سال اول دانشگاه تمام شده و تابستان فرا رسیده بود. در خیابان چهارباغ قدم میزدم که چشمم به آگهی کلاسهای تابستانی یک مؤسسه خیریه افتاد. کلاسها، مجموعهای از دروس مذهبی و ادبی و روانشناسی و... بود. رفتم و ثبتنام کردم . در امتحان پایان دوره، در بین نود نفر، اول شدم. جایزهی سی نفر اول، سفر به مشهد بود.
اواخر شهریورماه بود که عازم شدیم. اولین بار بود که به مشهد سفر میکردم. و اولین بار بود که مفهومی مذهبی به نام «طلبیدن توسط امام رضا» را لمس میکردم. مفهومی که حتی با وجود تفکر مذهبیام، تا آن لحظه برایم ناباورانه مینمود. در مشهد به مسؤول اردو پیشنهاد کردم تا اگر امکانش هست در کارهای خیریهی مؤسسه کمک کنم. او با روی باز پذیرفت و گفت اتفاقاً میخواستم همین پیشنهاد را مطرح کنم که خودت پیشقدم شدی.
مؤسسهی مذکور، یکی از مؤسسات بزرگ خیریه اصفهان بود که وظیفهی حمایت از ایتام و خانوارهای بیسرپرست را بر عهده داشت. در بازگشت به اصفهان، وظیفهی مصاحبه با پسران خانوادههایی که بهتازگی برای عضویت به مؤسسه مراجعه میکردند، به من محول شد. پسران این خانوادهها، بازهای سنی از پیشدبستانی تا دانشجو را در بر میگرفتند. من ضمن گپ و گفت و پرسش و پاسخ با آنها، فرم مخصوصی را پر میکردم و نظر خودم دربارهی آن فرد را مینوشتم. بنا به وضعیت اقتصادی و فرهنگی خانوادهها، هر یک از فرزندان برای دورههای آموزشی متناسب دعوت میشدند. آن دوران پر از خاطره و تجربه بود. مدت کوتاهی هم مربی کلاسهای مذهبی گروهی از بچهها بودم.
من ترم سوم را مهمان دانشگاه صنعتی اصفهان بودم و همزمان، با آن مؤسسه هم همکاری میکردم. در پایان ترم سوم، چنان از جو خشک و خستهکنندهی دانشگاه صنعتی به ستوه آمدم که با وجود معدل A و اشارهی رئیس دانشکده مبنی بر انتقالی دائم به این دانشگاه، تصمیم گرفتم به دانشگاه یزد برگردم. ترم سوم دانشگاه صنعتی خیلی زود تمام میشد و ترم چهارم دانشگاه یزد با فاصلهای یک و نیم تا دو ماهه آغاز میشد. به همان مسؤول مؤسسه پیشنهاد کردم که در این فرصت یکی دو ماهه میتوانم همکاریهای دیگری داشته باشم. او که بهتازگی به ریاست مؤسسهی ابابصیر (مدرسهی نابینایان اصفهان) منصوب شده بود، از من دعوت کرد به آنجا بروم. من هم پذیرفتم.
بانی اصلی تأسیس ابابصیر، مرحوم آیتالله شمسآبادی بود. مؤسسه، زیر نظر هیأت امنا اداره میشد و از نظر کشوری، زیرمجموعهی سازمان آموزش و پرورش استثنایی کشور بود. مدرسه، از محل درآمدهای خود، خدمات تحصیلی و خوابگاهی به دانشآموزان نابینا ارائه میکرد. قرار شد من در بخش سمعیبصری مشغول شوم و به مسؤول آن کمک کنم.
دانشآموزان نابینا، معمولاً باهوش بودند. اعتقاد خود و مربیهاشان این بود که به دلیل فقدان حس بینایی، سایر حواس آنها بهشدت تقویت شده و رشد کرده است. قوهی شنوایی اکثر آنها بسیار عالی بود. باورش سخت است اما این دانشآموزان با وجود نابینایی، گرگمبههوا بازی میکردند و در سالنهای مدرسه، دنبال هم میگذاشتند! آنها از روی صدای دویدن فردی که تعقیبش میکردند، محل او را تشخیص میدادند و به سویش میدویدند. نکتهی جالب این بود که در یک سالن، همزمان، سه چهار جفت از این بچهها، بازی میکردند و بسیار کم پیش میآمد در تشخیص دقیقی فردی که در پیاش بودند، اشتباه کنند!
بخش سمعیبصری مؤسسه، پر از نوارهای درسی و غیردرسی دانشآموزان بود. درسهای آنان بر روی نوار ضبط شده بود تا امر آموزش بچهها، آسانتر انجام شود. کتابهایی با خط بِریل و ماشین تحریر مخصوص نابینایان هم در این بخش موجود بود. از روز اول که در بخش سمعیبصری مشغول شدم و نوارهای درسی دانشآموزان را تحویل میگرفتم و تحویل میدادم، با پرسشهای آنان روبهرو شدم: «آقا شما تازه اومدین؟ چند سالتونه؟ معلمین؟ زن دارین؟ شما میبینید؟ (و این پرسششان جانم را آتش میزد)، شما هم شبا پیش ما میمونین؟ (گروهی از بچهها ساکن خوابگاه بودند و مربیها به نوبت، شبها پیششان میماندند تا مراقبشان باشند) و....». برخی از آنها مغرور بودند و اصلاً خود را از تک و تا نمیانداختند؛ جوری رفتار میکردند که انگار هیچ کمبود و نقصی ندارند و کاملاً عادی و معمولی هستند. گروهی هم مظلوم بودند و رفتارشان به گونهای بود که ترحم انسان را برمیانگیخت. بعضیها هم با نجابت و دور از هر گونه مظلومنمایی، داستان نابینا شدنشان را تعریف میکردند. در کل، بیشترشان در پی ارتباطگیری و کسب اطلاع از محیط اطراف (و در اینجا شخص من) بودند.
برای صبحگاه، همگی صف میکشیدند. هر کلاس، صف جداگانهای داشت و بچهها، بدون هیچ کمکی به صف کلاسشان میپیوستند. در ساعات کلاس، جز صدای تدریش معلمها و تکرار بچهها، صدایی در مدرسه شنیده نمیشد. اما زنگ تفریح، غریو شادی و بازی بچهها در سالن میپیچید. بسیاریشان هم به سمعیبصری مراجعه میکردند. زنگ ناهار اما داستانی بود. بچهها برای گرفتن ناهار به صف میشدند. ما هم در صف میایستادیم. هر کدام هم هوای چند دانشآموز دور و برمان را داشتیم. بچهها ظرف ناهار را تحویل میگرفتند و با احتیاط کنار میز و صندلیها میرفتند. با دست کشیدن به میزها و زدن ضربهی پا به پایهی میزها و صندلیها، موقعیت خود را تشخیص میدادند و مینشستند. بدترین صحنه، پایان ناهار بود که اکثر بچهها با دستهای چرب و چیلی از سر میز بلند میشدند و در بسیاری مواقع با کشیدن دست به شانهی افرادی که هنوز نشسته بودند، موقعیت را تشخیص داده و به سمت درب خروجی حرکت میکردند! شانههای اکثر افراد در این موقعیت، کثیف میشد. پس از روز دوم، دیدم اینطوری نمیشد. موقع عبور یک دانشآموز، سریع جاخالی میدادم و با دستهایم هدایتش میکردم تا هم لباس من کثیف نشود و هم او مسیرش را پیدا کند.
پسربچهی تپلی بود که بسیار کم میدید. یک بار گفت من خیلی کم میبینم ولی نابینا نیستم. گفت میخواهید ثابت کنم؟ گفتم بکن! چشمانش را به پلیورم نزدیک کرد. خیلی نزدیک. حدود دو سانتی پلیور! گفت لباس شما رنگ روشن است. خیلی روشن! گفتم درست گفتی! کِرمرنگ است! معلم این دانشآموز هم مرد میانسال نابینایی بود با موهای جوگندمی. تعریف میکرد که در دوسالگی، هنگامی که برادرش او را بغل کرده و قصد پریدن از عرض رودخانه را داشته، با سر روی سنگهای کف رودخانه پرت شده و نابینا شده است. برخلاف نابینایان مادرزادی، رنگها را میشناخت و حسشان میکرد. این فرق بزرگ نابینایان مادرزادی و غیرمادرزادی بود. او میگفت: «با وجود نابینا شدن، چشمهای من عین آدمهای بینا بود. یعنی رنگ و حالت چشمانم چنان بود که کسی با نگاه کردن به آنها متوجه نابیناییام نمیشد. پس از چند سال به امید بهبود، عمل جراحی کردم. اما نه تنها بهبودی اتفاق نیفتاد بلکه بر اثر عمل، رنگ و حالت چشمانم تغییر کرد و نابیناییام عیان شد.». راست میگفت. رنگ چشمانش سبز کمرنگ با رگههای تقریباً سفید بود. مثل رنگ سبز آبرنگ که با آب رقیق شده باشد. از این ماجرا متأسف بود. برایم جالب بود که نابینایان هم به زیبایی ظاهری خود اهمیت میدهند. بعداً آرایش کردنهای «مریم حیدرزاده» بیشتر این نکته را برایم روشن ساخت.
اواخر شهریورماه بود که عازم شدیم. اولین بار بود که به مشهد سفر میکردم. و اولین بار بود که مفهومی مذهبی به نام «طلبیدن توسط امام رضا» را لمس میکردم. مفهومی که حتی با وجود تفکر مذهبیام، تا آن لحظه برایم ناباورانه مینمود. در مشهد به مسؤول اردو پیشنهاد کردم تا اگر امکانش هست در کارهای خیریهی مؤسسه کمک کنم. او با روی باز پذیرفت و گفت اتفاقاً میخواستم همین پیشنهاد را مطرح کنم که خودت پیشقدم شدی.
مؤسسهی مذکور، یکی از مؤسسات بزرگ خیریه اصفهان بود که وظیفهی حمایت از ایتام و خانوارهای بیسرپرست را بر عهده داشت. در بازگشت به اصفهان، وظیفهی مصاحبه با پسران خانوادههایی که بهتازگی برای عضویت به مؤسسه مراجعه میکردند، به من محول شد. پسران این خانوادهها، بازهای سنی از پیشدبستانی تا دانشجو را در بر میگرفتند. من ضمن گپ و گفت و پرسش و پاسخ با آنها، فرم مخصوصی را پر میکردم و نظر خودم دربارهی آن فرد را مینوشتم. بنا به وضعیت اقتصادی و فرهنگی خانوادهها، هر یک از فرزندان برای دورههای آموزشی متناسب دعوت میشدند. آن دوران پر از خاطره و تجربه بود. مدت کوتاهی هم مربی کلاسهای مذهبی گروهی از بچهها بودم.
من ترم سوم را مهمان دانشگاه صنعتی اصفهان بودم و همزمان، با آن مؤسسه هم همکاری میکردم. در پایان ترم سوم، چنان از جو خشک و خستهکنندهی دانشگاه صنعتی به ستوه آمدم که با وجود معدل A و اشارهی رئیس دانشکده مبنی بر انتقالی دائم به این دانشگاه، تصمیم گرفتم به دانشگاه یزد برگردم. ترم سوم دانشگاه صنعتی خیلی زود تمام میشد و ترم چهارم دانشگاه یزد با فاصلهای یک و نیم تا دو ماهه آغاز میشد. به همان مسؤول مؤسسه پیشنهاد کردم که در این فرصت یکی دو ماهه میتوانم همکاریهای دیگری داشته باشم. او که بهتازگی به ریاست مؤسسهی ابابصیر (مدرسهی نابینایان اصفهان) منصوب شده بود، از من دعوت کرد به آنجا بروم. من هم پذیرفتم.
بانی اصلی تأسیس ابابصیر، مرحوم آیتالله شمسآبادی بود. مؤسسه، زیر نظر هیأت امنا اداره میشد و از نظر کشوری، زیرمجموعهی سازمان آموزش و پرورش استثنایی کشور بود. مدرسه، از محل درآمدهای خود، خدمات تحصیلی و خوابگاهی به دانشآموزان نابینا ارائه میکرد. قرار شد من در بخش سمعیبصری مشغول شوم و به مسؤول آن کمک کنم.
دانشآموزان نابینا، معمولاً باهوش بودند. اعتقاد خود و مربیهاشان این بود که به دلیل فقدان حس بینایی، سایر حواس آنها بهشدت تقویت شده و رشد کرده است. قوهی شنوایی اکثر آنها بسیار عالی بود. باورش سخت است اما این دانشآموزان با وجود نابینایی، گرگمبههوا بازی میکردند و در سالنهای مدرسه، دنبال هم میگذاشتند! آنها از روی صدای دویدن فردی که تعقیبش میکردند، محل او را تشخیص میدادند و به سویش میدویدند. نکتهی جالب این بود که در یک سالن، همزمان، سه چهار جفت از این بچهها، بازی میکردند و بسیار کم پیش میآمد در تشخیص دقیقی فردی که در پیاش بودند، اشتباه کنند!
بخش سمعیبصری مؤسسه، پر از نوارهای درسی و غیردرسی دانشآموزان بود. درسهای آنان بر روی نوار ضبط شده بود تا امر آموزش بچهها، آسانتر انجام شود. کتابهایی با خط بِریل و ماشین تحریر مخصوص نابینایان هم در این بخش موجود بود. از روز اول که در بخش سمعیبصری مشغول شدم و نوارهای درسی دانشآموزان را تحویل میگرفتم و تحویل میدادم، با پرسشهای آنان روبهرو شدم: «آقا شما تازه اومدین؟ چند سالتونه؟ معلمین؟ زن دارین؟ شما میبینید؟ (و این پرسششان جانم را آتش میزد)، شما هم شبا پیش ما میمونین؟ (گروهی از بچهها ساکن خوابگاه بودند و مربیها به نوبت، شبها پیششان میماندند تا مراقبشان باشند) و....». برخی از آنها مغرور بودند و اصلاً خود را از تک و تا نمیانداختند؛ جوری رفتار میکردند که انگار هیچ کمبود و نقصی ندارند و کاملاً عادی و معمولی هستند. گروهی هم مظلوم بودند و رفتارشان به گونهای بود که ترحم انسان را برمیانگیخت. بعضیها هم با نجابت و دور از هر گونه مظلومنمایی، داستان نابینا شدنشان را تعریف میکردند. در کل، بیشترشان در پی ارتباطگیری و کسب اطلاع از محیط اطراف (و در اینجا شخص من) بودند.
برای صبحگاه، همگی صف میکشیدند. هر کلاس، صف جداگانهای داشت و بچهها، بدون هیچ کمکی به صف کلاسشان میپیوستند. در ساعات کلاس، جز صدای تدریش معلمها و تکرار بچهها، صدایی در مدرسه شنیده نمیشد. اما زنگ تفریح، غریو شادی و بازی بچهها در سالن میپیچید. بسیاریشان هم به سمعیبصری مراجعه میکردند. زنگ ناهار اما داستانی بود. بچهها برای گرفتن ناهار به صف میشدند. ما هم در صف میایستادیم. هر کدام هم هوای چند دانشآموز دور و برمان را داشتیم. بچهها ظرف ناهار را تحویل میگرفتند و با احتیاط کنار میز و صندلیها میرفتند. با دست کشیدن به میزها و زدن ضربهی پا به پایهی میزها و صندلیها، موقعیت خود را تشخیص میدادند و مینشستند. بدترین صحنه، پایان ناهار بود که اکثر بچهها با دستهای چرب و چیلی از سر میز بلند میشدند و در بسیاری مواقع با کشیدن دست به شانهی افرادی که هنوز نشسته بودند، موقعیت را تشخیص داده و به سمت درب خروجی حرکت میکردند! شانههای اکثر افراد در این موقعیت، کثیف میشد. پس از روز دوم، دیدم اینطوری نمیشد. موقع عبور یک دانشآموز، سریع جاخالی میدادم و با دستهایم هدایتش میکردم تا هم لباس من کثیف نشود و هم او مسیرش را پیدا کند.
پسربچهی تپلی بود که بسیار کم میدید. یک بار گفت من خیلی کم میبینم ولی نابینا نیستم. گفت میخواهید ثابت کنم؟ گفتم بکن! چشمانش را به پلیورم نزدیک کرد. خیلی نزدیک. حدود دو سانتی پلیور! گفت لباس شما رنگ روشن است. خیلی روشن! گفتم درست گفتی! کِرمرنگ است! معلم این دانشآموز هم مرد میانسال نابینایی بود با موهای جوگندمی. تعریف میکرد که در دوسالگی، هنگامی که برادرش او را بغل کرده و قصد پریدن از عرض رودخانه را داشته، با سر روی سنگهای کف رودخانه پرت شده و نابینا شده است. برخلاف نابینایان مادرزادی، رنگها را میشناخت و حسشان میکرد. این فرق بزرگ نابینایان مادرزادی و غیرمادرزادی بود. او میگفت: «با وجود نابینا شدن، چشمهای من عین آدمهای بینا بود. یعنی رنگ و حالت چشمانم چنان بود که کسی با نگاه کردن به آنها متوجه نابیناییام نمیشد. پس از چند سال به امید بهبود، عمل جراحی کردم. اما نه تنها بهبودی اتفاق نیفتاد بلکه بر اثر عمل، رنگ و حالت چشمانم تغییر کرد و نابیناییام عیان شد.». راست میگفت. رنگ چشمانش سبز کمرنگ با رگههای تقریباً سفید بود. مثل رنگ سبز آبرنگ که با آب رقیق شده باشد. از این ماجرا متأسف بود. برایم جالب بود که نابینایان هم به زیبایی ظاهری خود اهمیت میدهند. بعداً آرایش کردنهای «مریم حیدرزاده» بیشتر این نکته را برایم روشن ساخت.
جالب بود و روان
پاسخحذفکاملا اتفاقی بعد از خوندن این پست شما، این ویدیو رو دیدم:
پاسخحذفhttps://plus.google.com/100535338638690515335/posts/ZPwahhTxfMZ
لا به لای این همه پست های هوائی و زمینی،پستی بود در مورد زندگی.جائی که آدم ها با علایق و گرایشات مختلف به هم می رسن.
پاسخحذفکم پیش میاد پستی طولانی رو با لذت بخونم.واقعاً جالب بود.
دوستان گرامی، بابک، روزبه و براده.
پاسخحذفاز ابراز لطف و محبت شما سپاسگزارم.
نوشتتون جالب بود. فقط یک نکنه: جو دانشگاه صنعتی اونقدرها هم خشک و سختگیرانه نیستا!
پاسخحذفممنون!
پاسخحذفدانشکده به دانشکده فرق میکند. مثلاً بچههای عمران چه در دانشگاه صنعتی چه در دانشگاههای دیگر، معمولاً بچههایی شاد و سرخوش و بازیگوش و پر از شیطنت هستند. در مورد دانشکدههای دیگر بستگی به جو کلی ورودیشان دارد. ولی در مورد دانشکدهی مکانیک، جو کلی همهی ورودیها خشک و سرد بود. سر دانشجویان فقط و فقط به درس گرم بود، آن هم به شکلی واقعاً کسالتبار. تمام زندگیشان در همین درس و مباحث درسی خلاصه میشد. همیشه دور و بر استاد تاب میخوردند. غیر از درس، حرف دیگری نمیزدند و دغدغهی دیگری نداشتند. بهشدت آدمهای تکجنبهای بودند.
مخالف درس خواندنشان نبودم و نیستم. وظیفهی دانشجو، درس خواندن است. آمده است دانشگاه تا درس بخواند. اما اینکه کل زندگی یک دانشجو، در چند کتاب درسی دانشگاهیاش خلاصه شود و از کل زندگی جز این کتابها نبیند و جز آن مباحث نخواند و جز آن آموختهها نگوید و استاد را از دفترش تا کلاس و از کلاس تا دفترش، با وسواسی واقعاً غیر قابل تحمل، تعقیب کند و....
برای من که خودم دانشجویی درسخوان و ممتاز بودم، واقعاً تحمل جوی اینجنین یکسویه و آدمهای آنچنان تکجنبه سخت بود؛ و سخت هست...!
درست میفرمایین!البته نمیدونم شما چه سالی صنعتی بودین، اما بچههای مکانیکی فعال در زمینههای مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و... هم داشتیم حوالی سالهای ۸۳-۸۷. البته کاملا حرفتون درسته که دانشکده به دانشکده فرق میکنه.
پاسخحذفولی جسارتتون در برگشتن به دانشگاه یزد علیرغم احراز شرایط مربوط به انتقال، ستودنی است!