۱۳۸۴/۰۱/۱۱

مختصری درباره «اخلاق وب‌نگاری»

دومین جلسه پالتاكی وب‌نگاران اگرچه پایان یافت اما بحث "اخلاق وب‌نگاری" همچنان نیازمند نقادی و موشكافی است. دنیای وبلاگ‌ها بنا به آزادی و بی‌مركزی حاكم بر آن، از هر نو قید و بندی رها شده ا‌ست. درست به همین دلیل، هر كدام از وبلاگ‌نویسان، از وبلاگ و كاركردهای آن تعریفی "شخصی" و "منحصر به خویش" ارائه می‌دهند. تعریفی كه در بسیاری موارد برای دیگران محترم اما فاقد ارزش است. هر چند دست یافتن به تعریفی همه‌پسند از "وبلاگ" بنا به ماهیت دنیای سایبر ایرانیان، امری محال است اما این امر نمی‌تواند ناقض تعریف و گفتگو بر سر اصول اخلاق وب‌نگاری باشد. اصولی حداقلی كه بیشتر وب‌نگاران در روابط متقابل، خود را متعهد به رعایت آنها بدانند.
*****
حسادت در رقابت و افشاگری برای بر زمین زدن رقیب، جزئی از فرهنگ ماست. وب‌نویسی و نظر‌گذاری نیز پاره‌ای از همین فرهنگ است. پس عجیب نیست اگر بازتاب صفات ناپسند اخلاقی را در روابط میان وب‌نگاران شاهد باشیم. اما این همه باعث نمی‌شود توهین و افترا را امری عادی قلمداد كنیم. فضای سایبر فضائی آزاد و رهاست. وب‌نگاران برای كنش و واكنش در چنین فضائی، تنها به "وجدان" خویش تكیه می‌كنند و هیچ عاملی جز آن، قادر به تغییر روش و منش آنان نیست. از این منظر، گفتگو بر سر كامنت‌های توهین‌آمیز و افشاگرانه بحثی به‌نسبت بیهوده خواهد بود، چه، هیچ نویسنده‌ای قادر به تاثیرگذاری شگرف، بر وجدان افراد دیگر نیست. این پدیده تنها در "برخی موارد" با نصیحت و انتقاد مشفقانه حل‌شدنی است. بهترین راه مقابله با هرزه‌نویسان، منزوی كردن آنان است. پاك‌كردن كامنت‌های توهین‌آمیز می‌تواند یكی از روش‌های منزوی ساختن این گروه باشد. این راه حل البته موقتی است زیرا قادر به نقد و درمان ریشه‌ای فرهنگ بیمار ما ایرانیان نیست اما جز صبر و بردباری در برابر این پدیده كاری نمی‌توان كرد.
در این میان "مرزهای توهین" هم تعریف ناشده باقی مانده است. میان وب‌نگاران از این نظر تفاوت‌های فاحشی وجود دارد. برخی از آنان كوچكترین كامنت تهی از تمجید و تعریف را توهین می‌پندارند و تحمل كوچكترین انتقاد نازك‌تر از برگ گُل را ندارند، در مقابل برخی دیگر از كنار فحش‌های ركیك به راحتی می‌گذرند مگر آنكه خطاب به خود آنان باشد! این آشفتگی و پریشان‌حالی در بسیاری مواقع نویسندگان پایبند به اخلاق را از كامنت گذاشتن در سایر وبلاگ‌ها و گشودن بخش كامنت‌ها در وبلاگ‌های شخصی‌‌شان بازداشته است. تقریبا بیشتر وبلاگ‌نویسان مشهور از كامنت گذاشتن به دلیل سوء استفاده هرزه‌نویسان از نام آنها برای توهین به دیگران، امتناع می‌كنند. بنابراین در عمل، هرزه‌نویسی كامنت‌گذاران بیمار، موجب از كار افتادن یكی از ابزارهای ارتباط دو سویه و عمومی در وبلاگ می‌شود. در كنار این موضوع، كامنت‌هائی كه بی‌توجه به محتوای یادداشت، از صاحب وبلاگ می‌خواهند به آنها هم سری بزنند توهین‌آمیز هستند زیرا بدون كوچكترین احترامی به یك نوشته، از فضای وبلاگ برای هدفی كاملا شخصی استفاده كرده‌اند. حتا نمی‌توان این مورد را در مورد یادداشت‌های بدون محتوا، قابل پذیرش دانست زیرا همان یادداشت به ظاهر بی‌ارزش برای ما، ممكن است در نزد خالقش، بسیار گرانبها باشد. از دیگر آلودگی‌های بخش نظرخواهی، نظرهای بی‌صاحب یا بی‌نشان است كه فرد نظردهنده بی‌آنكه كوچكترین نشانی از خود باقی بگذارد و مسؤولیت سخن خویش را بپذیرد، از این فضا به نفع خود بهره می‌گیرد.

این نكته نیز گفتنی است منحصر كردن بحث اخلاق وب‌نگاری به نظر‌گذاری و آداب آن از دامنه وسیع موضوع می‌كاهد. اخلاق وب‌نگاری در عمل به روابط متقابل میان وب‌نگاران می‌پردازد. لینك دادن به وبلاگ‌ها یا نوشته‌های دیگران در هنگام نام بردن از آنان یا نقل نوشته‌ای از آنان، به برقراری یك رابطه‌ی مؤثر میان دو وبلاگ یا دو نویسنده كمك می‌كند. در واقع نویسنده‌ی یك وبلاگ با این كار به نویسنده‌ی دیگر و خوانندگان خود احترام می‌گذارد. به طور مثال به این مقاله[1] نگاه كنید. نویسنده در دو مورد از یادداشت‌های آقایان مهاجرانی و بهنود نام برده است. اما به هیچ كدام از آنها لینك نداده است!

در یادداشت‌های بعدی به موضوع‌هائی نظیر "لینك دادن متقابل"، "شكل لینك دادن"، "نام مستعار"، "گفتگوی نویسندگان داخل و خارج از كشور" و "كیش شخصیت در وبلاگستان" خواهم پرداخت. نیز در یادداشتی مستقل ماهیت "مطالب وبلاگی"‌ را به نقد خواهم نشست.

پی‌نوشت:
1- هنگام نگارش مقاله‌ی "گنجی و رنجی مدام" به عمد به آن دو نوشته لینك ندادم تا از آن به عنوان یك مثال در این یادداشت استفاده كنم. از سوی دیگر هدفم سنجش واكنش خوانندگان بود. شوربختانه هیچ خواننده‌ای به این كار خطا (كه به عمد و برای امتحان دیگران انجام گرفته بود) اعتراض نكرد!

۱۳۸۴/۰۱/۰۶

به یاد وجود نازنینی كه اُسطوره می‌نمود

ششم فروردین هر سال حتی اگر در زیباترین مناطق باشم و در اوج سرمستی و خوشی، باز هم سایه‌ی غمی دیرین وجودم را فرا می‌گیرد. البته رسم نیست كه در روزهای نوروز كه به قاعده باید روزهای سرخوشی ایرانیان باشد سخنی مكدركننده بر زبان آوریم اما شاید روا نباشد این روز بگذرد و از آن وجود نازنین یادی نكنم كه اگر چنین شود نه رسم وفا را بجا آورده‌ام و نه رسم امانت را؛
*****
مرد نازنین نه با سیاست میانه‌ای داشت و نه با جنجال‌ها و غوغاهای كم‌سوادانی كه یك شبه تحلیل‌گر سیاسی می‌شوند. در هنگام شور و هیجان جمع شدن تنی چند از آشنایان و بالا گرفتن بحث سیاسی كه در ابتدای پیروزی انقلاب به منظره‌ای تكراری در هر خانه‌ای مبدل شده بود، به گوشه‌ای می‌رفت و به كار خود مشغول می‌شد بی‌آنكه حتی لحظه‌ای در اینگونه گفتگوها شركت كند. هر زمان لحظه‌ای فراغت می‌یافت از دیدار دوستان و آشنایان دریغ نمی‌كرد. دیدارهایش كوتاه بود و صمیمی و بی‌تكلف. بر لب ایوان می‌نشست و استكانی چائی می‌خورد و وقتی با اصرار او را به درون خانه دعوت می‌كردند فروتنانه و لبخند به لب، به شلوار خاكی شده‌ی خود اشاره می‌كرد و آرام می‌گفت: «دیگر شلوارم خاكی شده است. باشد برای یك وقت دیگر».
از كار و كوشش خسته نمی‌شد. خانواده و كودكانش را بسیار دوست می‌داشت. ازدواجش را با عشق آغاز كرده بود و ثمره‌ی آن دو كودك خردسال بود. نجیب و آرام بود و كوچكترین نشانه‌ای از بدخواهی در رفتارش وجود نداشت. از نفرت بیزار بود و هرگز كینه‌ی كسی را به دل نمی‌گرفت. جز آنچه را اعتقاد داشت انجام نمی‌داد. به فخرفروشانی كه به سبب افزونی صفرهای حساب بانكی خود، قدر و قیمت و موقعیتی برای خویش فراهم آورده بودند و پیرامون‌شان را انبوهی از كاسه‌لیسان انباشته بود بی‌اعتنا بود. با این گروه با غرور و تكبر برخورد می‌كرد و در برابر خواست‌های ناحق‌شان می‌ایستاد. اگر چه به ندرت ترش‌رو می‌شد و از كوره در می‌رفت، اما اطرافیان جملگی می‌دانستند كه لحظه‌ای بعد همین خشم و خروش نیز فرو می‌نشیند و این پرخاش، برخاسته از عمق دل مرد نیست كه ژرفای دلش پاك‌تر از این بود كه آلوده‌ی خشم و غضب شود. برای همه طلب بهروزی و پیروزی می‌كرد. در تمام عمر اگر چه بدخواهانی داشت اما از دشمن‌تراشی بری بود.
شامگاه پنجم فروردین سال 61 فرا رسید. نماز مغرب و عشاء را با حالتی روحانی خواند. سیمای ایران اخبار جنگ را پخش می‌كرد. برخاست و به سراغ كمد رفت. ساعت مچی را از دست خود باز كرد و با نظم و ترتیب در كنار دفترچه حساب بانكی و مدارك شخصی‌اش گذاشت، جائی كه هر كس به راحتی آنها را بیابد. سند منزلی را كه تنها هجده روز بود از خریدنش می‌گذشت دم دست گذاشت. شاید آهی كشید و به خانه نظری انداخت. تنها یك هفته از اسباب‌كشی به خانه‌ی نو می‌گذشت و این اولین منزلی بود كه او خریده بود. شب‌هنگام به خواب رفت و دیگر هرگز برنخاست و به این سادگی پایان مردی كه تنها 29 بهار را دیده بود رقم خورد. خداوند، آرام‌ترین مرگ را به او هدیه كرد، به پاس عمری پاك‌زیستن، پاك‌ماندن و پاك‌خوردن، به پاس عمری نجابت و آرامش كه آزارش به هیچ‌كس نرسید. همین است كه اكنون كه 23 سال از آن روز می‌گذرد هیچ انسانی از او گله‌ای ندارد و به گاه شنیدن نام او، آه‌ از نهاد دوستان و خویشانش برمی‌خیزد. مرد نازنین اُسطوره نبود اما پهلو به پهلوی اُسطوره می‌زد. مگر می‌توان عمری زیست و حتی یك دشمن نداشت جز همان جماعت فخرفروش كه مقاومت مرد را در برابر افزون‌طلبی‌شان، لجبازی معنا می‌كردند؟ مگر می‌توان با نجابت خویش حتی بدخواهان را شرمنده ساخت؟ او ثابت كرد كه آری، می‌توان.

خدایش بیامرزد كه نازنین پدرم بود و عمری مرا در حسرت یك جفت شانه‌ی مردانه تنها گذاشت.

۱۳۸۴/۰۱/۰۵

امید انقلاب مخملین در تهران؟!

جای شگفتی نیست اگر قرن بیست و یكم را قرن «انقلاب‌های مخملین» نام‌گذاری كنیم. تحلیل‌گرانی كه سلسله اتفاق‌ها و تغییرات سیاسی منطقه خاورمیانه را به ویژه پس از حادثه 11 سپتامبر و اعلام نقشه "خاورمیانه جدید" توسط آمریكا دنبال می‌كنند به راحتی می‌توانند نشانه‌های همبستگی دگرگونی‌های منطقه‌ای را مشاهده كنند. حوادثی كه از گرجستان آغاز شد و اُكراین و امروز، قرقیزستان را درنوردیده است. نكته‌ای كه اما اینجا قابل بحث است امید برخی به برپائی انقلاب مخملین در ایران است. ایران اما از چند جهت با كشورهای استقلال‌یافته شوروی و صد البته با لبنان متفاوت است.
نخست: ساختار سیاسی جمهوری‌های آسیای میانه محل نزاع میان دولتمردان و مخالفان آنها نیست، بلكه شیوه اداره كشور و سوء استفاده از قدرت است كه در این كشورها جرقه‌ی انقلاب‌های بدون خونریزی را افروخته است. در حالی كه در ایران، نخستین اختلاف در میان طیف رنگارنگ منتقدان و مخالفان نظام حاكم، شكل و قالب ساختار سیاسی است. نیازی به بازگفتن نیست كه فروپاشی بنیانی یك ساختار سیاسی به وقوع دوره‌ای از هرج و مرج‌های غیر قابل كنترل، ختم خواهد شد. حتی در مقطع تاریخی پس از انقلاب 57 تا برگزاری رفراندوم قانون اساسی، با مبنا قرار گرفتن قانون اساسی شاهنشاهی، اختیارات و وظایف اركان حكومت و به ویژه شاه به نهادهای مختلف واگذار شد تا امكان اداره حكومت فراهم شود. بنابراین حتی اگر شاهد برپائی انقلابی مخملین در تهران باشیم (كه به نظر من بسیار بعید است) در نخستین گام بعد از پیروزی شاهد پراكندگی و آشفتگی گروه‌های منتقد و مخالف بر سر ساختار قدرت خواهیم بود. ممكن است عده‌ای خُرده بگیرند كه این وضعیت موقتی است و حداكثر تا برگزاری "رفراندوم قانون اساسی" تداوم خواهد یافت. شوربختی اینجاست كه با توجه به فضای ذهنی حاكم بر گروه‌های مختلف ایرانی، پذیرش نتایج چنین رفراندومی امری آسان نخواهد بود و احتمال وقوع درگیری‌های خونین و مسلحانه با اكثریت پیروز و حاكم، كم نخواهد بود.
دوم: در كشورهای استقلال یافته‌ی آسیای میانه، یك اپوزیسیون متحد و قدرتمند در برابر دولت مركزی صف‌آرائی كرد. در حالی كه گروه‌های اپوزیسیون ایرانی، اكنون كه هیچ قدرتی در اختیار ندارند از نشستن پشت یك میز و گفتگو ناتوانند. زیرا بیش از هر عاملی، كیش شخصیت و نفی دیگران به تداوم حیات چنین گروه‌های مدد می‌رساند، حال مشخص است این گروه‌ها به محض دستیابی به حاكمیت چه جنگ قدرتی را آغاز خواهند كرد. تاخیری كه در پیروزی مخالفان در قرقیزستان پدید آمد و تردیدی كه ناظران نسبت به پیروزی آنان در تحلیل‌های خویش ابراز می‌كردند ناشی از همین عامل مهم بود. در قرقیزستان نیز اپوزیسیون متحد و قدرتمندی وجود نداشت و اكثر رهبران مخالف نیز در زندان به بند كشیده شده بودند بنابراین امكان راهبری جنبش را عملا از دست داده بودند. تنها پس از آزادی این گروه از رهبران از بند زندان بود كه انقلاب مخملین قرقیزستان شكل و نظم ذاتی خود را بازیافت.
سوم: مردم كشورهای استقلال‌یافته پس از یك دوره طولانی حاكمیت شوروی، در عمل قادر به درك و پذیرش حاكمیت تمام عیار دینی (یك حكومت بنیادگرا) نیستند. تجربه شكست جنبش اسلام‌گرایان تاجیكستان به رهبری عبدالله‌نوری كه در نهایت به امضاء قرارداد صلح و تقسیم مناسب حكومتی انجامید نشان می‌دهد حتی در كشوری چون تاجیكستان كه از نظر فرهنگی و تاریخی بیشترین شباهت را به ایران دارد و مذهب در آن نفوذ فراوانی داشته است، بنیادگرایان قادر به برتری مطلق سیاسی و تشكیل حكومت نبودند. نیز مردمان این كشورها با مساله‌ای به نام "فرهمندی قدرت روحانیت" مواجه نیستند. سكولاریزم در این كشورها یك معیار از پیش پذیرفته شده است. در واقع تصور روال حكومتی دیگر، در این كشورها امری نزدیك به محال است! منتها در ایران نفوذ فراوان مذهب با قرائت‌هائی به غایت متفاوت و متناقض و گسستگی و تقابل نسل سوم و نسل‌های پیشین موقعیتی ناپایدار و كاملا غیرقابل پیش‌بینی را رقم خواهد زد كه امید به انقلاب مخملین در تهران را به یأس مبدل می‌كند.
چهارم: مردم ایران امروز دچار نوعی انفعال سیاسی هستند. بی‌تفاوتی نسبت به سرنوشت جامعه، اكنون به عنوان عنصری پررنگ در رفتار سیاسی ایرانیان جلوه‌گر شده است. از این منظر نیز نمی‌توان امیدی به خیزش مردم داشت. آنچه زیر عنوان "جنبش چهارشنبه سوری" در نوشتار برخی نویسندگان خارج‌نشین در روزهای پیشین دیده شد چیزی جز "توهم یك جنبش" نیست. جنبشی كه حتی اگر پا بگیرد، در بهترین حالت، چون حركت‌های آشوبگرانه اوباش در خرداد چند سال پیش رُخ خواهد نمود كه جنبشی فاقد رهبری، بدون سازماندهی و تهی از فاكتورهای اولیه یك حركت سیاسی-اجتماعی و در فرجام كار، ناگزیر محكوم به شكست خواهد بود.

۱۳۸۴/۰۱/۰۴

گنجی و رنجی مدام

از روزهای پیش از عید كه دكتر مهاجرانی یادداشتی به یاد اكبر گنجی نوشت هر روز این ایام نوروز را با یاد او سپری كرده‌ام. اولین بار نام او را در مجله وزین و پرمحتوائی كه منتشر می‌ساخت دیدم. او و بسیاری از نویسندگان آن مجله، بعدها در روزنامه‌های دوم خردادی به روشنگری پرداختند و در میان نخبگان ایرانی نامی شدند. از آن جماعت اهل قلم، بیشترشان امروز یا در چهار گوشه جهان آواره‌اند یا در كنج انزوای اجباری، شمشیر قلم‌شان در غلاف سكوت می‌پوسد؛ "نگاه نو" در كنار "كیان" محل گردآمدن روشنفكران و نخبگان بود. پایه‌های تئوریك جنبش دوم خرداد (اگر بتوان آن را جنبش یا حركتی اجتماعی نامید) در همانجا ریخته شد. مقالات و یادداشت‌های آن مجله هنوز پس از گذشت این سال‌های پر فراز و نشیب، خواندنی و قابل تامل‌اند. چنان كه نوشته‌های روشنفكران عصر مشروطه چنین‌اند! وقتی وضعیت امروز را اینچنین می‌بینم از تكرار پاره‌ای سخنان، هراس به دل راه نمی‌دهم و به این بهانه كه سال گذشته یا چندی پیش به اشاره‌ای، سخنی را بر صفحه كاغد نقش كرده‌ام از بازگفتنش طفره نمی‌روم. مگر مغز و هسته‌ی تحلیل تاریخ ایران را واژه "تكرار" تشكیل نمی‌دهد؟! بگذریم.
او بیش از تمام زندانیان مشابه رنج مدام زندان را تحمل كرده است، از درون سلولش "صدای سرفه‌های تاریخ" می‌آید و باز هم با این همه رنج و درد از شاداب‌ترین زندانیان است. از این نظر در میان زندانیان كم‌نظیر است. جز این هم نباید باشد. چنین نویسنده‌ای كه با آگاهی تمام، قلم را در دست گرفت و رازها و اسراری را افشا كرد كه هیچ‌كس، آری هیچ‌كس جرات بازگوئی آنها را به خود نمی‌داد مگر می‌تواند در تمام لحظاتی كه مشغول نوشتن و نورافشاندن بر تاریك‌خانه‌ها بود از فرجام كار بی‌خبر مانده باشد؟ آیا جز این است كه او می‌دانست نوشتار او "بازی با مرگ" است؟ گنجی در تمام دورانی كه با شور و شوق می‌نوشت به "عهد ازلی قلم" می‌اندیشید. او "نقش تاریخی" خود را در پیشبرد جنبش دموكراسی‌خواهی ایرانیان، تمام و كمال انجام داد، همین است كه امروز اینگونه آرام و خُرسند است.
گنجی قیمت و بهای این زندان را نیك می‌داند. كسی كه "رسالت تاریخی" خود را به درستی شناخته و "صلیب مرگ" خویش را بر دوش كشیده خوب می‌فهمد این زندان و انزوا به كدام بهانه و علت، در تقدیرش رقم خورده است و چه باك، وقتی رسالت تاریخی به بهترین وجه به انجام رسیده باشد و به جای گام‌های آهسته، جنبش اصلاحات با آن نوشته‌ها جهش‌ها كرده باشد. فایده دادگاه عبدالله نوری مگر جز گام‌های بلند جنبش اصلاحات و فرو ریختن دژ نفوذناپذیر بسیاری از تابوها بود؟ رویكرد ‌نسبتا عقلانی امروز حاكمیت ایران نسبت به مساله فلسطین جز وضعیت منطقه و فشارهای بین‌المللی، حاصل درهم شكستن خط قرمزهای مصنوعی و خودساخته در حوزه سیاست خارجی است. خط قرمزهائی كه عبدالله نوری در روزنامه‌ی خرداد آنها را درنوردید و در دادگاه از آن انتقادها، با شیواترین بیان دفاع كرد.
گنجی اما باز هم یگانه است. هم او، هم مخالفانش و هم مردم می‌دانند دلیل در بند افكندن او چیست. كنفرانس برلین و مضحكه حزب كمونیست كارگری و دیگر گروه‌ها در آن جلسه همه بهانه‌ای بیش نبود. حاصل آن همه كند و كاو و اشاره‌ی او شاید امروز تازگی نداشته باشد كه زمانه نو شده است و ذائقه‌ها دگرگون گشته و گشودن آن پرونده به قصد یافتن بانیانش چندان رغبتی در كسی ایجاد نمی‌كند اما حاصل كار در تاریخ معاصر ایران بی‌نظیر است. اثبات سر برآوردن خشونت‌بارترین اعمال از قلب منحرف‌ترین قرائت‌ها از دین و دریدن چهره عریان تزویر، یادگار كوچكی در تاریخ روشنفكری ایران نیست.
نام گنجی اما دل‌ها را پر از حسرت می‌كند، بار دیگر كتاب‌هایش را ورق می‌زنم. آه حسرت در هوا می‌پاشم و غبار غم چهره‌ام را درهم فرو می‌برد. به مقاله‌هایش چشم می‌دوزم. گوئی نمی‌توانم باور كنم روزگاری نه چندان دور، در این سرزمین، مقاله‌هائی بر این سبك و سیاق منتشر می‌شد و آتش بر جان هر شوریده‌ای می‌زد، هم درباره پرونده قتل‌های زنجیره‌ای و هم در نقد محافظه‌كاران و بیش از همه آنجا كه ریشه‌ی فرهنگ تاریخی این خاك را به تیغ قلم از پیرایه‌ها می‌زدود و چقدر در این راه بی‌پروا بود. به راستی كه عنوانی برازنده بر كتاب‌هایش نهاده است: آسیب‌شناسی گذرا بر دولت دموكراتیك توسعه‌گرا. با دیدن چنین كتاب‌هائی است كه می‌گویم "حسرت" و "تكرار" دو واژه كلیدی تحلیل شكست‌های ایرانیان است؛ حسرتی بر گذشته نوستالژیك و حسرتی بر آینده‌ی پیچیده در ابهام.
گنجی اما هنوز زنده است. هنوز در فضای "تفكر" نفس می‌كشد. انتشار "مانیفیست جمهوری خواهی" نشان داد گنجی با تمام رنج و انزوائی كه در آن گرفتار آمده باز هم به بازبینی راه رفته و موشكافی راه پیش رو همت گماشته؛ گنجی هنوز هم سوژه‌ساز است و پُر از شوریدگی كه اقتضای یك روح ناآرام جز این نیست. گنجی، گنجی عظیم در انبان حافظه تاریخی مردمان این سرزمین است. گنجی كه زمان نتوانست غبار كهنگی و روزمرگی و فراموشی بر سر و رویش بنشاند اگر چه با بسیاری از نام‌آوران تاریخ چنین كرد. و اكنون زمزمه مام میهن را می‌شنوم كه چون مادر حسنك وزیر مردانه می‌نالد: بزرگا مردا كه این پسرم بود ...

۱۳۸۳/۱۲/۳۰

آخرین مناسبت سرد سال 83: نوروز 84!

می‌گویند عید شده است. تقویم هم همین را می‌گوید. اما من نمی‌توانم باور كنم. دیگر از شور و شوق اندك سال‌های پیش برای رسیدن این روز و آن لحظه نیز خبری نیست. این جا عید، بی‌عیدانه است. اگر آواز چكاوك‌ها و نجوای گنجشك‌ها و چهچه بلبل‌ها روی این درخت سیب حیات‌مان نبود كه من هرگز حتی از روی تقویم هم آمدن عید را باور نمی‌كردم. بعد از دوم خرداد سردی كه حتی پرچمدارانش یادی از او نكردند، بعد از بهمن‌ماه كه بسیاری سكوت كردند و دم برنیاوردند، این نوروز سرد و بی‌فروغ، آخرین مناسبت سوت و كور سال 83 است. دست به قلم بردم تا چند خطی از نوروز بنویسم. دیدم تمام آنچه گفتنی‌ست در شعر دوست گرانقدرمان جناب بیژن صف‌سری آمده است. بخوانید و زمزمه كنید؛

سال نو می‌شود،
دریغ، دلمان تازه نشد،
تن هر شاخه‌ی بی‌بر،
از برگ سبز می‌شود،
اما تن ما از جور غم آزاد نشد،
باز هم در حسرت پرواز،
آسمان را بو می‌کشیم،
ضجه‌ها هست هنوز،
شهر از ظلمت شب، آزاد نشد.
به گمانم سال،
باز هم سال قحطی عشق باشد،
که هزار گهواره ی عشق می جنبد،
اما بذر عاشقی کمیاب است.
باز هم شادمانی بی‌دلیل که حسرت را مرهمی نیست،
باز هم بوی عید و بوی نای عشق می آید،
باز هم صلیب تقدیر را بر دوش باید کشید،
باز هم از سکوت و صبوری سخن باید گفت.
کنایه به عید می‌زنم،
عید بی‌عیدانه
بر شما مبارک باد.

پی‌نوشت: عكس از وبلاگ شادي شاعرانه.

۱۳۸۳/۱۲/۲۷

فرشته‌ای در قامت ایران‌بان

از در كه وارد شد به احترامش از جا برخاستم. چهره‌اش ناآشنا می‌نمود. دوست نازنینی كه كنارم نشسته بود و از سال‌ها پیش او را می‌شناخت به نام خانوادگی صدایش كرد. نامش در ذهنم جرقه‌ای زد. در راهروهای تو در توی ذهن مشغول كند و كاو سابقه‌ی این نام بودم كه همان دوست، به نام كوچك صدایش كرد و جویای حالش شد. باورم نمی‌شد. پس صاحب این چهره‌ی لاغر و تكیده همان خانم "فرشته قاضی" است. چهره‌اش هیچ شباهتی به عكس‌هائی كه از او در سایت‌های اینترنتی منتشر شده بود نداشت. این را خود نیز اذعان می‌كرد وقتی وضعیت جسمانی كنونی خود را بسیار بهتر از روزهای پس از آزادی از زندان توصیف ‌كرد.
پیش از این دیدار، وبلاگش را یكی دو بار دیده بودم. آدرس وبلاگش را پرسیدم. با یادآوری اینكه چندی است وقت به روز كردن وبلاگش را نیافته، آدرس را به من داد. حالا خواننده دائم وبلاگش شده‌ام. صفحه نخست وبلاگ او بیش از هر چیز معرف دغدغه‌های اوست. لیستی از نام‌ها، كه از افسانه نوروزی و تلاش خانم قاضی برای رهائی او از حكم اعدام آغاز می‌شود و با آرش سیگارچی و كبری رحمانپور ادامه می‌یابد و به مجتبی سمیعی‌نژاد ختم می‌شود. او همچنان دغدغه‌های اجتماعی پیشین خویش برای دفاع از حقوق انسان‌های دربند را حفظ كرده است و در این راه از نوشتن نامه‌ی سرگشاده و وقت نهادن برای گفتگو و تعامل با طرف‌های ماجرا نیز ابائی ندارد. بیش از تمام این جملات وصفی، نام وبلاگش و شعری كه بر بلندای آن نهاده است مُعرف اوست:

وبلاگ ایران‌بان؛ می‌دانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بردریدند.

۱۳۸۳/۱۲/۲۶

حلبچه آرام بخواب. صدام‌ها بیدارند!

حلبچه آرام بخواب. سال‌هاست كه دیگر كسی نوبهار تو را سیاه‌پوش نمی‌كند. حلبچه آرام بخواب. كودكانت را در آغوش بفشار. به آنها گرمای زندگی ببخش. لبان عنابی دختركانت را از سیاهی این همه تباهی پاك كن و آنها را به میدان پایكوبی و دست‌افشانی روانه كن. آخر یكی دو روز دیگر عروسی بهار است. تمرین رقص كرده‌ای؟ می ناب را از كوزه بیرون آورده‌ای؟ لباس‌های تازه‌ات كجاست؟
حلبچه آرام باش. سال‌هاست كه بر جای جسد خشكیده مردمانت، گلهای شقایق روئیده‌اند. سال‌هاست دیگر كسی صدای ضجه مادرانت را نمی‌شنود. حلبچه آرام باش. عروسی بهار تو به خون كشیده شد و عاملانش چندی است به بند گرفتارند، اما چه سود؟ حلبچه مبادا زیبائی كوه‌ها و سرسبزی دشت‌هایت، حكایت آن روز سیاه را از ذهنت بیرون كند. حلبچه، نمی‌توانم با تو سخن بگویم. تنها می‌توانم سرت را كه به زانوی غم فرو رفته است با نوك انگشتم بلند كنم و بگویم: اشك‌هایت را پاك كن. زندگی جاری است. در برگ برگ این درختان تناور، در سرخی وهم‌انگیز لاله‌های وحشی تو، آری، خون فرزندان پاك تو جاری است.
حلبچه، فرزندانت را بار دیگر به آغوش خود بخوان. به آنها بیاموز كه اگر نمی‌توانند فراموش كنند دست كم "ببخشند". بگذار این چرخه باطل، این آرزوی مرگ مداوم، هر كس برای دیگری، آری بگذار این آرزوی مداوم جائی بمیرد كه صدام‌ها بیدارند و جهان هنوز "مرگ" را می‌زاید. بگذار یكبار، فقط یكبار، من و تو، همان سر در گریبان فرو برده‌های بی‌تاب، به جای انتقام، فریاد بخشش و عبرت سر دهیم شاید این قطار، در ایستگاهی بایستد. آهای، قطار عربده‌كشان تشنه‌ی جنگ را نگاه دارید. می‌خواهم پیاده شوم. حال تهوع دارم....

پی‌نوشت: "روز داوری؛ وقایع نگاری كوتاه از یك فاجعه‌ی از پیش تعیین شده"

۱۳۸۳/۱۲/۲۳

سیب سرخ سوخته

قدم‌هایش را آهسته و آهسته‌تر كرد. دیگر به نزدیك فروشگاه رسیده بود. چشمانش را تنگ كرد تا میوه‌ها را دقیق‌تر ببیند: "آخ جون، هنوز هست". مدت‌ها بود كه به این سیب‌های قرمز و آبدار فكر می‌كرد. هر روز از جلو این مغازه كه می‌گذشت چند لحظه‌ای می‌ایستاد و تماشا می‌كرد. اما "آن سیب" با همه سیب‌ها فرق داشت. از دیروز كه با دوستانش از مدرسه تعطیل شده بود مدام در فكر آن سیب بود. عصر دیروز، از مدرسه بیرون آمد و طبق معمول تمام خیابان را با سر و صدایش پر كرده بودند، با دوستانش دنبال همدیگر گذاشته بودند كه ناگهان یكی از همكلاسی‌ها زیر پایش زد و با صورت به زمین خورد. دستش را بلند كرد كه تكیه‌گاهی پیدا كند و بلند شود كه سینی سیب واژگون شد و صاحب مغازه عربده‌كشان بیرون آمد. یك سیلی، دو سیلی، یك لگد، دو لگد ... آخر چرا می‌زنی؟ مگر من عمدا اینجا زمین خوردم؟ مگر میوه‌هایت را عمدا ریختم؟ گریه می‌كرد و حرف می‌زد. نگاهی به دور و برش كرد. البته هیچ كس از یك بچه ژولیده و سیاه‌سوخته كه كاپشن پاره و كثیفی هم پوشیده باشد دفاع نمی‌كند. صدائی گفت: "این حرومزاده‌ها انگل اجتماع‌اند. فردا همین‌ها قاچاق‌فروش می‌شوند". میوه‌فروش هم فحش‌های آنچنانی را چاشنی كتك‌هایش كرده بود. دست به طرف زمین برد كه سنگی پیدا كند و به صورت میوه‌فروش بكوبد كه ناگهان آن سیب در دستش جا گرفت. درشت و قرمز و براق. حیف این سیب كه خورده شود. چند ثانیه‌ای محو تماشای سیب بود كه با ضربه‌ی میوه فروش به خودش آمد. صاحب مغازه با آن دست‌های گوشتالو و بزرگش به سرعت سیب را از دستش قاپید و با دسته جارو ضربه محكمی به پشتش زد و به طرف جوی آب پرتابش كرد.
تمام دیشب بیدار بود. باید از صاحب مغازه انتقام می‌گرفت. مگر من چه كرده بودم كه این همه كتك خوردم. آن هم بعد از دعوای معلم كه گفته بود برای خرید چند گلدان برای كلاس "دوم الف" پول بیاورید و او نبرده بود و پیش همه دوستانش به بی‌انضباطی و بی‌مسؤولیتی و بیگانگی با فرهنگ، متهم شده بود. فردا سیب را می‌دزدم. دزدی كه كار بدی است اما ... اما ... درست یادش نبود آخرین بار كی سیب خورده بود. اما مطمئن بود كه تا حالا توت فرنگی نخورده است. دوستانش از طعم توت فرنگی و مربایش تعریف‌ها می‌كردند. آهان یادش آمد. آخرین بار هفت ماه پیش وقتی به منزل دائی‌جون رفته بودند سیب خورده بود. سیب كه نه؛ دو تا گاز زده بود كه صدای دائی بلند شد كه: "بگیر دماغ این كثافت رو، حالم رو به هم زد". یادش آمد آن روز سرما خورده بود. یك گاز به سیب زد و تازه فهمید كه زن دائی زیر چشمی نگاهش می‌كند. هر چه سیب را مزمزه كرد طعمی نمی‌داد. مادر می‌گفت: "آدم بدبخت مزه خوشی رو نمی‌چشه مبادا هوس كنه". فكر كنم یك اسم سیب هم خوشی باشه. مادر بلند شد و گریه‌كنان دست او و خواهرش را گرفت و از منزل دائی بیرون آمد؛ "مامان من سیبم رو نخورده بودم كه".
جلو مغازه شلوغ بود. خودش را به زور از لابلای مردم به نزدیك سینی سیب رساند. سیب بزرگ هنوز آنجا بود. بالای بالای همه سیب‌ها. شاگرد میوه‌فروش مثل گرگ بالای سینی ایستاده بود و مشتری‌ها را راه می‌انداخت. شاگرد دولا شد كه باقی پول یكی از مشتری‌ها را از پیش‌خوان درآورد. دستش را دراز كرد و ... سیب در دستش بود. با تمام قدرت خود را به عقب پرت كرد. فشار جمعیت او را به جلو هل داد. محكم به سینی سیب خورد. وای نه، شاگرد مغازه متوجه شد. از مغازه بیرون آمد و به طرف او حمله‌ور شد. این بار تمام نیرویش را در بازویش جمع كرد و خود را پرت كرد. از میان جمعیت بیرون دوید و با تمام سرعت شروع به دویدن كرد. شاگرد هم دنبالش بود. وارد كوچه فرعی میدان شد. سر پیچ با صورت به پیرمرد دوچرخه سوار خورد و وسط كوچه پهن زمین شد. شاگرد مغازه رسید و دستش را دراز كرد یقه‌اش را بگیرد كه خودش را جمع و جور كرد و باز دوید. بازهم دوید. ... دیگر نفسی برای دویدن نداشت. نیم‌ساعت گذشته بود. دقیقا نمی‌دانست در كدام محله است. شاگرد مغازه پا به پایش دویده بود و فریاد "دزد، دزد" سر داده بود. شانس آورده بود در این كوچه‌ها كسی نبود كه با ضربه‌ای او را نقش زمین كند و مثل شكارچیان قهرمان، او را تحویل شاگرد دهد. ...
نفسش به شماره افتاده بود. با خودش فكر كرد وقتی به خانه رسید سیب را با خواهر كوچكش كه انگار همراه چادر مادر به دنیا آمده بود، نصف می‌كند. آخر خواهرش همیشه به چادر مادر آویزان بود ... وارد كوچه شد. خواهر كوچكش به دیوار خانه تكیه داده بود و گوشه روسری‌اش را می‌مكید و او را نگاه می‌كرد. اشك‌هایش تمام صورتش را پوشانده بود. دودی سیاه از وسط حیات به آسمان می‌رفت. صدای فریاد همسایه‌ها و جیغ‌های مادر در هم آمیخته بود. چند نفر با پتو و آفتابه به طرف مادر می‌دویدند. ... پاهایش سست شد. سیب از دستش افتاد و توی جوی پر از كثافت وسط كوچه رفت. چشمانش سياهی رفت. نمی‌توانست مادر و آتش را از هم تشخیص دهد.

۱۳۸۳/۱۲/۱۴

در جستجوی دو شانه‌ی آشنا

روزها از پی هم می‌آید و می‌رود. دانه‌دانه موهای سرم پرواز می‌كنند و دیگر بازنمی‌گردند. به شوخی می‌گویم: " سر یا عقل را نگه می‌دارد یا مو را! "؛ مادر نگاهم می‌كند و گاه با بغض می‌گوید: "مسعود موهای زیبایت كجا رفت؟ چرا اینقدر پیر شده‌ای؟". از اتاق بیرون می‌آیم تا جلو چشم مادر نباشم. صندلی را می‌گذارم كنار باغچه، زیر درخت سیبی كه سالها پیش خودش در باغچه‌مان روئیده و هر سال سخاوت‌مندانه همه آشناها را مهمان می‌كند. آفتاب در این آسمان بی‌ابر خوب جولان می‌دهد. خودم را درون صندلی رها می‌كنم. نگاهم به عمق آسمان صاف و آبی خیره می‌ماند، در لابلای ابرها می‌پیچد و با عشوه‌گری‌های نسیم به سویم بازمی‌گردد. جنب و جوش گنجشك‌های باغچه و ترس قُمری‌ها (یا كریم‌ها) از كوچكترین حركت من هم باز نمی‌تواند لبخند بر لبم بنشاند. مادر به رسم روزانه نان‌های خیس‌خورده را برای پرندگان گرسنه و سرمازده درون باغچه می‌ریزد. نان را كه خوردند از آب درون حوض هم می‌نوشند و می‌روند پی سرنوشت. سرنوشت ... رد آهی كه به فضای اطرافم فرستاده‌ام تا آنسوی آفتاب می‌رود.
ویژه‌نامه خردنامه همشهری را ورق می‌زنم. این شماره راجع به وبلاگ است. چشمم به عكس روی صفحه اول می‌افتد. اتاقی تاریك كه نوری كوچك صفحه‌كلید كامپیوتری را روشن كرده است. دو دست آماده تایپ مطلب روی صفحه‌كلید، دو ریسمان كوچك كه به انگشتان گره خورده و به سقف وصل شده تا دیگر این دست‌ها نتوانند .... روزگار سختی است. روزگار حیرت و هراس. بهت و بی‌جهتی.
راجع به چی فكر می‌كردم؟ یادم نمی‌آید. ذهنم شبیه یك دیگ بزرگ آش شده كه در حال جوشیدن است. انبوه مواد تشكیل‌دهنده‌ی آش با هم مخلوط می‌شوند، جدا می‌شوند، می‌جوشند، بالا می‌آیند، فرو می‌روند. سرم را میان دو دستم می‌گیرم. نمی‌توانم تمركز كنم. به اطراف نگاه می‌كنم. مادر به بهانه پاك كردن شیشه پنجره دزدكی مرا می‌پاید. نزدیك عید است. همیشه این زمان را دوست داشتم. هوای ملس و آفتاب دلچسب پایان زمستان را. مادر با سیبی در دست می‌آید. می‌داند خیلی دوست دارم: " اینها را شسته‌ام و آماده كرده‌ام، گذاشته‌ام توی یخچال، چرا یادت می‌رود بروی سراغ‌شان؟ ". یادم می‌آید مادر مریض است، اینكه یكی از فكرها بود، بقیه فكرها چی بود؟ یك چوپان جسور نیست تا گله چموش افكارم را به یك گوشه‌ی دنج هدایت كند؟ دلم گریه می‌خواهد، اشك هم خودش را از من پنهان می‌كند، دست‌كم دو شانه، دو شانه‌ی آشنا، یعنی به اندازه لحظه‌ای آرام گرفتن و گریستن هم از این دنیا سهمی ندارم؟ دلم به یك مطبخ قدیمی دودزده و سیاه شبیه شده است. بوی كهنگی گرفته، با انبوهی خرت و پرت‌های قدیمی كه با بی‌نظمی تمام روی هم انباشه شده؛ ... توی چشم‌هایش زُل می‌زنم و می‌گویم:"نبُریده‌ام، خسته‌ام" و باز درون خودم فرو می‌روم ....