۱۳۸۲/۰۹/۱۰

مشاهدات نابهنگام؛ شماره صفر

به نام خداوند بخشنده مهربان

گفتن از ناگفته هاي وجودمان پهلو به پهلوي خود ستايي مي‌زند اما چه باك كه عيان ساختن آنچه در درون خويش مي‌يابيم به صداقت،به اندازه همان صداقت ارزشمند است و قدرش دو چندان مي‌شود اگر در كمال فروتني و خضوع و از باب كنار زدن گوشه‌اي از پرده خلوت حقيقت با ديگراني كه محرمند در ميان گذاشته شود و چه كساني از «هم وطنان»و «هم دلان» محرمتر ؟
نگارنده اين سطور در اولين ساعات بامداد روزي از روزهاي سرد بهمن ماه در كنار «زنده رود» پاي به عرصه وجود نهاد.از طفوليت در كنار علاقه وافر به درس به مسائل سياسي و اجتماعي اطراف خويش حساس بود همچنان كه وقتي تنها 9 سال داشت پاي تلويزيون مي‌نشست تا سخنراني نخست‌وزير در پارلمان را بشنود.چرخ روزگار اما به تندي مي‌گذشت كه در بعد از ظهر گرم شهريورماه آنهنگام كه سنين دبيرستان داشت كتابي به دستش رسيد كه آتشي بر جانش افكند شعله ور از شعله پنهان تمام سالهاي پيشين؛ «طرحي از يك زندگي » كه سالها پيش در ايام طفوليت خواب خواندنش را ديده بود آنقدر شبيه زندگي او تا آن زمان بود كه بي‌ آنكه كتاب از دستش رها گردد و چشمانش به جز سطور همسر «دكتر شريعتي» چيزي ببيند درون خويش را بر عرصه كتاب مي‌كاويد و حيرت مي‌كرد از اين همه شباهت.«طرحي از يك زندگي» طرحي براي زندگي او گشت و آنجا كه بين دنيا و آخرتش مخير مانده بود آنچه دستانش گرفت و از چاه ترديد به دَرَش آورد «ابديت» و ابهام سنگين نهفته در آن بود كه بازگفتنش حديث ديگري است.آنجا بود كه سوگند ياد كرد اين شمشير دو دم «سياست» را وا نَنَهد و آنرا بي‌هيچ ترسي از عقوبتش به كار گيرد . گذر زمان اما به او آموخت كه آنچه اين شجاعت را موثر و ماندگار مي‌سازد «تدبير» است و بي اين،آن ديگري نيز جنون است و بس؛ و از تقدير تاريخ است كه از پس سالها پس از أن روز آنچه روح ناآرام و پر تلاطمش را آرامش مي‌‌بخشد نه «ابوذر» دكتر شريعتي كه «قمار عاشقانه» دكتر سروش است.

به سالهاي دانشجوئي همچنان كه سنت اين ديرينه مُلك است رسم «سياست» را نيز در كنار «علم مكانيك» آموخت تا آن هنگام كه جامه «مهندسي» به تن مي كند آموخته باشد «ايرانيان» همانها كه سالها در فكر و عمل «بهروزيشان» را خواسته بود از ياد نَبَرد چرا كه چرخ زندگي بي رحمتر از آن بود كه ذهن هاي خسته از سالها «راهروي» و «طي طريق» را خُرد نكند. از دانشگاه فارغ‌التحصيل شد با كوله‌باري از تجارب؛ تجاربي كه در هيچ كلاس و مدرسه‌اي جز «دانشگاه» و «زندگي جمعي» و «فعاليت مشترك» به دست نمي‌آيند.آنقدر گرانبهايند كه به تمام سختيهاي آن سالها چه آنروزهائي كه چشم به راه «وام دانشگاه» بود و چه آنگاه كه ياران را به گناه ناكرده پشت ميله‌هاي زندان ديد و در دل خون گريست از اين همه بي‌مهري حاكمان به فرزندان راستين اين خاك، مي‌ارزيد. زندگي آغاز گشت با تمام خشونت و روزمرگيش و او را نيز چون بسياري ديگر در گرداب خويش غرق نمود و ….
سه سال اخير را به تمامي به سكوت گذراندم.سكوتي از جنس همان مرخصي كه «مسعود بهنود» اين روزها از خوانندگان خويش طلب كرده بود.انديشيدم به همه پرسشهائي كه جوابشان سرنوشت‌ساز بود و سالهاي پيشين به عمد از كنارشان گذشته بودم چرا كه در بند «عمل سياسي» بودم كه مجال «مطالعه سياسي» را مي‌گرفت.فرصت گرانبها مي‌ستاند و در عوض كمي بيش از هيچ در كاسه‌مان مي‌گذاشت!
خردادماه 82 به اصرار يكي از دوستان عزيز ، از ياران گرمابه و گلستان و مجاب شدن در برابر او خلوت خويش شكستم و با «پايان سكوت ايرانيان» به سكوت خويش پايان دادم.
هر چند ايام جواني به سر آمده و نه به «جواني» بسياري از دوستانم و نه به «تجربه» پدر پارسا ؛ اما به گاه ديدن قلم و كاغذ در پناه انبوه كتابهائي كه سنين جوانيم را تشكيل مي‌دهند شوري مرا در بر مي‌گيرد و مشتاق به نوشتن مي‌شوم و سخن گفتن ؛ گفتن و نوشتن از هر آنچه گفتني است.بي‌آنكه از ياد ببريم دو گوش داريم و يك دهان و بيش و پيش از نوشتن به مطالعه و خواندن نيازمنديم و صيقل آينه افكار از زنگارهاي زميني و آسماني.
آخر سخن از اين مكتوب طولاني آنكه دوستان آگاه باشند كه بسياري از فعالان در «ايران» هستند با تمام «واقعياتش»! و سخن عيان خويش در لفافه‌اي از ايما و اشاره مي‌پيچند از سر ناچاري و تدبير كه بودنشان بهتر از نبودنشان است!
نوشته‌هايم از خرداد به اين سو را در وبلاگي نهاده‌ام به قصد آرشيو و بس.

بدرود نمي‌گويم كه اين چند خط آغازي است بر پاياني نامعلوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!