۱۳۹۱/۰۱/۱۲

نوروزی که عید نبود

کتابخوانی تعطیلات نوروزی‌ام به اسطوره‌شناسی نوروز گذشت. به بررسی رابطه‌ی انسان و زمان؛ معنایابی نگاه انسان باستان به همزمانی پایان آشوب ازلی و آغاز جهان در نوروز؛ بازسازی این دو رویداد در آیین‌های نوروزی ملل از عصر باستان تا امروز؛ اینکه چگونه انسان عصر باستان می‌کوشید با برگزاری مراسم نوروز، پلی بزند میان زمان اساطیری و مینوی و زمان دنیوی و روزمره. به اینکه انسان باستان چگونه می‌کوشید در مراسم‌های نوروزی، زمان جاری را واژگون کند و خود را به زمان اساطیری و مینوی پیوند بزند. همه‌ی این‌ها را خواندم اما دست و دلم به نوشتن نرفت.

۱۳۹۱/۰۱/۱۱

اندر مصائب وبلاگ‌نویسی!

ف.م.سخن روزگاری نوشته بود که هیچ‌کس را به وبلاگ‌نویسی مجبور نکرده‌اند. این کاری دلخواهانه است. پس حالا که کسی خود داوطلب شده ضیافتی ترتیب دهد و میزبان عده‌ای باشد، بهتر است حق میزبانی را به‌خوبی به‌جا بیاورد. حیاط را تمیز بشوید و خانه را پاکیزه بروبد. فضا را با رایحه‌ی خوش گل‌های تازه، عطرآگین کند و نهایت دقت و سلیقه را برای طبخ غذا و سفره‌آرایی به‌کار ببَرَد.

۱۳۹۱/۰۱/۱۰

زنده‌رود با من سخن بگو...

امشب، میان نرم‌نرمک قدم زدن کنار زاینده‌رود، میان خود را به آغوش نسیم بهاری سپردن و خنکای نوازش آن را بر صورت چشیدن، میان گوش جان سپردن به نوای آرام سه‌تاری که در فضا پیچیده بود، میان چشم دوختن به رگ‌رگ موج‌های آب در ورودی پل خواجو، میان گرمای نفسی که با صدای آه از سینه‌ام بیرون می‌آمد، میان دو ساعت تماشای رهگذران و میهمانان نوروزی، مدام تکرار می‌کردم: زنده‌رود با من سخن بگو....

۱۳۹۱/۰۱/۰۹

ما در «لحظه» زندگی نمی‌کنیم

ما در «لحظه» زندگی نمی‌کنیم؛ «درک لحظه» و «لذت بردن» از آن را نیاموخته‌ایم؛ برای فهم ثانیه‌ی «اکنون» تربیت نشده‌ایم. مدام میان حسرت گذشته و دلنگرانی آینده سرگردان‌ایم. فاجعه اینجاست که چنین خصلتی به تاریخ‌اندیشی و نگاه فرهنگی-اجتماعی ایرانی محدود نمی‌ماند. ما در زندگی شخصی خود نیر به مسأله‌ی «در لحظه زندگی نکردن» گرفتاریم.

۱۳۹۱/۰۱/۰۸

در لزوم برنامه‌ورزی!

اگر ندانیم به کجا می‌رویم، هر کجا که حوادث ما را ببرد، مقصد است!

۱۳۹۱/۰۱/۰۷

در کنار بچه‌های نابینا

سال اول دانشگاه تمام شده و تابستان فرا رسیده بود. در خیابان چهارباغ قدم می‌زدم که چشمم به آگهی کلاس‌های تابستانی یک مؤسسه خیریه افتاد. کلاس‌ها، مجموعه‌ای از دروس مذهبی و ادبی و روانشناسی و... بود. رفتم و ثبت‌نام کردم . در امتحان پایان دوره، در بین نود نفر، اول شدم. جایزه‌ی سی نفر اول، سفر به مشهد بود.

۱۳۹۱/۰۱/۰۶

بی‌خیال حرفایی که تو دلم جا مونده...


شد سی سال؛ سی سال یعنی یک عمر؛ یعنی پایان یک دوره و آغاز دوره‌ای دیگر. کارمندان با گذر سی سال بازنشسته می‌شوند؛ کودکان، میانسال می‌شوند و میانسالان، کهنسال. حالا سی سال است که تو نیستی، سه دهه، کم نیست....

۱۳۹۱/۰۱/۰۵

در مقابل ابراز عشق دیگران مسؤول‌ایم؟

پرسید ما تا کجا در مورد احساسات دیگران مسؤول‌ایم؟ پرسید و مرا به کوهی از خاطره و تجربه پرتاب کرد. لحظاتی را به یاد آوردم که طرف ابراز احساس فردی قرار گرفته بودم اما حسی نسبت به آن فرد نداشتم. در آن هنگام، چونان قاضی‌ای سختگیر، خود را در جایگاه متهم نشانده بودم و همین پرسش را از خودم می‌پرسیدم. لحظات دیگری را به یاد آوردم که جایگاهم برعکس شده بود. این بار در جایگاه شاکی به نزد قاضی رفته بودم و می‌پرسیدم آیا او محق است؟

۱۳۹۱/۰۱/۰۴

شکفتن شکوفه‌های بهاری در کوه صُفهٔ اصفهان

شکفتن شکوفه‌های بهاری در کوه صُفهٔ اصفهان؛ ۴ فروردین ۱۳۹۱

۱۳۹۱/۰۱/۰۳

اندر نشانه‌های مردانگی!

آقای محترمی که ادعای مردانگی‌ات، سقف فلک را شکافته است!
مردانگی به ریش و سبیل انبوه و زور بازو نشان دادن و کُت را کندن و برای ناموس دعوا راه انداختن و غیرت به خرج دادن و تن زدن از انجام برخی کارها به بهانه‌ی کودکانه یا زنانه بودن، نیست. این‌ها نشانه‌ی نرینه بودن است، نه مردانه بودن.
مردانگی یعنی بامرام بودن؛ بامعرفت بودن؛ رفیق و دوست بودن، دست یاری‌طلب دیگری را توی هوا قاپیدن و شانه‌ها را مأمن گرم و مهربان سر دوست ساختن، هنگامی که هوای دلش بارانی است.
مردانگی، زن و مرد ندارد؛ زنانی هستند درست با این ویژگی‌ها، با همین مشخصه‌ها؛ مردانی هم هستند بی‌بهره از حتی یکی از این صفات.
مردانگی نه آن چیزی است که تو ادعا می‌کنی و نه مختص مردان است؛ بار جنسیتی این کلمه را هم که بخواهیم حذف کنیم، در یک کلام می‌شود بامرام و معرفت بودن، بی‌هیچ توضیح اضافه‌ی دیگری.
خلاصه کنم: بویی از مرام و معرفت نبرده‌ای آقای مدعی!

۱۳۹۱/۰۱/۰۲

مادربزرگ حسابگر!

پدربزرگم، شغل دولتی نداشت و به رسم بیشتر مردهای قدیم، خودش را بیمه نکرده بود؛ مال و منالی هم در بساط نداشت؛ در نتیجه وقتی سال‌ها پیش فوت کرد، درآمدی برای مادربزرگم باقی نگذاشت. پسران مادربزرگم (دایی‌های من)، هر کدام به فراخور درآمدشان، مقرری‌ای برای مادربزرگ تعیین کرده بودند و هر ماه به او پرداخت می‌کردند.

۱۳۹۱/۰۱/۰۱

به پرستو، به گل، به سبزه درود!



با همین دیدگان اشک‌آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که می‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل‌های‌مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی‌خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود.
ما که در پیش چشم‌مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه‌های بهار
گریه سر می‌دهیم با دل شاد
گریه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها می‌رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده‌ای نگذشت
ماه، دیگر دریچه‌ای نگشود
مِهر، دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می‌گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش‌ریز
رقص شمشیرهای خون‌آلود!

اژدها می‌گذشت و نعره‌زنان
خشم و قهر و عتاب می‌فرمود.
وز نفس‌های تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله برمی‌خاست،
دود بر روی دود می‌افزود.

هرگز از یاد دشت‌بان نرود
آ‌ن‌چه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود.

دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!

در بهاری که می‌رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

فریدون مشیری

۱۳۹۰/۱۲/۲۹

صبح سرد آخرین روز زمستان ۱۳۹۰

صبح سرد آخرین روز زمستان ۱۳۹۰؛ کوه صُفه‌ی اصفهان.

برگ آخر دفتر ۱۳۹۰

قصد داشتم یادداشت‌های «ما و مسأله‌ی خاتمی» را ادامه دهم، اما ظاهراً حال و هوای عید، چنان بر سر کاربران اینترنتی سایه گسترده که آنها را کاملاً از موضوع «انتخابات» و «خاتمی» دور ساخته است.
به همین دلیل تصمیم گرفتم، ادامه‌ی این یادداشت‌ها را به پایان تعطیلات نوروز موکول کنم تا انتشار این تحلیل‌ها، با بازتابی درخور اهمیت موضوع همراه باشد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۸

مناجات‌نامهٔ خواجه عبدالله اصفهانی!

آن کس که تو را دارد، چه ندارد؟ و آن کس که تو را ندارد، چه دارد؟

(از مناجات‌نامه‌ی خواجه عبدالله اصفهانی خطاب به دسته‌ای اسکناس!)

۱۳۹۰/۱۲/۲۷

یک لب بده ببینم سرباز جان هخامنشی!


روسری‌اش را دست گرفته و دور از چشم مأموران، لب بر لب سرباز هخامنشی گذاشته است! بوسه‌اش به بوسه‌های از سر احترام شبیه نیست که آن را به حساب ایرانِ باستان‌دوستی‌اش بگذاریم! در ترکیب و رنگ‌بندی و شکل مانتو و شلوار و نوع دست گرفتن روسری، می‌توان عنصر اعتراض و دهن‌کجی به محدودیت‌های جاری را دید. لودگی و تمسخر و رندی و به طنز کشیدن، همواره از مشخصه‌های "فرهنگ اعتراض ایرانیان" بوده است. این دختر جوان هم پای‌کار شده تا لب بر لب نقشینه‌ی سنگی یک "مرد" بگذارد و مجموعه‌ای از "ممنوعیت‌ها" را با لودگی، به تمسخر بگیرد!

۱۳۹۰/۱۲/۲۶

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۴

وضعیت‌های محتمل پیش روی اصلاحات

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به قلم علیرضا علوی‌تبار که در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. بخش اول و دوم آن، پیش از این منتشر شد (اینجا و اینجا را ببینید و برای توضیح بیشتر به این نشانی بروید). اینک واپسین گزیده‌ی آن مقاله تقدیم می‌شود.

با توجه به توضیحات پیش‌گفته، اکنون می‌توان چند احتمال (گزینه) را در عرصه‌ی سیاست ایران مشخص کرد:

۱۳۹۰/۱۲/۲۵

این چهره‌های خاموش



شرح عکس: گلزار شهدای اصفهان؛ قطعه‌ی شهدای بمباران‌های هوایی اصفهان در زمان جنگ ایران و عراق؛

پس‌نوشت:
دقت نکرده بودم که در همان گوشه‌ی سمت راست پایین عکس، قبرهای اعضای یک خانواده که همزمان در یکی از حملات کشته شده‌اند، وجود دارد؛ نگاهی به عکس‌های بالای سر قبرها بیندازید. عکس‌ها، مشابه یکدیگرند؛ فقط در هر عکس، شمایل کسی که در زیر آن سنگ سیاه خفته است، بزرگ‌تر از سایر اعضای خانواده‌اش، نقش شده است.

۱۳۹۰/۱۲/۲۴

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۳

آینده‌ی محتمل و راهکارهای ممکن

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به قلم علیرضا علوی‌تبار که در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. بخش اول آن، زیر عنوان اصلی مقاله: «ملاحظات راهبردی برای آینده» روز گذشته منتشر شد. اینک، بخش دوم را با همان عنوانی که در متن مقاله‌ی اصلی آمده است، ملاحظه می‌کنید.

بحث در مورد راهکارهایی که در برابر اصلاح‌طلبان قرار دارد و تلاش برای گزینش بهترین راهکار از میان راهکارهای ممکن، تنها هنگامی منطقی و ممکن خواهد بود که ما بتوانیم تصویر کم‌وبیش روشنی از آینده‌ی تحولات ایران ارائه نماییم. بدون ارائه‌ی چنین تصویری، بحث از انتخاب راهکار، بیشتر به تفننی روشنفکرانه تبدیل خواهد شد.

۱. وضعیت سیاسی آینده‌ی ایران، تحت تأثیر چه متغیرهایی تعیین می‌شود؟ چه عناصری به آینده‌ی سیاسی ایران شکل خواهند داد؟ به نظر می‌رسد که سه عنصر نقشی اساسی در ترسیم چهره‌ی آتی ایران خواهند داشت:

۱۳۹۰/۱۲/۲۳

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۲

ملاحظات راهبردی برای آینده

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به نام «ملاحظات راهبردی برای آینده» که به قلم علیرضا علوی‌تبار در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. توضیحات بیشتر را در اینجا بخوانید.

برای کسانی که ارتباط شخصی و نزدیکی با آقای خاتمی ندارند و انگیزه‌ها و تمایلات ایشان را نمی‌شناسند، درک و فهم و تفسیر رفتارهای ایشان گاه مشکل می‌نماید. برای این‌گونه افراد، تحلیل رفتار آقای خاتمی و پیش‌بینی مقرون به صحت آن، نیازمند ساختن «الگویی رفتاری» است. منظور از الگو، «نمایش ساده‌شده‌ای از واقعیت» است. الگوسازی برای توضیح رفتار آقای خاتمی، تنها پاسخ به یک دغدغه‌ی علمی و معرفتی نیست، بلکه در واقع یکی از ملاحظات اساسی است که باید در طراحی استراتژی مورد توجه قرار گیرد. الگوی رفتاری آقای خاتمی هم برخی از تنگناها و محدودیت‌ها را نشان می‌دهد و هم برخی فرصت‌ها را. الگوی رفتاری را باید با فرض نوع تصمیم‌گیری عقلایی طراحی کرد. برای این منظور، نخست فرض می‌کنیم که ایشان مجموعه‌ای از اولویت‌ها دارد که هدف دستیابی به آنها را دنبال می‌کند. پس از آن، محدودیت‌های موجود در تصمیم‌گیری را بررسی خواهیم کرد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۲

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۱

پیش‌درآمد: رأی دادن خاتمی در انتخابات نهمین دوره‌ی مجلس، ولوله‌ای در عرصه‌ی سیاست ایران به‌پا کرد. همین اتفاق سبب شد موضوع این هفته‌ی حلقه‌ی وبلاگی گفت‌وگو هم به «خاتمی و سیاست» اختصاص یابد. حجم مطالبی که این چند روز در فضای مجازی درباره‌ی او نوشته شده است، آنقدر زیاد بود که خواندن آنلاین بخش بزرگی از آنها مرا به چشم‌درد مبتلا ساخت! مجبور شدم باقی مطالب را پرینت بگیرم. با قلم ۱۲ و حاشیه‌ی صفحه‌ی نیم سانتی‌متری، چیزی حدود ۶۰ صفحه‌ی A4 از آب درآمد! این نشانه‌ی روشن موجی بود که برخاسته بود!

۱۳۹۰/۱۲/۲۱

نباش...

شانس دوم کسی نباش!

ویرانی زبان فارسی در سایت مدعی خبررسانی!

اصل خبر بدون هیچ‌گونه تغییر در شیوه‌ی نگارش: در ۲۷ فوریه، در شهر چانگشا، استان هونان، یک دختر ۲۴ ساله تصمیم به خودکشی از طبقه ۳۲ , بالای پنجره ساختمانی را کرد. ۳ ساعت بعد از این ماجرا ، پلیس متوجه شد و سعی در متقاعد کردن دختر کرد، اما نتوانستند.به همین علت آنها تصمیم گرفتند برای نجاتش به زور اقدام کنند.

یکی از افسران پلیس با استفاده از یک طناب گره خورده ای پای راست دختر در یک انتها، و یکی دیگر پای چپش را محکم در دست گرفت. سپس افسر پلیس سوم خود را از بالکن به بالای پنجره رساند برای نگه داشتن بازوی دختر . سپس با تلاش، چهار تا پنج پلیس با خیال راحت دختر با خیال راحت و سالم به اتاق برگشت و هیچ آسیبی به او نرسید.

پلیس پس از نجات او علت را ازش جویا شدند دختر گفت او امیدی به خانواده اش ندارد چرا که او تا به حال هیچ دوست پسر و شغلی، ندارد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۰

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۲

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۱
تاریخ اما شتاب دارد و در انتظار انتخاب هستی نمی‌ماند. روزگار، دست مراد و سلیم را در دست یکدیگر می‌گذارد و انتخاب برای هستی دشوارتر می‌شود. مادر هستی با خیانت به احمد گنجور، سقوط اشرافیت را رقم می‌زند. بیژن گنجور معاون اداره‌ی سانسور می‌شود تا بورژوازی وابسته با استبداد پیوند بخورد.

۱۳۹۰/۱۲/۱۹

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۱

«جزیره‌ی سرگردانی» و «ساربان سرگردان» قرار بود با انتشار «کوه سرگردان»، رمان‌های سه‌گانه‌ای باشند که روزگار نسلی که انقلاب ۵۷ را رقم زد، روایت می‌کنند. دو کتاب نخست به چاپ رسیدند، اما تا امروز خبری از سومین کتاب نیست. قهرمان رمان، دختری به نام «هستی» است. او را هستی نامیده‌اند زیرا که نماد زندگی است: «هستی، مظهر هستی است». سلیم (هم‌خانواده‌ی اسلام) و مراد (هم‌معنای آرمان)، هر یک به روایتی همزادان علی شریعتی و جلال آل‌احمد هستند که چون گزینه‌هایی پیش روی هستی قرار گرفته‌اند.

۱۳۹۰/۱۲/۱۸

عهد پیشین!

سال ۸۰ خاتمی با این شعار برای بار دوم نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری شد:
آمده‌ام با تکیه بر همان عهد پیشین.

اما روز جمعه که خاتمی رفته رأی داده ظاهراً شعارش این بوده:
آمده‌ام بی‌اعتنا به همان عهد پیشین!

۱۳۹۰/۱۲/۱۷

نیایش مریدان به درگاه خاتمی!

ای سید محمد خاتمی!
تو صلاح و مصلحت ما را تشخیص دادی!
تو صلاح و مصلحت ما را بهتر از ما تشخیص می‌دهی!
ما کجا می‌توانیم عمل و درایت و هوش و فراست و فرّ و کیاست تو را دریابیم؟
ما کجا قادریم در علم بی‌انتهای تو نسبت به آنچه در پس پرده می‌گذرد، شک کنیم؟
ما را چه رسد که برای لحظه‌ای تردید کنیم که تصمیم خاتمی اشتباه بوده است؟
اگر لحظه‌ای بر درستی تصمیم تو تردید کردیم، بر ما ببخشای که همانا تو دانا و توانایی! همان‌گونه که ما نادان و ناتوان‌ایم!
ای سید محمد خاتمی!
تو از هر پدر و مادری، مهربان‌تر، از هر سیاستمداری، پخته‌تر و از هر راهبری، دوراندیش‌تر هستی!
تو از ما به ما عالم‌تر و آگاه‌تر و سزاوارتری!
چی صدا کنم تو رو؟ تو که از گل بهتری...!

۱۳۹۰/۱۲/۱۶

خاتمی، ناشبیه‌ترین به بازرگان

مقاله‌ی مهدی جامی را می‌خواندم. به گمانم مقایسه‌ی خاتمی با بازرگان، جفای بزرگی در حق بازرگان است. بازرگان، اصولی داشت و بدان‌ها سخت پایبند بود. به معنای واقعی کلمه، اصولگرا بود. خاتمی اینگونه نیست. نه اینکه اصولی ندارد. دارد. اما به آنها پایبند نیست. عمده‌ی انتقاداتی که اکنون به خاتمی می‌شود هم از همین منظر است. بحث بر سر نسبت خاتمی با جنبش سبز و نقش او در راهبری آن و اثر رأی او بر این جایگاه، موضوعی ثانوی است. بحث ابتدایی این است که خاتمی چرا به اصول و شروطی که خود عنوان می‌کند، وفادار نمی‌ماند؟ مگر خاتمی برای شرکت در انتخابات، شرط نگذاشت؟ مگر آزادی زندانیان سیاسی و پایان حصر رهبران جنبش سبز و تضمین سلامت انتخابات، شروط او نبودند؟ کدام‌یک از این شروط برقرار شده است؟

۱۳۹۰/۱۲/۱۵

خاتمی: من مرد حرف‌ام نه مرد عمل!

در سال ۱۳۸۰، چند روزی پس از آنکه خاتمی بار دیگر به مقام ریاست‌جمهوری انتخاب شده بود، جمعی از سرآمدان فعال اصفهان به دیدار او می‌روند تا خواست‌های خود را با او در میان بگذارند. پس از آنكه یكی از این افراد، به نمایندگی از جمع سخن می‌گوید و به انتظارات خود اشاره می‌کند، آقای خاتمی رو به او كرده و می‌گوید:

«شما مگر ما یزدی‌ها را نمی‌شناسید؟! من یك زبان دارم به این اندازه -و دستانش را از دو طرف، كامل باز می‌کند- اما یك تخم دارم به این اندازه - و انگشت شست را نوك انگشت اشاره‌اش می‌گذارد و به جمع نشان می‌دهد- من مرد حرف‌ام نه مرد عمل!»

بیچاره كسانی كه در این جمع، حاضر بوده‌اند، چنان وا می‌روند كه نمی‌دانسته‌اند چه كنند! انگار یك ظرف آب یخ روی سر هر كدام‌شان خالی کرده باشند! این همه راه را از اصفهان كوفته بودند تا به تهران برسند و با رئیس‌جمهوری كه دیگر اكنون مجلس و شوراها را نیز در كف قدرت خویش دارد،‌ گفت‌وگو كنند كه یكباره درمی‌یابند با هیمنه‌ای توخالی و پوك روبه‌رویند كه تنها به یك شمایل زیبا می‌مانَد، بی‌هیچ خاصیت و بو و اثر و اختیاری؛ شمایل زیبایی كه سیل خروشان امید و آرزوی مردمی عظیم را به باتلاق ناامیدی و یأس هدایت می‌كند.

پی‌نوشت:
قصد توهین به دوستان یزدی را ندارم. من عین سخن آقای خاتمی را نقل كردم و بس. مسؤولیت سخن با گوینده‌ی آن است نه با روایتگر آن.

نشر نخستین در این نشانی.

۱۳۹۰/۱۲/۱۴

نامه‌ای برای همهٔ فصول!

خاتمی در اواخر دوران ریاست‌جمهوری خود، قول داد در نامه‌ای خطاب به ملت، به توضیح راه پیموده‌شده‌ی اصلاحات پرداخته و از علل برخی تصمیم‌گیری‌های خود پرده بردارد. مدت‌های زیادی بر سر این نامه بحث و گفت‌وگو بود و مردم بی‌صبرانه منتظر انتشارش بودند. سرانجام این نامه زیر عنوان «نامه‌ای برای فردا» منتشر شد. اما درونمایه‌ی آن که قرار بود توضیح راه پیموده‌شده‌ی خاتمی و مسیر اصلاحات باشد، بیانیه‌ای طولانی و کسل‌کننده و ملال‌آور و بی‌بو و خاصیت بود؛ درست مثل بیشتر سخنرانی‌های خاتمی که به‌جای سخنان و جملات کوتاه (همچون سیاستمداران حرفه‌ای) پر بود از توضیحات مفصل برای تشریح دیدگاه‌ها و کوشش وسواس‌گونه برای راضی نگاه داشتن همه و ممانعت از برانگیختن واکنش منفی «دیگران».

آنان که سودای خام روشنگری و شفاف‌سازی و افشاگری «نامه‌ای برای فردا» را به یاد داشتند، تقریباً مطمئن بودند که خاتمی در توضیح علت رأی دادنش در انتخابات مجلس نهم، «دلیل خاصی» را عنوان نخواهد کرد و بار دیگر به تکرار مکررات خواهد پرداخت. نامه‌ی کوتاه او همین پیش‌بینی را ثابت کرد.

۱۳۹۰/۱۲/۱۳

خاتمی هیچ غلطی نمی‌تواند بکند!

مكان: تهران
زمان: ۷ خرداد ۱۳۷۶
موضوع جلسه: دیدار با بهزاد نبوی و ابراز خرسندی از انتخاب خاتمی به ریاست‌جمهوری
شركت‌كنندگان: جمع محدودی از فعالان سیاسی اصفهان
شرح جلسه: بهزاد نبوی در حالی كه تبسمی بر لب دارد خطاب به جمع -كه از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند- می‌گوید:

«خاتمی هم مثل آمریكاست، هیچ غلطی نمی‌تواند بكند!!!»

نشر نخستین در این نشانی.

۱۳۹۰/۱۲/۱۱

با خاطره‌ی یک عشق ناکام چه کنیم؟

دوستی از من پرسید، چگونه می‌توان عشق یک نفر را از سر بیرون کرد؟ این پرسش، مرا حسابی به فکر فرو برد. به تجربه‌های شخصی‌ام فکر کردم. به فراز و فرودهای نزدیکی و دوری‌ام به «دیگران». در این میان، از آشنایان دور و بر هم پرس‌وجو کردم. پرسیدم آیا تا به حال عاشق شده‌اید؟ آیا در عشق خود ناکام بوده‌اید؟ با این ناکامی چگونه کنار آمده‌اید؟ آیا اصلاً کنار آمده‌اید؟