۱۳۸۳/۰۵/۱۲

اين دل بي‌يار نه سزاي چو مني است

دلم به تلنگر نگاه سردت
چه ساده شكست
و تو چه آسان
غفلت عمدي نگاهت را
مهمان چشمان منتظرم ساختي
دستانم چه خالي بود
آنگاه كه به گدائي نور
در بارگاه چشمانت
اشك را مي‌جُستم …
من حكايت اشك خويش
جز با نسيم نگويم
و جز ماه ، ستاره محرم راز من است
و اما اكنون …
تكيه بر چنار كهنسال خلوت دلم
پرواز كلاغها را مي‌نگرم
و غروب پائيز را
و سوداي ناكام « طلوع با تو بودن » را …

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!