تجارت جهانی). معنای این آمار روشن است: ما قادر به تغییر و انحراف استراتژی (راهبرد) تدوین شده‌ی آمریكا نیستیم تنها می‌توانیم با مانور در محدوده‌ی تاكتیك‌ها (رهیافت‌ها) سهم بیشتری را از شرایط نوین جهانی نصیب خود سازیم. این واقعیت انكارناپذیر دنیای امروز است. شعارها و آرمان‌های سیاسی آن هنگام كه بر بنیه‌ی قوی اقتصادی استوار نشده باشند درنهایت به تسلیم كشوری می‌انجامد كه جایگاه واقعی خود را در دنیای امروز نشناسد و این چیزی جز ننگ و بدنامی در تاریخ نیست.
4) زبردست‌ترین استادان روابط بین‌الملل و تحلیل‌گران امنیت ملی و جهانی نیز همچنان حیرت‌زده‌ی جهان پس از جنگ سرد هستند. اما براستی جهان آینده چگونه جهانی‌ست؟ یك جهان تك‌قطبی؟ یك جهان چندقطبی؟ جایگاه آمریكا و اروپا و چین و روسیه در این جهان كجاست؟ نسبت آنها با یكدیگر چگونه برقرارمی‌شود؟ جهان جدید، جهانی "عقلانی"، "سلسله‌مراتبی" و "تعاملی"ست. كشورها ناچارند بر مبنای روش‌های عقلانی با ملت‌ها و دولت‌ها تعامل كنند و جایگاه خویش را در سلسله‌مراتب جهانی، ارتقاء دهند. منابع مشروعیت در جهان جدید بازتعریف و نهادینه می‌شود. مشروعیت ایدئولوژیك در این جهان معنا و جایگاهی ندارد. جهان جدید جایی برای كشورهای طغیان‌گر باقی نخواهد گذاشت.
5) دولت‌ها در دنیای تازه، به دولت‌های ضعیف و قوی تقسیم می‌شوند و همین، جایگاه آنها را در سلسله‌مراتب جهانی مشخص خواهد كرد. ضعف و قوت دولت‌ها در گرو مؤلفه‌های نوین جهان جدید است: قدرت اقتصادی كشور، میزان مشروعیت، گستره‌ی نفوذ و دامنه‌ی تأثیر سازمان‌های غیردولتی، وجود و بُرد رسانه‌های آزاد، بخش خصوصی قدرتمند و نهادینه و سطح تعامل‌های منطقه‌ای و جهانی، پاره‌ای از مؤلفه‌های اقتدار و ضعف كشورها هستند.
6) گام اصلی برای تحقق نظم جدید جهانی، تشكیل اتحادیه‌های منطقه‌ای قدرتمند است. تشكیل خاورمیانه‌ی بزرگ، اروپای متحد، آمریكا، قاره‌ی آمریكا (بازار مشترك شمال و جنوب)، بلوك آسیای جنوب شرقی و اتحادیه آفریقا در همین راستا صورت پذیرفته است. نتیجه‌ی تأسیس اتحادیه‌های منطقه‌ای، شناسایی و تجزیه‌ی بحران‌ها و منازعات و محدود ماندن آنها در درون اتحادیه‌های منطقه‌ای‌ست. بدین ترتیب دامنه‌ی بحران‌ها به تمامی نقاط جهان كشیده نخواهد شد و جهان، آرامش بیشتری را تجربه خواهد كرد. كشورها در نقش شهرهای این اتحادیه‌ها عمل خواهند كرد. وجود كشور-شهرها وابستگی‌های فراقومی و فراملی را افزایش خواهد داد و این خود شتاب جهانی شدن را دوچندان خواهد كرد. اتحادیه‌های منطقه‌ای، بازیگران و تصمیم‌گیران اصلی جهان جدید خواهند بود. آنها به مثابه هیأت‌مدیره‌ی جهان تازه نقش‌آفرینی خواهند كرد.
7) تنها عاملی كه همچنان رقابت و كشمكش بر سر آن ادامه دارد نحوه‌ی اداره‌ی جهان تازه است. تیم دموكرات‌ها در آمریكا طرفدار نظریه‌ی "رهبری" در جهان جدید هستند و تیم جمهوریخواهان حامی نظریه‌ی "سلطه". دموكرات‌ها، آمریكا را در جهان، چون مدیرعاملی می‌خواهند كه اختیارات خود را از هیأت‌مدیره‌ی جهان گرفته و به آنها پاسخگوست. این خود كشورها هستند كه می‌توانند با كوشش و جهد خویش جایگاه خود را در این وضعیت، تغییر دهند. هیأت‌مدیره‌ی جهان بر محور تعاملی عقلانی، این روند را تثبیت می‌كند. این، قانون حاكم بر جهان جدید است كه مدیرعامل به نمایندگی از هیأت‌مدیره، پاسدار و نگهبان آن است. مدیرعامل در این نظریه بر جایگاه "رهبری جهان" تكیه زده است. در مقابل، جمهوریخواهان، آمریكا را مدیرعامل تام‌الاختیاری می‌خواهند كه یكبار برای همیشه اختیارات خود را از هیأت‌مدیره گرفته و جهان را خود اداره می‌كند. كشورها در این نظریه تنها به اختیار خود، قادر به بهبود جایگاه خویش نیستند. این میزان وابستگی كشور مورد نظر به آمریكا و سطح رضامندی مدیرعامل است كه جایگاه كشورها را در نظم نوین جهانی، تعیین می‌كند و این چیزی جز "نظام سلطه" نیست. نظام سلطه، گرد دسیسه‌پردازی و توطئه‌چینی می‌گردد. "تعامل" و "عقل" در آن معنای متفاوت از "نظام رهبری" می‌یابد: باید با قدار كنار آمد و رقیب را كنار زد به هر راهی كه بتوان؛ با هر توطئه‌ای كه می‌توان. اما محور "نظام رهبری"، سیاست‌ورزی و داد و ستد و تعامل عقلانی‌ست. به همان معنایی كه هست. در همان چارچوبی كه ترسیم شد.
8) ایران در پرونده‌ی هسته‌ای دو راه مشخص در پیش رو دارد: نخست آنكه پیش از آنكه كشور به لبه‌ی پرتگاه جنگ و رویارویی مستقیم نظامی كشیده شود با در نظر گرفتن مصالح كشور، با اهرم‌های باقیمانده، دست توافق به سوی كشورهای نزدیك دراز كند و نام خود را در تاریخ به نیكی ثبت كند. دوم آنكه با اصرار و پافشاری بر موضع خود، بحران هسته‌ای را به یك بن‌بست تمام‌عیار بكشاند كه در اینصورت این مردان میانه‌رو نظام هستند كه به عنوان فرشته‌ی نجات سر خواهند رسید و نظام را از چنگال این بن‌بست نجات خواهند داد. آن زمان دیگر در حاكمیت جایی برای زمامداران كنونی نخواهد بود. اندیشه‌ی آنها از حاكمیت خارج می‌شود و چون آتشی در زیر خاكستر به لایه‌های زیرین جامعه می‌خزد. اما این تنها نتیجه‌ی به بن‌بست كشاندن بحران هسته‌ای نیست. تیم جمهوریخواهان آمریكا اشتیاق فراوانی دارند كه كار این پرونده به بن‌بست كشیده شود زیرا در اینصورت شرایط برای شكل‌گیری "نظام سلطه" به جای "نظام رهبری" كاملاً مهیا خواهد شد. بدین‌ترتیب زمامداران كنونی، بزرگترین نقش را در شكل‌گیری "نظام سلطه" در جهان آینده بازی كرده‌اند و بهترین خدمت را در حق سلطه‌مداران انجام داده‌اند.
9) "ایران بزرگ" پایتخت "خاور میانه بزرگ" است. تاریخ اكنون در حال تكرار است. "ایران بزرگ فرهنگی" گام‌به‌گام شكل می‌گیرد. نگاهی گذرا به مسیر تحولات خاورمیانه به خوبی این نظریه را اثبات می‌كند. آمریكا، در حال قطع بازوهای ایران در كشورهای زیرنفوذ است. نه فقط افغانستان در هیبت یك "جمهوری اسلامی" نوین در برابر ایران ظاهر می‌شود كه در عراق، شیعیان سكولار به قدرت می‌رسند كه به جدایی دین از سیاست معتقدند و منابع فقهی را تنها یكی از منابع قانون‌گذاری می‌دانند. مرجعیت شیعه در این كشور چونان عصر آیت‌الله بروجردی از دخالت مستقیم در سیاست پرهیز می‌كند و تنها وظیفه‌ی ارشاد خلایق را به دوش می‌كشد. اینچنین است كه شیعه‌ی ایرانی در برابر شیعه‌ی عراقی قرار می‌گیرد. بازی نفس‌گیر سوریه، آخرین دقایق خود را می‌گذراند. حزب‌الله لبنان و جنبش حماس، با ورود به قدرت برای همیشه با عصر خون و سلاح وداع گفته‌اند و از این پس با مقتضیات دنیای حاكمیت و قدرت، از چریك‌هایی جانباز به سیاستمدارانی تمام‌عیار تبدیل خواهند شد. هدف نهایی در طرح خاورمیانه‌ی بزرگ، به سرانجام رساندن كار ایران به عنوان قلب تپنده‌ی این نظریه است. مونتسكیو می‌گفت: یك دولتمرد در جنگ به سه چیز نیاز دارد. اسلحه، غذا و اعتماد (پشتوانه و مشروعیت اجتماعی). و این زمامداران كنونی هستند كه با تصمیم خود شیوه‌ی برخورد با ایران و صورت‌بندی جهان آینده را رقم خواهند زد.
10) نسل پیشین بر طبل انقلاب كوفتند. از برانداختن و سوختن سخن گفتند بی‌آنكه به بناكردن و ساختن اندیشیده باشند. نعره‌زنان و كف‌ریزان، دیوارها را فتح كردند و پرچم ایده‌ی خود را بر بلندای قلعه‌ها برافراشتند. اما تاریخ -این عادل‌ترین و منصف‌ترین داور- بر خطاهای آنان شهادت داد و نسل‌های آینده را به عبرت‌اندوزی فراخواند. ما جوانی و شادكامی و زندگی را درباخته‌ایم. گلایه‌ای نیست. ما از حق خود درگذشتیم و دیگر بدان دل نبسته‌ایم تنها بدین امید كه در این وانفسا، دست به كاری زده باشیم تا نسل آینده، لب به لعن و نفرین ما نگشاید كه: «كشته‌ی غمزه‌ی تو شد حافظ ناشنیده پند / تیغ سزاست هر كه را درك سخن نمی‌كند»

پی‌نوشت:
واژه‌ی "مشروعیت" در تمامی این نوشتار به عنوان برگردان واژه‌ی Legitimacy به كار رفته است. كلمه‌ی "حقانیت" ترجمه‌ی گویاتر و رساتری نسبت به واژه‌ی مشروعیت است.