۱۳۸۵/۰۱/۱۱

ناكس‌ام گر به شكایت سوی بیگانه روم

از دیروز صبح كه این ایمیل به دستم رسیده است، پاك به هم ریخته‌ام؛ حتی لحظه‌ای از آن غافل نشده‌ام. تمام روز و شب، مدام، جلو چشمم قدم می‌زد و نصیحت می‌كرد و گاه می‌ایستاد و بُراق، زُل می‌زد به من و با همان برقی كه از نم اشك در چشمانش نهفته بود، مرا خطاب قرار می‌داد. من بارها تصمیم گرفته‌ام وبلاگ را تعطیل كنم اما هر بار در آخرین لحظه، شاهدی از غیب رسیده و مرا از تصمیمم منصرف كرده است. مدتی پیش با دوستی، قدم‌زنان، حاشیه‌ی زاینده‌رود را می‌پیمودیم كه همین موضوع را مطرح كردم. او گفت: «اگر تو از این وادی بروی، آن وقت، این دنیای مجازی چیزی كم خواهد داشت». باور نكردم این حرف را. علاقه‌ای هم نداشتم به باوركردن‌اش. چرا كه در این صورت، با بستن وبلاگ، بناچار برای همیشه خود را سرزنش می‌كردم كه چرا تكه‌ای از این دنیا را با خود كنده‌ام و از صاحبانش جدا كرده‌ام؛ تكه‌ای كه اگرچه به من تعلق داشته اما قطعاً سهم دیگران در آن، كمتر از من نبوده است. تنها، عنان سرنوشت‌اش، در كف اختیار من قرار گرفته است. دیروز كه دیدم دوستی پای نوشتار مهدی جامی نظر داده بود كه «كسی، منتظر نوشته‌های فلانی نیست»، آهی كشیدم و از سویدای دل آرزو كردم كه اینچنین بود و من خود را وامدار و بدهكار مخاطبان و خوانندگان و همراهان و دوستان نمی‌دیدم تا در این برهه، بتوانم به‌تنهایی تصمیم بگیرم. افسوس كه چنین نیست و این نامه نیز، جز این را می‌گوید:


آقای برجیان عزیز!
دغدغه هرکه نباشد دغدغه من یکی که هست. من هم دو بار وبلاگم را تعطیل کردم. من هم حس می‌کردم که دستم به نوشتن نمی‌رود. نمی‌خواهم به شما بگویم چه بکن چه نکن، می‌خواهم بگویم که من هم (در مقیاس کوچک و غیر قابل مقایسه خودم) همین را که شما دارید می‌کشید، کشیدم و در نهایت از خیر خوب و بد نوشتن گذشتم. اما اینجا یک فرق بزرگ هست، اگر من ننویسم به هیچ جای این دنیای گل و گشاد بر نمی‌خورد ولی اگر امثال شما ننویسید؟ شما درس خوانده‌اید، کتاب خوانده‌اید، با ادبیات زندگی کرده‌اید، از سابقه شما هیچ نمی‌دانم ولی با بزرگان نگارش حشر و نشر داشته‌اید، شاید شاگردانی تربیت کرده‌اید، بقول این امروزی‌ها عمود خیمه هستید (ببخشید که ناچار شدم مثال عربی به میان آورم که بزرگ شده عصر انقلاب و جنگ هستم و شعور و افق دیدم بیش از این نیست).
مرحوم سپهری زمانی می‌گفت من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم، حوری، دختر بالغ همسایه، پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین، فقه می‌خواند.
آقای برجیان، من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم کسی که توان نوشتن دارد ناگهان توانش تحلیل می‌رود و در خود خاموش می‌گردد. خیلی دلم می‌خواست می توانستم مثل لات‌های تهرانی که نوجوانی‌ام با آنها گذشت از سر علاقه به شما در لابه‌لای هر دو کلام سخنم دشنامی حواله‌تان کنم که فلان فلان شده، بمان، ... نرو... آخر نوکرتم مگر نمی‌بینی ما چه تنهاییم؟ آخر این رسم مروت نیست که بیائی، بنویسی، جرعه‌ای از عشق در کام ما بریزی و بعد سر شیشه را ببندی و هری؟ بزنی به چاک جعده؟ ای کاش می‌توانستم به همان زبان لات و لوت‌ها به شما بفهمانم که رفتن شما یعنی کنده شدن تکه‌ای از وجود ما ولی افسوس که عفت همان قلمی که در دستان من و شما بوده نمی‌گذارد زبان به سمت خفت دشنام بگردد، پس خواهش می‌کنم بمانید. ما در این تنهائی به شما نیاز داریم.
راستش الان که دارم این مطلب را برایتان می‌نویسم بغض کرده‌ام و دو قطره اشک از هرکدام از چشمانم سرازیر شد. باز هم همان داستان بی‌انتهای نتوانستن نوشتن. می دانم، ذهنت جولانگاه افکار جورواجور می‌شود ولی دستت انگار که مال تو نیست که لحظه‌ای به فرمانت برروی کاغذ بدود، چند روز اول برایت این عجیب است، چند روز بعد کم‌کم نگران می‌شوی که چرا داری "فلج" می‌شوی و این اضطراب فلج شدن تو را هول می کند که قلم در دست بگیری ولی نمی توانی! نویسنده نیستم ولی آشنایم با این سندرم لعنتی. پس از مدتی کم‌کم فلج شدن را باور و قبول می‌کنی و از اینجا فاجعه ابعاد تازه‌تری می‌یابد، از نوشته های قبلی‌ات حالت بهم می‌خورد، می‌خواهی کتاب‌های خود را پاره کنی و سایت و وبلاگت را ببندی، در مواجهه با کسانی که تحسینت می‌کنند و یا مطالبت را دنبال می‌کنند و یا شاگردت هستند حال همان دکتر سپیدبخت فیلم خانه‌ای روی آب (بهمن فرمان آرا) را داری که می‌گفت: «چه دنیای عجیبیه که من می شوم آخرین پناه یک نفر». دوست داری مثل -اگر اشتباه نکنم- اسماعیل در سن جا افتادگی توی داستان طوبی و معنای شب، دستت را ببری بالا و محکم بزنی توی گوش تمام آن مردمی که روزی ازشان دفاع می‌کردی و یا بدتر از همه اینها ، هیچکدام از این احساساتی را که گفتم نداری!
می توانم مسعود صدایت بزنم؟ مثل دوستانت؟
ببین مسعود، شما آدم فهمیده‌ها از امثال ما آدم‌های عادی و عامی خیلی دور هستید، ما نهایت فهم و شعورمان شبهای برره است، با ما باید با زبان برره‌ای سخن بگویی تا شاید ما بفهمیم. ما همه‌مان همون "تُرکه" و "لُره" معروف در جوک‌هامان هستیم. و شماها متاسفانه یا خوشبختانه خیلی بالاتر از ما آدم‌هایی که مثل مورچه توی خودمان می‌لولیم هستید. این باعث تنهایی ما و تنهایی شما می‌شود.
مسعود دوست داشتنی ما، ما مردم عوام‌ایم و شعورمان هم در حد عوام‌زدگی ماست. این است که تو پس از چند سال نوشتن به اصطلاح عامیانه‌اش "می‌بُری"، "آب روغن قاطی می‌کنی"، چون در این مدت داشتی "یاسین به گوش خر" می‌خواندی. انتظار داشتی دو تا و نصفی آدم نیمه‌فهمیده روی نوشته‌هایت دست بگذارند تا با صحبت با آنها همگی‌تان به جایی برسید ولی دریغ، که "این بچه آدم نمی‌شود و (بلانسبت) مرا هم خر کرد!". می‌دانم.
مسعود، شما روشنفکران ایرانی متاسفانه معلم‌های خوبی نیستید، آنهایی از شما هم که گمان می‌کنند معلم هستند عشق معلمی ندارند. اصولا معلمی در ایران کار آدم‌های بدبخت است که از همه جا رانده و مانده شده‌اند. ولی باور کن که ما بچه‌های کودن و پرمدعای این مدرسه گربه شکل، روحمان برای معلمی که ما را درک کند و ما او را درک کنیم پَر می کشد. حال که نسلی به سودای انقلاب سوخت و نسلی در جنگ و نسلی در بازسازی و نسلی در "بازبازی" و حال که سوختن، سرنوشت محتوم روشنفکر ایرانی است، ای کاش یکی از آنها شمع ما می‌شد، می‌سوخت و به ما کودن‌های اکابر "الف، ب" یاد می‌داد تا ما هم بتوانیم از همان کتابهایی که شماها می خوانید بخوانیم، و بتوانیم بفهمیم‌تان و بفهمیدمان تا دیگر، نه شما تنها باشید و در تنهایی خود دم از وبلاگ خود بستن بزنید و نه ما ناچار باشیم در برخورد با هم طبقه‌های‌مان کله تکان بدهیم، از اوضاع روز گله کنیم و در نهایت بگوییم چه کار می‌توان کرد؟ همین است که هست، بر پدر فلان و بهمان لعنت، و بعد برگردیم به سر همان زندگی سگی‌مان.
مسعود جان، باش، بنویس، و هروقت که "آب روغن" قاطی می‌کنی از ماشین پیاده شو و ما شوربختان سرگردان در بیابان بی‌خردی را دور خودت جمع کن و برای‌مان حرف بزن، به حرف‌مان گوش کن، با ما بخند، با ما گریه کن، بگذار که لمست کنیم تا بفهمیم از جنس مایی و ما را لمس کن تا بفهمیم از جنس توایم. بعد، حالت که خوب شد، سوار ماشینت بشو و باز مدتی خوش بران تا "قاط زدن" بعدی و جماعتی دیگر. اگر هرکدام از شما فهمیدگان چنین کاری برای ما بکنند، ما هرروز کلی معلم خواهیم داشت که ازشان چیز یاد بگیریم. بیابان بی‌خردی خیلی سرزمین خشک و خشنی است. برای گذشتن از آن ما به هم احتیاج داریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!