۱۳۸۲/۱۰/۲۶

گفتا ز که نالیم، که از ماست که بر ماست

ربع قرن پيش مجسمه‌اي ديگر فرو افتاد تا تاريخ را مكرري ديگر اتفاق افتد . 26 ديماه سال 57 امواج قيام مردم آنچنان توفنده و بنيان افكن گشته بود كه ديگر مجالي براي ماندن حتي براي پادشاهي كه كارها را به نام نامي آريامهري او آغاز مي‌كردند وجود نداشت . تاريخ را اين بار زايشي دگر باره بود نه چون ققنوس كه از خاكسترش ققنوسي ديگر برمي‌خيزد كه چونان مادري بيمار و دردمند كه فرزندي چون خود به دنيا مي‌آورد با همان درد و بيماري موروثي .

ملت را ديگر تحمل نبود : « شاه بايد برود » ؛ چه كسي اما جانشين او تواند بود جز طايفه‌اي كه در نگاه عامه در بري بودن از خطا و لغزش والاترين‌اند ؛ بدينسان حكومت نوپا به تمامي به روحانيون سپرده شد كه در اين مقوله اكثريت سخن آخر مي‌زند ؛ اكثريتي كه عامي‌اند و هنوز تربيت خاصان در آنها به تمامي كارگر نيفتاده است . در آغازين روزهاي پيروزي آنچنان مردم را شور و شعف اين « انتحار جمعي » در بر گرفته بود كه چشم بر دهان روحاني‌اي ولو پيش‌نماز مسجد محل داشتند و از او به يك اشارت ، از اين قوم به سر دويدن . آنچنان در اين مسير افراط كردند كه عكس رهبر جديد را در ماه مي‌ديدند و اين نه فقط مختص عامه مردم بود كه اين توهم قوه تفكر بعضي نخبگان تحصيل كرده را نيز ربوده بود .

رژيم استبدادي پيشين در پس برنامه هاي جديد دولت نوپاي آمريكا فضاي سياسي را گشود ، مطالبات سياسي-اجتماعي اما آنقدر در پشت اين ديوار نهفته مانده بود كه اندك روزني بس بود تا سيلي ويرانگر به راه افتد تا نه از تاك نشاني ماند نه از تاك‌نشان ؛ اما حاكميت و استيلاي 2500 سال تفكر قبيله‌اي در قلب و روح مردمان اين خاك ريشه‌دارتر از آن بود كه به قلم و سخن بزرگمرداني كه در پايان عصر پهلوي دوم در اين سرزمين ظهور كردند از بنيان تغيير كند . باز هنگام نارضالتي از سيستمي سياسي بود و نااميدي از اصلاح مسالمت آميز آن و انتظار براي ظهور قهرمان ، قهرماني كه مطالبات فرو خورده قرون متمادي را مرهمي باشد و انتقام گيرنده‌اي . باز هنگامه خزيدن مردم به كنج خانه‌ها در پي نواخته شدن سرود پيروزي فرا رسيده بود كه اگر « قهرمان » را «صداقتي» در ياري مردم هست دشمنانش در غياب پشتيباني مردم او را به مسلخ برند و اگر قهرمان ، قهرمانيش را در پس پرده خدعه و نيرنگ به كف آورده است در عدم حضور صاحبان اصلي كشور در صحنه تحولات به تقسيم غنايم و بازتوليد مناسبات سياسي‌اي بنشيند كه حكومتش را قوامي باشد و دوامي تا ديگر بار نااميدي بر اين قوم مستولي شود و قهرماني ديگر ظهور كند و قصه دگر بار تكرار شود .

اين قوم را هنوز باور اعتماد به داشته‌هايش ، به آنچه در انبان تاريخ ذخيره دارد نيست و چشم به آسمان دارد كه يا خدائي كه «محافظ» اوست او را ياري رساند يا «قهرماني» ظهور كند و اين مردم با اشكهاي احساسي و هيجان‌هاي زودگذرش و يا حتي به بذل جان خويشتن او را ياري دهد تا بسازد اين كهنه ديار را و ندانست و نمي‌داند كه كار از كدامين نقطه مي‌لنگد كه اينچنين حديث شوربختي اين قوم تكرار مي‌شود .

در بهمن 57 « رياست » و « زعامت » سرزمين را به كساني بخشيد كه در اندرون‌شان نيروئي بس عظيم براي مقابله با وسوسه‌هاي قدرت قائل بود . تاريخ اما گواه است كه قدرت را آنچنان جاذبه‌اي است كه «عادلترين» و «صادقترين» بزرگمردان را نيز به زير مي‌كشد ؛ چنين بود كه در پس اين اعتماد نابجا نه تنها به نظارت بر قدرت وقعي ننهاد كه كساني را قدرت ويژه و نامحدود بخشيد و با راي خويش آنرا لباس مقبوليت مردمي داد . مگر در تاريخ امثال «مصدق» و «چه‌گوارا» چندين بار ظهور كرده‌اند ؟

ديكتاتورها مي‌روند ؟ محمد رضا شاه رفت ؛ سه‌سه‌كو نيز ؛ پينوشه هم ؛ و اين آخري كه جهان را تكان داد صدام بود كه روزگاري نامش لرزه بر اندام هر آزاده‌اي مي‌انداخت . در اين ميان اما آن چيز كه رفتن «ديكتاتور» را غير قابل بازگشت مي‌سازد و آزاديخواه ديروز را از درآمدن به جامه ديكتاتوري نو بازمي‌دارد درس آموزي ملت در زير نور چراغ تاريخ و خودباوري قومي به توانائيهاي خويشتن است ؛ آنچنان كه باور كند اجتماع فرد فرد آنان است كه قهرمان امروز و فرداي اين سرزمين خواهد بود ؛ باور آن است كه تنها و تنها به دست اوست كه اين ديار سامان مي‌يابد يا طريق قهقرا و انحطاط مي‌پيمايد . به خود بباوراند كه خود را اسير احساسات زودگذر نكند و پهلوانان سرزمين خويش را در ميان گرگهاي آزمند روزگار تنها رها نسازد وگرنه افسون‌گريهاي «قدرت» هر قهرمان آزاديبخشي را روش و خلق و خوئي مي‌بخشد كه مردم هزاران بار آرزوي حكومت ديكتاتور پيشين را بكنند .


اين دود سيه فام كه از بام وطن خاست

از ماست كه بر ماست

وين شعله سوزان كه بر آمد ز چپ و راست

از ماست كه بر ماست

جان گر به لب ما رسد از غير نناليم

با كس نسگاليم

از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست

از ماست كه بر ماست

ما كهنه چناريم كه از باد نناليم

بر خاك بباليم

ليكن چه كنم ، آتش ما در شكم ماست

از ماست كه بر ماست

اسلام گر امروز چنين زار و ضعيف است

زين قوم شريف است

نه جرم ز عيسي ، نه تعدي ز كليسا است

از ماست كه بر ماست

گوئيم كه بيدار شديم اين چه خياليست ؟

بيداري ما چيست ؟

بيداري طفلي است كه محتاج به لالائيست

از ماست كه بر ماست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!