۱۳۸۳/۰۴/۲۵

در ميان همهمه آن ميدان …

هنگامي كه در جلو تاكسي را به هم زد راننده غرولندي كرد كه : چه خبره ؟ مگه دروازه شهر رو مي‌بندي ؟ همين ديروز درستش كردم ، مسافرها هم كه انگار نه انگار ، فكر مي‌كنند سوار ماشين دشمنشون شده‌اند …… علي فقط نگاهي به راننده كرد و نگاهش را به بيرون دوخت ، به مغازه‌هاي رنگارنگي كه كالاهاي خويش را در پرتو نور خيره كننده چراغهاي تزئيني دوست داشتني‌تر جلوه مي‌دادند و با آب و رنگ‌تر ؛ خيلي خسته بود ،‌ امروز كارهاي زيادي انجام ‌داده بود ، سرش درد مي‌كرد ، ‌چشمانش مي‌سوخت ، بايد سريع خود را به خانه مي‌رساند و پس از دوش آب سرد به رختخواب مي‌رفت ، توان بيدار ماندن نداشت ، رمقي هم براي مطالعه در او باقي نما‌نده بود …… نگاهش را از پنجره كناري گرفت و به تماشاي روبرو پرداخت ، به نزديك ميدان رسيده بودند ، ميدان بعدي مقصد او بود ، ناگهان به ترافيك سنگيني برخورد كردند ، مامور راهنمائي و رانندگي آنان را به كوچه‌اي فرعي هدايت كرد تا پس از گذشتن يكي دو كوچه در آنسوي ميدان فارغ از ترافيكي كه پيش رو داشتند به مسير خويش ادامه دهند .

ميدان ، ميدان بزرگي نبود اما سابقه چنين ترافيكي را نيز نداشت ، همه مسافران به يكديگر مي‌نگريستند جز علي كه از دو سو بدن خويش را آماج فشار مي‌يافت ، از سوئي درب جلو تاكسي و از ديگر سو مردي نه چندان فربه ؛ علي زير چشمي نگاهي به مرد كناري كرد ، كت و شلوار طوسي و كيف چرمي بزرگي كه طلبه‌هاي حوزه علميه به دست مي‌گيرند بيش از هر چيز قابل رؤيت بود . مسافران پشت سر دو زن و يك مرد بودند . اين را از صداي انتقاد و اعتراضشان مي‌شد فهميد .

… به انتهاي ميدان رسيده بودند . حالا ديگر ميداني كه جمعيت عظيمي در حال ترك آن بودند و دور تا دور چمن‌كاري وسط آن با ميله‌هاي آهني بزرگي محاصره شده بود به طور كامل ديده ميِ‌شد . در ميانه ميدان سكوي بزرگي بود شبيه سن تئاتر ، تاكسي ترمز كوتاهي كرد و راننده سرش را از اتومبيل بيرون آورد …… آقا اين جا چه خبر بوده ؟ مرد سياه پوش نگاه عاقل اندر سفيهي به راننده انداخت و گفت : مگه نميدوني ؟ چند تا جوون دزد رو امروز شلاق زدند ،‌ چند تا از اين انگل‌ها رو ادب كردند …… علي با شنيدن سخن مرد سرش را به طرف وسط ميدان چرخاند ، ‌سربازي كه كيسه‌اي سياه كه دو سوراخ روبروي چشمانش او را قادر به ديدن مي‌ساخت به سر داشت به روي سكوي مرتفع و پهن وسط ميدان آمده بود تا ظاهرا وسيله به جا مانده‌اش را بردارد …… حالا ديگر در ميان جمعيتي كه آرام آرام ميدان را ترك مي‌كرد قرار گرفته بودند ، هر كس اظهار نظري مي‌كرد :
- فكر كرده‌اند با اين كارها مي‌تونند جلو دزدي رو بگيرند اين جوون‌ها كه درد و عار ندارند ، ميرند يك جاي ديگه دزدي ، اگه آبرو داشتند و به فكر آبرو بودند كه از اول دزدي نمي‌كردند …
- چي ميگي حاجي ، اگه چهار تا از اين انگل‌ها رو شلاق نزنند كه درس عبرت نميشه براي بقيه . فايدش چيه كه توي زندون كه هزار تا انگل عين همين‌ها زنداني است اينها رو شلاق بزنند ، بايد در ملا عام باشه كه درس عبرت بشه براي بقيه ……
صداي اعتراض مسافر خانمي كه پشت سر علي نشسته بود بلند شد :‌ خوب چيكار كنند اين جوونها ؟ وقتي كار نيست چيكار بايد بكنند ؟ ناچارند برند دزدي ، بيائيد كار براي اين جوونها ايجاد كنيد اگر نرفتند سر كار و باز رفتند و دزدي كردند اينها رو بگيريد و شلاق بزنيد .
خانم ديگري كه كنار مسافر معترض نشسته لب به شكوه باز مي‌كند كه : اصلا اين رفتار غير انسانيه ، با اين كار شخصيت جوون رو كاملا خرد مي‌كنند ، اگر كمي حيا هم در او وجود داشته با اين شلاق زدن آنهم در ملا عام از بين مي‌رود ، ديگر به هيچ صراطي مستقيم نخواهد بود …
مردي كه كنار اين دو خانم نشسته مي‌گويد : اينها كه همه چي رو پولي كردند چهار روز ديگه براي اكسيژن هوا هم از ما پول مي‌خواهند ، وقتي مخارج زندگي اينقدر بالاست معلومه جوون به اين كارها كشيده مي‌شود ، جوان است عزيز من ، تفريح مي‌خواهد ، سرگرمي مي‌خواهد ، زن مي‌خواهد ، چقدر تحمل كنه ؟ چقدر مقاومت كنه ؟
زن كناري او شكوه را مجددا آغاز مي‌كند : همش تقصير اين ريشي‌هاست كه ما رو بدبخت كردند ، ‌خودشون هزار جور امكانات دارند ، هزار جور امتياز دارند براي دانشگاه ، براي مسكن ، براي معافيت بچه‌هاشون ، هر جا بري وقتي فرم امتياز بهت بدن خانواده‌هاي فلان و فلان در اولويت هستند و همون اول كار به عنوان دستخوش امتياز اوليه‌اي بيشتر از شما دارند …
مردي كه كنار علي نشسته غرولندش بلند مي‌شود : چه ربطي داره خواهر من ؟ كي گفته اينها امتياز خاصي دارند ؟ اگر هم دارند جونشون رو گذاشتند كف دستشون رفتند و جنگيدند براي اسلام ، براي مملكت ،‌ بايد امكانات بهشون داد ، در مقابل جونشون كه هيچي نيست ،‌ اونها از جونشون گذشتند ، ريش هم از واجبات اسلام است …

علي با تمام وجود به اين گفتگو گوش سپرده بود . دستي به ريش‌هاي كوتاه و مرتب خويش كشيد . به ياد نداشت از سنخ آن مرد ظاهر الصلاح باشد كه اكنون همنشين او در اين سفر كوتاه است اما اكنون با همان عناوين كه مرد نگون‌بخت مورد عتاب قرار مي‌گرفت او نيز آماج تهمت بود . سكوتش شايد مهمترين بهانه بود تا مُهر يكرنگي با آن مرد بر پيشانيش نمايان شود . آرام با خود گفت ما مرغي هستيم كه هم در عزا و هم در عروسي سر بريده مي‌شود ، مذهبي‌ها منافق و غربي و ضد دين را پسوند ناممان مي‌كنند و غير مذهبي‌ها مرتجع و خائن و مزدور را ؛ زني كه پشت سر علي نشسته بود بار ديگر نفرين به قبيله ريش‌دار ها را آغاز كرده بود اين بار اما مردي كه مورد سرزنش بود سكوت كرده بود . تنها ناله و نفرين زن در فضاي تاكسي پيچيده بود …

ديگر به ميدان رسيده بودند . علي درب تاكسي را باز كرد و پائين پريد و خود را سد راه عبور مسافر پشت سري كرد . در حالي كه لبخندي بر گوشه لب داشت گفت : خانم محترم نبايد همه را به يك چوب برانيد . من نيز ريش دارم اما هرگز آنگونه كه شما تصوير كرديد و از پس آن سيل نفرين را روانه ساختيد نيستم . زن در حالي كه با حالتي آميخته با وحشت به زور لبخندي را حاكي از تخليه سالها عقده فروخورده تحويل مي‌داد گفت منظور من شما نبوديد منظور من آن آقاست و با دست اشاره‌اي كرد به مسافري كه كنار علي نشسته بود و اكنون سر را پائين انداخته و به راه خويش مي‌رفت . علي نگاهي به آن مرد كرد . نمي‌دانست چه احساسي نسبت به او دارد . در نگاه او هيچ چيز مطلق نبود اما آيا مرد آنگونه بود كه زن تصوير كرده بود ؟ باد پائيزي ناگهان وزيدن گرفت . علي به ياد جواناني افتاد كه آنروز شلاق خورده بودند . دستها را در جيب فرو برد . سر را به زير انداخت و از كنار ديوار راهي خانه شد در حالي كه مبهوت مانده بود در اين دادگاه چند دقيقه‌اي چه كسي محكوم بود و چه كسي مظلوم ………

پي نوشت :‌ داستان فوق كاملا واقعي است تنها نام شخصيت اصلي داستان و برخي جزئيات تغيير كرده است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!