۱۳۸۸/۰۸/۲۵

در دفاع از حقوق انسانی منفورترین وبلاگ‌نویس ایرانی

یکم: وبلاگستان فارسی در شانزدهم آذرماه سال هشتاد خورشیدی و به‌دست سلمان جریری متولد شد. اما این حسین درخشان بود که با ارائه‌ی راهنمای ایجاد وبلاگ و انتشار مطلب در آن، کاربران فارسی‌زبان اینترنت را ترغیب کرد تا از این امکان تازه و رایگان بهره‌مند شوند. وبلاگستان فارسی از این نظر سخت مدیون حسین درخشان است. اما این خدمت بزرگ و بی‌نظیر، هرگز دلیلی بر چشم پوشیدن بر انبوهی از رذائل اخلاقی او نیست. حسین درخشان، وبلاگ‌نویس پیشتازی بود که پیش از بسیاری از کاربران اینترنت به هر گوشه‌ای سرک می‌کشید و می‌کوشید در پناه به رخ کشیدن دانش فنی خود، بر مخاطبان وبلاگ و بر میزان شهرت خود بیافزاید. اما این تنها راه حسین درخشان برای کسب شهرت نبود. حسین چنان شیفته‌ی شهرت بود که هر راهی را برای رسیدن بدان مجاز می‌دانست. او هیچ ابائی نداشت تا با نوشته‌های کینه‌توزانه و حمله‌های بی‌محابا به این و آن، فریادهای درود درود برخی و سیل ناسزا و دشنام بسیاری دیگر را به سوی خود جلب کند و این‌گونه حس خودخواهی و شهرت‌طلبی‌اش را ارضا نماید. بی‌سبب نبود که همواره پیرامون حسین شلوغ بود. مخاطبان او همواره در پی موافقت و مخالفت با او بودند. او شمع محفل دوستان و دشمنان خود شده بود.
سوابق مکرر حسین در تغییر نظر و ایجاد جنجال در موضوعات مختلف، چیزی نبود که از چشم کاربران حرفه‌ای اینترنت پوشیده باشد. و البته درست به همین دلیل، حسین درخشان و جنجال‌های مکرری که ایجاد می‌کرد برای بسیاری افراد، جز یک بازی کودکانه برای کسب شهرت هیچ معنای دیگری نداشت. اصولاً حسین درخشان و نظراتش برای اهل نظر، محلی از اعتنا نبود. این کاربران تازه‌کار بودند که اغلب گرد او حلقه می‌زدند و بیشترشان، اندک زمانی بعد، از اطراف او پراکنده می‌شدند. زیرا خود را بازی‌خورده‌ی حسین درخشان می‌دیدند؛ آنان درمی‌یافتند که تنها نقش سیاهی‌لشکر سریال‌های جنجالی درخشان را ایفا می‌کنند و بس؛ و این یکی از تلخ‌ترین احساساتی است که در اعماق وجود یک انسان می‌جوشد.

دوم: حسین اما آرام آرام تغییر جهت داد و از یک منتقد بی‌پروای حکومت ایران به یک مدافع سر از پا نشناخته تبدیل شد. او، جهت باد را خوب تشخیص داده و به موقع، از نظرات پیشین خود توبه کرده و به حریم مدافعان حکومت وارد شده بود؛ تغییر جهت حسین درخشان، همچنان با بی‌اعتنایی کاربران حرفه‌ای اینترنت مواجه شده بود زیرا آنان حسین درخشان را فاقد ثبات عقیده و ژرفای فکری می‌دانستند و نظرات تازه او را نیز ترفندی جدید برای کسب شهرت (این بار از این راه) می‌دیدند. این نظر درستی بود. عطش خودخواهی و شهرت‌طلبی حسین درخشان را هیچ آبی فرو نمی‌نشاند. حسین درخشان وقتی این وارو زدن ریاکارانه را کافی ندید دست به رذیلانه‌ترین اعمال زد و با هوچی‌گری (و به قول خودش افشاگری)، به تک‌نویسی درباره‌ی افراد روی آورد. او گمان می‌برد با این کار، بالاترین درجه‌ی خوش‌خدمتی به حکومت را کسب کرده و از این پس می‌تواند در پناه این نشان، روزگار را به خوبی و خوشی سپری کند. حسین درخشان اگر چه در ظاهر جهت باد را خوب تشخیص داده بود اما هرگز عواقب کار خود را به درستی محاسبه نکرده بود. او هرگز گمان نمی‌کرد درست در زمانی که با دست زدن به پست‌ترین اعمال، اندک دوستان و حامیان خود را نیز رنجانده و پراکنده کرده و به موجودی تنها و درنتیجه آسیب‌پذیر تبدیل شده است، این‌گونه از جانب حکومت رودست خورده و به‌جای دریافت مزد به‌ظاهر خوش‌خدمتی‌های خود، به خاطر سوابق غیر قابل دفاعش، به‌شدت تنبیه شود. حکومت، حسین درخشان را خوب رصد کرده بود. او را زمانی به زمین زد که هیچ دوست و یاوری برای خود باقی نگذاشته بود. و این تجربه‌ای بسیار درس‌آموز است.

سوم: از روزی که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم از منش و روش حسین درخشان رویگردان بودم و این زمانی بود که حسین درخشان در اوج شهرت و محبوبیت قرار داشت و هنوز چندان به ورطه‌ی برانگیختن حس نفرت برای کسب شهرت، درنغلتیده بود. جالب آنکه همین رویگردانی از منش و روش حسین، برای من، نقطه‌ی آغاز برخی دوستی‌ها در وبلاگستان فارسی شد که پس از سال‌ها همچنان ادامه دارد! وبلاگ پیام ایرانیان تنها در یک جا با حسین درخشان پیوند خورد و آن پرونده‌ی آرش سیگارچی بود. آرش دستگیر شد اما به حکم شهرستانی بودن، نام و نشان و خبر دستگیری‌اش هیچ بازتابی در سایت‌های خبری نیافت. صبر یکی دو روزه‌ی ما نیز بی‌نتیجه بود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم قلم به دست گرفته و خبر دستگیری آرش را بازتاب دهیم. همت دوستان اثر کرد و موج اعتراضی بلندی شکل گرفت. حسین درخشان نیز در وبگردی‌های خود به نوشته‌ی این قلم درباره‌ی دستگیری آرش سیگارچی رسیده و آن را در "لینکدونی" خود منتشر کرده بود. درخشان، بدین ترتیب سهمی (چه بزرگ، چه کوچک) در گسترش موج اعتراض به دستگیری آرش سیگارچی داشت. من از این بابت آرش را مدیون حسین می‌دانم؛ گرچه خوب می‌دانم حسین درخشان بعدها چگونه نمک بر زخم آرش پاشیده و حتی به همین مقدار نیز قانع نشده و دشنه‌ی تهمت و افترا و دروغ را تا دسته در سینه‌ی آرش فرو کرده است. این همه خیانت اما نمی‌تواند خدمت او را در آن مقطع زمانی در پس پرده قرار دهد. شرط اعتدال، پرداختن منصفانه به خدمت‌ها و خیانت‌ها و ادای سهم هر یک به قدر کفایت است. و این حقی است که حسین بر گردن آرش دارد.

چهارم: در روزهایی که چکاچک شمشیرهای اصلاح‌طلبان و محافظه‌کاران در صحنه‌ی سیاسی ایران شنیده می‌شد و هر روز حادثه‌ای، دریای متلاطم سیاست در ایران را آشفته‌تر می‌کرد، به ناگاه عبدالله نوری مدیر مسؤول روزنامه‌ی خرداد دستگیر شد. گروه‌ها و شخصیت‌های مختلف سیاسی هر یک به سهم خویش به این دستگیری اعتراض کردند. جالب‌تر از همه اما موضع مجمع روحانیون مبارز بود. این گروه سیاسی در بیانیه‌ی خود تأکید کرده بود گرچه با مواضع فکری و سیاسی عبدالله نوری مرزبندی دارد و نظرات او را به‌تمامی قبول ندارد اما دستگیری و محروم کردن او از حقوق اجتماعی‌اش را محکوم می‌کند. اکبر گنجی در همان زمان در مقاله‌ای به این بخش از بیانیه‌ی مجمع خرده گرفت که: دفاع از یک هم‌فکر و هم‌گروه که هنری نیست. آزمون راستی و درستی یک گروه سیاسی آنجاست که از حقوق انسانی کسی که در خط فکری‌اش نیست دفاع کند وگرنه همه‌ی انسان‌ها خودبه‌خود در اعتراض به ظلمی که به دوست نزدیک‌شان می‌رود سینه چاک می‌کنند و فریاد می‌زنند.
داستان امروز ما و حسین درخشان نیز از همین جنس است؛ با این تفاوت که کارنامه‌ی درخشان تنها در تفاوت‌های فکری با ما خلاصه نمی‌شود. کارنامه‌ی او آلوده به پست‌ترین رذائل اخلاقی است اما حتی همین دایره‌ی بزرگ سیاه نیز مجوزی برای زیر پا گذاشتن حقوق انسانی او نیست. حسین درخشان در مدت بازداشت یک‌ساله‌ی خود زیر شدیدترین فشارها قرار گرفته است. او در مرحله‌ای به جاسوسی برای اسرائیل اعتراف کرده اما پس از چندی، این اعتراف را پس گرفته است. فشارها آنچنان زیاد بوده است که او در پی عدم تعادل روحی،‌ ناخن‌های خود را جویده است. بن‌بست روحی حسین بدان‌جا رسیده که تنها آرزوی او، برگزاری دادگاه و صدور حکم و خلاصی از این برزخ بلاتکلیفی است. داستان حسین درخشان، آزمون راستی‌آزمایی ما است. بسیاری از ما شعار "زنده باد مخالف من" و "ایران برای همه ایرانیان" و ... سر دادیم اما در پی توقیف سایت بازتاب، سکوت کردیم؛ بسیاری از ما خبرنگاران صدا و سیما و کیهان و ... را با انواع فحش‌های آبکشیده بدرقه کردیم اما وقتی هواپیمای C-130 سقوط کرد برای آنان اشک ریختیم و دل سوزاندیم و ندیدیم برخی از آنان از سر درد نان یا اعتقاد صادقانه به یک منش سیاسی، به خدمتگزاری اینان کشانده شده بودند نه از سر مزدوری و هرزگی و جاه‌طلبی سیاسی. نمونه بسیار است. کارنامه‌ی ما نیز در دفاع از حقوق انسانی "همه‌ی انسان‌ها" چندان سفید و روشن نیست. نقاط سیاه کارنامه‌ی ما نیز کم نیستند. همت کنیم تا دستگیری حسین درخشان و پایمال شدن حقوق انسانی او، نقطه‌ی سیاه جدیدی در کارنامه‌ی ما نباشد.

۱۳۸۸/۰۸/۰۲

انتقاد یک دوست در مورد بخش نیم‌نگاه

دوست عزیزم اکبر داستان‌پور بر من خرده می‌گیرد که چرا بخش نیم‌نگاه وبلاگ را مرتب به‌روز می‌کنم اما بخش اصلی وبلاگ را به فراموشی سپرده‌ام.
اکبر می‌گوید: «نسبت به این رویه‌ای که در پیش گرفته‌ای هیچ حس خوبی ندارم؛ یعنی چه که همیشه آن گوشه‌ی وبلاگ (منظورش بخش نیم‌نگاه است) به‌روز است اما صفحه‌ی اصلی را گرد و غبار گذشت زمان پوشانده است؟!»
برای اکبر توضیح دادم که بخش نیم‌نگاه به مطالب دیگران یا لینک‌های خواندنی یا عکس‌های دیدنی یا روزنوشت‌های کوتاه اختصاص دارد و بخش اصلی وبلاگ محل انتشار نوشته‌های خود من است. این قراری است که در این وبلاگ با خودم گذاشته‌ام.
اکبر می‌گوید: «درست! اما من حس خوبی نسبت به این رویه ندارم. یعنی تو موضوع برای نوشتن نداری تا بخش اصلی وبلاگ را هم به‌روز کنی؟»
می‌گویم: «موضوع فراوان است. اما شرایط اجازه نمی‌دهد. خودت که بهتر می‌دانی.»
پاسخ می‌دهد: «چرا این‌قدر به خودت سخت می‌گیری. شرایط سخت است؟ درست! هوا بس ناجوانمردانه سرد است؟ درست! دست‌کم از روزمره‌هایت بنویس. از حوادث و اتفاق‌های به‌ظاهر بی‌اهمیت روزانه. بنویس تا دستت راه بیفتد. چرا فکر می‌کنی حتماً باید یک مقاله‌ی سنگین و جدی بنویسی. چرا این‌قدر برای خودت قید و بند و محدودیت قائل می‌شوی؟ روزمره‌ها حتی اگر حاوی پیامی خاص نباشند جزئی از زندگی همه‌ی ما هستند. ما مگر از بام تا شام فقط درگیر این دغدغه‌های جدی هستیم؟ مگر مسائل ریز و درشت زندگی روزانه بخش عمده‌ی وقت ما را نمی‌گیرد؟ تو این‌ها را نادیده می‌گیری و شایسته‌ی نوشتن نمی‌دانی در حالی که خودت معترفی که بارها و بارها به خاطر مدفون شدن زیر بار خروارها روزمرگی کوچک و بزرگ از پرداختن به دغدغه‌هایت بازمانده‌ای. پس سهم آن‌ها را هم باید ادا کنی به‌ویژه در این شرایط که پرداختن به بسیاری مسائل به ترک سر نمی‌ارزد! تازه این‌گونه هم نیست که همه‌ی روزمره‌ها بی‌اهمیت باشند. بسیاری از آنها حاوی نکته‌ای باریک یا اشاره‌ای ظریف هستند و کار صد مقاله را می‌کند.»
اکبر (از سر لطف و محبتی که به من دارد) ادامه می‌دهد: «آدم‌های پُرمایه، روزمره‌های پُرمایه‌ای هم دارند. همیشه در روزمره‌های آنها نکاتی آموختنی هست. به آرش نراقی و روزگفتارهایش نگاه کن. اگر نمی‌توانی یا نمی‌خواهی مقاله‌ای جدی یا نوشته‌ای سنگین بنویسی، از روزمره‌هایت بنویس. مطمئن باش در آنها هم نکته‌ها هست برای آنان که اهل درک سخن از لابه‌لای نوشته‌ها و نانوشته‌ها هستند.»
در برابر سخنان اکبر ابتدا قاه‌قاه خندیدم. بعد سکوت کردم. در برابر انتقادش حرفی برای گفتن نداشتم....

۱۳۸۸/۰۷/۰۷

درود بر تو میرحسین موسوی

میرحسین عزیز!
تمام بیانیه‌ی سیزدهمت به کنار؛ افتخارم به رأیی که به نام تو در 22 خرداد به صندوق ریختم و مباهاتم به فریادهایی که در حمایت از تو سر دادم، صد چندان شد وقتی دیدم درباره‌ی جشن و سرور به مناسبت هفتم مهرماه سالگرد تولدت این گونه نوشته‌ای که:

مبارزه امری مقدس است، اما دائمی نیست. آنچه دائمی است زندگی است.... زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی كه سرنوشت خود را به بود و نبود كسان پیوند زدند سرانجام - حداقل با فقدان او - سرخورده شدند. هرگاه مردمی برای تنی یا افرادی از همراهان عادی خود امتیازات بی‌دلیل قائل شدند سرانجام تشخیص عقلانی خود را در مقابل خواست آنان واگذار كردند و به جاه‌طلبان مجال دادند كه در آنان طمع كنند.

مردمی كه می‌خواهند سرپای خود بایستند و حیاتی كریمانه را تجربه كنند جا دارد كه از نخستین قدم‌هایی كه به ناكامی‌‌شان می‌انجامد با بیشترین دقت‌ها پیشگیری كنند. تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌ نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌‌گونه تلقی كنید.

افزونه
:
نامه‌ی دوم مهدی کروبی عزیز خطاب به هاشمی رفسنجانی؛ همین نامه‌هاست که ماهیت هاشمی را برای جنبش سبز روشن می‌کند و برای فردا جای هیچ عذر و بهانه‌ای باقی نمی‌گذارد.

۱۳۸۸/۰۶/۳۰

اگر توانی دلی به دست آور ...

نوشته‌ی دوست گرامی ملاحسنی در کانادا درباره‌ی دستگیری علی پیرحسین‌لو (الپر) و همسرش واقعاً مرا غمگین کرد. اینکه در زمانه‌ی عسرت و هنگامی که انسانی به ناحق به بند کشیده شده است این‌گونه بر او خُرده بگیریم و انتقادهای تند و تیز و حتی توهین‌آمیز او را به رخ بکشیم و به گونه‌ای واکنش نشان دهیم که گویی آب خنکی بر جگر داغدارمان ریخته شده است، زیبنده‌ی هیچ انسانی به‌ویژه دوست گرامی‌مان ملاحسنی نیست. دلم، هم به حال پیرحسین‌لو سوخت و هم به حال خودم. من نیز مثل علی به اصلاح‌پذیری نظام امیدوار بودم. سال‌های سال توش و توانم را در راه این ایده‌ی بنیادین صرف کردم. هیچ‌گاه (جز انتخابات مجلس هفتم) با دوستان تحریمی همدل و هم‌رأی نبودم. همواره بر آنها انتقاد می‌کردم و راهی را که آنان در پیش گرفته بودند بی‌نتیجه می‌دانستم. علی هم درست مثل من فکر می‌کرد. تفاوت من و علی در این بود که من در نقد دوستان تحریمی، هیچ‌گاه لب به توهین باز نکردم و از کلماتی که گاهی علی در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد هرگز استفاده نکردم. حال اگر فردا روزی مرا هم دستگیر کنند شما این‌گونه واکنش نشان می‌دهید؟ واضح‌تر بگویم: آیا مشکل را در درست بودن راه و روش دوستان تحریمی و نادرست بودن ایده‌ی اصلاح‌پذیر بودن نظام می‌دانید یا نه؛ مشکل شما بر سر لحن کلام علی و امثال اوست؟

اینکه امروز چرا ما در این نقطه ایستاده‌ایم دلایل بسیار دارد. از تکبر و غروری که همه‌ی گروه‌های اصلاح‌طلب را در چنبره‌ی خود گرفت که گمان می‌کردند مردم تا ابد در هر انتخابات به آنها رأی خواهند داد و در آستانه‌ی هر انتخابات تنها منتظرند تا روز رأی‌گیری فرابرسد و دوان‌دوان رأی‌شان را به نفع اصلاح‌طلبان به صندوق بریزند تا خبط و خطاهای اعضای شورای شهر تهران که این شورا را به جای صحنه‌ای برای نمایش کارامدی اصلاح‌طلبان به میدان جنگ‌های هر روزه و بی‌پایان شورا و شهردار تبدیل کردند و طبقه‌ی متوسط شهری به عنوان مهم‌ترین گروه حامی را در کابوس عدم ثبات و امنیت فروبردند و در آستانه‌ی انتخابات شوراهای دوم، آنچنان صف‌بندی کردند و هر یک به راه خود رفتند که مردم، خسته از دعواهای بی‌حاصل و ناامید از آرزوهای تحقق‌نایافته در خانه‌های خود نشستند و اندکی از مردم تهران در اوج ناباوری اصول‌گرایان، شورا را از آن خود کردند و احمدی‌نژاد را برکشیدند و بدین‌ترتیب نخستین گام اساسی برای قبضه‌ی کامل قدرت را برداشتند.

مقصر به شهرداری رسیدن احمدی‌نژاد که بود؟ گروه‌های سیاسی؟ یا مردمی که انتخابات را تحریم کردند؟ یا هر دو؟ سهم هر یک چقدر است؟ هر چه بود خطای بزرگی بود؛ از جانب هر که بود و سهمش هر چقدر بود بماند. اندک زمانی پس از آن، انتخابات مجلس هفتم دررسید. بخشی از مردم گویی از این خطا درس گرفته بودند اما میدان سیاست، عرصه‌ی آزمون و خطاهای هر روزه نیست. انتخابات مجلس هفتم اصلاً مجالی برای جبران آن اشتباه باقی نگذاشته بود. فرصت بعدی انتخابات ریاست‌جمهوری سال 84 بود. دوستان تحریمی باز ساز خود را نواختند و بر طبل خود کوبیدند. فرجام کار چه بود؟ همه حیران و ویلان در میان حادثه‌ای که رخ داد با چشم‌هایی که دو دو می‌زد، قطار اتفاقات پیش رو را نظاره می‌کردیم. در 22 خرداد همه‌ی مردم، چه دوستان نخبه‌ی تحریمی که با صدور اطلاعیه، انتخابات گذشته را تحریم می‌کردند و چه مردمی که با قهر و غیظ از شرکت در انتخابات تن زده بودند همگی به میدان آمدند تا آن اتفاق شوم بار دیگر تکرار نشود اما برای جبران اشتباه‌های پیشین بسیار دیر شده بود.

گناه ما چه بود؟ اینکه اصلاح‌طلبی را به معنای شرکت در انتخابات و فتح سنگرهای انتخابی و مقابله با نهادهای انتصابی می‌دانستیم خطا بود؟ خطا بودن این ایده چگونه ثابت شد؟ آیا جز با شرکت در انتخابات و به قدرت رسیدن در ساختار حکومت و آن‌گاه حجم عظیمی از کارشکنی‌ها را دیدن؟ آیا جز با پیمودن و آزمودن این راه، می‌شد بر اساس حدس و گمان نظام را اصلاح‌ناپذیر دانست؟ آری ما هنوز هم اصلاح‌طلب هستیم اما اصلاح‌طلبی دیگر برای ما معنای پیشین را ندارد. آن معنا دیگر بی‌معنا شده است. و این تجربه‌ی گران‌سنگ جز با گذر از پیچ انتخابات و شرکت فعالانه و مسؤولانه در آن به‌دست نمی‌آمد. بگذارید فراتر از این برویم. فکر می‌کنید علت فراگیری جنبش سبز در ایران امروز چیست؟ آیا جز این است که مردمی در مسالمت‌جویانه‌ترین حالت یعنی شرکت در یک انتخابات قانونی خواست خود را مطرح کردند و با در بسته روبه‌رو شدند؟ اگر این مردم در این انتخابات شرکت نمی‌کردند و فاجعه‌ی 22 خرداد اتفاق نمی‌افتاد کدام‌یک از این مردم به ماهیت هیمنه‌ای که با آن طرف هستند پی می‌بردند؟ ما به عنوان نخبگان سیاسی تا چند سال باید می‌نوشتیم و مصاحبه می‌کردیم و فریاد می‌زدیم که پیکره‌ای که در مقابل شماست چیزی نیست که هر روز در رسانه‌ی به اصطلاح ملی‌اش می‌بینید. این پیکره هزار سر و دست و پای پنهان دیگر دارد که شما از وجودشان ناآگاهید. این مردم اگر امروز این‌گونه شورمندانه در روز قدس، خواست خود را فریاد می‌زنند و از پس سه ماه بمباران بی‌وقفه‌ی تبلیغاتی، دیگر به بنگاه دروغ‌پراکنی ملی باور ندارند فقط و فقط بدین دلیل است که در انتخابات شرکت کردند و حاصل کار خود را دیدند. ما حتی اگر اطلاع و آگاهی قطعی داشتیم که قرار است چنین تقلب گسترده‌ای در انتخابات صورت بگیرد باز هم فعالانه در انتخابات شرکت می‌کردیم تا پس از آن به همین نقطه‌ای برسیم که امروز همگی (نخبگان و مردم با هم) بدون اطلاع قبلی از برنامه‌ی حاکمیت، رسیده‌ایم.

این آشکار شدن ماهیت، مرهون آن مشارکت شورمندانه و مسؤولانه و آن دست رد محکمی است که بر سینه‌ی این ملت نجیب زده شد. اگر جز این بود ملت هرگز به شعور و آگاهی امروزین نمی‌رسید و این‌چنین ره صد ساله را یک شبه طی نمی‌کرد. ممکن است گفته شود کتمان انتخاب ملت و پیروزاندن احمدی‌نژاد، گامی به پیش بود و اگر جز این بود ماهیت این پیکره چند زمانی دیرتر آشکار می‌شد. حتی اگر این سخن را هم بپذیریم، این هدف، باز هم جز با مشارکت مردم در انتخابات به‌دست نمی‌آمد. پس گناه من و علی و امثال من چیست که تمام راه‌های موجود را پیمودیم و آزمودیم و تمام رنج‌های جانکاه را به جان خریدیم و در نهایت آن هنگام که با گرز آهنین بر سرمان کوبیدند و ما را از ادامه‌ی راه بازداشتند، زمزمه سر دادیم که اصلاح‌طلبی را باید از نو تعریف کرد و معنای جدیدی برای آن عرضه کرد؟! این نهایت بی‌انصافی است که دستاورد امروز ملت ایران را که در قالب "جنبش سبز" تبلور یافته، حاصل تحلیل و پیش‌بینی درست دوستان تحریمی بدانیم. این دستاورد جز با آزمودن آن راه و مواجهه با آن سد عظیم و بلند به‌دست نیامده است.

شرایط در ایران امروز واقعاً سنگین است. من زبانم را دوخته‌ام و قلمم را غلاف کرده‌ام وگرنه ده‌ها موضوع برای نوشتن و تحلیل و توصیف هست. اکنون که یک عضو رده چندم جبهه مشارکت را به خاطر چند تلفن جهت دعوت به تظاهرات روز قدس بازداشت می‌کنند و به منزلش می‌ریزند و ... چه جای سوژه‌پردازی است؟ دوستان خارج‌نشین بسیاری آرزو می‌کردند در ایران بودند و در تظاهرات روز قدس شرکت می‌کردند. فکر می‌کنید ما که در ایران بودیم چه کردیم؟ هیچ! در خانه نشستیم و به صفحه‌ی کامپیوتر چشم دوختیم تا خبرها بیاید. تجربه‌ی تظاهرات قبلی نشان داده که حضور هر فعال سیاسی سرشناسی در چند صد متری محل تظاهرات مساوی است با دستگیری قطعی او. آنان که در تظاهرات شرکت کردند مردمان عادی و جوانان کمتر شناخته‌شده و کمتر سیاسی بودند. دست‌کم در اصفهان این‌گونه بود. در چنین شرایطی آزاد بودن و نیمه‌فعال بودن را به زندان رفتن و قهرمان شدن ترجیح می‌دهم که اگر در اولی دستاوردی هست در دومی هیچ نیست جز یک شهرت گذرا که البته گاهی پله‌ی جهش و ترقی برخی می‌شود. در چنین فضایی ناچارم سکوت کنم چون برخی سوژه‌ها، کام اصحاب قدرت را تلخ می‌کند و دست‌های مرا زنجیر؛ پرداختن به برخی سوژه‌ها در چنین شرایطی معنایی "خاص" می‌یابد و باز به ناچار داغ است و درفش؛ می‌ماند پاره‌ای دیگر از سوژه‌ها که پرداختن به اغلب آنها در این شرایط ناجوانمردانه می‌نماید و مهم‌ترین‌شان همین بر زمین کوبیدن دوستانی است که اکنون گرفتار زندان‌اند. در طی این مدت، بارها وسوسه شده‌ام خطاب به تاج‌زاده و بهزاد نبوی و دوستان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بنویسم که «کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است»؛ خواسته‌ام بنویسم شما خود بازجویان و اعتراف‌گیران دهه‌ی شصت بودید. شما بودید که احسان طبری و نورالدین کیانوری را در زندان به مرحله‌ی بُریدن رساندید و "کژراهه‌"های آنان را هویدا کردید.... اما دلم نیامد. دیدم ناجوانمردانه است. از خیرش گذشتم و گذاشتم این سکوت سنگین و نفس‌گیر ادامه یابد. این موضوعی بود که در میانه صحبتم با دکتر غروی نیز بدان اشاره شد.

چند هفته پیش مهمانی افطار یکی از بزرگان نهضت آزادی در اصفهان بودیم. به برگزارکنندگان تذکر داده شده بود که سخنرانی‌ای در کار نباشد وگرنه مراسم افطاری در کار نخواهد بود. خب جلسه به همین منوال به صرف غذا گذشت. در پایان جلسه کنار دکتر غروی (فرزند آیت‌الله غروی و عضو شورای مرکزی نهضت آزادی و مسؤول این حزب در اصفهان) نشستیم. دکتر غروی جدا از مواضع سیاسی‌اش از لحاظ اخلاقی مرد وارسته‌ای است و همیشه مرا یاد مرحوم مهندس بازرگان می‌اندازد. صحبت از اتفاقات پس از 22 خرداد شد و اینکه چرا کار بدین‌جا رسید. دکتر به انتخابات شوراها و صف‌بندی گروه‌های اصلاح‌طلب در برابر یکدیگر اشاره کرد و شکستی که نصیب اصلاح‌طلبان شد و زمینه‌ی به قدرت رسیدن احمدی‌نژاد را فراهم کرد. او به ما هشدار داد از این وقایع عبرت بگیریم و بار دیگر چنین راهی را در پیش نگیریم. خندیدم و گفتم: دکتر دیگر اصل انتخابات بی‌مفهوم و بی‌معنا شده چه رسد به چنین موضوعاتی؛ دیگر انتخاباتی نخواهیم داشت که بخواهیم در مورد متحد بودن یا نبودن در آن انتخابات هشیار باشیم. صحبت ادامه پیدا کرد تا اینکه گفتم: خیلی دلم می‌خواهد مقاله‌ای بنویسم خطاب به آقای تاج‌زاده و بهزاد نبوی و دیگرانی نظیر او و یادآوری کنم که آن روز که به اعتراف‌گیری در زندان‌ها مشغول بودید فکر امروز را می‌کردید؟ دکتر سری تکان داد و گفت: هیچ‌گاه به حذف هیچ گروهی رضایت ندهید چون دیر یا زود نوبت خود شما خواهد رسید. گویی این سنت تاریخ است که این چرخه مدام تکرار شود و پیش از همه گریبان مسببان را بگیرد. حرفش عجیب به دلم نشست. تا روزها مشغول این حرف بودم. اما هر چه فکر کردم دیدم هنوز زمان گفتن این سخن فرانرسیده است. فاش گفتن این سخن را در این شرایط جفا به تاج‌زاده و نبوی می‌دیدم. امروز هم به ناچار بدان اشاره کردم زیرا می‌بینم من و علی و دیگران نیز گویا در نوبت‌ایم تا شلاق بی‌رحمانه‌ی نقد بر گرده‌مان فرود آید. حرفی نیست. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما به وقت و زمانش! آن هم با انصاف و جوانمردی!

در همین زمینه:
علی و فاطمه هم دستگیر شدند؛ (نشانی)

۱۳۸۸/۰۶/۰۵

عقاب

"پرویز ناتل خانلری" را مرحوم "علی اکبر سعیدی سیرجانی" به من شناساند. سیرجانی در مقالات و نوشته‌هایش، بارها به خانلری و ژرفای دانش ادبی و مرتبه‌ی والای پژوهشی او اشاره می‌کند و از روابط گرم و دوستانه‌اش با او می‌گوید. خانلری دومین دانش‌آموخته‌ی دوره‌ی دکترای زبان فارسی دانشگاه تهران بود. او بلافاصله پس از پایان دوره‌ی دکترا با رتبه‌ی دانشیار به استخدام دانشگاه تهران درآمد و 35 سال بی‌وقفه به فرهنگ و ادب ایران‌زمین، صادقانه خدمت کرد. او سرانجام در اول شهریورماه 1369 خورشیدی در سن 77 سالگی بار سفر بست و از میان ما رفت. انتشارات "طرح نو" کتاب ارزشمندی درباره‌ی خانلری منتشر کرده است. در این کتاب به زندگینامه‌ی او و ارتباطاتی که با نخبگان روزگار داشته اشاره رفته و خدمات بی‌شمار او برشمرده شده است؛ نیز چندین نمونه از سروده‌ها و مقالات او آورده شده است؛ سروده‌ها و مقالاتی که نمونه‌هایی درخشان و کم‌نظیر در نظم و نثر پارسی هستند. شعر مشهور "عقاب"، معروف‌ترین سروده‌ی اوست. به پیشنهاد عباس معروفی عزیز و به پاسداشت نام بلندآوازه‌ی پرویز ناتل خانلری که خدمتگزار صادق و راستین زبان و ادب پارسی بود، شعر عقاب را در اینجا آورده‌ام؛ یادآوری کنم که سعیدی سیرجانی نیز شعری با نام عقاب سروده بود که پیش از این، آن را نقل کرده‌ام. روان هر دو عزیز شاد و آسوده باد.

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبک‌سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیم‌زده، دل‌نگران
شد پی بره‌ نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سال‌ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آنچه تو می‌فرمایی
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی‌پنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدت از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی‌ست بر آب
راست است این که مرا تیزپرست
لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سیری نیست
مرگ می‌آید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت: گر تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگران را چه گنه کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافته‌ایم
کز بلندی رخ بر تافته‌ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
آسمان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشیان در پس باغی دارم
وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خوانی که چنین الوان است
لایق حضرت این مهمان است
می‌کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
گیج شد، بست دمی دیده خویش
دلش از نفرت و بیزاری ریش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: کای یار ببخشای مرا
سال‌ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

۱۳۸۸/۰۶/۰۴

همذات‌پنداری مخاطب، رمز اعتمادسازی رسانه‌ی ملی

محوری‌ترین موضوع در ارتباط‌گیری و تأثیرگذاری «رسانه‌ی ملی» بر مخاطب، جلب اعتماد مخاطب است. مهم‌ترین عامل جلب اعتماد مخاطب، حتی پیش از اثبات صداقت و بی‌طرفی نسبی یک رسانه، این موضوع کلیدی است که مخاطب رسانه حس کند که این رسانه، رسانه‌ی اوست؛ گوش و زبان و فکر اوست؛ احساس کند در رسانه حضور دارد و سهمش به اندازه‌ی کافی مراعات شده و موجودیت و عقایدش محترم شمرده می‌شود. مخاطب بایستی خود دریابد که درجه‌ای از همذات‌پنداری میان او و رسانه وجود دارد. مخاطب در رسانه به دنبال رد پای خود می‌گردد و تیزبینانه هر زاویه‌ای را می‌کاود؛ گفت‌وگوها، مصاحبه‌ها، مستندها، موضع‌گیری‌ها، قیافه‌ها و اظهارنظرها، همگی صحنه‌هایی هستند که مخاطب خود را و تصویر خود را و حضور خود را و اظهار عقیده‌ی خود را در آنها می‌جوید. این گام نخستی است که یک مخاطب به رسانه "اعتماد" می‌کند زیرا آن را "خودی" می‌یابد. تازه از این جا به بعد است که رسانه می‌تواند بر ذهن و زبان مخاطب تأثیر بگذارد و آن را جهت دهد. در یک کلام، مخاطب باید با رسانه و گردانندگان و "نمادهای" آن احساس نزدیکی کند؛ و مهم‌تر آنکه، احساس بیگانگی نکند. من از همین زاویه (و به پیشنهاد صاحب سیبستان) به نحوه‌ی پوشش گویندگان و خبرنگاران رسانه‌ای که قرار است "ملی" باشد، نگاه می‌کنم. در این نوشته، تنها متوسط و معدل بازخوردهایی را که در دور و نزدیک و در میان اقشار گوناگون مشاهده کرده‌ام مبنا قرار داده‌ام، نه نظر و برداشت خود را. به عبارتی دیگر، اینجا من سخنگوی این اقشار هستم نه عرضه‌کننده‌ی نظرات خود.

شبکه‌های سرگرمی و غیر سیاسی
اولین مثال را از رسانه‌های غیرسیاسی می‌آورم. سال‌هاست دو شبکه‌ی مشهور ماهواره‌ای (و به قول ارزش‌مداران لوس‌آنجلسی) در رقابتی تنگاتنگ در حال پخش آهنگ و نماهنگِ خوانندگان ریز و درشت هستند. یکی متعلق به حمید شب‌خیز و دیگری علیرضا امیرقاسمی. هویت تعریف‌شده‌ی این دو شبکه، پخش شوهای مختلف و موسیقی‌های رنگارنگ و سرگرم کردن تماشاچیان است. طبیعی است که تماشاچی در چنین شرایطی انتظار ندارد شعائر مذهبی و دینی در آهنگ‌ها و نماهنگ‌ها رعایت شود. اما (و این امای مهمی است) رویه‌ی این دو شبکه در برابر فرارسیدن مناسبت‌های مذهبی و نحوه‌ی پوشش زنان در برنامه‌های مختلف این دو، به‌وضوح با یکدیگر تفاوت دارد. شبکه‌ی شب‌خیز به احترام فرارسیدن مناسبت‌هایی از این دست، از پخش برنامه‌های شاد و تفریحی آنچنانی خودداری کرده و سعی می‌کند برنامه‌ها را سرسنگین اجرا کند. در مقابل، شبکه‌ی امیرقاسمی، هیچ اعتنایی به مناسبت‌های مذهبی نداشته و روال همیشگی برنامه‌های خود را دنبال می‌کند.
امیرقاسمی حتی در برابر چندین اعتراض مخاطبانش، توپ را به زمین تماشاچیان برگرداند که: «ما اعتقادی به تغییر روال عادی برنامه‌ها در چنین مناسبت‌هایی نداریم. تماشاچیان اگر این رویه را برنمی‌تابند می‌توانند کانال ماهواره را عوض کرده و شبکه‌ی دیگری را تماشا کنند که با اعتقاد و مرام و منش‌شان هماهنگ‌تر باشد. ما در دنیای غرب زندگی می‌کنیم و اکثریت مردم ساکن ینگه دنیا، چنین اموری را شخصی و خصوصی دانسته و اعتقادی به حرمت نهادن بدان‌ها در فضاهای عمومی ندارند.»
حال با چنین مواضعی از امیرقاسمی (نقل به مضمون) آیا درک و برداشت تماشاچیان این دو شبکه یکسان خواهد بود؟ قطعاً خیر! آیا طبقه‌ی متوسط نیمه‌مدرن-نیمه‌سنتی که بیشترین تعداد مخاطبان شبکه‌های ماهواره‌ای را تشکیل می‌دهند به یک میزان این دو شبکه را "خودی" می‌دانند؟ جواب منفی است. آیا به یک اندازه به این دو شبکه "اعتماد" دارند؟ روشن است که نه! دلیل آن واضح است. تماشاچی این دو شبکه، شبکه‌ی شب‌خیز را به مرام و مسلک و منش و علائق و حد و حریم‌های اعتقادی و اخلاقی خود نزدیک‌تر می‌بیند و به‌ویژه حرمت نهادن این شبکه به مناسبت‌ها و شعائر مذهبی را ارج می‌نهد و قدر می‌داند.
مثال دیگر، درباره‌ی خود شبکه‌ی شب‌خیز است. چند وقتی است که تبلیغی درباره‌ی یک فروشگاه به نام ناین‌تاون (Nine town) از این شبکه پخش می‌شود. در این تبلیغ، چند زن با لباس‌های رقاصه‌های عربی (لباس؟!) همراه با حجتی (مشهور به حُجی جون) می‌رقصند و اجناس فروشگاه را تبلیغ می‌کنند. هیچ دقت کرده‌اید تا کنون چه تعداد از تماشاچیان این شبکه با تماس تلفنی به پخش این تبلیغ اعتراض کرده‌اند؟ چرا؟ چون مخاطبان این شبکه در طول زمان و در گذر سال‌های پیش، "افق دید" و "سطح انتظار" خاص و حد و حدود نانوشته اما واضحی از این شبکه پیدا کرده‌اند که تمامی اجزای سازنده‌ی چنین تبلیغی با این افق دید و سطح انتظار در تضاد است: رقاصه‌هایی با لباس‌های چند تکه‌ی عربی، پیرمردی که در سال‌های پایانی عمر (که لابد باید در سلک یک زاهد و عابد و مسلمان باشد!) در میان این زنان می‌رقصد و .... نحوه‌ی پوشش زنان و منش حضور آنان و میزان راحت بودن آنها در رابطه با همکاران مرد در این دو شبکه نیز از سنخ همین تفاوت‌ها است.

فرانسه‌ی سکولار و آمریکای لائیک
نگاه امیرقاسمی، همان نگاه فرانسه به مسأله حجاب و حدود دخالت اعتقادات مذهبی در صحنه‌ی اجتماع و نشانه‌ای آشکار از تفاوت نگاه‌های لائیک و سکولار است. "لائیسیته" برخلاف "سکولاریزم" به تقدس دین و حرمت‌نهادن به معتقدان آن باور دارد و در پی تقدس‌زدایی از دین و امور مذهبی و نشانه‌های آیینی و اعتقادی نیست. دین را متعلق به حوزه‌ی خصوصی انسان‌ها می‌داند و معتقد است با توجه به آزادی کامل انسان‌ها در عرصه‌ی خصوصی و تفکیک حوزه‌ی عمومی از حوزه‌ی خصوصی، انسان‌ها حق دارند آزادانه اعتقادات دینی مورد پسند خود را انتخاب کرده و در عرصه‌ی اجتماع بروز دهند و به آیین‌های مذهبی خود عمل کنند. لائیسیته امتیاز ویژه‌ای برای دین یا معتقدان به یک اعتقاد مذهبی قائل نیست و تمامی افراد جامعه چه دینداران، چه بی‌دینان، چه مؤمنان و چه کافران و ملحدان را به یک چشم می‌نگرد و برابر می‌داند. بر مبنای لائیسیته، معتقدان به یک مذهب یا اعتقاد دینی اگر بنا دارند در عرصه‌ی عمومی و جامعه حضور یابند، بایستی در قالب یک گروه اجتماعی در کنار دیگر گروه‌های اجتماعی حاضر در جامعه‌ی مدنی متشکل شده و به تبلیغ بپردازند. اگر قرار است اعتقادی دینی در جامعه، مبنای قانون‌گذاری قرار گیرد و محور عرصه‌ی سیاست شود، بایستی طرفداران دین که در قالب یک گروه اجتماعی تعریف‌شده گرد آمده‌اند، بدون هیچ امتیاز ویژه‌ای، با دیگر گروه‌های اجتماعی به رقابت بپردازند؛ در این صورت، اگر اکثریت مردم به آنها ابراز تمایل کردند، طبیعی است آنان قدرت را به‌دست خواهند کرد و نظر خود را در جامعه اِعمال خواهند کرد. تنها بدین صورت است که دین وارد عرصه‌ی عمومی شده و محور و مبنای پیش‌بُرد جامعه قرار می‌گیرد. مردم اما همچنان حق خواهند داشت هر زمان که اراده کنند، آن گروه را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشند و گروه دیگری را برکشند. انتخاب مردم برای آن گروه حق ویژه یا مادام العمر ایجاد نمی‌کند.

در مقابل سکولاریسم به دنبال تقدس‌زدایی از دین و نشانه‌های دینی است اما همچنان به تفکیک حوزه‌ی عمومی از خصوصی باور دارد. اگر در لائیسیته، انسان حق دارد عقاید مذهبی خود را آشکارا در عرصه‌ی عمومی ابراز دارد، سکولاریسم این امر را مغایر تفکیک حوزه‌ی خصوصی و عمومی و ناقض برابری انسان‌های معتقد یا نامعتقد به یک امر مذهبی می‌داند و آشکار کردن اعتقادی دینی را تبلیغ آن اعتقاد می‌شمارد. اگر در لائیسیته فرد آزاد است تا اعتقاد دینی را خود را آشکار کرده یا پنهان دارد، در سکولاریسم موظف است آن را مخفی بدارد. حکومت سکولار نه تنها خود را پاسدار و نگهبان شهروندان می‌داند تا مبادا اعتقادات مذهبی خود را بروز دهند، بلکه با تقدس‌زدایی از دین، عملاً خود به یکی از طرف‌های رقابت در عرصه‌ی اجتماع تبدیل می‌شود. در واقع، باور نداشتن به دین، به نوعی ایدئولوژی تبدیل می‌شود که در پی نفی دین و اعتقادات دینی و مظاهر مذهبی است و خود را متولی هدایت مردم می‌داند تا از دین رو بگردانند یا دست‌کم، بیش از این به‌سوی دین گرایش نیابند.

فرانسه بر اساس سکولاریسم اداره می‌شود و آمریکا بر اساس لائیسیته. به همین دلیل است که زنان مسلمان در فرانسه اجازه‌ی پوشیدن روسری را در مراکز دولتی (دقت کنید مراکز دولتی نه مراکز عمومی در سطح اجتماع) ندارند؛ یهودیان حق ندارند عرق‌چین بر سر بگذارند و مسیحیان نمی‌توانند گردنبند صلیب خود را آشکار کنند. از نگاه دولت فرانسه، این آشکارسازی نشانه‌های مذهبی، تبلیغ مذهبی محسوب شده و مغایر تفکیک حوزه‌ی خصوصی از عمومی و ناقض برابری اعتقادی تمامی شهروندان و برخلاف بی‌طرفی اعتقادی حکومت نسبت به مردم است. درست برخلاف آمریکا که شهروندان حق دارند با نشانه‌های آشکاری از اعتقادات مذهبی خود در تمامی مراکز دولتی حضور یابند. دولت آمریکا این امر را آزادی شهروندان در ابراز اعتقادات مذهبی خود می‌داند و به تقدس‌زدایی از این اعتقادات و مبارزه با بروز و ظهور آنها اعتقادی ندارد و حریم حرمت این اعتقادات را (متعلق به هر گروهی که باشد) پاس می‌دارد. اردوغان نخست‌وزیر اسلام‌گرای ترکیه، روزی گلایه می‌کرد که ترکیه رویِ تقلید به سوی فرانسه دارد نه آمریکا و همین او را مجبور کرده است تا دختر خود را برای تحصیل دانشگاهی به آمریکا بفرستد و قید دانشگاه‌های ترکیه را بزند زیرا دخترش مایل است حجاب اسلامی خود را در زمان حضور در دانشگاه حفظ کند!

شبکه‌های خبری سیاسی
حال به شبکه‌های سیاسی می‌رسیم. حمیده آرمیده را در صدای آمریکا ببینید. او با پیراهن تابستانی (آستین حلقه‌ای) در برنامه‌ی زن امروز جلو دوربین ظاهر می‌شود. واکنش مخاطب به این صحنه چیست؟ قطعی است که زنی به سن و سال او یا آن لباس راحت، نمی‌تواند چهره‌ی مطلوبی باشد و احساس همذات‌پنداری اکثریت مخاطبان را برانگیزد؛ حتی برعکس حس بیگانگی با او و شبکه‌ای که او یکی از نمادهای آن است در مخاطب تقویت می‌شود. سعیده هاشمی را در بی‌بی‌سی ببینیم. او اگرچه لباس راحت تابستانی به تن دارد اما با پوشیدن یک کت بر روی آن، عملاً "لباس رسمی" پوشیده است. آیا این کافی است؟ برای اکثریت مخاطبان خیر! زیرا گاهی کادر دوربین بی‌بی‌سی که روی گوینده‌ای تنظیم شده است، پشت صحنه‌ی استودیو را نیز نشان می‌دهد. در آنجاست که می‌بینم سعیده هاشمی در هنگام ورود یکی از همکاران قدیمی بی‌بی‌سی از جا برمی‌خیزد و با او روبوسی می‌کند. و البته در این هنگام، تنها همان لباس راحت را به تن دارد. واکنش‌ها به این دو صحنه کاملاً جدی و منفی است. مخاطب در این لحظه، با این رسانه احساس بیگانگی می‌کند. حس می‌کند به عقاید و اعتقادات او توهین شده و حرمت نسبی آنها رعایت نشده است. حس می‌کند این رسانه یک "دوست متفاوت از او" نیست بلکه یک "دشمن متضاد با او" است. اعتماد مخاطب از همین‌جا از این رسانه سلب می‌شود و او کم‌کم از چنین رسانه‌ای رو برمی‌گرداند. شاید گفته شود فیلمبردار بیشتر دقت خواهد کرد که پشت صحنه‌ی این رسانه را نشان ندهد. البته! کار خوب و سودمندی است! اما غرض تنها آوردن یک مثال است نه اشاره‌ی خاص به یک مسأله و کوشش برای حل آن.
ممکن است پرسیده شود چگونه زنان مذهبی می‌توانند آزادانه پوشش اسلامی خود را حفظ کرده و دیگران بایستی حرمت آنها را نگاه دارند اما زنان دگرباشی چون حمیده آرمیده و سعیده هاشمی نمی‌توانند آزادانه نحوه‌ی پوشش خود را انتخاب کنند؟ اگر پوشش امری شخصی است، پس هرکس می‌تواند پوشش دلخواه خود را داشته باشد و اجتماع باید مُدارای لازم برای زندگی مسالمت‌آمیز هر دو گروه (و همه‌ی گروه‌ها) را در کنار یکدیگر فراهم کند و همگی را به‌یکسان به رسمت بشناسد. این سخن درستی است اما نه در مورد "رسانه‌ی ملی". این سخن شیوه‌ی زیست مدرن در یک جامعه‌ی امروزین و تسامح و مدارایی را که لازمه‌ی آن است تعریف می‌کند. اما رسانه‌ای که می‌کوشد "ملی" باشد باید پاره‌ای محدودیت‌ها و شرایط شاید نادلخواه را به جان بخرد: محدودیت نحوه‌ی پوشش زنان زیرا هر نحوه‌ی پوششی، بخش و پاره‌ای از اجتماع را نمایندگی خواهد کرد و بخش و پاره‌ای دیگر را خواهد رماند. "رسانه‌ی ملی" بایستی بکوشد حداقل‌های مورد توافق اکثریت را مراعات کند تا بتواند بیشترین مخاطب را پوشش دهد؛ و شرایط شاید نادلخواه؛ رسانه‌ای که می‌کوشد "ملی" باشد اگر از رعایت حداقل‌های مورد توافق اکثریت ناتوان است (حال چه این موضوع عملاً ناممکن باشد چه مطلوب طبع دست‌اندرکاران نباشد) ناچار است نمادهایی از اقشار مختلف جامعه را در رسانه‌ی خود جمع کند؛ کاری که شبکه‌های خبری عربی کرده‌اند.

شبکه‌های خبری عربی به مثابه الگو
به شبکه‌های الجزیره عربی و العربیه نگاه کنید. زنان گوینده در این شبکه‌ها هم به صورت محجبه و هم بی‌حجاب (بی‌روسری) دیده می‌شوند اگرچه هر دو گروه، سرسنگین و رسمی و مرتب لباس می‌پوشند که حس احترام و ادب مخاطب را برمی‌انگیزد. مخاطب این شبکه از هر قشری که باشد نماد خود را در شبکه می‌بیند و گام نخست همذات‌پنداری میان او و رسانه برداشته می‌شود. از اینجا به بعد این رسانه است که با عملکرد خود می‌تواند این اعتماد را تقویت کند یا آن را از بین ببرد. وجود نمادهایی برای همذات‌پنداری مخاطب با رسانه لازم است اما کافی نیست. همذات‌پنداری گام نخست جلب اعتماد و عامل مهمی در تداوم آن است اما شیوه‌ی مواجهه‌ی یک رسانه با اخبار و اتفاقات و تاریخ و مسائل روزمره و ... نیز به همان میزان پُراهمیت و اعتمادساز یا اعتمادسوز است. به الجزیره نگاه کنید. این شبکه اولین شبکه‌ای است که نوارهای ضبط‌شده‌ی سران سازمان القاعده را پخش می‌کند اما عملکرد آن چنان ظریف و هشیارانه بوده که تا کنون به حمایت تبلیغاتی از شبکه‌ی القاعده متهم نشده است و توانسته در این مورد، نقش یک رسانه‌ی آگاهی‌دهنده و روشنگر را ایفا کرده است و این مثالی از "عملکرد" یک رسانه در کنار چینش مناسب و هشیارانه‌ی "نماد"های یک رسانه است.

افزونه:
- نخستین نوشته‌ام درباره‌ی رسانه‌ی ملی: «رسانه‌ی ملی چگونه رسانه‌ای است؟»
- نوشته‌ی بهاره آروین را نیز در همین زمینه از دست ندهید: «رسانه می‌خواهیم چه‌کار؟»

۱۳۸۸/۰۵/۱۹

صد رحمت به کفن‌دزد قبلی!

یکی بود، یکی نبود. زیر این گنبد کبود، پسر و پدری با یکدیگر زندگی می‌کردند. شغل شریف پدر، کفن‌دزدی بود! هر زمان که فردی از اهالی شهر می‌مرد و خانواده‌اش او را به خاک می‌سپردند و محل قبر را ترک می‌کردند، سر و کله‌ی پدر قصه‌ی ما پیدا می‌شد. ابتدا نبش قبر می‌کرد و خاک‌ها را به کناری می‌ریخت و سپس کفن جنازه‌ی بخت‌برگشته‌ی بی‌دفاع را باز می‌کرد و در پایان، دوباره خاک‌ها را درون قبر می‌ریخت و از فروش کفن این مُردگان، روزگار می‌گذراند. دیرزمانی گذشت تا اینکه پدر در بستر بیماری و مرگ افتاد.

پدر که مرگ خود را نزدیک می‌دید، به پسر نصیحت کرد که پس از مرگ او چنان در میان مردم زندگی کند که اهالی شهر، برایش طلب آمرزش کنند و از او به نیکی یاد کنند و گه‌گاه برایش فاتحه‌ای بخوانند. پسر به پدر قول داد که نصیحت او را عملی می‌کند و به‌گونه‌ای رفتار خواهد کرد که نام پدر به‌نیکی در خاطر مردم روستا ثبت گردد.

باری؛ پدر مُرد و پسر دست‌تنها ماند و البته بلافاصله به شغل شریف پدر روی آورد؛ البته با اندکی تفاوت! هر وقت فردی از اهالی شهر می‌مرد و خانواده‌اش او را به خاک می‌سپردند و سرانجام محل قبر را ترک می‌کردند، سر و کله‌ی پسر پیدا می‌شد. پسر نبش قبر می‌کرد و خاک‌های قبر را به کناری می‌ریخت و کفن جنازه‌ی بخت‌برگشته‌ی بی‌دفاع را از تنش می‌کند و در پایان چوب بزرگی در ماتحت جنازه فرومی‌کرد و سپس بی‌آنکه خاک‌ها را به درون قبر بریزد، جنازه و قبر را در همین حال رها می‌کرد و می‌رفت.

فرداروز که خانواده‌ی فرد درگذشته به محل قبر می‌آمدند با منظره‌ای حیرت‌انگیز و باورنکردنی روبه‌رو می‌شدند: همه‌ی خاک‌های قبر در کناری ریخته شده و جنازه‌ی بی‌کفن و لخت و عور مانده در حالی که چوب بزرگی در ماتحتش فرورفته، ته قبر وارونه افتاده بود! مردم با دیدن این صحنه، به یاد پدر مرحوم‌شده‌ی قصه‌ی ما می‌افتادند و ضمن خواندن فاتحه‌ای، برایش طلب آمرزش می‌کردند و دریغ و افسوس می‌خوردند که آن پدر، عجب معرفت و حجب و حیایی داشته و اینان قدر مرام جوانمردانه‌اش را نمی‌دانستند! پایان‌بخش این صحنه، آه سردی بود که از اعماق جان‌های پشیمان مردم شهر برمی‌آمد و زمزمه‌ی مدام این جمله بود که «عجب! صد رحمت به کفن‌دزد قبلی!»

۱۳۸۸/۰۵/۱۷

رسانه‌ی ملی چگونه رسانه‌ای است؟

با نوشته‌ی سانلی و دعوت مهدی جامی بحثی در وبلاگ‌شهر درگرفت که «رسانه‌ی ملی» چگونه رسانه‌ای است؟ چه ویژگی‌هایی دارد و چه انتظاراتی از آن باید داشت؟ بحث تا اینجا به خوبی پیش رفته است و امید که به خوبی ادامه یابد. من نیز به دعوت ف.م.سخن عزیز به این مباحثه دعوت شدم. در این نوشته می‌کوشم از تکرار آنچه تا کنون گفته شده بپرهیزم و نکاتی را به صورت گذرا مطرح کنم تا به پیش رفتن بحث کمک کند؛ بنابراین این نوشته را باید در حد طرح مسأله و نقد و نظر دید نه یک مقاله‌ی مستقل و کامل.

نخست: در ضرورت وجود یک رسانه و فواید آن سخنی نیست. این امری بدیهی است. قدم اول به‌گمانم، تعریف یک «رسانه‌ی ملی» است. چه رسانه‌ای «ملی» است؟ چه ویژگی‌هایی یک رسانه را «ملی» می‌کند؟ «ملی» صفتی است که به ملت برمی‌گردد و ملت با معنایی که ما امروز به‌کار می‌بریم، واژه‌ای است که پس از قرارداد وستفالی و تولد واحدهایی سیاسی زیر نام «دولت-ملت» در فرهنگ سیاسی معاصر شکل گرفت. بحث را باید از همین جا شروع کرد.
این رسانه قرار است نماینده‌ی کدام ملت باشد؟ آیا این رسانه قرار است نماینده‌ی مجموعه‌ای از انسان‌ها باشد که امروز «ملت ایران» تعریف می‌شود؟ عناصر سازنده و تعریف‌کننده‌ی این ملت چیست؟ کدام شاخص‌ها فرد یا افرادی را بیرون از دایره‌ی «ملت ایران» قرار می‌دهد و دیگرانی را درون آن؟ حساب جنبش‌های واگرای قومی در ایران چه می‌شود؟ آیا گروهی که خواستار جدایی کردستان یا بلوچستان یا خوزستان یا ... از ایران هستند، ایرانی محسوب می‌شوند؟ اگر آری، چگونه می‌توان واگرایی قومی آنان از کلیت این واحد سیاسی (دولت-ملت ایران) را در کنار صفت «ملی» که چنین رسانه‌ای خود را بدان ملتزم می‌داند، به رسمیت شناخت؟ آیا به رسمیت شناختن چنین جنبش‌هایی تا بدانجاست که آنان خواستار خودمختاری باشند؟ و اگر موضع آنان، تجریه‌ی سرزمینی باشد، خلاف «منافع ملی» ایران سخن گفته‌اند و باید از داشتن سهمی در «رسانه‌ی ملی» محروم شوند؟ مفهوم «منافع ملی» به عنوان یکی از محوری‌ترین عناصر جهت‌دهنده و محدودکننده در عملکرد «رسانه‌ی ملی» چگونه و توسط چه کسانی تعریف می‌شود؟
نگاهی به عملکرد صدای آمریکا در این زمینه به خوبی موضوع را روشن خواهد کرد. صدای آمریکا به‌دلیل نفرت عمومی که مردم ایران از عملکرد آمریکا در تاریخ معاصر ایران دارند از جایگاه اعتباری بالایی برخوردار نیست. دست‌کم مردم به راحتی به خبرها و تحلیل‌های آن اعتماد نمی‌کنند. بخشی از این عدم اعتماد، به تبلیغات پرحجم رسانه‌های ایران در سه دهه پس از انقلاب برمی‌گردد. آنان چه بر اساس برخی واقعیت‌ها و چه بر اساس توهم توطئه‌ای که در ذهن دارند، کوشیده‌اند آمریکا را دشمنی قسم‌خورده برای ایران و ایرانی نشان دهند؛ و از اتفاق در جا انداختن چنین تصویری موفق هم بوده‌اند. طبیعی است در چنین فضایی، رسانه‌ای که رسماً نماینده‌ی چنین دولتی است چه جایگاهی در اذهان عمومی خواهد داشت. اما این همه‌ی ماجرا نیست. بخشی از ماجرا به عملکرد خود صدای آمریکا برمی‌گردد.
مصاحبه‌ی این رسانه با عبدالمالک ریگی رهبر گروه جندالله در بلوچستان، آن هم زیر عنوان «رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران»، واکنش‌های نفرت‌آمیز بسیاری در مخاطبان این رسانه و فعالان سیاسی در پی داشت. زیرا اکثریت مخاطبان این رسانه، گروه ریگی را به دو دلیل مطرود و منفور می‌دانند: اول به‌دلیل تجزیه‌طلبی که خط قرمز روشن بسیاری از این مخاطبان است و دوم، سابقه‌ی گروه ریگی در کشتار نیروهای نظامی و انتظامی ایران. از نظر این مخاطبان، حفظ مرزهای ایران و به بیان دقیق‌تر، پاسداری از دولت-ملت ایران که وحدت سرزمینی و حفظ و حراست آن از مهم‌ترین عناصر سازنده‌ی آن است، یک خط قرمز روشن محسوب می‌شود و ناگفته پیداست که هر دو دلیل، نقض این موضوع است. حتی استدلال گروه ریگی که خود را تنها در پی احقاق حقوق پایمال شده‌ی قوم بلوچ و بلکه ایران معرفی می‌کند و صفت تجزیه‌طلبی را نفی می‌کند از سوی مخاطبان پذیرفته نمی‌شود زیرا از نظر اینان، هرگونه سخن از احقاق حقوق «قومی» آن هم در برابر حکومت مرکزی و البته با توسل به اسلحه، معنایی جز مقدمه‌چینی برای تجزیه‌طلبی ندارد حتی اگر عنوان تجزیه‌طلبی آشکارا از سوی خشونت‌ورزان نفی شود.
استدلال‌های هر دو طرف در رد نظر طرف مقابل نیز روشن است. طرفداران گروه ریگی و مدافعان عملکرد صدای آمریکا، از ظلم حکومت مرکزی در حق قوم بلوچ سخن می‌گویند و این عملکرد را «واکنشی» به روش و منش حکومت می‌دانند؛ نیز تجزیه‌طلبی این گروه را نفی کرده و چنین مصاحبه‌ای را تنها بازتاب‌دهنده‌ی یکی از صداهای سانسور شده در ایران می‌نامند. در سوی مقابل، مخالفان حتی با پذیرش چنین ظلمی، آن را به هیچ عنوان، دلیل کافی و وافی برای دست بردن به‌سوی اسلحه نمی‌دانند و همچنان که گفته شد، شکل و محتوای چنین حرکتی را «تجزیه‌طلبانه» و مهم‌تر از آن «خشونت‌بار» دانسته و به همین دلایل «محکوم» می‌دانند. مقایسه صدای آمریکا و بی‌بی‌سی نیز از این نظر جالب است؛ اگرچه در ناخودآگاه جمعی ایرانیان، انگلیس در حوادث سیاسی ایران نقش اصلی را ایفا می‌کند و همیشه «کار، کار انگلیسی‌هاست»، با این حال اعتبار بی‌بی‌سی بیش از صدای آمریکا است زیرا بی‌بی‌سی سعی کرده است دست‌کم در ظاهر بی‌طرفی نسبی را رعایت کند و از جانبداری‌های آشکار و واکنش‌برانگیز خودداری کند. به عنوان مثال بی‌بی‌سی در مورد گروه ریگی هرگز عملکردی مشابه صدای آمریکا نداشته است.
حال در این میان تکلیف رسانه‌ای که «ملی» است چیست؟ باید جانب کدام طرف را بگیرد؟ بی‌طرف باشد؟! یعنی نظرات هر دو طرف را بازتاب دهد و قضاوت را به مردم بسپارد؟ پس چرا مخاطبان در برابر این عملکرد صدای آمریکا چنین واکنشی نشان دادند؟ آیا دولتی بودن رسانه‌های صدای آمریکا و بی‌بی‌سی، مقایسه‌ی عملکرد آنها و رسانه‌ی ملی را بی‌معنا می‌کند؟ پس نقش و نظر مخاطب رسانه در این میان چه می‌شود؟ مگر یکی از عناصر معتبر ساختن یک رسانه، همین موضع‌گیری و واکنش و اعتماد مخاطب نیست؟ شاید گفته شود اصلاً وظیفه‌ی «رسانه‌ی ملی» همین تبلیغ تسامح و مدارا و گسترش فرهنگ گفت‌وگو است تا مخاطب نیز ظرفیت طرح چنین مباحثی را بی‌آنکه چنان واکنش خشم‌آلودی نشان دهد بیابد. من با این سخن موافق‌ام. اما مشکلی که وجود دارد این است که رسانه نمی‌تواند کاملاً بی‌طرف باشد. این امر محالی است. بلاخره رسانه یک خط سیر کلی دارد و در یک چارچوب تعریف‌شده حرکت می‌کند. و این چارچوب همان است که رسانه‌ای را «ملی» می‌کند و حافظ «منافع ملی» و دیگری را نه. و درست بر سر تعریف مصادیق است که اختلاف برداشت‌ها روشن می‌شود و بن‌بست‌ها رخ می‌نماید.
تعریف و تعیین «منافع ملی» از پُرمناقشه‌ترین مباحث در علوم سیاسی است. مباحث پیرامون این واژه و برداشت‌هایی که از آن در میان عموم مردم و نخبگان وجود دارد، از قضا مباحثی انتزاعی و صرفاً تئوریک نیستند بلکه همگی نشانه‌های عملی و تجلی‌یافته در میان مردم دارند. برقراری رابطه با آمریکا و اختلاف نظرهایی که پیرامون آن وجود دارد مثال روشنی از این موضوع است. همچنین است موضع اقلیت‌های قومی در برابر حکومت مرکزی در ایران و نظر عموم ملت در برابر آنها. یا سود و فایده و ضرر و زیانی که کشتار مردم بی‌گناه و بی‌دفاع لبنان برای «منافع ملی» ایران به دنبال داشت. نباید موضع روشن و صریح خود را موضع دیگران هم بدانیم. آنانی هم که نظری برخلاف ما دارند، نظر خود را روشن و البته خالی از هرگونه خلل می‌بینند و این به برداشت دو طرف از مسأله «منافع ملی» برمی‌گردد. اگر قرار است موضوع «رسانه‌ی ملی» در مرحله‌ی شفاف‌سازی نظری روشن شود، بایستی به پرسش‌هایی از این دست، به صراحت پاسخ گفت؛ آن هم پاسخ‌هایی دقیق و پخته. نمی‌توان سرسری از این مباحث گذشت و آن را به اصلاح رویه در هنگام عمل موکول کرد.

دوم: پارسای عزیز و دوستان دیگر به‌درستی معتقدند «این رسانه‌ای است که دنبال منافع ملی باشد و حرف اکثریت مردم داخل و خارج از کشور را بزند؛ به همه گروه‌ها و سلیقه‌ها و اندیشه‌ها و مشارب فکری و سیاسی و اجتماعی فرصت برای طرح نظرات و ایده‌های خود بدهد». این نگاه لیبرال به مسأله بدین معناست که حق اکثریت و اقلیت، هر دو، در این میان در نظر گرفته شود. از اینجا مناقشه‌ی بعدی شکل می‌گیرد. ملاک تشخیص اکثریت و اقلیت چیست؟ آیا این رسانه قرار است صدای بی‌صدایان باشد؟ یعنی اقلیت را از عمق به سطح آورد و پیش چشم مخاطب بنشاند تا او را بهتر ببیند و بیشتر بشناسد؟ یعنی قرار است بازتاب صدای اقلیت‌ها باشد؟ یا نه، قرار است به هر گروه و قشر و دسته‌ای به اندازه‌ی وزن آن سهم بدهد. این وزن را چه کسی معین می‌کند؟ کارشناسان رسانه؟ نظر اکثریت مخاطبان؟ برداشت عمومی مردم؟ چه ملاک‌هایی در این میان در نظر گرفته می‌شود و اصولاً این ملاک‌ها چگونه تعیین می‌شوند؟ موضوع آزادی و آزادی رسانه چه می‌شود؟ کسانی که به آزادی معتقد نیستند در این رسانه جایی دارند؟ تا کجا می‌توانند در این رسانه سهیم شوند و از آن سهم بگیرند؟ این میزان را چه کسی یا کسانی و چگونه تعیین می‌کنند؟ چه ملاک‌هایی وجود دارد که آزادی رسانه سر از هنجارگریزی به بهانه‌ی دفاع از حقوق اقلیت‌ها درنیاورد؟ این هنجارها اصولاً چگونه مشخص می‌شوند؟ ملاک تشخیص هنجار و ناهنجاری چیست؟ با ناهنجاری‌ها چگونه باید مواجه شد تا مخاطب را نرماند؟
این‌ها به‌ظاهر مباحثی بدیهی می‌نمایند اما در واقع چنین نیست. بسیاری از ما ایرانیان، دچار توهم خوداکثریت‌پنداری هستیم. اگر هم چنین تصوری نداریم معتقدیم حق ما (هر چقدر که هست) به‌درستی ادا نشده است و بنابراین همیشه طلبکاریم. این موضوعی روانشاختی است که البته ممکن است مبانی واقعی نیز داشته باشد. از همین جاست که اختلاف‌ها آغاز می‌شود و هر گروه معتقد است حق و حقوقش مطابق عده و عُده‌اش رعایت نشده است.

سوم: رسانه باید قشر هدف را مشخص کند. این رسانه قرار است نماینده‌ی کدام اقشار باشد؟ کدام شکاف‌های جامعه‌شناختی را نمایندگی کند؟ شکاف‌های عمودی یعنی طبقات فرادست و فرودست اجتماع را؟ و این فرادستی و فرودستی را از کدام زاویه تعریف می‌کند؟ ثروت؟ سطح فرهنگ؟ کیفیت آموزش؟ یا اینکه قرار است شکاف‌های افقی را هم نمایندگی کند؟ شکاف‌های فکری؟ سیاسی؟ اجتماعی؟ قومی؟ مذهبی؟ جنسیتی؟ یا آنگونه که از فحوای کلام دوستان مشخص است همه‌ی این‌ها؟ اصولاً موضع این رسانه در برابر این شکاف‌ها چیست؟ قرار است این شکاف‌ها را شناسایی کند؟ پُررنگ کند؟ کمرنگ کند؟ پُر کند؟ نابود کند؟ ملاک تشخیص نوع مواجهه با هر یک از این شکاف‌ها چیست و چگونه تعیین می‌شود؟

چهارم: رسانه‌ای که قرار است نخبگان و عموم را کنار هم بنشاند و این دو را با یکدیگر آشتی دهد و زبان یکی را به دیگری بیاموزد و زبان هر دو را به هم نزدیک کند و البته تنوع وسیع گروه نخبگان و پراکندگی زیاد گروه عموم را در نظر بگیرد، باید کار بسیار سنگینی انجام دهد؛ از تولید برنامه‌های اختصاصی برای هر یک از اقشار گرفته تا تولید برنامه‌هایی هدفمند برای برقراری ارتباط و همزبانی بین این دو. همه‌ی مخاطبان این رسانه باید حس کنند که این رسانه، رسانه‌ی آنهاست. گوش و زبان و فکر آنهاست و این کاری به‌غایت سخت و سنگین است. کسب رضایت همه البته ممکن نیست اما رسانه باید افزودن کمی و کیفی مخاطبان را هدف قرار دهد و این، جز با کسب بیشترین رضایت بیشترین تعداد مخاطب ممکن نیست. جزئیات در این میان به اندازه‌ی کلیات مهم‌اند. مثالی می‌زنم. در ابتدای راه‌اندازی تلویزیون بی‌بی‌سی، زنان مجری با لباس‌هایی به‌نسبت «راحت» جلو دوربین ظاهر می‌شدند. من خود شاهد بودم که این مسأله واکنشی را در میان طبقه‌ی متوسط نیمه سنتی-نیمه مدرن ایران در پی داشت. به‌ظاهر در پی برخی تذکرها یا شاید مسائلی دیگر، این نحوه‌ی پوشش اصلاح شد و من به‌عینه بازخورد این موضوع را در میان این طبقه شاهد بودم. همین مسأله هم‌اکنون در برابر رفتار و پوشش متفاوت همین مجریان در پشت صحنه‌ی بی‌بی‌سی مصداق دارد؛ زیرا گاهی دوربین به هنگام نشان دادن گوینده، ناخودآگاه کارمندان پشت صحنه و رفتار و سلوک آنان را نیز نشان می‌دهد و مخاطبان با تیزبینی (و یا شاید از نظر برخی هیزبینی) به آن دقت می‌کنند و نتیجه‌گیری می‌کنند و واکنش نشان می‌دهند. این مثال به‌ظاهر جزئی خود نشان می‌دهد که یک رفتار از مجریان یک رسانه (که سمبل‌های آن محسوب می‌شوند) چگونه می‌تواند این احساس را در مخاطب ایجاد کند که این رسانه خودی، خانوادگی، قابل اعتماد است یا غریبه، بیگانه و غیر قابل اعتماد.

افزونه:
نقد دقیق و عمیق پارسا صائبی عزیز بر این نوشته: «رسانه‌ی ملی، منافع ملی و توهم اکثریت»

۱۳۸۸/۰۵/۰۹

برای «حمزه غالبی» و رنج زندانی که می‌کشد

حمزه را سال‌هاست که می‌شناسم. تقدیر بود که سه سال از سال‌های دانشگاه را در شهری بگذرانم که او در آن زاده شده بود؛ یزد در آن سال‌ها کانون نگاه‌ها بود. رئیس‌جمهور برگزیده‌ی ملت از این استان برخاسته بود و پس از سال‌ها سکون و سکوت، روزهای پُرالتهاب پس از دوم خرداد رسیده بود. دانشجویان و جوانان، دوشادوش مردم، با هزاران امید و آرزو پای در راه نهاده بودند تا شاید این بار، صد سال پس از عزم نخستین، به ثمر نشستن آرزوهای به خاک نشسته‌ی ملت را جشن بگیرند؛ اما چونان خیزش‌های پیشین، باز راه سد شده بود.
روزهای ناامیدکننده‌ی دولت دوم خاتمی فرا رسیده بود. حمزه و دوستانش در آن روزها، دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی یزد بودند؛ درس من به پایان رسیده بود اما به مدد ارتباطاتی که بین دانشجویان دانشگاه‌های دولتی و آزاد یزد برقرار بود، رابطه‌ی دوستانه‌ای میان ما شکل گرفت که تا امروز ادامه یافته است.
حمزه و دوستانش، سر پُرشور و دل بی‌تابی داشتند. لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند. هر لحظه در فکر برگزاری مراسمی، انتشار نشریه‌ای، صدور بیانیه‌ای و خلاصه ایجاد حرکتی بودند که قدمی در راه جنبش مردم باشد. جمعی چند نفره بودند که هر یک توانایی‌های خاصی داشتند. درست به همین دلیل وظایف را بنا به توانایی‌های یکدیگر میان هم تقسیم می‌کردند و حاصل کار قابل مقایسه با هیچ کار گروهی دیگری نبود. حمزه و دوستانش شعله‌ی لرزان آزادی‌خواهی را در روزهای اوج ناامیدی و انفعال، مردانه روشن نگاه داشتند.
حمزه و دوستانش، خالص و بی‌ریا و متواضع بودند. چندین بار مهمان خانه‌هایشان شدم و از آنها جز صداقت و صفا و یک‌رنگی، هیچ ندیدم. صداقت، در روزگار ما که روزگار تسلط دروغ و ریا و تظاهر است، کالای کمیابی است؛ حمزه و دوستانش، درست همانی بودند که می‌دیدی و این بارزترین صفت این جمع بود.
حمزه، خوشبین‌ترین فرد به اصلاح‌پذیری نظام بود. یک بار که به دعوت او، مهمان او و خانواده‌اش در اشکذر یزد شده بودم، گپ و گفت‌وگویمان به تحلیل انتخابات سال 84 و پیروزی احمدی‌نژاد رسید. پدر حمزه با آن صورت مهربان و آفتاب‌سوخته و دوست‌داشتنی و لبخندی که همیشه بر لب داشت به تحلیل من گوش می‌داد. تحلیل من بر پای زوایای تاریک آن انتخابات قرار داشت: اینکه اصلاح‌طلبان به‌عمد نامزدی معرفی کردند که پتانسیل رأی‌آوری نداشت؛ اینکه قصد اصلی آنان خروج از حاکمیت اما به شکلی محترمانه بود؛ اینکه گِله و شکایت اصلاح‌طلبان از حزب پادگانی تنها ژست انتخاباتی برای توجیه هواداران غمزده از شکست است و آنان از تحولات درون ساختار قدرت بیش از همه خبر دارند؛ اینکه هدف گروهی که احمدی‌نژاد را به قدرت رساند تنها بازپس‌گیری قدرت اجرایی کشور نبود بلکه هدف نهایی آنها یک‌دست کردن کل ساختار قدرت و حذف روحانیت از صحنه‌ی سیاسی است؛ اینکه قدرت سازمان‌های اطلاعاتی ایران به حدی است که کوچک‌ترین گفته و نوشته و حرکتی از چشم آنها پنهان نیست و .... حمزه اما مخالف تحلیل من بود؛ حمزه خوشبینانه به نظام و اصلاح‌پذیری آن نگاه می‌کرد. قدرت سازمان‌های اطلاعاتی را توهم و ترس‌زدگی ما می‌دانست و معتقد بود نظام نمی‌تواند این همه عوامل مختلف و متضاد را به‌گونه‌ای بچیند که نتیجه‌ی دلخواه خود را از صندوق‌های رأی درآورد.
خیلی بحث کردیم. نه من نظر او را قبول کردم نه او نظر مرا. پدرش با لبخند گفت بلاخره مسعود هم ماجرا را از یک زاویه دیگر نگاه می‌کند که قابل تأمل است. باید روند حوادث را دید تا میزان صحت این دو تحلیل مشخص شود. پدرش این را گفت و به عکسی اشاره کرد که حمزه را هنگام شام خوردن در کنار برخی از بزرگان اصلاح‌طلب نشان می‌داد. قیافه‌ی حمزه پس از شنیدن این سخن پدرش واقعاً دیدنی بود، چون حمزه فکر می‌کرد آن جمع، محفلی خصوصی بوده است بدون هیچ نگاه بیگانه و دوربین غریبه‌ای؛ اما اشتباه می‌کرد!
پدر حمزه به آیت‌الله خمینی علاقه‌ی زیادی داشت. هنوز هم دارد. همان زمان اگر گه‌گاه لابلای حرف‌هایمان به دهه‌ی اول پس از انقلاب و مثلاً نقش مرحوم خمینی در ادامه‌ی جنگ انتقاد می‌کردیم به دفاع برمی‌خاست. علاقه‌ی پدر حمزه هنوز هم پابرجاست. چند روز پیش که برای پیگیری وضعیت فرزندش به درب زندان اوین رفته بود به خانواده‌هایی که پریشان وضعیت فرزندانشان بودند و به امام ناسزا می‌گفتند، اعترا ض کرده بود. همین اعتراض باعث شده بود آنان گمان کنند پدر حمزه هم یکی از «آنها»ست که در جمع‌شان حضور پیدا کرده است. درگیری و غائله وقتی تمام می‌شود که پدر یکی دیگر از دستگیرشدگان او را می‌شناسد و به سایرین می‌شناساند. پدر حمزه با اینکه فرزندش دربند است اما هنوز اعتقاد و علاقه‌اش به امام را حفظ کرده است.
حمزه، در دانشگاه آزاد یزد، مهندسی برق می‌خواند اما از همان زمان دلبسته‌ی علوم سیاسی بود. اتاقش پر بود از انواع و اقسام کتاب‌ها و جزوه‌ها که با وسواسی عجیب در تمامی زوایای اتاق پراکنده شده بودند! آرزویش تحصیل در دوره‌ی کارشناسی ارشد علوم سیاسی گرایش اندیشه سیاسی بود؛ به آرزویش رسید. وقتی از خلسه‌هایی می‌گفت که پس از کلاس‌های استادان دانشگاه تربیت مدرس به او دست می‌داد بسیار خوشحال می‌شدم که در جایی تحصیل می‌کند که سطح آموزشی دانشگاه به خوبی او را که بسیار پُرمطالعه بود ارضا می‌کند.
جمعیت عظیمی که به مسجد سید اصفهان آمده بودند تا به سخنان میرحسین موسوی گوش کنند و برنامه‌های جنبی انتخاباتی که حمزه بنا به مسؤولیتش (ریاست شاخه جوانان ستاد موسوی) بر عهده داشت، مانع از آن شد که در روز حضور او در اصفهان دیداری میسر شود. ناچار برای دیدن مهندس موسوی و او به فرودگاه اصفهان رفتم. وقتی به او زنگ زدم مثل همیشه با صدایی خندان در حالی که چون گذشته مرا «حاجی» خطاب می‌کرد، احوال‌پرسی کرد. حمزه هیچ تغییر نکرده بود؛ همان صداقت، همان خلوص، همان صفا، همان خوشرویی. در فرودگاه اصفهان از وضعیت مهندس موسوی در کشور پرسیدم و از موقعیتی که در ستاد دارد. انتقادهایی را که به مهندس موسوی داشتم مطرح کردم و او قول داد همه‌ی آنها را به میرحسین منتقل کند.
حمزه هیچ تغییر نکرده بود. شاد و خندان و امیدوار؛ با همان لبخند همیشگی که مرا یاد پدرش می‌انداخت. حمزه هنوز به نظام و اصلاح‌پذیری آن خوشبین بود؛ انتخابات در 22 خرداد برگزار شد؛ و شد آنچه همگان به چشم دیدند؛ حمزه از سی خرداد تا کنون به‌دلیل مسؤولیتی که در ستاد مهندس میرحسین موسوی داشته، بازداشت شده است و جز یک تماس تلفنی کوتاه و بغض‌آلود، هیچ خبر دیگری از او در دست نیست. نظامی که نتواند کسی چون حمزه را تحمل کند سرنوشت عبرت‌آموزی خواهد داشت. حمزه مظهر همه‌ی کسانی بود که صادقانه به اصلاح‌پذیری نظام دل بسته بودند و با این امید بزرگ، در چارچوب قانونی همین نظام، به حرکت درآمده بودند. تحمل‌ناپذیری کسی چون حمزه، نماد پایان یک دوره و آغاز عصری جدید است.

پی‌نوشت:
وبلاگ زندانیان؛ حمزه غالبی را آزاد کنید.