۱۳۸۴/۱۰/۰۴

شمعی دیگر برافروزیم، «پیام ایرانیان» دوساله شد

شد دو سال. به همین زودی. به اندازه‌ی یك چشم بر هم زدن ساده. هنوز باورم نمی‌شود. چه چیز گذشت در آن عصر آدینه كه مرا به این راه كشاند؟ مهدی اصرار و پافشاری می‌كرد و من پیاپی امتناع می‌كردم. تا اینكه خسته شد و خود را به گوشه‌ای كشید. درست است. همان گوشه‌ی اتاق. همانجا كه انبوه كتاب‌های ریز و درشتم روی سر و كول هم انبار شده‌اند. دو-سه سالی بود كه سكوت كرده بودم. اما گویا قرار بود آن آدینه‌ی خرداد سال 82 پیام‌آور زیر و زبر شدنی باشد كه گمانم نبود. از سال 80 روزی یك‌ساعت را پای اینترنت می‌گذراندم. در سایت‌های خبری چرخ می‌زدم و به وبلاگ‌ها سرك می‌كشیدم. با این حال هیچ‌گاه وسوسه‌ی نوشتن به سرم نیفتاد، هر چند از كودكی علاقه‌ای وصف‌ناشدنی به نوشتن داشتم. 9 ساله بودم كه اولین مجموعه داستان‌های كوتاهم را نوشتم. مجموعه‌ای كه در اسباب‌كشی‌های ما خانواده‌ی بی‌سرپرست گم شد. اما آن روز عصر .... قلم را برداشتم به قصد پاسخ به مقاله‌ی مهدی كه در خبرنامه‌ی گویا منتشر شده بود. نوشتم و نوشتم و نوشتم. نامش را هم گذاشتم "پایان سكوت ایرانیان". از مهدی، راه ارسال مقالات را پرسیدم. نشانی ایمیل چندین سایت مهم را برایم نوشت. فردا مقاله‌ی من در ایران امروز منتشر شد و پس‌فردا در خبرنامه‌ی گویا. ظهر بود. به همراه همكاران از ناهار برمی‌گشتم. وقتی نامم را روی صفحه‌ی ایران امروز دیدم خشكم زد. آری جرقه‌ی آغاز راه زده شد و من در مسیری افتادم كه شناختی از آن نداشتم. سیاست را می‌شناختم. اما این دنیای ناشناخته برایم غریب بود. آدم‌ها در این دنیا جور دیگری بودند. سایت، وبلاگ، ایمیل، چت، كامنت، لینك و شمارشگر عناصر سازنده‌ی این دنیا بودند. انسان‌ها در این وادی خود را عرضه می‌كردند. خویشتن خویش را می‌نمایاندند، چه خویشتن واقعی، چه خویشتنی كه قلباً دوست می‌داشتند آنگونه وانمود شوند. روز-به-روز با این دنیا بیشتر آشنا شدم. بهتر بگویم آلوده و مونس و همدم و در یك‌كلام دوستدارش شدم. از او آموختم. با او دمخور شدم. رذایل اخلاقی هموطنان را در این فضا نیز دیدم. اما من راه خود را می‌رفتم. راهی كه درست می‌دانستم. روزها و ماه‌ها گذشت. من نرم‌نرمك تغییر می‌كردم. حسی از جنس دگرگونی را در اندرون وجودم لمس كردم. آری من آرام‌آرام انسان دیگری می‌شدم.

اكنون دو سال است روی این صندلی می‌نشینم و به این صفحه چشم می‌دوزم. دوسال است این صندلی و این میز و این گوشه از اتاق برایم معنای دیگری دارد. سجاده‌ای‌ست كه من در آن مشق دانستن می‌كنم. مشق جستجوی حقیقت. مشق مستی در فوران فواره‌ی یك فكر نو. غوطه خوردن در خنكای آرامش‌بخش و هیجان‌انگیز یك راه تازه. سبك‌بالی پرنده‌ای كه در گردش سخاوت‌مندانه‌ی نسیم خود را به اوج می‌رساند. دو سال است دیوار و نقش‌های رنگارنگ پیرامون‌ام را رها می‌كنم و از درون این پنجره به تمامی گوشه‌های دنج و زاویه‌های شلوغ این دنیای بی‌انتها سرك می‌كشم. از هیاهو و غوغایش درس می‌آموزم و از سكوت معنی‌دارش پند می‌گیرم. می‌نویسم. می‌خوانم. دم فرو می‌بندم و گهگاه نیز فریاد می‌كشم.

وبلاگ برای من گاه آموزگار بوده است؛ گاهی هم پدر؛ گاهی برادر، گاهی هم فرزند. گاهی جای معشوق نداشته را پر كرده و گاهی نیز خود خود من بوده است. پیام ایرانیان در دوسالی كه از قالب بایگانی نوشتارهایم درآمده و ردای وبلاگ پُركار را بر تن كرده دو كارنامه‌ی متفاوت داشته است. در سال نخست چندین موضوع اصلی در آن خودنمایی می‌كرد: سیاست داخلی، سیاست خارجی، داستان‌های كوتاه، یادداشت‌های فانتزی و احساسی و شعرگونه‌هایی از سر دلتنگی. اما از سال دوم كه با نوید روح‌نواز آن پرونده آغاز شد راه پیام ایرانیان دیگرگون شد. یكی دو ماهی سكوت كرد. یكی دو ماهی هم به آرامی از سیاست گفت تا اینكه سرانجام پرونده‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری به خوبی و خوشی بسته شد و خیال چشمان تیزبین تعزیركنندگان، تا حدودی از بابت این صفحه راحت شد. در این دوران كه دست و بالم بیشتر باز شده بود سرانجام آدرس وبلاگ فیلترشده‌ام را تغییر دادم و امكان دیدن آن را پس از حدود 6 ماه فراهم كردم. این بار بیشتر موضوعاتی از جنس مباحث حوزه‌ی اندیشه در كانون وبلاگ قرار گرفت. معرفی كتاب هم شاخه‌ی دیگری بود كه بدان پرداخته شد. سیاست، اگرچه در این دوران به‌كل از صحنه كنار نرفت اما حضور بسیار كمرنگی یافت. فعال شدن بخش "نیم‌نگاه" تحول دیگری بود كه در سال دوم فعالیت وبلاگ، اتفاق افتاد. نیم‌نگاه رفته‌رفته جای خود را در میان مخاطبان باز كرد. این را می‌توان از نظرات مخاطبانی نادیده و دیده دریافت كه حتی در برخی موارد، نیم‌نگاه را برتر از وبلاگ اصلی می‌دانند.

پیام ایرانیان دوساله شد در حالی كه وبلاگستان نخستین تجربه‌ی رخوت و خمودگی را از سر می‌گذراند. آنچه در ادامه می‌آید دیدگاه‌های دوستانی‌ست كه بر صاحب این قلم منت نهادند و نظرات انتقادی خود را طرح كردند. یادداشت‌های دوستان را به ترتیب تاریخ دریافت مرتب كرده‌ام. از یكایك آنان، صمیمانه سپاسگزارم.

علی پیرحسین‌لو:
سلام مسعود جان
خیلی خیلی تبریك می‌گم. من هم مثل خیلی‌ها مرتب وبلاگ خوبت رو می‌خونم و اكثر وقت‌ها باهات احساس همفكری و همدلی می‌كنم. امیدوارم هرسال پربارتر از پارسال بنویسی و سرزنده‌تر از قبل ادامه بدی. یادم می‌آد كه به نظرم قبلاً یه بار یه یادداشت انتقادی بهت دادم. بهتره این بار دوستان دیگه بنویسند.
قربان تو
علی.پ

آرش سیگارچی:
سلام به مسعود برجیان عزیز
هر چند خواسته ای نقادانه نگارش کنیم لیکن نمی‌توانم سکوت کنم و به تو بابت این تلاش و اصرارت برای حضور در دنیایی که همه ما ایرانی‌ها مدت زیادی نیست تجربه‌اش می‌کنیم، تبریک می گویم.

«پیام ایرانیان» اگر چه در ظاهر یک صفحه ی اینترنتی با صاحبی مشخص – مسعود برجیان – بود اما عملاً توانست با پشتوانه فکری گرداننده‌اش ، یکی از پیشگامان وبلاگ‌نویسی میان ایرانیان باشد. نگاه فراگیر، توجه به جریان روشنفکری، نقد این جریان و توسعه تفکر و اندیشیدن در حوزه‌های روشنفکری، مهمترین کارکردهایی است که من معتقدم «پیام ایرانیان » در سمت-و-سو دهی به آن موفق بوده تا به آنجا که مخاطب حرفه‌ای وقتی http://www.borjian.net/ را تایپ می‌کند شک می‌کند به وبلاگی آمده یا سایتی تخصصی در مورد مباحث فوق.

خانه‌ای که ساخته‌ای یک اشکال کوچك دارد. اگر چه پرداختن به موضوعات تخصصی در وبلاگ، موجب توجه بسیاری شده اما هنوز معتقدم بخشی از وبلاگت را می توانی به وقایع روزانه و شخصی و البته دیدگاهت نسبت به مسایل پیرامون اختصاص دهی که البته این چیزی جز نفس وبلاگ‌نویسی نیست. شاید گفته شود که قرار نبوده این وبلاگ برای عام باشد. که در این صورت چند مسأله را مطرح می‌کنم. اگر نخواسته‌ای برای عموم باشد چرا گاه‌گاهی به این امر تن داده‌ای که برای دلت، دیدگاهت را نشر دهی. از طرفی من معتقدم اگر قرار است فقط تخصصی به مقوله اندیشه بپردازی، با توجه به اینکه در این مسأله نمی توان هر روز آپدیت کرد، خاصیت وبلاگی آن کم می‌شود. از طرفی من و شمای مسعود برجیان یک وظیفه مهم داریم. در سالهای اخیر سیاستی دنبال می‌شود که بدش نمی‌آید نسل جدید ما اهل کتاب خواندن نباشد، اهل تعمق نباشد و اساساً روزمره باشد تا به پای کسی هم نپیچد و در عوض هر وقت که لازم شد برای مقاصد سیاسی این و آن هزینه شود! در این وانفسا فکر می‌کنم پرداختن به موضوعات عمومی‌تر در گوشه‌ای از وبلاگ نه تنها از کیفیت «پیام ایرانیان» نمی‌کاهد بلکه نسل بعد از ما را که شیدای عالم است جذب خود می‌کند و البته در کنار این می‌توان از تخصص‌تان همچون مباحث مطروحه‌ی امروز، به‌شان خوراک فکری داد.
باز هم تبریک من را پذیرا باش .
آرش سیگارچی

شاه نوشت؛ یادداشت‌های فانوسک آبی:
و اما بعد:
این یادداشت پیام تبریک عالی جناب فانوسک آبی، امپراطور بلاگستان است که به مناسبت آغاز سومین سال فعالیت وبلاگ شما، برای‌تان ارسال می‌گردد. بی تردید معظم‌له به داشتن شهروند خوش‌قلم و پاک‌نویسی چون شما افتخار می کند. شایسته است از این پس نیز، چون گذشته منویات خویش را در وبلاگ‌تان منتشر نمایید. بدیهی است شأن آن مقام معظم برتر از هر گونه ادای توضیح و استدلال است و بر همه اعضای بلاگستان لازم است که صمٌ بکم از آن جناب اطاعت کنند.

ملاحسنی در كانادا:
مسعود عزیز
شرایط شما را با پوست و گوشت وجودم درک و حس می‌کنم. به نظر من شما خودت را در کالبدی محبوس کرده‌ای که نوشته‌هایت مبادا ایجاد دردسر نکند و در ضمن حرف دلت را هم بیان کند؛ این است که خود را در قفس تنگ محذورات گرفتار می‌بینی. به نظر من سعی کن وبلاگت را از حالت مکتوبات رسمی بیرون بیاوری و سعی کن مسائل دور و بر و محیط اطراف را روزنویسی یا گاه‌نویسی کنی.
به عبارت دیگر راحت باش. لازم نیست مطالبت دارای نکته و محتوای خاص ادبی یا اجتماعی یا سیاسی باشد. همین که مثلاً در مورد آلودگی هوای تهران چند جمله کوتاه هم بنویسی کافی است. رسالت وبلاگ بیشتر از این نیست: گفتن حرفهای ساده و تبادل نظرات با مخاطبان.
موفق باشی

نویسنده‌ی وبلاگ مكتوب:
سلام
احوالات شریف؟
راستش نظر دادن در مورد وبلاگ یا سایت شما سخته! خیلی هم سخته!! چون اولاً من اهل سیاست به زبان شما نیستم و بعد هم بیشتر مطالب شما پرداختن به مباحث روشنفکری یا نیمه‌روشنفکری‌ست و یا در جواب و یا نقد مقالات سایر دوستان نوشته می‌شه. ولی خب تا جایی که می‌شه از مطالبت استفاده می کنم٬ مخصوصن از بخش نیمنگاه که خودمونی‌تر هم هست ... یه جورایی برخورد نزدیکی است با شما٬ منتها از نوع سومش!

چند وقت پیش مطلبی نوشته بودین در مورد اینکه نویسنده باید به مخاطب فکر کنه(البته اگه اشتباه نکنم نقل قولی بود ) اما من با این جور نگاه به وبلاگ موافق نیستم و معتقدم نویسنده باید خودش باشه نه چیزی که سایرین دوست دارند! البته تا جایی که من شما را می‌شناسم شما پیرو این خط نیستید که مطابق میل خواننده قلم بزنید ولی اگه گاهی هم از پس پرده‌ی حجاب بیرون آیید و به زبان وبلاگ‌نویسان خاطره نویس هم چیزکی بنویسد بد نیست! فکر کنم در اون پستی که در مورد احوالات خودتون دو سه ماه پیش نوشتین اثراتش را دیده باشین. (البته جسارت نکردم که اون پست را در جرگه‌ی خاطره‌نویسی قرار بدهم)
به هر حال این نظر الاحقر بود! به قول این گزارشات تلویزیونی یه کم وقتش را هم بیشتر کنین!!
شاد زی!

پارسا صائبی:

به مناسبت سالروز تولد پیام ایرانیان

مسعود اصفهانى است. به همان اندازه که جسور است محافظه‌کار هم هست. به دقت «قلمکارى» مى‌کند و با نوشته‌هایش زیاد ور مى‌رود تا به زیور طبع مجازى آراسته شود. خوشفکر است و به جنبه‌هایى نگاه مى‌کند که از دید سایرین پنهان مانده است. مطلب را مى‌پروراند. جوزده نمى‌شود و هر روز به هر بهانه در صدر جدول پینگ نیست. روزنوشته‌هایش هم از روزمرگى به‌دور هستند. اسیر دست حوادث پر شتاب و پرهیجان نمى‌شود و با وسعت نظر افق‌هاى دورترى را نگاه مى‌کند. در عین حال براى نشان دادن فاصله خود از روزمرگى‌ها مثل بعضى‌ها یک بوق بزرگ دستش نگرفته و محجوبانه کار خودش را مى‌کند. در دنیاى مجازى وبلاگ‌شهر که بزرگان فرهیخته این عرصه گاه عنان اختیار از کف مى‌دهند و وارد مجادلات داغ و پرشور مى‌شوند و یا تومارى امضا مى‌کنند و داد و فریادى راه مى‌اندازند، مسعود برجیان را اما کمتر دیده‌ام که خردورزى به کنار بنهد. هنگام انتخابات دو سه مطلب زیبا نوشت که در این بین نوشته‌ی «وبلاگستان ناکام از انقلاب موعود» بهترین مطلبى بود که در این زمینه نوشته شده بود. علاوه بر آن بحث‌هاى خوبى در دفتر مشارکت اصفهان به راه انداخت. (خودش مى گوید که عضو حزب مشارکت نیست.) همینطور نشست‌هاى فرهنگى که خصوصاً جلسه آرام و خلوت سخنرانى دکتر مصطفى ملکیان جنجال برانگیز شد در وبلاگشهر ناآراممان.

مسعود منتقد خوبى هم هست. لذا به خودم اجازه مى‌دهم که چند جمله هم در نقد کار او بنویسم. مطالبش از دید من طولانى است. مطالب طویل را کمتر کسى تا انتها مى‌خواند. زیاد از حد زهر مطلب را مى‌گیرد و در کار بهداشتى‌نویسى خیلى مراعات مى‌کند. به نظر بنده وبلاگ‌نویسى باید توام با کنایه‌هاى شیرین و بازى با احساسات باشد. وسط یک بحث جدى، اندکى خودمانى نوشتن و اشاره‌اى و کنایه‌اى زدن کارى است که مسعود مطمئناً با قلمش از عهده آن بر مى‌آید. اینکارها اگر کل مطلب را تحت الشعاع قرار ندهد کارى است که مطلب وبلاگ را خواندنى مى‌کند.
سالروز تولد پیام ایرانیان را به مسعود برجیان عزیز تبریک مى‌گویم و امیدوارم که سال جدید کارى را به خوبى و سلامت آغاز کند و از گزند بدخواهان به دور باشد.

هادی یزدانی، از خوانندگان دیرپای وبلاگستان:

لذت دوستی

هرگاه روز تولد عزیزی فرا می‌رسد، انبوهی از شادی و كمی اضطراب وجودم را فرا می‌گیرد. برای توضیح انبوه شادی نیاز به برهان و دلیل خاصی نیست كه سرخوشی از وجود و حضور آن عزیز و یادآوری روزی كه پای به عرصه‌ی هستی گذاشته، بزرگترین علت این لذت ناب است اما اضطراب ناشی از چگونگی پاس داشتن این میلاد همیشه شانه به شانه‌ی سرخوشی و شادی بیان شده می‌زند و اینجاست كه ناخواسته به این فكر فرو می‌روی كه چگونه به شادی خود عینیت ببخشی و آن عزیز را نیز شاد كنی. یكی را با تبریك و لبخندی به شور و شعف می‌رسانی و به دیگری دسته گل سرخی هدیه می‌دهی. به دختر كوچك عمو، عروسكی زیبا و به پسر شیطان خاله، هواپیمایی كوچك می‌دهی تا لبخند آنها را به نظاره بنشینی. به آنان كه اهل تفكر و اندیشه هستند كتابی به یادگار می‌دهی تا در اوج لذت آموختن همیشه به یاد تو باشند و عشق خود به عزیز دیگری را با بوسه‌ای بر لبانش از خلال فرسنگ‌ها فاصله، ابراز می‌داری. اما این بار مسعود عزیز برای جشن تولد سه‌سالگی كودك مجازی خود بر عمق اضطراب من افزوده است آنگاه كه نقدی بر مسیر طی‌شده‌ی پیام ایرانیان از من خواسته است و چه كنم كه نمی‌توانم خواسته‌ی این عزیز را اجابت نكنم.

از زمانی كه خواندن وبلاگ‌ها به جزیی از برنامه‌ی وبگردی من تبدیل شد، پیام ایرانیان از معدود وبلاگ‌هایی بود كه هر از گاهی به آن سر می‌زدم و مطالب آن را تا به انتها و به دقت می‌خواندم. نثر نویسنده را شیوا و موقر و پالوده از ولنگاری‌های رایج در فضای وبلاگستان می‌دیدم و نویسنده را به خاطر انتخاب روشی دشوار و گاه مخاطب‌گریز برای بیان افكار خویش می‌ستودم و مسرور بودم از اینكه در فضایی كه سرعت تولید به كاهش كیفیت محصولات منجر شده است و فضای مجازی از انبوه نوشته‌های بی‌مقدار و كم‌اررش اشباع است، نویسنده‌ای با وسواس و سختگیری تلاش می‌كند برخلاف جریان معمول حركت كند. حساسیت نویسنده به مسائل روز و به خصوص مسائل پیرامون سیاست با توجه به فضای مبهم و پرمخاطره‌ی سیاسی در جامعه‌ی كنونی و تلاش در ارائه‌ی تحلیلی متفاوت نسبت به دیگران و پرهیز از احساس‌گرایی رایج وبلاگی در تحلیل و نقد مقوله‌های جدی و خشن سیاسی و اجتناب از قشری‌نگری در برخورد با موضوعات چالش‌برانگیز برایم قابل تقدیر بود، هر چند این حق را برای خود به عنوان خواننده قائل بودم كه با تمامی افكار نویسنده و یا نتایج تحلیلی وی موافق نباشم.

اما گذر زمان و بازی چرخ روزگار سبب شد كه امروز مسعود برجیان نه تنها نویسنده‌ی پیام ایرانیان بلكه دوستی عزیز و صمیمی باشد كه شب‌های زیادی را با یكدیگر قدم زده و به تبادل اندیشه می‌پردازیم و در خلال این قدم‌زدن‌ها و مباحث طولانی با بسیاری از اندیشه‌های و تفكرات یكدیگر آشنا شویم. و اما مسعود جان امروز به رسم وفای به عهد، همان‌گونه كه خود خواسته بودی نكات زیر را كه برخی از آنها از دغدغه‌های ذهنی خود من نیز هست برایت می‌نویسم شاید كه مقبول افتد:

1) وبلاگ شبه‌رسانه‌ی كوچكی است كه مخاطبان محدودی دارد و در بین این مخاطبان اندك، آنانی كه نكته‌دان و نكته‌سنج باشند و نوشته‌ها را با ذره‌بین نقد منصفانه بنگرند چون مرواریدهای غلتان، كم‌یاب هستند. پس از چنین ابزاری نمی‌توان كاركردی پردامنه انتظار داشت و انتخابات اخیر نیز ثابت كرد كه وبلاگ‌ها ناتوان‌تر از ایجاد موجی وسیع در تغییر ذائقه‌ی مردمان كوچه و بازار و حتی ساكنان وبلاگستان هستند. پس دغدغه‌ی ارتباط با مخاطب به صورت گسترده را برای همیشه فراموش كن تا از زیر بار روانی این عدم ارتباط مؤثر بیرون بیایی.
2) بزرگترین رسالت آنان كه می‌اندیشند، طرح پرسش و ایجاد زمینه‌ای برای طرح پاسخ‌های گوناگون و حتی متناقض است تا در خلال این چالش دیالكتیك، وجوهی از حقیقت آشكار گردد. اندیشمند و روشنفكر دنیای مدرن، بایستی از سرنوشت ایدئولوگ‌ها و نسخه‌پیچ‌هایی كه برای تمامی امراض بشر نسخه‌های آماده و نوشته‌شده دارند، سرمشق گرفته و خود به ایدئولوگ دنیای مدرن تبدیل نشود. از آزادی و حقوق بشر و دموكراسی و مقوله‌هایی از این دست نیز همانند دین می‌توان ایدئولوژی ساخت و برای جلوگیری از وقوع چنین جامعه‌ای بایستی همانطور كه در نو كردن ایمان می‌كوشیم، در نو كردن مفاهیم ذهنی و ایجاد چالش‌های مؤثر بر سر راه هر پاسخی كه ان را راه‌حل نهایی پرسش‌های خود یافته‌ایم كوشا باشیم.
3) فارغ از مقاله‌نویسی، نوشتن داستانی كوتاه یا بیان عقاید در قالب شعری تأمل‌برانگیز، سبكی‌ست كه قبلاً نیز آن را به كرّات تجربه كرده‌ای و بخشی از دغدغه‌های ذهنی خود را از این راه بیان كرده‌ای ولی مدتی است كه آنها را به بوته‌ی فراموشی سپرده‌ای. شاید برای تلطیف فضا و گشودن روزنه‌ای در تاریكی بتوان دوباره به آنها پناه برد.
4) برای آنان كه اندیشه‌ورزی می‌كنند و دستی نیز در سیاست دارند یكی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های ذهنی چگونگی ایجاد رابطه‌ای‌ست كه در خلال این رابطه، لطافت اندیشه‌ورزی اسیر چنگال سیاست نگردد و رئالیسم سیاست در پای ایده‌آلیسم اندیشه قربانی نگردد. غنی‌تر شدن تحلیل‌های سیاسی و آشنایی بیشتر با فضای دسیسه‌محور سیاست نیز به خرمن این چالش ذهنی آتش بیشتری می‌زند، به طوری كه گاهی همنشینی مسالمت‌آمیز این دو، بسیار دور از ذهن به نظر می‌رسد. شاید مباهله‌ی بین اندیشه و سیاست سرنوشت محتوم هر یك از ما باشد.

و آخر كلام اینكه امیدوارم پرگویی‌های دوست كوچكتر خود را به حساب تلاش او را در راه تهیه‌ی هدیه‌ای در خور و شایسته‌ی پیام ایرانیان بگذاری. به امید آن روز كه برای این فرزند مجازی، جشنی در خور و شایسته تلاش آفریدگارش بر پا كنیم.

پویا، نویسنده‌ی وبلاگ بازگشت:

نفی ایدئولوژی؛ طرح سکولاریسم

به بهانه‌ی سالگرد وبلاگ پیام ایرانیان قرار شد تا چیزکی بنویسیم و مسعود را از نگاهی که نسبت به وبلاگش داریم آگاه کنیم و اگر نقدی یا نکته‌ای به نظرمان می‌رسد بگوییم.
آنچه که از "پیام ایرانیان" اول از همه در نگاه کلی استنباط می‌شود نگاه فوق‌العاده از بالا به همراه خط‌کشی های مکرر میان او و آنچه "مردم" می‌نامد است. تلقی حرکت‌های مردمی با عنوان "حرکت‌های پوپولیستی" و سرکوفت زدن بر عوام با ژست گرفتن‌های "ما می‌فهمیم و آنها هیچ نمی‌فهمند" باعث شده تا نه تنها برداشت‌های او از زندگی و زمانه مردم امروز ما کج و غلط از آب درآید ( نظیر همان انتخابات) که سبب شده تا همانند همفکرانش ساکن همان برج همیشگی روشنفکران ایرانی شود. مردم عادی (که شاید اکثر ما وبلاگ‌نویسان جزو همان‌ها باشیم) چگونه می‌توانند از هزارتوی قلمبه و سلمبه نثر رد شوند و به معنا و مفهوم اصلی برسند؟ گویی مسعود فقط برای روشنفکران می‌نویسد و لاغیر. شیوه نوشتن، روح فکر حاکم بر نوشته و حتی انتخاب کلمات، بلایی را سر مسعود برجیان می‌آورد که بر سر اکثر روشنفکران ایرانی آورده است: دور شدن از مردم و پرت شدن به آن دنیای دل‌انگیز خیال. تزهایی که مسعود ارائه می‌دهد از نظر تئوریک بسیار قوی هستند اما آیا به درد مردم ما می خورند و آیا به کار آنها می‌آیند؟ اگر طرحی در خارج از ایران در دو،‌سه قرن پیش جواب داده است،‌ آیا مناسب حال و احوال امروز ما ایرانیان نیز هست؟
مسعود برجیان همانند استادش (دکتر سروش) بدون یک تعریف جامع و کامل از ایدئولوژی که مد نظرش است بی‌رحمانه به آن حمله می‌کند. او کاری ندارد که ایدئولوژی انواع مختلف دارد، ایدئولوژی باز هست، ایدئولوژی بسته هست. ایدئولوژی اسلامی (که آن هم دو بخش می‌شود؛ مصباحی و شریعتی)، ایدئولوژی فاشیسم، کمونیسم و الی‌ماشاالله؛ همه اینها را با هم یکی می‌گیرد و بعد از اینکه تمام بدیهای دنیا را به نام ایدئولوژی می‌گذارد؛ با پاک کردن صورت مسئله ( که دین باشد) همانند آقای سروش معجون سحرآمیز و شاه‌کلید سکولاریزم را تجویز می‌کند تا همه چیز به خیر و سلامت تمام شود. او با لحنی آمرانه دستور می‌دهد که "بكوشید دین را از صحن اجتماع به خلوت خصوصی افراد برانید. بكوشید دین مردم را رقیق كنید." او به این نکته توجه نمی‌کند که اسلام مسیحیت نیست که بشود آنرا به آسانی رقیق کرد یا به سادگی به خلوت کشانید. دینی که در ابتدا خود را برپایه زندگی اجتماعی تنظیم کرده و اصلا حرف حساب و تفاوتش با تمام دین‌های دیگر روی همین مسئله اجتماع است و حتی مسجدش که محل عبادت است نام "مسجد جامع " دارد؛ با مسیحیزه شدن نمی‌توان آنرا از صحنه اجتماع حذف کرد. دین مردم شربت نیست که با ریختن کمی آب بتوان آن را رقیق کرد. مسعود از سروش و حرفهای آخر او، که بصورتی محتاطانه مهدویت و امامت را رد می‌کند، شادمان و سرخوش نتیجه می‌گیرد که الزاما دینداری همه، دینداری نوع سروشی است و پیروزمندانه ادعا می‌کند"شیوه‌ی دین‌داری سروش فرجام رقم‌زده‌ی ایرانیان مذهبی‌ست". این نوع برداشت‌های قالبی و جزمی و همچنین این تعمیم نامنصفانه او نشان می‌دهد که یا مذهب را نشناخته است و یا مردم را. که اگر این هردو را شناخته بود اینگونه فتوا نمی‌داد و همه را به یک چوب نمی‌راند.

با همه این احوالات وقتی می‌بینیم که پیام ایرانیان را جوانی چون مسعود می‌نویسد، نمی‌توانیم کلاهمان را به نشانه احترام از سر بر نداریم و به ذهن خلاق و نوگرایش درود نفرستیم. سه‌‌ساله شدن وبلاگش را تبریک میگوییم و امیدواریم سال‌های سال بنویسد و بنویسد و بنویسد.

۱۳۸۴/۱۰/۰۲

كاشانه‌ی عبدالله نوری، منزلگاهی برای اندیشیدن

چهره‌ی تكیده‌ی "عبدالله نوری" نخستین چیزی بود كه در بدو ورود به منزلش، توجهم را جلب كرد. چند سالی بود كه او را از نزدیك ندیده بودم. غم سنگین جوانمرگی برادر، صورتش را فرو تراشیده بود. با خوشرویی تمام، پیش پای ما بلند شد و ورودمان را خوش‌آمد گفت. انصاری‌راد، رییس كمیسیون اصل نود مجلس ششم چند قدم آنسوتر نشسته بود. سالن، چندان شلوغ نبود. با فرا رسیدن ساعت 8 شامگاه، عبدالله نوری، خود، خواندن دعای كمیل را آغاز كرد. چنان سوز و گدازی در زمزمه‌اش نهفته بود كه آه از نهاد هر پاكدلی برمی‌آورد. هنگامی كه بدانجا رسید كه «خدایا! و آنگاه كه مرا به زندان انداختی ...»، بغضش تركید و اشك از چشمانش جاری شد. بی‌اختیار به یاد امام چهارم شیعیان، امام سجاد، افتادم. چهره‌های مختلف سیاسی، یكی‌یكی از راه می‌رسیدند و در گوشه‌ای از مجلس جا می‌گرفتند. یوسفی اشكوری، عطریانفر و قُبه، صفدر حسینی، مهندس توسلی، آقاجری، نعمت احمدی و برخی دیگر در جلسه حضور به هم رساندند. زیدآبادی هم تنها چند دقیقه ایستاد و جلسه را ترك كرد. كم‌كم فضای اندك سالن پر می‌شد تا اینكه علیزاده از دكتر آقاجری دعوت كرد خطابه‌ی خود را آغاز كند.

آقاجری قرار بود دنباله‌ی مبحث جلسه‌ی یك ماه پیش را دنبال كند اما تحولات پشت پرده‌ی چند هفته‌ی اخیر، مسیر سخنان او را دگرگون كرد. زمزمه‌ای در گوشم بود كه تعجب‌زده، از ارتباط مباحث این جلسه و جلسه‌ی پیشین می‌پرسید. جلسه، بجای بررسیدن موضوعی علمی-فكری به یك سمفونی سیاسی تبدیل شده بود. گویی قرار بود كه خطابه‌ی سخنران و تركیب شركت‌كنندگان، پیامی را منتقل كند، هدفی كه با موفقیت تمام به سرانجام رسید. عكس‌های گرفته شده از این مراسم فردا در پیام ایرانیان منتشر خواهد شد.

● احكام تأسیسی، احكام تأییدی
دكتر آقاجری در تشریح موقعیت عقل و دین نسبت به یكدیگر، به تاریخی بودن برخی از احكام دینی اشاره كرد: احكامی كه در اسلام وجود دارد به دو گروه تقسیم می شود، احكام "تأسیسی" و احكام "تأییدی" یا "امضایی". بدین معنا كه در پاره‌ای احكام شرعی، همان سنتِ جاری در میان جامعه‌ی عرب جاهل بدوی، تأیید شده و به صورت حكمی دینی در آمده است، این احكام، تاییدی یا امضایی هستند اما در مورد پاره‌ای دیگر از احكام، حكمی تازه و نوظهور عرضه شده است، چنین احكامی تأسیسی هستند. از سوی دیگر علت وضع احكام نیز یكسان نیست. پاره‌ای احكام، "علت‌محور" هستند و پاره‌ی دیگر "مصلحت‌محور". مثلاً اگر علت ممنوع ساختن نوشیدن شراب، مستی و سُكرآوری آن دانسته شود پس اگر كسی با نوشیدن شراب، دچار چنین حالتی نشود اجرای این حكم از دوش او برداشته می‌شود، این وضعیت "علت‌محور" در وضع یك حكم است اما اگر علت وضع این حكم، وجود "مصلحت" باشد، اجرا یا توقف اجرای یك حكم به وجود آن مصلحت باز می‌گردد. فزون بر این، می‌توان اجرای پاره‌ای احكام را به حاكمیت پیامبر یا امام معصوم، موكول كرد چنان كه برخی از فرقه‌های مذهبی و شیعی چنین اعتقادی دارند. چنین رویكردی البته راه را برای نوعی سكولاریزم باز می‌كند.

● سیالیت رابطه‌ی عقل‌تاریخی و دین‌تاریخی
دكتر آقاجری، وجود احكام امضایی را نشانه‌ای از تأثیر زمان و مكان ظهور اسلام در تعریف احكام دینی بر شمرد و افزود: در همان زمان كه اسلام در میان جامعه‌ی بدوی اعراب ظهور كرد، این جامعه قرن‌ها از تمدن‌های ایران و هند و چین عقب بود. پس طبیعی‌ست كه اگر اسلام در سرزمین‌های چون ایران و هند ظهور می‌كرد ما با احكامی متفاوت روبرو بودیم. مثلاً اینكه زنده-به-گور كردن دختران در اسلام نكوهش شده، حكایت از رواج چنین رفتاری در جامعه‌ی آن روزگار عرب دارد در حالیكه اگر اسلام در ایران پدید آمده بود اصولاً چنین مسأله‌ای موضوعیت نداشت كه حكمی در مورد آن شكل بگیرد. مسأله‌ی برده‌داری نیز درست اینگونه است. او به مسأله اجتهاد اشاره كرد و گفت: اجتهاد درست به همین دلیل شكل گرفته كه بتواند متن مقدس را با عقل‌تاریخی و رشد‌یافته بازخوانی كند و تكلیف خود را با دین و احكام آن روشن كند. هیچ دلیلی وجود ندارد كه ما به عقل‌تاریخی گذشتگان خود باور داشته باشیم و دستاوردهای فكری آنها را معیار و مبنا بگیریم؛ این عین جمود و ایستایی‌ست. مگر می‌توان ادعا كرد اكنون كه جامعه‌ای، از لحاظ فهم و عقل و تمدن، قرن‌ها از مردمان پیشین، جلوتر است كل این مسیر را به اشتباه پیموده و ناگزیر باید به باورهای گذشتگان و فرآورده‌های عقلی و فكری آنان بازگردد؟ این موضوع هم در مورد فهم و درك احكام دینی با توجه به گستره‌ی جغرافیایی محل ظهور و تفاوت‌های سرزمینی و تمدنی صادق است و هم در مورد دگرگونی نگرش‌هایی كه در گذر زمان با رشد عقل و فهم بشری پدید می‌آید.

● سه گونه مواجهه با نسبت دین و سیاست
آقاجری در جلسه‌ی پیشین، مواجهان با نسبت دین و سیاست را به سه گروه مشخص تقسیم كرده بود. نخست تطبیق‌محوران كه دین را بر فراز هر جایگاهی می‌نشانند و در پی انطباق قوانین جاری و سیاسی با احكام فقهی و شرعی هستند. دوم تلفیق‌محوران كه به جایگاه مصلحت در اداره‌ی امور كشور باور دارند و بنا به ضرورت دین یا سیاست را در جایگاه بالادست می‌نشانند، از این دیدگاه جمهوری اسلامی نظامی تلفیقی‌ست. سوم توفیق‌محوران كه اگرچه به جمهوری دینی معتقد نیستند اما جمهوری دینداران را باور دارند و در پی برپایی چنین اسلوبی هستند. حكومت آمریكا نمونه‌ای از برپایی جمهوری دینداران است. [1]

● هسته‌ی دین
آقاجری هسته‌ی سخت دین را ایمان دانست: ایمان و عقل دو جنس هستند. دست‌كم در این ساحت‌هایی كه ما گفتگو می‌كنیم ایمان و عقل از یك جنس نیستند. ایمان از جنس عشق و ارادت است و نسبتی با عقل ندارد. بنابراین به‌ناچار باید نسبت میان وحی و متن مقدس به عنوان آموزه‌هایی كه شاكله‌ی دین را می‌سازد با عقل به عنوان ابراز بشر برای فهم فضای پیرامون روشن شود. او در پاسخ به این پرسش كه آیا خاتمیت پیامبر به معنای بلوغ فكری و عقلی انسان و بی‌نیازی او به وحی است پاسخ گفت: عقل هیچ‌گاه بی‌نیاز از وحی نیست. (صدای احسنت یكی از علمای حاضر در مجلس در این لحظه برخاست). عقل از معناآفرینی برای جهان عاجز است. وحی، ساحتی ورای عقل دارد. نه ساحتی تاریخی بلكه ساحتی فراعقلی. وحی، عقل را در رازگشایی از جهان هستی و مسائلی نیز ایمان و مرگ و تفسیر هستی یاری می‌دهد. بنابراین، خاتمیت پیامبر به معنای نقطه‌ی پایان نیاز عقل انسانی به وحی خدایی نیست. بلكه اكنون شیوه‌ی بازخوانی و فهم و درك پیام وحی است كه همچنان مسأله است. اصولاً دین از جایی آغاز می‌‏شود كه پای عقلی قدرت رفتن ندارد و حقیقت دین در جایی است كه فراعقلی است و بشر، اگر وحی را فرو بگذارد و تنها به عقل تكیه كند تا قیامت بدان نخواهد رسید.

● نقش اخلاق
آقاجری دین را به اعتقادات، احكام و اخلاق تقسیم كرد: در صدر اسلام میان این سه بخش توازنی شكل گرفته بود بدین معنا كه دین در احكام خلاصه نمی‌شد و دو بخش دیگر نیز به همان میزان در كانون توجه بودند اما به تدریج این توزان بر هم خورد و بعد فقهی اسلامی كه به احكام می‌پردازد بر دیگر ابعاد، چیره شد. اگر در صدر اسلام و حتی تا چند قرن بعد از "عالم اسلامی" نام برده می‌شد در ذهن افراد فردی فقیه یا ریاضی‌دان یا فیلسوف یا منجم یا حتی عارف نقش می‌بست اما اكنون، عالم اسلامی به معنای "فقیه"‌ و "متخصص احكام" فهمیده می‌شود. او بر تقویت بعد اخلاقی دین تأكید كرد و آن را دستمایه‌ی استقرار مبنایی برای تعامل بخش‌های مختلف جامعه دانست. آقاجری ادامه داد: تكلیف، اساس هسته‌ی سخت دین به حساب می‌‏آید. اخلاق هم تكلیف‌محور است. اگر قراردادی میان ما تنظیم شد و ما بدان پایبند شدیم این به معنای اخلاق نیست. این قرارداد است و قانون و قرارداد، حق‌محور است نه تكلیف‌محور. نكوهش دزدی و دروغگویی چیزی نیست كه به عنوان قرارداد میان ما جاری باشد بلكه تكلیفی‌ست كه اخلاق بر دوش ما نهاده. آقاجری اشاره‌ای نكرد حال كه باید بُعد اخلاقی دین را تقویت كرد مبنای اخلاق دینی چیست؟ آیا اخلاق،‌ تعریف‌كردنی‌ست یا تشخیص‌دادنی؟ و اگر تعریف‌كردنی‌ست چه كسی قرار است آن را تعریف كند؟ و اگر تشخیص‌دادنی‌ست معیار و مبنا برای فهم و درك و كشف آن چیست؟ كف این اخلاق كجاست؟ آیا كف اخلاق جهان-بشری‌ست؟ و اگر چنین است چگونه می‌توان نسبت میان مبانی اخلاقی در ادیان مختلف را برقرار كرد. [2]

پی‌نوشت:
● متن منتشر شده‌ی سخنان دكتر آقاجری در جلسه‌ی منزل عبدالله نوری

پانوشت‌ها:
1- این جمله از نگارنده است.
2- آنچه صاحب این قلم به عنوان پرسش‌های پایانی از دكتر آقاجری در این نوشتار آورده است به مباحث مطرح شده در هر دو جلسه باز می‌گردد.

۱۳۸۴/۰۹/۲۷

این یك قصه است، باورش كنید!

رمان "خانوم"، روایتی تاریخی‌ست كه گستره‌ای از واپسین ماه‌های زندگی مظفرالدین‌شاه تا نزدیك به سه‌دهه پس از پیروزی انقلاب را را در بر می‌گیرد. نوشته‌ی مسعود بهنود، حكایت زندگی دختركی‌ست كه كودكی خود را در كاخ‌های سلطنتی و در بازی‌های كودكانه با مظفرالدین‌شاه، پدربزرگ خود، سپری كرده و پس از انقلاب مشروطیت ناگزیر به همراه محمدعلی‌شاه، دایی خود، و جمع دیگری از خاندان قاجار، ایران را ترك می‌گوید و به اُدسا در روسیه مهاجرت می‌كند. خانوم،‌ در دوران كودكی به همراه مادر و خاله‌ی خود زندگی می‌كند. پدر اغلب در سفر است و در هنگام حضور در خانه نیز بیشتر پذیرای مهمانان رنگ‌وارنگی‌ست كه پشت سر هم به خانه‌ی درندشت آنان می‌آیند و مستقیم به شاه‌نشین منزل به دیدار پدر می‌روند. خاله‌ی خانوم، كم‌سن‌و‌سال اما فهیم است. او "نُزهت" نام دارد و نقشی كلیدی در شكل‌گیری شخصیت خانوم بازی می‌كند. نزهت زیبارو و خوش‌اندام و سخنور و اهل مطالعه است. بسیار كسان در هوس وصالش سوخته‌اند، اما او تمامی خواستگاران را رد می‌كند. اما صورت دلربای او هوش و حواس پدر همیشه-مسافر خانوم را از سرش می‌رباید و اتفاقی كه نبایست بیفتد، رخ می‌دهد. پدر در حال مستی، خانوم را زیر بغل می‌گیرد و مستقیم راه اتاق خلوت خود را در پیش می‌گیرد. مادر فریاد می‌زند، نزهت تفنگ به دست می‌گیرد اما در پایان آن شب تاریك كه تا پایان داستان، سایه‌ی سنگین خود را بر ماجرا می‌گسترد، خانوم و نزهت بدست پدر خانوم، بی‌سیرت شده‌اند. كاروان خاندان قاجار در حالی از كشور می‌گریزد كه تفنگدارانی به نمایندگی از سفارت‌خانه‌های روس و انگلیس، قافله را از گزند خشم مشروطه‌خواهان ضداستبداد محافظت می‌كند.

اقامت خاندان قاجار در اُدسا ده-دوازده سال به درازا می‌كشد تا سرانجام انقلاب بلشویكی در روسیه و حمله‌ی كمونیست‌های دوآتشه‌ی ضدسلطنت، واهمه و ترس را بر خانه‌ی ویلایی آنان حكفرما می‌كند. آنان با خفت‌بارترین روش ممكن سوار بر اسباب و اثاثیه خود با یك كشتی از مهلكه می‌گریزند و این بار بسوی عثمانی می‌روند. اما سرخوشی و تازگی این زندگی نوبنیاد نیز دوامی ندارد. به فاصله‌ای نه چندان زیاد عثمانی در جنگ جهانی شكست می‌خورد و پیكره‌ی امپراتوری پاره‌پاره می‌شود. شاه عثمانی در كاخ خود محبوس می‌شود و عملاً دخالتی در اداره‌ی كشور ندارد. اما این وضع نیز تداوم نمی‌یابد. از بازار سر و صدای مردم به گوش می‌رسد. مردم، كمال‌پاشا را روی دست بلند كرده‌اند و مستقیم به طرف كاخ سلطنتی می‌برند. لحظه‌ای كه جمعیت به كاخ قدم می‌گذارد، ناقوس پایان سلطنت و تولد جمهوری تركیه نیز نواخته می‌شود. كمال‌پاشا، قدرت را بدست می‌گیرد. هم اوست كه چندین سال بعد میزبان رضاخان، شاه تازه-به-تخت-نشسته‌ی ایران می‌شود تا ایرانیان، همواره با نام رضاخان، از "آتاتورك" یاد كنند و تأثیر او بر سرنوشت ایران را یادآور شوند.

دوران تازه‌ای از آوارگی آغاز می‌شود. كاروان قاجار به سمت اروپا حركت می‌كند. سیادت كاروان با همسر محمدعلی‌شاه است. شاه بركنار شده، پس از تلاش ناكام خود در قشون‌كشی و كسب مجدد قدرت، از تمامی كارها كناره گرفته و رشته‌ی امور را به همسرش، جهان‌خانم سپرده است. جهان نیز در سفارت روس و به هنگام تحویل گرفتن خانوم از مادرش بدو قول داد چون مادری، خانوم را بزرگ كند و مراقبش باشد. چرخ گردون مجالی برای مادر خانوم باقی نگذاشت. او نیز به سرنوشت نزهت گرفتار شد. نزهت از ننگ بدنامی خود را به درون چاه انداخت و به زندگی‌اش پایان داد. مادر نیز به تیغ خشونت شوی خود گرفتار شد و در حوض میان خانه، جان باخت. نزهت از خانوم قول گرفته بود به جای او نیز زندگی كند و خانوم تمامی لحظات عمر به خاطراتی می‌اندیشید كه از نزهت داشت. از پچ‌پچ‌های پنهانی او با جوان مشروطه‌خواهی كه شب‌نامه‌ها را به نزهت می‌رساند تا سخنرانی‌های جانانه‌ای كه او در برابر محمدعلی‌شاه ابراز داشته و همه‌ی زنان سربه‌زیر و حرف‌شنوی كاخ را به حیرت وا داشته بود تا شب‌نشینی‌های كه نزهت چون ستاره‌ای در میان جمع می‌درخشید و تاریخ اروپا و زنان موفق تاریخ را روایت می‌كرد.

اروپا، رنج‌ها و شادی‌های بسیاری را برای خانوم به ارمغان می‌آورد. همانجاست كه سعیدپاشا، یكی از شاهزادگان عثمانی كه اندك‌زمانی پیش از فروپاشی امپراتوری، خانوم را عقد كرده، رسماً با او ازدواج می‌كند. از مهریه‌ی خانوم كه یكی از كاخ‌های سلطنتی بوده، خبری نیست اما او بدین زندگی نیز راضی‌ست. چنان دلباخته و شیدای سعید است كه هرگز گمان نمی‌برد او از رابطه‌ی جنسی با زنان بیزار است و سرانجام خانه و كاشانه‌ی او را از چنگش در خواهد آورد. زندگی خانوم در این بازه‌ی زمانی، فراز و فرودهای بسیاری دارد. از كار در بیمارستان كلیسا تا دوران دانشجویی و سفر سبك‌بال با دوچرخه و آشنایی با "میشل" آلمانی بگیر تا نشستن میشل بر جایگاهی بلندمرتبه در وزارت خارجه‌ی آلمان هیتلری و آغاز جنگ جهانی تا آوارگی آنان با شكست هیتلر در جنگ و گم‌شدن میشل در میان غریو و غرش فاتحان آلمان و ناپدیدشدن‌اش در میانه‌ی آن بلبشوی ناگفتنی.

خانوم با كودك خود، مریم، عمر را طی می‌كند كه ناگاه مرد دیرآشنایی كوبه‌ی درب خانه‌ی آنان در تهران را به صدا در می‌آورد. گرد پیری بر سر و روی مرد نشسته اما چهره‌ی خسته و تكیده‌اش را دگرگون نكرده است. آری، میشل -یا همان میثم پس از مسلمانی- پس از 15 سال اسارت در سیبری به آلمان بازگشته و پُرسان‌پُرسان، منزل به منزل، رد همسر و فرزند را گرفته تا سرانجام گذرش بدین‌جا افتاده است. لحظه‌ی غریبی‌ست در آغوش گرفتن خانوم و مریم آن‌هم پس از 15 سال انتظار. میشل اما بكلی دگرگون شده است. كالبد و جسمی‌ست كه تنها اندكی به گذشته شباهت دارد. 6 سالی كه می‌گذرد او نیز خود را خلاص می‌كند. نمی‌تواند تحمیل ناخواسته‌ی جسم ناتوانش بر همسر رنجور و زجركشیده‌اش را تاب آورد. میشل نیز از داستان بیرون می‌رود. این بار نوبت به ناناز، نواده‌ی خانوم و فرزند مریم می‌رسد كه پله‌های ترقی را دو-تا-یكی طی می‌كند و سرانجام به عنوان خبرنگاری مشهور از جانب یك خبرگزاری معتبر آمریكایی روبروی اكبر هاشمی رییس‌جمهور ایران می‌نشیند. حادثه‌ای كه چند سال بعد و این بار در برابر محمد خاتمی رییس‌جمهور جدید ایران تكرار می‌شود. مریم نیز در این هنگام دیگر زنده نیست. او یكی از قربانیان حادثه‌ی 11 سپتامبر است.

نثر داستان، نثری ویژه نیست. همان نثر شناخته‌شده‌ی بهنود است كه مقالات و یادداشت‌ها و نقدها و سوگنامه‌ها و رمان‌ها و در یك كلام تمامی نوشتار‌هایش را با آن می‌نویسد. با این حال، نثر كتاب جذاب و گیرا و روان است و با توجه به تجربه‌ی بهنود در "روایت تاریخ معاصر" و مهارتش در "نقل و حكایت" چندان هم جای شگفتی نیست. رمان در بخش‌های پایانی، یكسره اسیر سرعت و شتاب است. از ضربآهنگ آرام اما سهمگین حوادث پیشین خبری نیست. رویدادها با شتابی نادلچسب به تصویر كشیده می‌شوند. گویی نویسنده قصد داشته به هر رو، رمان را به حوادث چند سال اخیر پیوند بزند. همچنان كه تلاش بسیار شده تا شخصیت‌های عصر محمدرضاشاه نیز در این داستان پا بگذارند. شخصیت خبری-حرفه‌ای ناناز، بی‌نهایت شبیه كریستین امانپور، خبرنگار مشهور CNN است، حتی ازداوجش نیز درست همانند اوست. همین مؤلفه‌هاست كه حوادث فصل پایان كتاب را چون وصله‌ای ناچسب به نیمه‌ی نخست زندگی خانوم و فرزندش گره زده است.

در پاره‌ای بخش‌ها، صورت كتاب، آبله‌كوب غلط‌های املایی متعدد شده است. جمع‌شدن اشتباه‌های متعدد املایی در برخی از صفحات، گویا از سر شتاب ویراستار یا ناشر برای چاپ كتاب بوده است. كلمه‌ی "قُرق"، به‌تكرار در نخستین برگ‌های كتاب "قوروق" نوشته شده است. با تمامی این اوصاف، كتاب برای خواننده‌ای كه در پی "مرور حوادث تاریخ معاصر" و دریافت "شِمای كلی رخدادهای تاریخ معاصر" است بسی پُرفایده و سودمند است ناگفته پیداست انتظار نابجایی‌ست اگر به سودای موشكافی دقیق تار و پود حوادث و تحلیل كامل علل رویدادهای تاریخی، این رمان تاریخی-تخیلی را دست بگیریم.

۱۳۸۴/۰۹/۱۸

ابلیس رأی سفید، تراژدی دموكراسی

«زمانی كه به دنیا می‌آییم، قراردادی را برای زندگی كردن امضا می‌كنیم، اما سال‌ها بعد، لحظاتی می‌رسد كه از خود می‌پرسیم چه كسی این قرارداد را به جای من امضا كرده است؟». ژوزه ساراماگو، رمان "بینایی" را پس از رمان كوری نوشته است. "بینایی" روایت نسلی‌ست كه از كام " كوری سفید" به سلامت بیرون آمده و بینایی خود را بازیافته است. چهار سالی از مرگ "ابلیس سفید" گذشته است اما این‌بار این هیولا خود را در چهره‌ای دیگر بازمی‌سازد.

روز به نیمه رسیده اما هیچ‌كس به شعبه‌ی رأی‌گیری پا نگذاشته است. نگرانی در چهره‌ی مسؤولان شعبه و نمایندگان احزاب راست، میانه‌رو و چپ موج می‌زند. جملگی، باران سیل‌آسا را دلیل امتناع مردم از حضور در پای صندوق‌ها می‌دانند. همگی دست به تلفن می‌برند تا خانواده و اقوام دور و نزدیك را به رأی‌دادن دعوت كنند. اما تا ساعت چهار همچنان شعبه‌ی رأی‌گیری خلوت است. در دیگر شعبه‌ها نیز وضع از این بهتر نیست. تعداد آراء به زحمت از تعداد انگشتان دو دست فراتر می‌رود. عقربه‌های ساعت روی عدد 4 بعدازظهر می‌ایستند كه ناگهان سیل جمعیت بسوی شعبه‌ها سرازیر می‌شود. خبرنگاران به طرف مردم می‌دوند و از آنان علت رأی دادن در رأس ساعت 4 را می‌پرسند. اینكه چرا همگی در یك حركت خودجوش و هماهنگ، درست این ساعت را برای رأی‌دادن انتخاب كرده‌اند اما جواب دندان‌گیری دریافت نمی‌كنند. گویی، حسی نامریی و ناگفتنی، آنان را با یكدیگر همآوا كرده است. خوشحالی در چهره‌ی مسؤولان رأی‌گیری موج می‌زند اما این شادی دیری نمی‌پاید. در واپسین ساعت روز نتیجه‌ی شمارش آراء اعلام می‌شود: آرای معتبر 25 درصد، آرای پوچ و باطل چیزی در حدود 5 درصد و آرای سفید 70 درصد!

بهت و حیرت در همه‌ی كشور سایه می‌گسترد. "دموكراسی" كه خود را، پایان بی‌خونریزی بشریت می‌داند هرگز خود را برای چنین لحظه‌ای آماده نكرده بود. چه شده است؟ آیا مردم از رأی دادن و تغییر شرایط زندگی ناامید شده‌اند؟ آیا آنان در پی نافرمانی مدنی و اعتراض‌ خاموش‌اند؟ همگی آشفته و پریشان به روزهای پیش رو می‌اندیشند. سرانجام، دولت، تصمیم به تكرار انتخابات می‌گیرد. اما نتیجه دور جدید انتخابات بر عمق بحران می‌افزاید: آرای معتبر 17 درصد و آرای سفید و خاموش 83 درصد!

دولت در این میان كاملاً سردرگم شده است. هر یك از مسؤولان دولتی پیشنهادی می‌دهند. از گماردن جاسوسان در صف انتخابات و كشف عاملان همآوایی مردم برای دادن رأی سفید گرفته تا اعلام حكومت نظامی و دستگیری كسانی كه رأی سفید داده‌اند. اما هیچ‌كدام از این راه‌ها به جواب نمی‌رسد. دولت‌مردان معتقدند باید مردم را پیش پای دموكراسی قربانی كرد. دموكراسی، هیمنه‌ی مقدسی‌ست كه هر تعرضی بدان باید بشدت سركوب شود. سرانجام سران دولت دموكراتیك، ناامید از كشف علت رفتار حیرت‌انگیز مردم، تصمیم به تنبیه مردم شهر می‌گیرند. تمامی سران دولت به همراه نیروهای پلیس در یك عملیات ضربتی، شبانگاه شهر را ترك می‌كنند و از آنجا می‌گریزند. نادیدن دشمن موهوم بر ترس و هراس آنان افزوده است. شهر در هنگام خروج دولت، به محاصره‌ی كامل مأموران درمی‌آید و خروج از آن ممنوع می‌گردد. پایتخت به شهر جدید منتقل می‌شود و پایتخت قدیمی به حال خود رها می‌شود به این امید كه به زودی با افزایش ناامنی و جرم و جنایت،‌ مردم شهر چونان فرزندان نادم و پشیمان به نزد پدر بازگردند و خود را برای محافظت از شر مزاحمین به دامان او بیندازند.

اما روند حوادث به گونه‌ای دیگر است. مردم شهر بی‌آنكه كلامی رد و بدل كنند برای اداره‌ی شهر با یكدیگر هماهنگ می‌شوند. جرم و جنایت كمتر اتفاق می‌افتد. خیابان‌ها را انبوه زباله‌ها مسدود و متعفن نمی‌كند. خودروها در سر چهارراه‌ها دچار سردرگمی نمی‌شوند. انگار زندگی در شهر، نَرم‌تر و روان‌تر از پیش شده است. جز شهردار شهر هیچ مسؤولی در شهر باقی نمانده است. دولت، درمانده از مواجهه با مردم، تصمیم به انجام عملیاتی تازه می‌گیرد. حاصل بمب‌گذاری در ایستگاهی پُررفت‌وآمد، سی و چهار كشته است كه دولت تنها عدد بیست و سه را تكرار می‌كند. مردم شهر به كمك آتش‌نشان‌ها، اجساد را بیرون می‌كشند و در حركتی هماهنگ، تصمیم می‌گیرند آنان را در مكانی مجزا به خاك بسپارند. كسی به دنبال شناسایی كشتگان نیست. همگی آنان در گورستانی دفن می‌شوند و نام "شهدای وطن" به آنان اعطا می‌گردد.

شهردار در تماس با وزیر كشور آنچه را در دل دارد بر زبان می‌آورد. او، وزیر كشور و دولت را به دست داشتن در این انفجار متهم می‌كند و در دم، از مقام خود استعفا می‌دهد. حضور در میان تشییع‌كنندگان توجه خبرنگاران را برمی‌انگیزد. آنان او را دوره می‌كنند و از علت حضورش در میان خائنان به میهن می‌پرسند. او به تندی واكنش نشان می‌دهد: «دادن رأی سفید حق هر شهروندی‌ست. چگونه رأی سفید را خیانت می‌انگارید؟». جمعیت اما پراكنده نمی‌شود. آرام، به طرف نهاد سابق ریاست‌جمهوری حركت می‌كند بی‌آنكه كوچكترین شعاری بدهد یا حركتی انجام دهد. جز صدای تنفس حاضران، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. جمعیت، نهاد ریاست‌جمهوری را اشغال می‌كند و در محوطه به مدت نیم‌ساعت به كاخ ریاست‌جمهوری زُل می‌زند. پس از آن به آرامی و بدون كوچكترین حركت یا شعاری پراكنده می‌شود. خبرنگاران و دولت‌مردان از این همآوایی مردمی در شگفت‌اند. چشم‌ها به دنبال تشكیلات مخوفی‌ست كه پشت این حوادث قرار دارد.

روزها می‌گذرد اما دولت،‌ همچنان درمانده است. هیچ بی‌نظمی و اغتشاشی در شهر گزارش نمی‌شود. شهری خالی از پلیس، خالی از دولت، خالی از مسؤول. اما شهری بی‌نهایت آرام و نجیب و بی‌آزار. دولت سرانجام تصمیم می‌گیرد با اعزام سه نیروی پلیس مخفی از كُنه و بن ماجرای "رأی سفید" سر در بیاورد. تا همین‌جا هم "سفید" به یك كلمه‌ی ممنوع تبدیل شده است. مردم كمتر آن را بكار می‌برند. بجای آن می‌گویند "رنگ برف" یا "رنگی كه هیچ رنگی ندارد". سفید به واژه‌ای قدغن (تابو) بدل شده است. علت تصمیم دولت برای اعزام مخفیانه‌ی مأموران، دریافت نامه‌ای از یك شهروند پایبند به مبانی اخلاقی‌ست. او در نامه، از همسر چشم‌پزشكی سخن گفته است كه چهارسال پیش، در بحران "ابلیس سفید" كه همه‌ی مردم به "كوری سفید" مبتلا شدند، همچنان می‌دید و از گروهی هفت‌نفره محافظت می‌كرد و البته در خلال همان روزها مرتكب قتل نیز شده بود. قتل یك مرد با قیچی در آزمایشگاهی كه محل قرنطینه‌ی آنها بوده است.

مأموران،‌ خود را به منزل مرد می‌رسانند تا درباره‌ی حوادث چهارسال پیش و آن قتل بیشتر بدانند. به نظر آنها، میان كورنشدن این زن در بحران كوری سفید و تحریك مردم به دادن رأی سفید ارتباط معناداری وجود دارد. مردی كه برای نخستین بار كور شد همان كسی‌ست كه به سران دولت نامه نوشت و داستان آن زن را برملا كرد. او كه خود را پایبند به اصول اخلاقی می‌داند از همسرش جدا شده است زیرا طاقت زندگی با زنی را نداشت كه ناچار شده بود به تجاوز تن دهد تا برای خود و شوهرش غذا بدست آورد. باقی آن گروه هفت‌نفره نیز ارتباط اندكی با این مرد داشتند چون او را بداخلاق می‌دانستند. همسرش اما همچنان با سایر اعضای گروه ارتباط داشت. پیرمرد همچنان با آن دختر روسپی -همان كه عینك‌دودی به چشم داشت- زندگی می‌كرد. چشم‌پزشك و همسرش نیز هنوز با هم بودند. سگ اشكی نیز همچنان نزد آنها زندگی می‌كرد. اما مدت‌ها بود از پسرك لوچ خبری نداشتند.

تجسس و بازجویی‌های مأموران اما راه به جایی نمی‌برد. آنان هر چه بیشتر می‌گردند كمتر اثری از جنایت می‌یابند. رییس -سركرده‌ی مأموران مخفی- سرانجام با وزیر كشور تماس می‌گیرد و او را از فرجام تحقیقات آگاه می‌كند. به وزیر می‌گوید كه هیچ دلیل و مدركی بر گناهكاری این زن و گروه همراهش وجود ندارد اما وزیر از او می‌خواهد تا دلیلی برای متهم ساختن او و ختم غائله بتراشد. رییس از این كار طفره می‌رود. وزیر كشور دو مأمور همراه او را احضار می‌كند اما به او دستور می‌دهد همچنان در شهر باقی بماند. چند روز بعد وزیر كشور از رییس می‌خواهد روزنامه‌های فردا را بخواند. رییس شب را تا به صبح در كابوس و نگرانی سپری می‌كند. خواب می‌بیند كه وزیر كشور عكس آن گروه هفت‌نفره را در دست گرفته و با سر سوزن چشمان همسر چشم‌پزشك را سوراخ می‌كند و مستانه، قهقهه‌ی پیروزی سر می‌دهد.

صبح، روزنامه‌ها با تیتر كشف عامل توطئه‌ی رأی سفید به روی پیشخوان می‌روند اما رییس نیز بیكار ننشسته است. او شرح حوادث مأموریت چند روزه‌ی خود را به روزنامه‌ای داده است تا آن را به چاپ برساند. روزنامه، نامه‌ی او را منتشر می‌كند. چند ساعت بعد گروهی از طرف دولت، موظف به جمع‌آوری این روزنامه می‌شوند اما شهروندان به طور خودجوش، آن مقاله را كپی می‌گیرند و در میان مردم توزیع می‌كنند. ازدحامی غریب در جلوی خانه‌ی چشم‌پزشك بوجود آمده است. گروهی علیه آنان شعار می‌دهند و گروه بزرگتری به جانبداری از آنان.

رییس، سبك‌بار از آرامش وجدان خود، قدم‌زنان به پاركی كه نزدیك خانه‌ی چشم‌پزشك است می‌رود. همان‌جایی كه همسر چشم‌پزشك و سگ اشكی را چند روز پیش ملاقات كرده بود، همان‌جایی كه مطمئن شده بود همسر چشم‌پزشك، گناهكار نیست. مردی با كراوات آبی كه مأمور مورد اعتماد وزیر كشور است پشت سر او ظاهر می‌شود و بدقت سر رییس را نشانه می‌رود. با شلیك یك گلوله، رییس نقش زمین می‌شود. چند لحظه بعد همین مرد بر بلندای ساختمانی مشرف به منزل چشم‌پزشك، كمین كرده است. دو مأمور به منزل چشم‌پزشك مراجعه می‌كنند و او را با خود می‌برند. هرچه همسر او التماس می‌كند مأموران به درخواست او برای همراهی شوهرش پاسخ منفی می‌دهند. جمعیت همچنان در مقابل منزل دكتر موج می‌زند. همسر چشم‌پزشك ناامیدانه و از روی خفگی، خود را به تراس ساختمان می‌رساند. همان دم صدای شلیك دو گلوله‌ی پیاپی شنیده می‌شود. زن، خون‌آلود بر زمین می‌افتد. سگ اشكی به سوی زن می‌دود و صورت او را می‌لیسد و می‌بوسد. آنگاه سر به آسمان بلند می‌كند و زوزه‌ای طولانی می‌كشد. با شلیك سومین گلوله، زوزه‌ی سگ نیز در گلو خفه می‌شود.

«یكی از كورها از دیگری پرسید:
- تو صدایی نشنیدی؟
دیگری پاسخ داد:
- صدای شلیك سه تیر را شنیدم. صدای زوزه‌ی سگی را هم شنیدم كه پس از شلیك تیر سوم، قطع شد. ولی خوشبختانه می‌توانم صدای زوزه‌ی سگ‌های دیگری را بشنوم.»


شناسنامه‌ی كتاب:
ساراماگو، ژوزه، بینایی،‌ ترجمه‌ی كیومرث پارسای، تهران، شركت انتشارات شیرین، زمستان 1383، 281 صفحه.

۱۳۸۴/۰۹/۱۲

شب را باید بی‌چراغ روشن كرد

رُمان "كوری" روایت یك نسل است. نسلی كه ناخواسته شاهدی‌ست بر حادثه‌ای شگفت‌انگیز و هراسناك. نسلی كه آن سوی شخصیت‌های انسانی را با چشم عقل به نظاره می‌نشیند. نسلی كه جهانی را تجربه می‌كند كه هیچكس پیش از او تجربه نكرده است. نسلی كه ناگزیر از "عادت دیدن" محروم می‌شود. نخستین مرد كه پشت فرمان خودرو نابینا می‌شود سایه‌ی هولناك بیماری بر سر شهر هویدا می‌گردد. عفریته‌ی نابینایی بر سر شهر به پرواز درمی‌آید و نفر به نفر را از "عادت دیدن" محروم می‌كند. اما این نادیدن جز نادیدن‌های روزگار ماست. به ناگاه پرده‌ای سفید پیش چشم شخص گسترده می‌شود و دیگر هیچ چیز را نمی‌بیند. در دریایی از سفیدی، از مایعی شیری‌رنگ، چیزی شبیه مه، ناپدید می‌شود. بیماری مُسری‌ست و دانه به دانه‌ی مردم را شكار می‌كند. دومین قربانی مردی‌ست كه به قصد كمك -و شاید دزدی- به نخستین مرد نابینا كمك می‌كند. اما بهت و حیرت نخستین نابینا چنان است كه فراموش می‌كند كلید اتومبیل را از او پس بگیرد. لحظه‌ای بعد دومین مرد همراه اتومبیل از محل می‌گریزد اما هنوز چند خیابان بیشتر نرفته كه از خودرو پیاده می‌شود و در میانه‌ی خیابان فریاد می‌كشد: «كور شدم. كور شدم. همه‌جا سفید است. نمی‌توانم هیچ چیزی را ببینم». او نخستین كسی است كه در قرنطینه‌ی بیماران جان می‌سپارد. اگر حس شهوت‌دوستی او فوران نمی‌كرد و دستان او بیگاه بر سینه‌ی آن دخترك فاحشه و نابینا نمی‌لغزید شاید اكنون او نیز زنده بود.

مرد نابینا به چشم‌پزشك مراجعه می‌كند. چشم‌پزشك كه از این بیماری نوآمده سر در نیاورده به كتابخانه پناه برده و مشغول مشورت با دیگر پزشكان است. چشمش روی برگ‌های كتاب است كه ناگاه پرده‌ی سفیدی جلوی چشم او كشیده می‌شود. او نیز به جمع نابینایان می‌پیوندد. پسركی با چشمان لوچ، پیرمردی با چشم‌بند سیاه، دختری با عینك دودی كه پس از چند روز با ضربه‌ی لگد كفش پاشنه‌بلند خود، موجب عفونت پای دزد و در نهایت مرگ او می‌شود، همه در مطب چشم‌پزشك منتظر معاینه بودند كه عفریته‌ی نابینایی آنان را نیز در آغوش می‌كشد. نخستین مردی كه كور شد به همراه همسرش كه اینك او نیز نابیناست همراه دیگر كورشدگان به ساختمانی در میانه‌ی یك باغ منتقل می‌شوند. در یك ضلع ساختمان آنان ساكن‌اند و در ضلع دیگر همه آنانكه این چند روز با دیگر نابینایان در تماس بوده‌اند. هر از چند گاه پرده‌ی سفیدی روی چشم یكی از آنان كشیده می‌شود و دیگر همراهان با هراس و فریاد او را به شتاب از میان خود می‌رانند و بسوی ضلع دیگر ساختمان هدایت می‌كنند. زندگی تازه با سختی‌های بیشماری همراه است. بر سر تخت‌های استراحت مرتب كشمكش به راه می‌افتد. مدتی طول می‌كشد تا بیماران با شماره‌گذاری تخت‌ها به این نزاع بی‌پایان خاتمه دهند. غذای تحویلی توسط مأموران اندك است. راه رسیدن به مستراح طولانی است. بسیاری، در میانه‌ی راه خود را خراب می‌كنند. موج تعفن در میان دستشویی‌های ساختمان بلند است. جابه‌جا كپه‌هایی از كثافت انسان انباشته شده كه پاهای دیگران مرتب در آن فرو می‌رود و می‌لغزد. محوطه درختان پشت ساختمان نیز دست‌كمی از كثافت‌خانه‌ی ساختمان ندارد. به ندرت می‌توان مكانی ناآلوده در آن یافت.

مأموران نگهبان ساختمان از هجوم و شلوغی بیماران برای دریافت غذا هراسان می‌شوند و آنان را به گلوله می‌بندند. چندین نفر كشته می‌شوند. پیش از این، به آنها گفته شده در صورت بروز هر حادثه‌ای، كمكی دریافت نخواهند كرد حتی اگر آن حادثه آتش‌سوزی ساختمان باشد؛ آنان خود مجبورند اجساد كشتگان را به خاك بسپارند. عده‌ای در این میان تنبلی می‌كنند. عده ای نیز به نظم موجود تن می‌دهند. پزشك معالج در این میان نقشی برجسته ایفا می‌كند. اما این حادثه به شاهدی نیز محتاج است. همسر پزشك با اینكه با پزشك نابینا در تماس بوده و با وجودی كه در میان بیمارانی به سر می‌برد كه همگی نابینا شده‌اند اما به دلیل ناشناخته‌ای، نابینا نمی‌شود. این پرسش تا پایان داستان پاسخ گفته نمی‌شود همچنانكه علت این "نابینانی مُسری و همه‌گیر" ناگفته می‌ماند.

طبع فزون‌طلب انسان حتی در آن لحظات هولناك نیز فعال و پُرانگیزه است. یك روز صبح كه نابینایان كورمال كورمال با دست‌های دراز شده به سوی تل انباشته‌ی غذاهای تخلیه شده می‌روند به ستونی انسانی برمی‌خورند كه آنان را از حركت باز می‌دارد. آنان باید برای دریافت جیره‌ی غذای روزانه خود به گروهی از گنده‌لات‌های نابینا پول بپردازند. گنده‌لات‌هایی كه حتی به سلاح گرم مجهزند. این نزاع با بی‌اعتنایی نگهبانان ساختمان به حال خود وا گذاشته می‌شود: «بگذار همدیگر را بكشند تا همگی از بین بروند». خوی وحشی این فرصت‌شناسان با صدای گوش‌نواز گوشواره‌ها و سینه‌ریزها و انگشتری‌ها آرام نمی‌گیرد. هنوز چندی از اسارت تازه‌ی آنان در دست هموندان نمی‌گذرد كه فریادی در میانه‌ی سالن می‌پیچد: «همه‌ی سالن‌ها باید از امشب به نوبت زنان‌شان را در اختیار ما قرار دهند». رگ‌های غیرت ابتدا ور می‌آید اما با پیچیدن درد شكم خالی‌مانده در اعماق جان هر یك از شوهران، آنان به گسیل زنان رضایت می‌دهند. همگی به هم‌آغوشی با همسران می‌شتابند تا شاید مهر تعلق را بر تن رنجور این بخت‌برگشتگان حك كنند. بخت‌برگشتگانی كه تنها امید برای دستیابی به اندكی غذا هستند.

سرانجام این وضعیت اسف‌بار طاقت‌شان را تاق می‌كند. همسر بینای پزشك به مدد یك قیچی پنهان‌مانده بر میخ دیوار، رگ گردن سردسته‌ی باج‌گیران را می‌شكافد و او را به خاك می‌اندازد. یورش آنان به سالن باج‌گیران برای بدست آوردن غذا، با كشته شدن چند نفر و شكستی نكبت‌بار به پایان می‌رسد اما در این میان زنی تنها خود را به درب سالن باج‌گیرها می‌رساند و كبریت برافروخته‌ای را روی چندین تختی كه جلوی درب روی هم قرار گرفته‌اند می‌اندازد. تخت‌ها گُر می‌گیرند اما آتش چندان شعله نمی‌كشد. او خود را به زیر یكی از تخت‌ها می‌كشد. چند لحظه بعد، لباس‌های این زن است كه هیزم زبانه‌های فروزان آتش شده است. در ساعتی ساختمان به آتش كشیده می‌شود و بیماران ترس‌خورده و هراسناك به محوطه می‌گریزند. همسر پزشك آرام از پله‌ها پایین می‌رود و نگهبانان را صدا می‌كند. صفیر گلوله‌هایی كه روزهای پیش در این فضا پیچیده او را ترسانده است. فریادهای كمك‌خواهی او بی‌پاسخ می‌ماند. گویی هیچ‌كسی در پست نگهبانی نیست. آرام آرام پیش می‌رود. آری آنها چند روزی‌ست كه تنها مانده‌اند بی‌هیچ نگهبان و مأموری و محافظی.

نخستین صحنه‌ای كه آنان پس از آن همه حادثه و عذاب از شهر ترك‌شده می‌بیند باورنكردنی‌ست. نابینایی همه را از پای در آورده است. هیچ كسی در شهر قادر به دیدن نیست. بنیان شهر ویران شده است. دولت مركزی از هم پاشیده است. كثافت انسان و زباله در میان خیابان‌ها و كوچه‌ها رها شده‌اند. اجساد انسان‌های گرسنه در گوشه و كنار، طعمه‌ی سگ‌های ولگرد شده است اما همسر پزشك همچنان می‌بیند و شاهدی بر جهانی‌ست كه نمی‌توان آن را تصور كرد اما به رعشه نیفتاد. مغازه‌های مواد خوراكی غارت شده‌اند. دیگر مغازه‌ها نیز منزلگاه موقتی دسته‌های نابینایی‌ست كه در جستجوی غذا از صبح به راه می‌افتند و دیگر توان بازیافتن استراحت‌گاه خود را ندارند. خانه‌ها مرتب دست به دست می‌شود. هیچ‌كس سراغی از پیشینه‌ی خود ندارد. تنها مشكل حاد سیر كردن شكم گرسنه است.

لاشه‌ها‌ی متعفن بسیاری در گوشه و كنار شهر به حال خود رها شده است. باران كه می‌بارد مردم شهر سر را به طرف آسمان بلند می‌كنند و دهان را تا به آخر می‌گشایند تا عطش خود را با آب باران فرو بنشانند. باران كه می‌آید كمی از فضولات خیابان‌ها را با خود می‌برد. برق در شهر قطع است. تصفیه‌خانه‌ای نیست كه بدون برق كار كند در نتیجه آبی نیز برای آشامیدن و شستشو در لوله‌ها نیست. این نابینایی اما تا به ابد ادامه نمی‌یابد. چندین ماه می‌گذرد. پاسی از شب گذشته كه نخستین چشمان یكی از ساكنان خانه، بینایی خود را باز می‌یابد. كم‌كم فریادهای شادی‌بخش مردمی كه می‌توانند بار دیگر ببینند در فضای شهر می‌پیچد. همسر دكتر كه در تمامی این مدت بار گران مراقبت از چندین نابینا را به دوش كشیده ناگاه بر زمین می‌افتد. گویی دیگر رمقی در جسم و روح او برای انرژی‌بخشیدن به دیگران باقی نیست. همسرش او را در آغوش می‌كشد.

تا پایان داستان، بازیگران آن بی‌اسم باقی می‌مانند. آنان با آخرین صورتی كه پیش از نابینایی داشته‌اند توصیف می‌شوند: پسرك لوچ، دختركی با عینك دودی، پیرمردی با چشم‌بند سیاه، مردی كه نخستین بار كور شد و .... انگار نویسنده می‌خواهد پیوسته گوشزد كند كه اینان، همان انسان‌های سابق‌اند‌ بی‌آنكه دگرگون شده باشند. نابینایی تنها بخش‌های نادیدنی وجود آنها را آشكار كرده است.

شگفت‌انگیزترین لحظه‌ی داستان در یك كلیسا اتفاق می‌افتد. پزشك نابینا و همسر بینایش خسته و وامانده از جستجوی غذا به كلیسایی پناه می‌برند. اینجاست كه چشمان آن زن شهادت می‌دهند: «روی چشم صورت نقاشی‌شده‌ی تمامی قدیسان خطی به رنگ سفید كشیده شده است. حتی چشمان مجسمه‌های قدیسان نیز با پارچه‌ای سفید بسته شده است». پیام این بُرش حیرت‌زا چیست؟ ژوزه ساراماگو در پی واگویی كدام نكته‌ی ناگفتنی‌ست كه چنین تصویری را ترسیم می‌كند؟


شناسنامه‌ی كتاب:
كوری، ژوزه ساراماگو، ترجمه‌ی مینو مشیری، ویراستار محمدرضا جعفری، نشر علم، چاپ نهم، برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات در سال 1998.

۱۳۸۴/۰۸/۲۷

حكایت شب‌های هراس

● پرده‌ی اول، شهریورماه 83:
چند سالی‌ست كه دانشگاه را تمام كرده‌ام اما هنوز رشته‌ی نازك ارتباطی میان من و دانشگاه برقرار است. دوستان دانشگاه یزد خبر می‌دهند كه یكی دو نفر از دانشجویان دانشگاه دستگیر شده‌اند. از من می‌خواهند تا برای آزادی سریعتر این دانشجویان مصاحبه‌ای با رادیو فردا ترتیب دهم. ارتباط ویژه‌ای با دست‌اندركاران این رادیو ندارم. كسی را هم در این رادیو نمی‌شناسم. به‌ناچار به آرش سیگارچی تلفن می‌كنم تا درباره‌ی امكان انجام مصاحبه با این افراد بپرسم. اینكه اصلاً چنین كاری شدنی‌ست یا خیر. اما این آغاز ماجرایی‌ست كه ماه‌ها مرا اسیر خود می‌سازد. در پایان شهریورماه آرش سیگارچی به خاطر درج یادداشتی درباره‌ی حوادث تابستان 67 در وبلاگ خود بازداشت می‌شود. پس از آزادی‌ست كه به من خبر می‌دهد در بازجویی چندین سؤال درباره‌ام پرسیده شده و در جستجوی نام واقعی و محل زندگی و سوابق من بوده‌اند. علت این حساسیت‌ها شنود همان تلفن كذایی‌ست.

● پرده‌ی دوم، آبان‌ماه 83:
چندین نفر از وبلاگنویسان تهرانی بازداشت می‌شوند. مجتبی سمیع‌نژاد خبر بازداشت آنها را در وبلاگ خود درج می‌كند اما خود راهی زندان می‌شود. این بازداشت نزدیك به یك‌ماه طول می‌كشد. در این مدت افراد زندانی اجازه داشته‌اند ان‌لاین شوند و حتی چت كنند. آنها از زندان آزاد می‌شوند و پُرسان پُرسان سراغ "مسعود برجیان" را می‌گیرند. همان فردی كه در بازجویی درباره‌ی او پرسیده شده و وبلاگ او در كامپیوتر بازجو ذخیره بوده است. بلاخره یكی از دوستان مشترك ما، از موضوع مطلع می‌شود و مرا آگاه می‌كند. حساسیت‌ها روز به روز بیشتر می‌شود.

● پرده‌ی سوم، دی‌ماه 83:
آرش سیگارچی به جرم همكاری با رادیو فردا بازداشت می‌شود. یكی دو روز می‌گذرد اما خبر دستگیری او انعكاسی نمی‌یابد. چند نفر از وب‌نگاران همت می‌كنند و همزمان درباره‌ی او می‌نویسند. از اینجاست كه موجی از حمایت‌ها از سیگارچی برمی‌خیزد. كم كم پایان دی‌ماه فرا می‌رسد و دلشوره‌ی من بیشتر می‌شود. با توجه به سابقه‌ی بازداشت قبلی سیگارچی، حس می‌كنم پای من نیز به پرونده‌ی او باز شود. حوادث بعدی نشان می‌دهد كه تحلیلم خطا نبوده است.

● پرده‌ی چهارم، بهمن‌ماه 83:
4 بهمن روز تولد من است اما خبر ناگواری آن را به كامم زهر می‌كند. خسته و دل‌شكسته به منزل بازمی‌گردم. روبروی كامپیوتر می‌نشینم و با اتصال به اینترنت ضربه‌ی كاری دوم چون پتك بر فرق سرم كوبیده می‌شود. "پیام ایرانیان" فیلتر شده است. این بدترین نشانه از سیر حوادث است. نالان و بال و پر شكسته به اتاق مادر می‌روم و او را به شام بیرون از منزل دعوت می‌كنم تا جشن تولد سوت و كورم با شادمانی مادر اندكی رونق بگیرد.

● پرده‌ی پنجم، اسفند 83:
آغازین روزهای اسفندماه است. در یك شب سرد زمستانی كنار بخاری نشسته‌ام و كتاب می‌خوانم. دوستی تماس می‌گیرد و می‌گوید یكی از بچه‌های دفتر تحكیم با تو كار فوری دارد. تعجب می‌كنم. شماره‌ی او را می‌گیرم. از من می‌خواهد از یك تلفن ناشناس با او تماس بگیرم. به شماره‌ی جدیدی كه از او می‌گیرم زنگ می‌زنم. با خبری كه به من می‌دهد تمام تنم كرخت می‌شود. من در پرونده‌ی آرش سیگارچی به "جاسوسی برای آمریكا" و "تبانی و اقدام علیه امنیت خارجی و امنیت داخلی كشور" متهم شده‌ام. روی زمین ولو می‌شوم. اصلاً باورم نمی‌شود. من كه عمری به ایران‌دوستی خود افتخار كرده‌ام حالا با خفت‌بارترین اتهام روبرو شده‌ام. سریع به چند تن از دوستانم خبر می‌دهم. از سوی دیگر پیگیر موضوع می‌شوم تا از صحت آن اطمینان حاصل كنم. تأیید سه منبع مستقل از جمله دكتر سیف‌زاده وكیل سیگارچی، حقیقت تلخی را پیش رویم می‌گذارد. پرونده‌ی من با اتهامات پیش‌گفته برای رسیدگی به اصفهان ارسال شده است. دكتر سیف‌زاده خبر می‌دهد كه اگر در این وضعیت بازداشت شوم به سختی می‌توان مرا از زندان بیرون آورد. فوری عازم تهران می‌شوم و كمتر از 24 ساعت بعد در دفتر دكتر سیف‌زاده نشسته‌ام. نامه‌ام به كانون مدافعان حقوق بشر به همت دوست عزیزی، اثر خود را كرده است. دكتر، بزرگوارانه وكالت مرا قبول می‌كند. همانجاست كه فرشته قاضی را برای نخستین بار می‌بینم و نامه‌ام خطاب به هیأت نظارت بر قانون اساسی را بدست او می‌دهم تا تحویل هیأت دهد. دوران زندان انفرادی من از همین روز آغاز می‌شود. ارتباطم را با دوستانم قطع می‌كنم. با هیچ‌كس تماس نمی‌گیرم. كمتر كسی هم به من تلفن می‌كند. در خانه‌ی خودم به "شكنجه‌ی سفید" گرفتار شده‌ام. این زندان انفرادی ماه‌ها به طول می‌انجامد. اسفند به پایان می‌رسد. صدای پای بهار می‌آید. در حال خریدن گل‌های شب‌بو هستم كه پیام كوتاهی می‌رسد: «آرش سیگارچی به قید وثیقه از زندان آزاد شد.»

● پرده‌ی ششم، فروردین 84:
در بهمن و اسفند 83 بیماری مادر روز به روز اوج می‌گیرد. سرانجام قرار دومین عمل جراحی برای هفته‌ی دوم فروردین تنظیم می‌شود. من در بدترین وضع روحی ناچارم در كنار مادر باشم. آرام آرام كم‌حرف می‌شوم. كمتر می‌نویسم. بیشتر اوقات نگران‌ام. گوشه‌ی اتاق می‌نشینم و از نگاه مادر می‌گریزم. او در غیبت من از دوستانی كه تماس می‌گیرند علت تغییر حال مرا می‌پرسد اما هیچ‌كس جوابی نمی‌دهد. یك شب كه از محل كار به منزل بازمی‌گردم در خلوت كوچه فرد منتظری را می‌بینم كه چشم به من دوخته است. نگاهش را از من برنمی‌دارد تا وارد خانه شوم. در امتداد نگاه من ایستاده و مستقیم مرا می‌پاید. پیام او روشن‌تر از آن است كه نیازی به تفسیر داشته باشد. فروردین در نگرانی پیوسته می‌گذرد و اردیبهشت فرا می‌رسد. حال و هوای سیاسی كشور نرم نرمك بسوی انتخابات ریاست‌جمهوری می‌گردد.

● پرده‌ی هفتم، اردیبهشت 84:
پیام غیر مستقیمی دریافت می‌كنم كه در آستانه‌ی انتخابات مرا به سكوت می‌خواند و در این‌باره هشدار می‌دهد. ناچار دم درمی‌كشم و سكوت می‌كنم. به جز چند یادداشت، حضور پُررنگی در فعالیت‌های انتخاباتی وبلاگستان ندارم. خودم را به‌عمد كنار كشیده‌ام و در حد توان در ستاد دكتر معین فعالیت می‌كنم. از تهران خبر می‌رسد كه چندین ISP گمنام هم وبلاگ مرا فیلتر كرده‌اند. در اصفهان و برخی دیگر از شهرها نیز اوضاع بر همین پاشنه می‌چرخد. پیام‌ها همه روشن و واضح‌اند: نمی‌خواهیم پیام ایرانیان را بشنویم!

● پرده‌ی هشتم، خرداد 84:
برای شركت در همایشی كه پس از رد صلاحیت دكتر معین تشكیل شده به همراه جمعی دیگر از دوستان راهی تهران می‌شوم. در اینجاست كه برای اولین بار آرش سیگارچی را ملاقات می‌كنم. تا پیش از این، جز سه تماس تلفنی هیچ ارتباطی با یكدیگر نداشته‌ایم. دو بار برای تبریك مناسبت‌ها بوده و یكبار همان تلفن پُر نُحوست. نگاهمان كه در هم گره می‌خورد حالت غریبی پدید می‌آید. دو متهم كه هرگز یكدیگر را ندیده‌اند اما دست تقدیر امروز آنها را هم‌پرونده و هم‌سرنوشت كرده است. آرش برای تهیه‌ی خبر آمده. همانجاست كه وحید پوراستاد را می‌بینم و او بلافاصله پس از شناختن من از سرنوشت پرونده‌ام می‌پرسد. از وبلاگ‌نویسان، بسیاری دیگر هم آنجا هستند. محمدجواد روح، مسیح علی‌نژاد، روزبه میرابراهیمی، علی پیرحسین‌لو و علی‌اصغر شفیعیان. علی‌اصغر سید‌آبادی هم دیرهنگام سر می‌رسد و با سیمایی خسته در چارچوب در ورودی شانه‌به‌شانه‌ی من می‌ایستد. من ساكت می‌مانم و چیزی نمی‌گویم.

● پرده‌ی نهم، شهریور 84:
روبروی آرش نشسته‌ام و منتظرم تا بیژن صف‌سری از راه برسد. این دومین باری‌ست كه آرش را ملاقات می‌كنم. باز بحث به آن پرونده كشیده می‌شود. آنجاست كه می‌فهمم نوشته‌های وبلاگم چگونه برایم دردسرساز شده است. بازجو متن "دردنامه‌ای به سعیدی سیرجانی" را روی میز كوبیده و خطاب به آرش فریاد زده است: «ببین چطور از یك فاسق دفاع كرده است.» به آرش می‌گویم هیچ دقت كرده‌ای چگونه بر دهان‌مان لگام زده‌اند؟ دیگر هیچ‌كدام از ما مانند پارسال نمی‌نویسیم. محافظه‌كار شده‌ایم. توی لاك انزوا فرو رفته‌ایم. با تكان دادن سر تأیید می‌كند. از دوران پس از زندان می‌گوید كه حافظه‌اش بشدت ضعیف شده است. از كلماتی می‌گوید كه دائم از ذهنش می‌گریزند. از واژه‌هایی می‌گوید كه به موقع از عمق حافظه به سطح نمی‌آیند تا روی كاغذ نقش شوند. همه‌ی حكایت او، حكایت حافظه‌ی نابودشده و ذهن پریشان من هم هست.

● پرده‌ی دهم، مهرماه 84:
هنگامی كه درمی‌یابم یكی از دوستان هم از ماجرای پنهان‌مانده‌ی این پرونده آگاه است تعجب می‌كنم. تازه می‌فهمم از او هم سراغ مرا گرفته‌اند و درباره‌ی اتهامم با او نیز صحبت كرده‌اند. خطر تا چند قدمی من پیش آمده بود اما به هر رو روند حوادث دگرگون شد و من موقتاً از این بند گران جستم اما تلخی زهرآگین این ماجرا همچنان در كامم مانده است. ترنم محزون اين شعر ا‌ست كه در فضای اتاق پیچیده و پژواك می‌یابد:

هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
كز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمین‌گیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی كه چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوك مرد‌افكن تكفیر شوی؟

افزونه:
این یكی دو روز احساس سبك‌باری می‌كنم. ناگفته‌هایی را بر زبان آوردم كه تمامی حرف‌های دوپهلوی پیشین‌ام‌ را معنا كرد. دیگر نگران زبان ناواضح و عبارات كشدار و مقصود پوشیده‌ی نوشته‌هایم نیستم. این سبك‌باری، براستی مرا سر كیف آورده است. احساس دلچسبی از سرخوشی در وجودم می‌جوشد. چیزی شبیه ادای دین به كسانی كه حقی بر گردنت داشته‌اند. و اینان، جز خوانندگان "پیام ایرانیان" و دوستان گرداگرد من نیستند.كوشیدم در این واگویی دردمندانه تا می‌توانم از بار احساس بكاهم و بر غنای آگاهی‌بخش مطلب بیفزایم. چیزی كه زجر این دوران را برایم صدچندان می‌كرد تن رنجور و خسته‌ی مادر بود. هر گاه كه بیماری‌اش اوج می‌گرفت و در چنبره‌ی درد گرفتارتر از روزهای معمول می‌شد خبر ناگواری هم از مسیر پرونده‌ی آرش می‌رسید. خبری كه با سرنوشت من هم ارتباطی مستقیم داشت. دوستانم مرا چونان جذامی‌ها می‌دیدند و از من می‌گریختند. مرا و رابطه‌شان را با من انكار می‌كردند گویی من هرگز در زندگی آنها وجود نداشته‌ام. حتی برخی به دیده‌ی تردید به من نگاه می‌كردند: «نكند برجیان مدت‌ها ما را فریب داده است؟ نكند او براستی سر و سرّی داشته است؟». مدت‌ها در اتاقم زندانی شدم. جز كتاب و دیوار و سقف، مونس و همراهی نداشتم. حتی قلمم، محبوب‌ترین معشوقم، نیز از من ستانده شد. من ماه‌ها در این فضای مسموم و متعفن تنفس كردم و سعی تمام كردم تا خود را زنده نگاه دارم و به خاك نیفتم. آرش سیگارچی در پرونده‌ی خود متهم به "تشكیل تیم جاسوسی" در ایران شده بود و نام بنده نیز به همراه نام آرش به عنوان اعضای این تیم خیالی به پرونده راه یافته بود. از همین‌جا بود كه آن اتهام سنگین و حیرت‌انگیز بر گُرده‌ی نحیف من نهاده شد و ماه‌ها مرا درگیر خود ساخت. اما همه‌ی این ماجراها بهانه بود تا قلمی نرقصد و حقیقتی از ظلمت تاریكی بر پرده‌ی آفتاب افكنده نگردد. تا برگی دیگر از دفتر تاریخ پُر فراز و فرود ایران‌زمین ورق بخورد....

افزونه‌ای دیگر:
شگفت‌زده شدم از ایمیل ارسالی دكتر معین. با نامه‌ی محبت‌آمیزش ثابت كرد جزو سیاستمدارن فرصت‌شناسی نیست كه در فردای پیروزی در كارزار (یا چون اینجا پایان یافتن بازی) همراهان صادق خود را وامی‌نهند و از آنها كناره می‌گیرند. سپاس فراوان از حُسن نظر ایشان.

۱۳۸۴/۰۸/۱۲

نویسنده باید به مخاطب فكر كند

اول- این چند وقت را اُفتان و خیزان طی كرده‌ام. بارها زمین خورده‌ام و خاكی و خون‌آلود گوشه‌ای افتاده‌ام. بارها دست‌هایم را به زانوهایم گرفته‌ام و قد، راست كرده‌ام. گرفتاری‌های روزمره‌ی زندگی با طوفان‌های فكری و روحی در هم آمیخته‌اند و مرا در هم كوبیده‌اند. جسم و روحم آخرین نفس‌ها را می‌كشند. در پس این درد جانسوز یا "مرگ" است یا "تولدی دیگر".

دوم- جمله‌ای از مصاحبه‌ی شرق با شیوا ارسطویی مرا میخكوب خودش كرد. «نویسنده همیشه باید به مخاطبش فكر كند. نویسنده‌ای كه برای دل خودش می‌نویسد هیچ‌وقت حرفه‌ای نخواهد شد و همان بهتر كه اصلاً ننویسد». مدت‌هاست جامعه‌ی مخاطبان وبلاگ، دغدغه‌ی من شده است. جماعتی سخت ناهمگون با تفاوت‌هایی فاحش در زمینه‌های مطالعاتی و ژرفای فكری و علایق و سلایق فردی. یك یادداشت یا مقاله یا روزنوشت برای گروهی بسیار جذاب و تازه است و برای گروهی دیگر تكراری و ملال‌انگیز و بیات‌شده. هنوز نتوانسته‌ام با این ناهمگونی كنار بیایم. یا باید دست به انتخاب گروهی خاص بزنم یا برای همه‌ی سلیقه‌ها و سطوح فكری، مطلب تولید كنم.

سوم- نكته‌ای را تا یادم نرفته گوشزد كنم. سه‌شنبه‌ای كه گذشت، دكتر حسین در محل جبهه‌ی مشاركت اصفهان درباره‌ی ماجرای 13 آبان [1] بحثی را ارائه كرد. حسین‌خان كوشید در این بحث، فضای اجتماعی-روانی زمان وقوع حادثه را بازسازی كند اما شوربختانه به‌عمد از بازگویی عقاید شخصی‌اش خودداری كرد و این رویه را تا پایان جلسه هم ادامه داد. همین موضوع در روزهای بعد ذهنم را به خود مشغول كرده بود. در نهایت به این نتیجه رسیدم وقتی در جمعی، فرد یا افرادی به هر دلیل از ابراز عقاید و تحلیل‌های شخصی خود سر باز زنند و از پذیرش مسؤولیت یافته‌های فردی خود شانه خالی كنند دیگر مجالی برای بحث و گفتگو باقی نمی‌ماند. صدالبته دیگر دلیلی هم برای وقت گذاشتن در این جلسات نخواهد بود. اگر هم به هر بهانه گذرم به این گونه جلسات افتاد انگیزه‌ای ندارم تا وقت بگذارم و دیگران را نقد كنم یا اینكه بحثی ارائه كنم. بیان شجاعانه و صادقانه و نیز مصلحت‌بینی واقع‌گرایانه، جزیی از ابراز عقیده و مباحثه و نقد در فضای امروز است. وقتی كسانی از ایجاد و قوام و دوام چنین فضایی تن بزنند دلیلی ندارد خود را برای دیگران به آب و آتش بزنیم.


پی‌نوشت:
1- اینكه می‌گویم ماجرای 13 آبان به خاطر آن است كه درباره‌ی آن ارزشگذاری نكرده باشم. وگرنه می‌توان از "اشغال سفارت آمریكا"، "فتح لانه‌ی جاسوسی" یا "تسخیر سفارت آمریكا" نام برد كه هر كدام بار معنایی خاص خود را دارد.

۱۳۸۴/۰۸/۰۶

دفاعیه‌ای بر نقش‌آفرینی «فرح پهلوی»

كتاب دخترم فرحكتاب "دخترم فرح" ترجمه‌ی خاطرات بانو "فریده دیبا"‌ست كه به شرح زندگی پرماجرای "فرح پهلوی" می‌پردازد. كتاب به شرح سرگذشت دخترك یتیمی به نام "فرح دیبا" می‌نشیند كه در كودكی پدر خویش را از دست می‌دهد و مادر، از سر ناچاری و برای تأمین معاش همراه او راهی تبریز می‌شود تا در سایه مادربزرگ اندكی راحت‌تر به زندگی برسند. مرگ مادربزرگ، پای مادر را به تهران باز می‌كند. همان شهری كه دایی دخترك، كسب و كار آبرومندی ترتیب داده است. مادر در تهران نیز چون تبریز بساط خیاطی را به راه می‌اندازد تا لقمه‌نانی برای خود و كودكش به چنگ آورد. چرخ روزگار می‌گردد و فرح دیبا به همراه رضا قطبی (پسر دایی فرح) برای ادامه تحصیل راهی فرانسه می‌شوند. فرح در فرانسه در رشته‌ی مهندسی معماری به آموختن مشغول می‌شود و همزمان در برخی فعالیت‌های دانشجویی علیه حكومت شاهنشاهی شركت می‌كند. گزارش فعالیت‌های او به ساواك می‌رسد اما دست تقدیر، همین اقدامات را زمینه‌ساز برآمدن او در ایران عصر پهلوی می‌سازد و او به "ملكه‌ی ایران" تبدیل می‌شود.

فرح، پس از چندی، دلتنگ از دوری مادر، راهی ایران می‌شود. پس از شستن تن و روح از غبار غربت عزم بازگشت می‌كند كه با ممانعت مأموران وزارت خارجه مواجه می‌شود؛ فرح دیبا ممنوع‌الخروج شده است. مراجعه‌ی او به وزارت خارجه سبب آشنایی نابهنگام او با دختر محمدرضا شاه می‌شود و این درست زمانی‌ست كه اطرافیان محمدرضا به دنبال همسری مناسب برای او می‌گردند. چند روز بعد فرح پهلوی كه "دختری امروزی" و "مهندسی تحصیل‌كرده" است مهمان دختر شاهنشاه می‌شود تا در حاشیه‌ی آن در مورد ممنوعیت خروج او از كشور نیز صحبت شود. در میانه‌ی این دیدار است كه محمدرضا سرزده (اما با هماهنگی قبلی) سر می‌رسد و عروس آینده‌ی خود را می‌پسندد. فرح دیبا با اینكه تا پیش از آن مخالف شاه بوده بلافاصله پیشنهاد ازدواج محمدرضا را می‌پذیرد و از اینجاست كه دفتر زندگی فرح دیبا ورق می‌خورد و فصلی تازه و حیرت‌انگیز در زندگی او آغاز می‌شود.

خاطرات بانو فریده دیبا خواننده را به اندرون كاخ‌های سلطنتی و پشت‌پرده‌ی بسیاری از ماجراهای عصر پهلوی می‌كشاند و او را با محیط و فضایی كه مهمترین تصمیم‌های مملكتی در آن گرفته می‌شد آشنا می‌كند. خواننده در این كتاب درمی‌یابد كه جرقه‌ی برگزاری جشن هنر شیراز در سفر فریده دیبا و دوستانش به نقطه‌ای خوش‌آب‌و‌هوا در اطراف شیراز زده شد. پسر نوجوان تنبكی ضرب می‌گیرد و خواهر خردسال همراه او قر می‌هد و می‌چرخد و می‌رقصد و تماشاگران را به تحسین وامی‌دارد و همین، ایده‌ی برگزاری جشن هنر شیراز را در ذهن فریده دیبا ایجاد می‌كند. موضوع با فرح مطرح می‌شود. بدنبال موافقت او در اندك‌زمانی اسباب و وسایل برگزاری جشن فراهم می‌شود. جشنی كه با حاشیه‌های بسیار آن، تاریخی و ماندگار شد. ماجرای ایده‌ی اولیه‌ی برگزاری جشن‌های 2500 ساله شاهنشاهی نیز از همین زاویه جالب توجه است.

بانو فریده دیبا شرح می‌دهد كه چگونه تباهی و فساد اخلاقی تا درونی‌ترین زوایای كاخ‌های سلطنتی راه یافته و اركان و ستون‌های آن را پوسانده بود. او روایت می‌كند كه چگونه مقام‌های بلندپایه‌ی كشوری در جشن‌های شبانه بر سر شرط‌بندی‌های كلان در پیش چشم همگان لخت مادرزاد می‌شدند، چگونه مردان متنفد همراه همسران‌شان در جشن كلید شركت می‌كردند و به دنبال قرعه‌كشی، همسران خود را معاوضه می‌كردند و به مغازله مشغول می‌شدند، چگونه محمدرضا از ساعت 10 شب تمام كارهای خود را تعطیل می‌كرد و به سراغ عیاشی‌های شبانه می‌رفت، چگونه افسران و امرای ارتش و بلندپایگان حكومتی برای ارتقاء درجه و پست، زنان و دختران‌شان را به محمدرضا پیشكش می‌كردند و چگونه محمدرضا در هواپیما به دختری نوجوان، دست‌درازی كرده است.

با این همه، تناقض‌گویی‌های بسیاری در كتاب راه یافته است. بانو فریده دیبا در جایی خود را بی‌علاقه به محمدرضا نشان می‌دهد و علاقه به محمدرضا را هم‌پای علاقه به پنیر می‌آورد! اما در جاهای دیگر كتاب از "داماد عزیزم" یاد می‌كند و از بیماری و مرگ او اظهار دلتنگی می‌كند. او در جای‌جای كتاب به "تربیت غربی" محمدرضا اشاره می‌كند و آن را دلیل فاصله افتادن میان او و مردم می‌داند اما به‌تكرار به استبداد محمدرضا و بی‌علاقگی او در گوش فرا دادن به شرح مشكلات و معضلات و انتقادات اشاره می‌كند. در جایی تمام تقصیرها را به گردن محمدرضا می‌اندازد اما چند خط پایین‌تر تمام گناه را به گردن اطرافیان می‌اندازد و می‌گوید: بدنامی‌های آنان به نام محمدرضا تمام شد و درنهایت سبب سقوط سلطنت در ایران گشت. این تناقض‌گویی‌ها دلایل مختلفی دارند. برخی ناشی از كهولت بانو دیبا هستند چنانكه او در نقل تاریخ حوادث پس از انقلاب آشكارا به خطاگویی دچار شده است. اما برخی دیگر حاصل بُغض و كینه‌ی او نسبت به بعضی از اشخاص است. دقت در متن خاطرات روشن می‌سازد او چگونه رازهای مگوی بسیاری افراد را برملا كرده است به این بهانه كه در جایی علیه او یا فرح، سخنی بر زبان آورده‌اند اما در مقابل، رازهای بسیاری دیگر را در سینه‌ی خود همچنان مخفی نگاه داشته و همراه خود به گور برده است به این بهانه كه اینگونه ماجراها ناگفتنی و مایه‌ی آبروریزی خاندان پهلوی و آن افراد است!

در كتاب به هویدا فراوان اشاره رفته است. فریده دیبا پیوسته، هویدا را فردی "مخنث" می‌نامد و در مورد همجنس‌گرایی او ماجراها نقل می‌كند. او به‌تكرار بی‌كفایتی هویدا در 13 سال نخست‌وزیری را عامل سقوط سلطنت می‌آورد و حتی چاپ مقاله‌ی معروف "ارتجاع سرخ و سیاه" را به او منسوب می‌دارد. در فصل پایانی كتاب نیز از خوشحالی خود و شاه به هنگام آگاهی از اعدام هویدا خبر می‌دهد. روایت او از زندگی هویدا با روایتی كه مسعود بهنود در كتاب "كشتگان بر سر قدرت" آورده است متفاوت است. همین تناقض‌ها به ویژه درباره‌ی نحوه زندگی هویدا و همسرش لیلا امامی و نیز نقش فریدون هویدا برادر او (سفیر ایران در سازمان ملل)، سبب شد به سراغ روایت منصفانه‌ی دكتر میلانی از زندگی هویدا بروم. كتاب "معمای هویدا" بسیاری از گره‌های این معما را گشوده است.

روایت فریده دیبا از ماه‌های پایانی سلطنت پهلوی درس‌آموز و تأمل‌برانگیز است. فریده دیبا به شدت یافتن بیماری سرطان محمدرضا و تغییر حالات روحی او اشاره می‌كند. از جلسات احضار روح صحبت به میان می‌آورد كه محمدرضا به دنبال احضار روح رضاخان و مشورت گرفتن از او برای غلبه بر شورش مردمی بود. از تفاوت‌های پدر و پسر سخن می‌گوید: «هیچ‌كس جرأت نداشت در برابر رضاخان دروغ بگوید و در برابر محمدرضا راست». دو فصل پایانی كتاب قصه‌ی پردرد دوران آوارگی و دربه‌دری محمدرضا و خاندانش در جهانی‌ست كه تا دیروز از كران تا كران متحد او بود. این دو فصل براستی رقت‌انگیز و پندآموز است.

فریده دیبا در نقل بسیاری از حوادث به "تئوری توطئه" نظر دارد. تحلیل‌های شاه در ماه‌های پایانی عمر نیز بر همین محور می‌گردد. اما ناآشنایی بانو دیبا با رموز و ظرافت‌های سیاست موجب شده است او بسیاری از مسائل پشت‌پرده را عیان و آشكار بیرون بریزد و گوشه‌ای از پرده‌ی تاریخ را بالا بزند. هر چند ناشر كتاب برخی فحاشی‌های او را حذف كرده و در برخی صفحات با پرخاشجویی و كینه‌ای ایدئولوژیك به نوشتن پاورقی و پاسخ به بانو دیبا برآمده اما با این حال كتاب همچنان طراوت و تازگی خود را حفظ كرده است. این كتاب به مثابه دفاعیه‌ای بر نقش‌آفرینی فرح در عصر پهلوی دوم است. فریده دیبا كوشیده است فرح را از اتهام نقش‌داشتن در سقوط سلطنت تبرئه كند. به ویژه كه اشرف پهلوی یا حتی برخی از نزدیكان فرح (مانند هوشنگ نهاوندی) به نقش اطرافیان فرح در حوادث واپسین ماه‌های سلطنت محمدرضا كه یكسره به انقلاب انجامید اشاره كرده‌اند.

اما تأمل‌برانگیزترین جمله‌ی این كتاب آخرین جمله‌ی آن است. فریده دیبا می‌گوید: «تمام ناز و تنعم و نعمت دوران سلطنت پهلوی برای خانواده‌ی ما به ایام كوتاه دربه‌دری در پاناما نمی‌ارزید. من هنوز متوجه نشده‌ام كه چرا محمدرضا سقوط كرد اما این را می‌دانم كه اگر یكبار دیگر زندگی‌ام تجدید شود حاضرم دخترم را به یك كارگر و كارمند ساده بدهم اما نگذارم زن شاه مملكت شود ...»

شناسنامه‌ی كتاب:
رئیس‌فیروز، الهه. دُخترم فرح. چاپ دهم. تهران: مؤسسه انتشارات به آفرین، 1382 خورشیدی

پی‌نوشت:
اگر روزی گذر ناشر یا مترجم به این متن افتاد دقت كنند كه عبارت "تصفیه حساب" غلط است. آن را باید به صورت "تسویه حساب" تصحیح كنند.

۱۳۸۴/۰۸/۰۱

ایستاده بر درگاه معبد خودكشی

آنچه گفتم حكایت صادقانه‌ی این روزهای من است. چند ماهی‌ست كه به این وضعیت دچارم. دوست نداشتم این مسائل را اینجا بنویسم آن‌هم وقتی یادداشت بكارت و عنوان توجه‌برانگیزش در میان وبلاگ جا خوش كرده و برخی دوستان، یادداشت مرا مغشوش خوانده‌اند. اما به هر رو تصمیم گرفتم دیگر این درگیری‌های ذهنی را پنهان نكنم.
خواننده‌ی عزیزی ماه‌ها پیش، پای یكی از یادداشت‌هایم نوشته بود: «ما برای امید گرفتن به اینجا می‌آییم لطفاً شما دیگر از ناامیدی ننویسید». من هم اگرچه گاه‌گاهی ناامید و دل‌خسته می‌شدم اما نظر صادقانه‌ی این خواننده مرا به سانسور كامل این واگویه‌ها می‌كشاند. چند روز پیش بود كه تصمیم گرفتم دیگر نقش بازی نكنم. بلأخره ناامیدی و مرگ‌خواهی هم جزئی از فردیت ماست. فردیتی كه در اولین گام از آدرس وبلاگ شروع می‌شود و تا كوچه پس‌كوچه‌های زندگی روزمره‌ی ما كشیده می‌شود.
این چند ماهه برای نوشتن هر كدام از كلمات مقالات و یادداشت‌هایم جان كنده‌ام. زجر كشیده‌ام و دانه-به-دانه‌ی آنها را در مغزم به دنیا آورده‌ام. دیگر حال و هوای پارسال را ندارم كه از باز كردن فایل word تا نمایش مقاله در وبلاگ یكی دو ساعت فاصله می‌افتاد. حالا باید روزهای متمادی با خودم كلنجار بروم و در درونم بسوزم و آب شوم تا شاید چند كلمه‌ای بنویسم. هر چه بیشتر می‌خوانم رغبتم به نوشتن كمتر می‌شود. قلم در دستانم سنگینی می‌كند. زبان در كامم می‌خشكد. كلمات روی لبانم می‌ماسد، یخ می‌زند و قندیل می‌بندد و از دهانم آویزان می‌شود. دیگر اثری از آن نثر شیوا و گیرا و دلكش نیست كه مخاطبانی را به تشویق وادارد. "شكنجه‌ی سفید" كار خود را كرده است. بخشی از ذهن و حافظه‌ام تخریب شده‌اند هر چند تمامی گناه این حالات به گردن آن نیست.
بسیار كم‌حرف شده‌ام. در حرف زدن عادی هم مشكل پیدا كرده‌ام. مرتب كلمات را فراموش می‌كنم. میان صحبت مرتب تُپُق می‌زنم. كلمات از ذهنم می‌گریزند. واژه‌ها از من فراری‌اند. هر موقع آنها را بر زبان جاری می‌كنم انگار بار اولی‌ست كه به گوشم می‌خورند. برایم تازگی دارند. تعجب می‌كنم كه این كلمات از كجای من جوشیده‌اند و بر زبانم جاری شده‌اند.
دیگر از نوشتن لذت نمی‌برم. از هیچ چیز لذت نمی‌برم. نه خواندن، نه نوشتن، نه موسیقی، نه گردش، هیچ چیز نمی‌تواند به درون من رسوخ كند و دلشادم كند. آخرین بار كه این حس را تجربه كردم دبیرستانی بودم. فكر خودكشی آن روزها هم به سراغم آمد. تعجب نباید كرد. وقتی انگیزه و دلیلی برای تداوم زندگی نباشد، وقتی احساس كنی چون اجازه نداری بمیری ناچار باید نفس بكشی و زندگی كنی و منتظر موعد مرگ بمانی، نخستین فكری كه به ذهن انسان می‌رسد همین است. كتابی با نام "خودكشی" یادگار همان روزهاست. این روزها زیرچشمی زیاد به این كتاب نگاه می‌كنم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۳

پارگی پرده‌ی بكارت روشنفكران!

نمی‌خواستم وارد بحث بكارت در وبلاگستان شوم چون با همه‌ی جذابیتی كه این بحث برای یقه‌گرفتن و جنجال به راه انداختن دارد به همان اندازه هم بی‌اهمیت است. بی‌اهمیت است چون در فضایی پیش كشیده می‌شود كه مردمان جامعه‌اش در الفبایی به مراتب پیش پا افتاده‌تر، گیر كرده‌اند. چون در شرایطی محل نزاع و جدال و چالش قرار می‌گیرد كه مخاطبان واقعی و نهایی‌اش (كه اكثریت مردم باشند) هیچ دركی از این سخنان ندارند. اصلاً چنین دغدغه‌ای ندارند كه حالا غصه‌ی آن را بخورند. فاصله‌ای میان آنها و گویندگان این سخنان هست كه سال‌ها باید بگذرد تا اندكی از این شكاف تاریخی پر شود. می‌گویند امتیاز مهم این بحث‌ها، تابوشكنی‌ست. من می‌پرسم، تابوشكنی برای چه كسی؟ برای ما وبلاگ‌نویسان؟ برای مردم؟ برای روشنفكران؟ هدف این مباحثه‌ها كدام گروه و لایه و طبقه‌ی اجتماعی‌ست؟ من در سرگردانی نویسندگان این دست موضوع‌ها شك ندارم. چون بحث را با پیش‌فرض‌هایی جزم و سنگ‌واره و با گاردی جسورانه آغاز می‌كنند و كمتر به استدلال عقلانی و منصفانه می‌پردازند. از آن گذشته اصلاً مخاطب اصلی خود را نمی‌شناند. درست مثل كسی كه در خلأ فریاد بزند و پژواك سخن خود را درنیابد و گمان باطل برد كه خوش‌آوازی بی‌همتاست!

بخشی از حرف‌هایم را سرزمین رویایی گفته است. من فكر می‌كنم بحث بكارت را دو گروه به‌جد پی می‌گیرند: كسانی كه به لحاظ شخصیت خود را مدافع حقوق زنان می‌نامند و به آزادی جنسی معتقدند و پرده‌ی بكارت را مانع برابری جنسی مرد و زن می‌دانند و دیگرانی كه مایل‌اند با پُز روشنفكری جایی در این میانه برای خود باز كنند و به اصطلاح از این نمد برای خود كلاهی دست و پا كنند. غایبان بزرگ این مجادله‌های قلمی‌، فاحشگان یا ناموس‌باختگانی هستند كه یا با وعده‌ی ازدواج، فریب خورده‌اند یا از روی اجبار، ناموس را باخته‌اند و حالا در این مسیر بی‌بازگشت (در نگاه رایج جامعه‌ی ما) به‌ناچار پیش می‌روند. گیرم كه یكی دو تن در این مجادله‌ی قلمی به آنها اشاره‌ای كردند اما نمایندگان و سخنگویان این جماعت كجایند؟ چند نفر در وبلاگستان در این گروه می‌گنجند؟ و آیا اگر چنین تجربه‌ای دارند حاضر به بازگو كردن و واكاوی آن هستند؟ اصلاً سخن و نظر آنها چیست؟

هنگامی كه مسعود ده‌نمكی، مستندی از ماجرای قاچاق دختران ایرانی به كشورهای شیخ‌نشین خلیج فارس ساخت اعتراض‌ها از هر سو بلند شد. عده‌ای،‌ حزب‌اللهی بودن او را بهانه كردند، عده‌ای به موضوع مورد بحث او تاختند، گروهی هم ساختار فیلم را زیر سؤال بردند. تنها كسی كه از در تشویق درآمد محمد علی ابطحی بود كه او هم از زاویه‌ای دیگر به این فیلم نگاه كرد: «خوشحالم كه اینان نیز آموخته‌اند كه باید برای اثبات سخن خویش به استدلال بپردازند و برای نظر خود شاهد بیاورند.» موضوع فیلم "فقر و فحشا"ی ده‌نمكی چه بود جز معامله‌ی پرده بكارت دختران زیباروی ایرانی با 4 میلیون تومان پول نقد؟ كدامیك از آنها كه امروز سینه چاك می‌كنند و از آزادی دریدن و پارگی پرده‌ی بكارت دم می‌زنند و آن را نشانه‌ی روشنفكری و امروزی‌بودن می‌دانند آن روز به سخن درآمدند؟ تازه در میان آنها كه نقدكی بر این فیلم نوشتند چند نفر واقعاً با معیار عقل و انصاف به كلیت ماجرا نگاه كرده بودند؟ مگر جز این است كه آن روز هم چون همین امروز، هیچ كس به موضوع بكارت فكر نمی‌كرد چون برای همگان موضوعی واضح و شفاف و از پیش‌اندیشیده شده بود و موضع و نظر همه هم مشخص و روشن و آماده‌ی عرضه و ارائه؟

بیشتر پسران دم‌بخت ایرانی حتی اگر بام تا شام را در همبستری با فاحشگان ناموس‌باخته سپری كنند و هر از گاهی با فریب و خدعه، پرده‌ی عقل آینده‌بین دختركی را بدرند باز هم در هنگام ازدواج به دنبال همسری باكره می‌گردند. این واقعیت غیرقابل‌انكار امروز ماست. دلیل آنها هم روشن است. آنان به زنی كه باكره نیست اعتمادی ندارند. اگر آمار و ارقامی دم دست بود راحت‌تر می‌شد بحث را پیش برد اما بضاعت همه‌ی ما در نگاهی‌ست كه به دور و بر خود داریم. از نظر عقلی به‌ظاهر این دو موضوع با هم تناقض دارد: پسری به خود اجازه می‌دهد به هر حریمی وارد شود اما هرگز راضی نمی‌شود همسر آینده‌اش از همان لذت دلخواه او بهره‌مند شود. اما این تناقض، امروز بخشی از فرهنگ "روزمره" و "عادی" جامعه شده است.

تقریباً تمامی كسانی كه پارگی پرده‌ی بكارت را بی‌اهمیت تلقی می‌كنند با این پیش‌فرض جلو می‌آیند كه نمی‌توان جلو كام‌جویی و لذت‌طلبی مردان را گرفت پس بهتر است موضوع را از طرف دیگر حل و فصل كرد. می‌گویند سكس پیش از ازدواج چیزی‌ست از مقوله‌ی خوردن و آشامیدن و پاسخ به نیازهای طبیعی و همین را توجیه‌گر بی‌ارزش بودن پرده‌ی بكارت می‌كنند. اگر چنین است پس خودارضایی هم قاعدتاً نباید اسباب ناراحتی كسی شود! و لابد نباید كسی كه به آن مبادرت می‌كنند با طعن و تمسخر اطرافیانش روبرو شود چون حاصل آن دركُل با سكس یكی‌ست! خروج ماده‌ای كه غریزه‌ی بیدارشده را برای چند صباحی آرام می‌كند! اما از همه‌ی اینها گذشته مگر بحث بكارت به زن محدود می‌شود؟ چه معیاری برای باكره ماندن و عفیف دانستن یك مرد وجود دارد؟ چه نشانه‌ای وجود دارد كه مردی كه به خواستگاری زنی می‌رود خود مفعول رابطه‌های همجنس‌بازی نباشد و از فردای ازدواج زندگی را به جهنم تبدیل نكند؟ خُرده می‌گیرند كه بكارت ظاهری نشانه‌ی بكارت واقعی نیست. نتیجه‌ی این سخن، نادیده گرفتن آثار روحی و روانی ناهنجاری‌های جنسی بر زندگی افراد است. به هر دلیلی كه وجدان یك فرد در این رابطه‌ها آسیب ببیند (شرم از انجام گناه، پیشمانی از نابودی زندگی یك فرد دیگر، در هم شكستن شخصیت یك انسان و ...) مسیر زندگی آینده او تغییر خواهد كرد.

آنچه مرا در این مباحثه رنج می‌دهد هیچ یك از موارد بالا نیست اگر چه همه‌ی آنها رنج‌آور است. كسانی در این بحث با حرارت وارد شده‌اند كه به دنبال پل زدن میان روشنفكران و توده‌ی مردم‌اند. آیا با طرح این مباحث چنین پلی ساخته می‌شود؟ آیا این دوستان اصلاً متوجه هستند در چه كشوری و چه زمانی زندگی می‌كنند؟ آیا تا بدین حد از جامعه‌ی پیرامون خود ناآگاهند؟ آیا بكارت موضوع روز مردم این جامعه است؟ آیا با عادی‌سازی پارگی این پرده، پرده‌ی آهنین "سنت" نیز در هم شكسته می‌شود؟ اگر قلم توانا و وقت آزاد و توان مضاعفی دارید، اگر چون ما روز تا به شب، تن و بدن‌تان از هجوم ناگهانی اشباح سرگردان در هراس نیست، اگر چون ما نیستید كه به هزار غمزه از زیر بار سیاسی‌نویسی می‌گریزیم، اگر چون ما نیستید كه نمی‌نویسیم تا بار دیگر پرونده‌ای اتهامی برای‌مان علم نشود، اگر به بركت هزار دست پیدا و پنهان در كمال آزادی از تمامی مقامات حكومت صریحاً انتقاد می‌كنید بی‌آنكه به تیر غیب گرفتار شوید و وبلاگ و خودتان به فراموشخانه‌ی تاریخ سپرده شوید، اگر بجای چند صد نفر خواننده‌ی دوست داشتنی و عزیز چندین هزار دوست شناخته و ناشناخته چشم به فرمان نوشته‌های شمایند، اگر گمان تأثیر و عزم تحول دارید وقت خود را بیهوده تلف نكنید. به جای بحث بر سر موضوع بكارت بكوشید دست‌كم حجاب را از دستان قدرتمند "اجبار مذهبی" بیرون بكشید. حتی لازم نیست در مورد وجوب یا عدم وجوب این مقوله سخن بگویید. همان رهاندن حجاب از زیر سایه‌ی اجبار كار سترگی‌ست. اصلاً چرا چنین كار سختی؟ بكوشید كه ریش را از میان فروع محكم دین بیرون بكشید! بكوشید دین را از صحن اجتماع به خلوت خصوصی افراد برانید. بكوشید دین مردم را "رقیق" كنید. اگر باز هم همچنان به موضوع شیرین پرده‌ی بكارت علاقه‌مندید و ما را پرت از مرحله می‌شمارید پس اجازه بدهید پیشاپیش شما را مخاطب قرار دهم: پارگی پرده‌ی بكارت و ورودتان به جرگه‌ی روشنفكران را خوش‌آمد می‌گویم!!!

۱۳۸۴/۰۷/۱۸

معرفی كتاب «تجدد و تجددستیزی در ایران»

«تجدد و تجددستیزی در ایران» مجموعه مقالات دكتر عباس میلانی‌ست كه در طی سال‌ها با موضوع بررسیدن نسبت میانه‌ی متون كهن و نگاشته‌های پیشین با مبانی تجدد، نوشته شده است. نویسنده در پیشگفتار كتاب، جان‌مایه‌ی نظری خود را كه موجب این كوشش درازمدت شده به روشنی بیان كرده است. میلانی "تجدد" و "خودشناسی" را ملازم یكدیگر معرفی می‌كند و در پی آن است كه متون كهن را از نو به سخن درآورد، تار و پودشان را بشكافد، مبانی فلسفی‌شان را بشناسد تا در نهایت جهان‌بینی نهفته در پس این متون را بیرون بكشد و رابطه‌ی میان ذهنیت نوشته و بافت فرهنگ زمان و ساخت "رژیم حقیقت" هر دوره‌ی تاریخی را بیابد و از این راه، ذهن و زبانی ایرانی و برخاسته از تاریخ ایران اما نقاد و خودبنیاد پدید آورد كه هم از قید سنت آزاد باشد و هم از تقید و تعبد غرب. میلانی چنین رویكردی را چون هر اندیشه‌ی خلاق دیگر تركیبی می‌داند از خاطره قومی و فردی قدیم و سوداها و خواست‌های دگرگونی جدید. او تأكید می‌كند: «باید در سنت غور كرد ولی در آن غرق نشد. این شناخت را باید هم‌پا با شناختی از فرهنگ جهانی تجدد درآمیخت و با تركیب‌شان منظری آفرید كه همزمان بومی و جهانی باشد».

دكتر میلانی در پیشگفتار كتاب "تجدد" را ملازم "فردگرایی" می‌آورد. نتیجه‌ی این فردگرایی محترم شمردن حوزه‌ی خصوصی انسان‌ها و پدید آمدن مفهومی به نام حقوق طبیعی و بنیانی انسان‌هاست كه دین را به حوزه‌ی معنویت خصوصی افراد می‌راند،‌ شك و تفكر خردمدار را رواج می‌دهد و تنها پایه‌ی مشروعیت حكومت را "اراده‌ی عمومی" و "حاكمیت ملی" می‌داند، دو مفهومی كه خود زاییده‌ی "فردگرایی" هستند. میلانی به "من گمشده‌ی ایرانی" اشاره می‌كند كه حتی در برگرداندن جمله‌ی مشهور دكارت (I think therefore I am) همچنان "من" را پنهان می‌سازد و آن را در فعل ادغام می‌كند و جمله را اینگونه ترجمه می‌كند: "می‌اندیشم، پس هستم".

میلانی "مقاله‌نویسی" را همزاد "تجدد" می‌خواند. "مقاله" به عنوان نگاه یك "فرد" به جهان و طبیعت و جامعه‌ی پیرامون نتیجه‌ی جدایی‌ناپذیر "فردگرایی"ست. مقاله هنگامی در غرب متولد شد كه متفكران تصمیم گرفتند نتیجه‌ی اندیشه‌ها و تفكرات خویش را در قالبی كوتاه و موجز اما ظریف و دقیق عرضه كنند. اندیشه به جای كتاب‌نویسی و كُلی‌گویی در قالب مقاله‌نویسی و نكته‌یابی و جزیی‌نگری ریخته شد. بدین ترتیب بازار نقد صریح اندیشه‌های روشن و شفاف گرم و گرم‌تر شد و از درون این مجادله‌های قلمی، افكاری صیقل‌خورده و محك‌زده سر برآورد. "رُمان" جلوه‌ی دیگری از "فردگرایی"ست. "رُمان" نگاه یك "انسان" است به زندگی و روزگار و سرگذشت انسان یا انسان‌های دیگر. زبان رمان، زبانی ساده و روان است. محاوره‌های روزانه‌ی مردمان عادی بدان راه می‌یابد و نثر شیوا و سلیس جای نثر پرتكلف و پیچیده‌ی اندرزنامه‌ها و منشی‌نامه‌ها را می‌گیرد. زبان ساده و شفاف و دقیق كه در مقاله و رمان بكار گرفته می‌شود، ارمغان دیگر "تجدد" است.

در كتاب، "شهرنشینی" نیز همزاد "تجدد" خوانده شده است. جلوه‌ی بارزی از این شهرنشینی نوپا در اصفهان عصر صفوی‌ست. اصفهان در عصر شاه عباس كبیر رونقی بی‌سابقه یافت. نه فقط بخش‌های تجاری شهر كه واحدهای آموزشی و مدارس شهر نیز دگرگونی عمیقی را تجربه كردند. اصفهان عصر شاه عباس نمادی از تلاش خودجوش ایرانیان در راه تجدد بود. میدان نقش جهان كه شاه عباس خود طراح آن بود جلوه‌ای از این تجدد بود. كانون قدرت عرفی (عالی‌قاپو) از كانون قدرت مذهبی (مسجد امام و شیخ‌لطف‌الله) جدا بود اما در عین حال می‌شد نوعی درهم‌تنیدگی را نیز میان آنها مشاهده كرد. در گوشه‌ی دیگری از همین میدان نیز بازار اصفهان قرار داشت. مرگ شاه عباس نقطه‌ی پایانی بر این تلاش خودجوش بود. اگر در عصر نوزایش و روشنگری در اروپا افكار افلاطون حاشیه‌نشین شد و بازار تفكرات ارسطو جان گرفت اما در ایران در پی مرگ شاه عباس این اندیشه‌های افلاطونی بود كه در حلقه اصفهان رونق گرفت و انحطاط فلسفی و فكری ایران را رقم زد.

كتاب از چند بخش اصلی تشكیل می‌شود: "سرآغاز تجربه‌ی تجدد در ایران"، "تجدد در عصر استعمار"، "تجدد ادبی و تجددگریزی فلسفی در ادبیات ایران"، "تجدد سیاسی" و "نقد كتاب". هر یك از این بخش‌ها عناوین مختلفی را در خود جای داده‌اند. كتاب با "تاریخ در تاریخ بیهقی" آغاز می‌شود و در میانه‌ی راه سری به سعدی و ناصرالدین شاه و هدایت و سعیدی سیرجانی و دیگران می‌زند و اندیشه‌های آنان را برمی‌رسد. انبوه منابعی كه در پایان هر فصل آمده، نشان از عرق‌ریزان نویسنده و تحقیق گسترده‌ی او در میان منابع فارسی و غیرفارسی‌ست. كتاب نثر شیرین و روانی دارد كه براستی گرم و دلچسب است. هر چند پاره‌ای كلمات عربی نامتداول به ویژه كلمه‌ی "بالمآل" مثل خاری در لابلای صفحات در چشم خواننده می‌نشیند و او را عذاب می‌دهد اما دركل میلانی با جملاتی كوتاه اما تأمل‌برانگیز و پرمغز در صفحاتی اندك دست خواننده را می‌گیرد و او را به گردش در میان متون كهن پارسی و وقایع تاریخ معاصر می‌برد و همراه خواننده در میان اندیشه‌های نویسندگان و برجستگان هر عصر می‌گردد تا نقاط ضعف و قوت هر یك را نشان دهد و از نفس‌افتادن تجدد نیمه‌تمام ایرانی را به نمایش بگذارد.

كتاب را كه خریدم بی‌درنگ پیشگفتارش را خواندم. عجیب به دلم نشست. نگاهی به فهرست انداختم و یك‌راست به سراغ فصلی رفتم كه به سعیدی سیرجانی می‌پرداخت. هر چه باشد بیشتر آثار او را خوانده‌ام و بر افكار او تسلط نسبی دارم. مطالعه‌ی این فصل محك خوبی برای دریافت ژرفای اندیشه و تلاش نویسنده بود. زیرا به چشم می‌دیدم كه او برای نگارش مقاله‌ای درباره‌ی منظومه‌ی فكری سعیدی سیرجانی تمامی آثار او را مرور كرده است و جابه‌جا به جملات او اشاره می‌كند. همین مرا متقاعد كرد تمامی كتاب را با اشتیاقی وصف‌ناشدنی و دقتی نكته‌یاب بخوانم. تمام كردن كتاب،‌ شوق مرا برای دوباره خواندن و مرور آن دوچندان كرد. معرفی كتاب كوچكترین كاری‌ست كه می‌توان در برابر كار سترگ و ماندگار دكتر میلانی انجام داد. میلانی البته هنوز از تلاش بازنایستاده و جستجوی رگه‌های تجدد و به سخن درآوردن متون كهن و نگاشته‌های معاصر را دنبال می‌كند. صیاد سایه‌ها جلوه‌ای دیگر از به‌ثمر نشستن این كوشش خستگی‌ناپذیر است.

شناسنامه‌ی كتاب:
میلانی، عباس، تجدد و تجددستیزی در ایران. چاپ سوّم. تهران: نشر اختران، 1381 خورشیدی

۱۳۸۴/۰۷/۱۵

تأملی در تقسیم‌بندی روشنفكران ایرانی

بهار 84 كه به پایان رسید ناقوس پایان اصلاحات نیز نواخته شد. روشنفكران، چه آنان كه دینی خوانده می‌شدند و چه آنها كه خود را غیر دینی می‌دانستند، نخبگان،‌ همانان كه گاه و بیگاه بر فقر فرهنگی و ضعف فكری توده‌ها نیشخند می‌زدند همگی از حاكمیت و میدان رقابت و صحن اجتماع رانده شدند تا به چشم خویش شكست خود در متقاعد ساختن توده‌ها را شاهد باشند. فرودستان بر فرادستان چیره شدند و حاكمیت را از آن خود ساختند و طبقه‌ی متوسط، سرانجام افول خویش را به چشم دید. اكنون، بهت و حیرت، سكوت و سكون،‌ سرگردانی و واماندگی بر جامعه سایه انداخته است.

رضاخان در تاریخ ایران نخستین كسی بود كه بدون اتكاء به ایل و قبیله بر مسند قدرت نشست. همین نقطه ضعف بزرگ حكومت او محسوب می‌شد. پس ایران باستان را به خدمت فراخواند تا پایه‌های حكومتش را با پشتوانه‌ای نظری محكم كند. چنین بود كه "ایران باستان" در قالب "عصر پهلوی" بازآفرینی شد. تاریخ اما امروز تكرار می‌شود. دولت جدید، پوپولیسم را تئوریزه می‌كند و برای خود پشتوانه‌ی نظری می‌تراشد. حامیان او در تقدیس عوام از هم پیشی می‌گیرند و تاریخ و حركت تكاملی آن را به مسخره می‌گیرند. روشنفكران اما در این كارزار مغبون‌تر از همیشه‌اند. چه، آنان هنوز بر سر تعریف خویش در جا می‌زنند و نمی‌توانند نسبت میان خود را تعریف كنند. مخاطب را رها كرده‌اند و به خود مشغول شده‌اند. "روشنفكری دینی"، "روشنفكری عرفی"، "سكولاریزم" و "لائیسیته" واژه‌هایی هستند كه در ادبیات امروز روشنفكران پیوسته بكار می‌رود. روشنفكری دینی مفهومی متناقض خوانده می‌شود و روزشنفكری عرفی به عصمت مدرن خود می‌بالد. هر كس منش خویش را راه بی‌بدیل سعادت می‌شمارد و ما امروز، یك سده پس از مشروطه همچنان در خم نخستین كوچه‌ی آرمان‌شهر (اتوپیا) ایستاده‌ایم. آنچه در پی می‌آید تأملی در تقسیم‌بندی روشنفكران در ایران امروز است.[1] شاید دست‌كم بتوان با مقالاتی از این دست، نسبت خود را با یكدیگر دریابیم و بدانیم در جغرافیای امروز، در كجا نشسته‌ایم. قدمی كه باید برداشته شود تا بتوان گام بعدی یعنی پل‌زدن میان روشنفكر و عامی را عملی ساخت.

روشنفكر دینی، مربعی مدوّر؟
"روشنفكری دینی" در نگاه گروهی، مفهومی "متناقض‌نما" یا "مربعی مدوّر" است. پیش‌فرض این صاحب‌نظران آشتی‌ناپذیری دو مفهوم "روشنفكر" و "دین" ا‌ست. در این نگاه، روشنفكر دینی، ناسكولار پنداشته می‌شود و به همین بهانه از ساحت روشنفكری اخراج می‌شود. اما آیا براستی چنین است؟ آیا روشنفكر نمی‌تواند با صفت دینی، توصیف شود؟ دركل،‌ آیا تقسیم‌بندی روشنفكران به "دینی" و "سكولار" الگوی موجهی‌ست؟ آیا "روشنفكر دینی"،‌ "روشنفكری ناسكولار" است؟ اگر قرار باشد با معیار "دین" به تقسیم‌بندی روشنفكران ایرانی بپردازیم كدام جبهه‌بندی منطقی‌تر است: روشنفكری "دینی و سكولار" یا روشنفكری "دینی و غیر دینی"؟ كدام یك از این دو تقسیم‌بندی قادر به توضیح تاریخ تحول و تأثیر روشنفكری ایرانی‌ست؟ آیا می‌توان مدلی دیگر را برای توضیح جریان "روشنفكری ایرانی" عرضه كرد؟

سكولاریزم، پیش‌شرط روشنفكری
سكولاریزم پلی است كه تا از آن عبور نكنیم به خطه‌ی روشنفكری قدم نگذاشته‌ایم. سكولاریزم تا چندی پیش فحش آبكشیده‌ای بود كه همچون واژه‌ی "لیبرال" به منتقدان حاكمیت اطلاق می‌شد. چماقی بود كه به راحتی بر سر هر مخالفی فرود می‌آمد و او را از میدان به در می‌كرد. اما هدف اساسی سكولاریزم فارغ از هیاهوی سیاستمداران چیست؟ «سكولاریزم به دنبال دنیوی كردن امر دینی و قداست‌زدایی از حوزه‌های قدسی است» [2] به عبارت دیگر برای روشنفكر، حوزه‌ای "مقدس" وجود ندارد تا از تیررس تیغ نقد خارج شود. هر امر دینی-تاریخی-فرهنگی نزد روشنفكر نامقدس و نقدپذیر است. پس سكولاریزم پیش‌زمینه‌ی لازم برای روشنفكری‌ست.

روشنفكری دینی نیز سكولار است
اگر بپذیریم سكولاریزم پیش‌نیاز روشنفكری‌ست بنابراین روشنفكر به خودی خود سكولار محسوب می‌شود چه دین‌دار باشد چه بی‌دین، چه دین‌باور و چه دین‌ستیز. به بیان دیگر روشنفكری دینی زیرمجموعه‌ای از روشنفكری (سكولار) است. پس مفهومی به نام روشنفكری دینی (ناسكولار) اصولاً نمی‌تواند وجود داشته باشد. اما چرا گروهی سعی بر ترسیم مرزی میان دینی بودن و سكولار بودن دارند و این دو را قابل جمع نمی‌دانند؟

هر كه از این خرمن خوشه‌ای برگرفت در جرگه‌ی ماست!
تقلیل‌گرایان، روشنفكری را از مفاهیم بنیادین و لوازم تاریخی خویش بركنده‌اند. انسان‌محوری، خرد خودبنیاد [3]، نگرش این‌جهانی، عرف‌گرایی، چالش با رازهای مقدس سازمان‌یافته را آنچنان فروكاسته‌اند كه از درون آن روشنفكری ناسكولار (در برابر ذات سكولار روشنفكری) بیرون آمده است. كار اینان تا بدانجا پیش رفته كه هر اصلاح‌طلب دینی یا منتقد سیاسی را نیز روشنفكر می‌خوانند.

عصمت مدرن روشنفكران عرفی!
ناب‌گرایان، به دنبال مفهومی خالص و ناب از روشنفكری هستند كه بر مبنای آن اندیشه و رفتار روشنفكری بر "عقلانیت انتقادی ناب" استوار است و از مفروضات و گرایش‌های دیگر بركنار است. تو گویی روشنفكران، از نوعی عصمت مدرن برخوردارند! كه هیچ عامل محیطی و تاریخی و فرهنگی، عقلانیت ناب و انتقادی آنان را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. اما عقلانیت و روشنفكری مفاهیمی فراتاریخی و فراگفتمانی نیستند. هر دو رنگی از تاریخ و فرهنگ و جامعه و محیط را با خود دارند. خرد خودبنیاد بدون در نظر داشتن سیطره‌ی نامحسوس پس‌زمینه‌های پیرامونی، عبارتی بی‌معناست.
ناب‌گرایان، روشنفكری دینی را متهم می‌كنند كه عقلانیت را به سازگاری با الزامات غیرعقلانی سوق می‌دهد، در چنبره‌ی آموزه‌های دینی و ایدئولوژیك گرفتار است و ایدئولوژی را بر تفكر برتری می‌دهد. در واقع روشنفكران دینی را ایدئولوگ می‌شمرند نه روشنفكر. این هشدارها و اخطارها، فرصت مغتنمی‌ست تا روشنفكران دینی در كارنامه‌ی بحث‌انگیز خود بازنگری كنند و به نقد و تآمل دوباره در كارنامه‌ی خویش بپردازند و از دام‌های پیش رو بپرهیزند اما به شرط آنكه همین انتقادها ره به مطلق‌گرایی نبرند و "روشنفكری غیر دینی" را حامل "عقلانیت خالص" معرفی نكنند و خود را رها و بركنار از دام معرفت‌های وارونه و ایدئولوژیك ندانند و بر این گمان نباشند كه موفق شده‌اند از امور عالم و آدم ابهام‌زدایی كنند!

تجدد ایرانی بی‌معناست؟
دربست‌گرایی از جمله آفات روشنفكری‌ست. در بسیاری از سرچشمه‌های معرفتی روشنفكری، زمینه‌های انحصارگرایی به‌خصوص نوع ایدئولوژیك آن وجود دارد. یكی از آنها مقوله‌ی شرق‌شناسی‌ست. شرق‌شناسی كلاسیك، مدرنیته‌ی غربی را صورت یكتا و جهانشمول مدرنیته می‌داند و سخن از مدرنیته‌های بومی و غیر غربی را بی‌معنا معرفی می‌كند. بنابراین برای روشنفكری و سكولاریزم نیز جز همان مدلی كه در عصر روشنگری در غرب اتفاق افتاده، شكل دیگری را قائل نیست. روشنفكری دینی و سكولاریزاسیون دینی در ایران را روشنفكری و سكولاریزم نمی‌داند چرا كه ایران از نظر جغرافیا، فرهنگ، پیشینه و دین مسلط با دنیای مسیحیت عصر روشنگری تفاوت دارد و نمی‌توان با معیارهای آن، ایران امروز و فرایندهای آن را توضیح داد.

لیبرالیسم به مثابه پایان تاریخ؟
دربست‌گرایی به شرق‌شناسی كلاسیك محدود نمی‌شود. پوزیتیویسم مدعی‌ست گزاره‌های كه نتوان آنها را با روش‌های متعارف تجربی آزمایش كرد مهمل و بی‌معناست. كمونیسم وعده‌ی تحقق جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی كمونیستی را می‌داد و لیبرالیسم، خود را پایان تاریخ می‌خواند. اولی روشنفكری بیرون از خود را آلوده‌ی به علائق بورژوازی می‌دانست و دومی آلوده به ایدئولوژی. بی‌معنا دانستن روشنفكری دینی از این موضع خود به دربست‌گرایی و انحصارطلبی پهلو می‌زند. چه تضمینی وجود دارد اگر این نوع سكولاریزم اقتدارگرا، قدرت را به دست بگیرد طاقت از كف ندهد و مرزی میان "خودی" و "غیر خودی" نكشد و سركوب لنین در روسیه و ژاكوبن‌ها در فرانسه را تكرار نكند؟

روشنفكری دینی، راه بی‌بدیل؟
بی‌بدیل قلمداد شدن روشنفكری دینی نیز جلوه‌ای دیگر از دربست‌گرایی‌ست. روشنفكری دینی تا كنون در ایران سه دوره‌ی رونق و رواج را پشت سر گذاشته است. نخست دهه 40 خورشیدی، دوم در آستانه‌ی انقلاب اسلامی و سوم پس از دوم خرداد 76. در هیچ یك از این سه دوره، روشنفكری دینی نتوانست خود را به گفتمان مسلط و بلامنازع عصر تبدیل كند. او بر امواجی از پوپولیسم آشكار و نهان سوار شد و از روشنفكری غیر دینی یك "دیگر" یا دست‌بالا یك "حاشیه" ساخت تا آن را در كنار خویش به مثابه "متن" به جامعه معرفی كند. روشنفكران دینی گویی دقت نمی‌كردند جامعه‌ی ایرانی با پس‌زمینه‌های پررنگ مذهبی به قدر كافی روشنفكران غیر دینی را "دگرباش" و "دگراندیش" می‌داند كه كششی بسوی آنها نداشته باشد. بنیادگرایی مذهبی و تمامیت‌خواهی سیاسی هم البته به یاری روشنفكری دینی آمد تا گناه به حاشیه راندن روشنفكران غیر دینی بر گردن آنها نیفتد.

روشنفكری دینی راه بدیل روشنفكری در ایران نیست. این گروه باید شفاف و واضح گذشته‌ی خود را به تیغ تیز نقد بسپارند و به انتقادهایی از این دست پاسخ دهند كه: روشنفكری دینی سیاسی شده است، تفكر و تحلیل در آن به سطح ادبیات تنزل پیدا كرده است، آگاهی مثله شده‌ای از غرب دارد، چه بسا به یك آشتی سطحی میان سنت و تجدد رضا داده است، اكنون مدعی‌ست كه چیز دیگری می‌گفته است و می‌كوشد دین را برای مخاطبان رازآمیز كند و ...

راز داستان ناتمام و نایگانه‌ی روشنفكری در ایران
سوابق خانوادگی، سرگذشت و شرایط زندگی، روحیات، گوناگونی تجربه‌های زیستی و عواملی از این دست سبب شده است طیفی از روشنفكران در ایران بدلیل نسبت خاصی كه با دین داشته‌اند بكوشند تجربه‌ی روشنفكری خویش را با تجربه‌ی ایمانی و امر دینی پیوند بزنند و به همین دلیل "دینی" خوانده شوند. در مقابل گروهی دیگر به علت تأثیر همان عواملی كه گفته شد یا نسبت و درگیری خاصی با دین نداشتند یا علاقه‌مند شدند تجربه‌ی روشنفكری خود را جدا از دین پیش ببرند. از اینجاست كه "روشنفكری دینی" و "غیر دینی" پا به عرصه‌ی جامعه می‌نهد. هر دو طیف اما با چالش‌های سكولار سنت-تجدد درگیر بوده‌اند [4] اگر چه هر یك از زاویه‌ای به مسائل وارد شده‌اند و تا ژرفای مشخصی را مورد كاوش قرار داده‌اند. داستان روشنفكری در ایران داستانی ناتمام است چه "دینی" باشد و چه "غیر دینی"

پی نوشت:
1- جان‌مایه‌ی این نوشته وامدار مقاله‌ی جناب مقصود فراستخواه در یكی از شماره‌های مجله‌ی ناقد است؛ تأملی در تقسیم‌بندی روشنفكر به دینی و سكولار، مقصود فراستخواه، مجله‌ی ناقد، سال اول،‌ شماره‌ی چهارم، آبان‌ماه 83
2- حكومت دینی و حكومت دموكراتیك،‌ سید هاشم آقاجری، چاپ اول، زمستان 81، تهران،‌ صفحه‌ی 139. دكتر آقاجری در ادامه‌ی این جمله افزوده‌اند كه سكولاریزم به معنای یادشده با دینداری قابل جمع نیست. با این نظر موافق نیستم اما توضیح این موضوع را به وقتی دیگر وامی‌گذارم.
3- در ادامه‌ی مقاله به خرد خودبنیاد هم اشارتی رفته است. بدین معنا كه خرد خودبنیاد به عنوان مفهومی خالص و ناب و بی‌تأثیر از عوامل محیطی امكان ظهور و بروز ندارد.
4- سخنان اخیر دكتر سروش كه همواره به عنوان روشنفكری دینی شناخته می‌شود شاهدی بر این ادعاست. سروش آنچنان در این چالش پیش رفته است كه شاید برخی او را از سلك روشنفكری دینی بیرون می‌بینند.

۱۳۸۴/۰۷/۰۸

پرسش‌های بی‌پاسخ آژانس شیشه‌ای

"آژانس شیشه‌ای" جزو بهترین فیلم‌هایی‌ست كه دیده‌ام. نه مثل بیشتر فیلم‌های رایج به دامن ابتذال غلتیده و با موضوع كسل‌كننده و احمقانه‌ی عشق‌های بند تنبانی، سیل مخاطبان را به سمت خود كشانده و نه حكایت قهرمان‌بازی‌های هالیوود را در قالب جنگ ایران و عراق ریخته است. همان فیلم‌هایی كه سربازان عراقی زیر رگبار سربازان ایرانی مثل برگ خزان بر زمین می‌ریزند اما ایرانی‌ها با شدیدترین بمباران‌ها هم خراشی برنمی‌دارند! و این همه گویا به مدد فیض نادیدنی اما پرنفوذ و مؤثر غیبی‌ست!

"آژانس شیشه‌ای" فیلمی تأمل‌برانگیز است. پرسشی را طرح می‌كند كه همچنان بی‌پاسخ مانده است: نقش و جایگاه سربازانی كه در جبهه جنگیده‌اند در كجای جغرافیای سیاسی-فرهنگی ایران امروز است؟ چرا اینقدر با ما بیگانه‌اند؟ چرا زبان آنها را نمی‌فهمیم؟ چرا اشك‌های گرم آنها را درك نمی‌كنیم؟ آنها از كجا آمده‌اند؟ در كجا متوقف شدند؟ چرا رفتند؟ چگونه بازآمدند؟ چرا بعضی‌هاشان طلبكارند؟ چرا بعضی‌هاشان با شكم‌های برآمده، آسوده و خاطرجمع، با زندگی ماشینی و مصرفی امروز كنار آمده‌اند و حتی به ما نیشخند می‌زنند؟ چرا بعضی‌هاشان درست مثل دیوانه‌ها به جامعه‌ی امروز می‌نگرند؟ این چشم‌ها كه دودو می‌زنند در پی كدام نشانه‌ی گم‌شده‌اند؟ این چفیه‌ها كدامین رایحه را در خود پنهان كرده‌اند كه اینچنین سیل اشك را از چشمان گودافتاده و غریب آنها جاری می‌كنند؟ در زیارت عاشورای این بازآمدگان چه می‌گذرد كه از درون آن یزید و حسین امروز سر بر می‌آورد؟

من با آنها زندگی كرده‌ام. در هوای پیرامون آنها نفس كشیده‌ام. با چفیه‌ای بر گردن به میان آنها رفته‌ام. وقتی با چوب و میله‌ی آهنی و كفش به سمت آیت‌الله طاهری حمله‌ور شدند من هم در میان‌شان بودم. از آنها نبودم. به میان‌شان رفتم تا از نزدیك آنها را درك كنم. صورت و محاسنم مرا مسن‌تر از آنی نشان می‌داد كه بودم. چفیه‌ای كه بر گردنم بود اندك تردید آنها را هم برطرف می‌كرد: «او از ماست». به همین دلیل هیچگاه مرا تفتیش بدنی نمی‌كردند. می‌توانستم راحت كنار آنها بنشینم و از آنها بشنوم. انصار ولایت یكی از جلوه‌های این قوم بازگشته و خسته‌اند. اینان هنوز برای خود رسالت تغییر جهان را قائل‌اند. می‌كوشند جامعه را از راه رفته بازگردانند. تلاش می‌كنند "حقیقت ناب" را پیش چشم مردم بیگانه‌شده و تغییریافته به تصویر بكشند. شهدا را در میادینی به خاك می‌سپارند كه فاحشه‌گان در كناره‌ی آن انتظار مشتری را می‌كشند. اجساد گمنامان را در دامنه‌ی كوهی دفن می‌كنند كه جایگاه مغازله‌ها و معاشقه‌های پسران و دختران جوان است. اما این همه نشانه‌گذاری چه چیزی را تغییر داد؟ آیا توانست حتی اندكی به عمق جامعه رسوخ كند؟‌ آیا توانست مردم را از عمر سپری‌شده و مسیر طی‌كرده پشیمان سازد؟ آیا جز واژه ترحم‌آمیز "موجی" چیزی نصیب صادق‌ترین بازآمدگان این قوم شد؟

حاتمی‌كیا برای من كارگردانی دردمند است. اما این علت علاقه‌ی من به او نیست. حاتمی‌كیا ایستا نیست. حركت می‌كند. می‌جهد. می‌ایستد. قدم آهسته می‌كند. می‌دود. به دور و بر نگاه می‌كند. راه عوض می‌كند. حاتمی‌كیا جستجوگری در مسیر شدن است. هدف او جایی است كه راه بدان ختم شود. خود در پاسخ پرسشگری كه در جلسه نقد فیلم "خاك سرخ" او را به چالش كشید پاسخ داد: من نمی‌توانم قضاوت كنم كه حاتمی‌كیای دهه شصت انسان برتری‌ست یا حاتمی‌كیای امروز. آن حاتمی‌كیا متعلق به آن دوران بود. حالا آن حاتمی‌كیا وجود ندارد. امروز این حاتمی‌كیا در برابر شماست، با تمام تفاوت‌هایی كه می‌بینید. فردا هم حاتمی‌كیای دیگری خواهد آمد.

"آژانس شیشه‌ای" در زمانه‌ای به روی پرده سینما رفت كه خشونت‌گران، صحن جامعه را جولانگاه خود كرده بودند. ولی امروز كمتر خبری از آنهاست. نسل سرخورده‌ی جنگ اما همچنان وامانده و حیران است. همین است كه آژانس شیشه‌ای امروز نیز تأمل‌برانگیز است. زیرا پرسش‌هایی را طرح كرده كه پاسخی در خور نیافته است: جایگاه بازآمدگان میدان آتش و خون در كجای جغرافیایی فرهنگی-اجتماعی این جامعه است؟ مگر اینان از ما نبودند؟ چه شد كه اینچنین بیگانه شدند؟‌ آیا زمان برای آنها در سال‌های آغازین انقلاب و عصر فرهمندی و هژمونی ایدئولوژی اسلامی ایستاده است؟

۱۳۸۴/۰۶/۳۱

مصطفی ملكیان: روشنفكر: ناقد فرهنگ خطا یا ندای ملت بی‌صدا؟

مصطفی ملكیانروشنفكر هنگامی می‌تواند به مسؤولیت خویش در جامعه بپردازد كه از جایگاه و رسالت خود و نیز نسبت خویش با جامعه و حكومت آگاه باشد. می‌توان دو تلقی كلی را از جایگاه روشنفكری برشمرد. نخست تلقی سیاسی و دوم تلقی فرهنگی. بایستی در تفاوت‌های این دو جایگاه یك‌به‌یك تأمل كنیم تا دریابیم روشنفكر در جامعه‌ی پیرامون خود چه موقعیتی دارد. وظیفه‌ی او چیست و مخاطب او كیست. پس از آن است كه می‌توان درباره‌ی راه‌های برقراری ارتباط میان روشنفكران و توده‌ی مردم سخن گفت.

1- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد علت تمامی مشكلات جامعه را نظام سیاسی حاكم بر آن می‌داند. بنابراین مهم‌ترین وظیفه خود را نیز مقابله با نظام سیاسی قلمداد می‌كند. ریشه‌ی این بینش از آنجا برمی‌خیزد كه معتقد باشیم تغییر و تحول در ساختار یك نظام سیاسی موجب برطرف شدن بیشتر مشكلات جامعه خواهد شد. اما در مقابل، روشنفكری كه از جایگاه خود برداشتی فرهنگی دارد علت ریشه‌ای مشكلات یك جامعه را فرهنگ آن جامعه می‌داند. اگر جهل و خطایی در نظام سیاسی وجود دارد این نتیجه‌ی مؤلفه‌های فاسد فرهنگ عامه است. پس آنچه می‌باید به انجامش اهتمام ورزید پالوده كردن و پاكیزه ساختن فرهنگ عموم از آلودگی‌ها و پلشتی‌هاست. این جهت‌گیری، توجیه‌گر سازش و سكوت در برابر مفاسد نظام سیاسی نیست اما این پلیدی‌ها نه علت بلكه محصول فساد فرهنگ جامعه‌اند.
2- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد ناخودآگاه خود را ناقد نظام سیاسی می‌داند و در قبال مردم برای خود جایگاه سخنگویی قائل است. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر، ناقد مردم است. او به مردم نشان می‌دهد اگر مشكلی هست نه در بیرون وجود آنان بلكه در درون تك‌تك خود آنهاست. اگر این جایگاه را برای روشنفكر قائل شویم دیگر او ناچار نیست یا تملق نظام سیاسی را بگوید یا چاپلوسی مردم را. می‌توان و باید مجیز هیچ‌یك را نگفت. می‌توان و باید داور و ناقد هر دو بود. ناگفته پیداست روشنفكر، خود نیز یكی از همین مردم است. بنابراین باید همواره احتمال خطای خود را نیز در نظر داشته باشد و مشتاق باشد تا دیگران او را نقد كنند و خطایش را به او گوشزد نمایند.
3- كسی كه از روشنفكری تلقی سیاسی دارد آمادگی تمام دارد تا در دام "عوام‌زدگی" یا "عوام‌فریبی" گرفتار شود. عوام‌زدگی بدان معناست كه عقاید مردم را هر آنچه كه هست، صحیح و درست بدانیم و از كنار نقاط تاریك آن به نرمی عبور كنیم. عوام‌فریبی نیز به معنای این است كه روشنفكر در همه‌ی گفتار و كنش‌های خود خوشایند و بدآیند مردم را پاس دارد و هدفش را خوشایند آنان قرار دهد. اما در تلقی فرهنگی وظیفه‌ی روشنفكر جز این‌هاست. روشنفكر وظیفه دارد عقاید مردم را واكاوی و موشكافی كند. نیك و بد و درست و نادرست و حق و باطل را از میان آن بیرون بكشد و در این راه اهل آسان‌گیری نباشد. از آن گذشته آنچه روشنفكر باید ملاك عمل خویش قرار دهد نه خوشایند و بدآیند مردم كه رعایت مصالح و مفاسد آنان است. هدف روشنفكر باید نزدیك ساختن مردم به مصلحت‌شان و دور كردن آنها از مفاسد‌شان باشد. ناگفته پیداست مصلحت مردم جز با بیان دلیل و برهان و تجربه پذیرفتنی نیست. نمی‌توان به قبای ایدئولوژی‌های گوناگون و عقاید و آرای افراد آویزان شد و از دل آموزه‌های آنها، مصلحت مردم را بیرون كشید.
4- روشنفكری كه از جایگاه خود تلقی سیاسی دارد، چون خود را سخنگوی ملت و منتقد نظام سیاسی می‌داند از واژه‌ها و كلماتی استفاده می‌كنند كه برای قدرتمندان و سیاست‌مداران قابل فهم باشد. او دیگر در بند این نیست كه مردمان نیز حرف‌های او را فهم كنند زیر آنان را "مخاطب" خود نمی‌داند. اما در تلقی فرهنگی، مخاطبان اصلی روشنفكر، مردم‌اند پس روشنفكر به جای استفاده از واژگان فضل‌فروشانه و دشوار و آكادمیك از زبانی روشن و ساده و شفاف برای بیان مقصود خود استفاده می‌كند. پوشیده نیست این جهت‌گیری ریشه در رسالتی دارد كه روشنفكر برای خویش قائل است. وقتی روشنفكر، وظیفه و رسالت خود را اصلاح و تحول وضعیت فرهنگی جامعه بداند طبیعی‌ست كه زبانی را بكار می‌گیرد كه بتواند با بیماران خود ارتباط برقرار كند و درد و چاره را به آنان بفهماند. این رویكرد نیز حاصل این پیش‌فرض است كه علت هر تغییر و دگرگونی اجتماعی، نه تغییر نظام سیاسی كه اصلاح وضع فرهنگی جامعه است.
5- كسی كه برای روشنفكری، تلقی سیاسی قائل است آسان‌گیر و شتابزده است. آسان‌گیر است چون می‌پندارد اصلاح وضع جامعه تنها با صرف وقت و انرژی برای تغییر نظام سیاسی ممكن است. شتاب‌زده است چون فكر می‌كند انجام این كار تنها در فاصله‌ی چند سال ممكن می‌شود. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر معتقد است اگر فرهنگ مردم بر همان سیرت باشد كه تا كنون بوده، برآمدن و فروافتادن حكومت‌ها هیچ تأثیری در دگرگونی و تحول و بهبود وضع جامعه نخواهد داشت. از دیگر سو اصلاح و تحول فرهنگی، فرایندی بی‌نهایت كند و طولانی و دشوار است بنابراین كاری نیست كه عجولان از پس آن برآیند.
6- روشنفكری كه خود را دارای شأنی سیاسی می‌داند همّ و غمش، پیروزی و شكست است. در واقع او رویكردی "مصلحت‌اندیشانه" دارد اما در مقابل، در تلقی فرهنگی، اهتمام و كوشش روشنفكر بیشتر بر واكاوی و شناخت حق از باطل، متمركز است نه دستیابی به پیروزی یا شكست. از این نظر، رویكرد او بیشتر "حقیقت‌طلبانه" است. در این تلقی روشنفكر در صدد نیست كه به هر قیمت هویت مردم را حفظ كند و فقط حقوق اجتماعی پایمال شده‌ی آنها را از نظام سیاسی مطالبه كند بلكه بر آن است تا این هویت را نیز به ترازوی نقد بركشد و اجزاء و مؤلفه‌های ناسازگار با حقیقت را نفی و طرد كند.

هوگوفُن هوفمانستال (Hugo von Hofmannsthal)،‌ شاعر و نمایشنامه‌نویس اتریشی گفته است: «فلسفه باید داور و ناقد عصر خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی روح زمانه بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد.» می‌توان با استفاده از شیوه‌ی او گفت: "روشنفكر باید داور و ناقد فرهنگ مردم خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی این فرهنگ بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد."

پی‌نوشت:
نوشتار فوق خلاصه‌شده‌ی سرمقاله‌ی مجله‌ی ناقد(شماره‌ی چهارم، شهریور و آبان 1383) است كه با عنوان "روشنفكری: نمایندگی فرهنگی یا داوری فرهنگی" توسط دكتر ملكیان قلمی شده است.