۱۳۹۱/۰۶/۱۵

کردستان، روایت ده ماه حضور...


نویسنده‌ی مهمان: هادی یزدانی

از دیرباز نام کردستان در ذهن بسیاری از ما مترادف با جنگ، خونریزی، ترور و جدایی‌طلبی بوده است. بی‌شک در شکل‌گیری این ذهنیّت، وقایع و رویدادهای هفت دهه‌ی گذشته‌ی کردستان نقش به‌سزایی داشته است. در هفت دهه‌ی گذشته، کردستان همیشه محلّ نزاع بین دولت مرکزی و احزاب و گروههای کرد بوده است. در برهه‌هایی نیز کردستان شاهد نزاع و درگیری بین احزاب و گروههای کرد با یکدیگر بوده است که معروف‌ترین آن‌ها درگیری خونین بین حزب دموکرات کردستان ایران و حزب کومله در اواسط دهه ۶۰ بوده است. همین تاریخچه، باعث شده است که از سرزمینی زیبا و بهشتی و مردمانی باصفا و دوست‌داشتنی، تصویری ناقص و تا حدودی غیرواقعی در ذهن بسیاری از ایرانیان نقش بسته باشد.

۱۳۹۱/۰۶/۰۳

چنین گفت میرحسین موسوی

ما آمده‌ایم بگوییم ادب مرد به ز دولت اوست...
ما همه در اینجا جمع شده‌ایم برای آنکه از دروغ خسته شده‌ایم...
ملت ما به تنگ آمده است... می‌خواهد به عظمت ایران برگردد... به آزادی برگردد... (+)
- میرحسین موسوی

۱۳۹۱/۰۶/۰۱

کابوس جنگ

چند شب پیش بود که در طول خواب شبانه‌ام، دوبار خواب حمله‌ی نظامی را دیدم. هر دوبار یک هواپیمای مسافربری بزرگ بر سر شهر ظاهر شد و دو موشک بزرگ شلیک کرد. هر موشک از زیر یکی از بال‌هایش. هوا سرد بود و تاریک. من در حیاط ایستاده بودم. ساعت نزدیک ۴ صبح بود و نور تیر چراغ برق توی کوچه، حیاط را روشن کرده بود. آسمان صاف و تمیز بود و ستاره‌ها می‌درخشیدند. همه‌چیز طعم کودکی و نوجوانی‌ام را می‌داد. دیدم که موشک‌ها به منطقه‌ای از شهر اصابت کرد و دود و آتش برخاست. زیر لب گفتم: زد... انگار حتی تا آخرین لحظه هم انتظار داشتم نزند.

امشب توی بالکن ایستاده بودم و به سمت چپ شهر چشم دوخته بودم. همان نقطه‌ای که سایت UCF اصفهان قرار دارد. میان خیال و واقعیت، هواپیمای نظامی اسرائیلی را دیدم که از بالای سرم گذشت. ستاره‌ی داوود را به‌وضوح روی بالش دیدم. رفت و رفت تا به سایت هسته‌ای اصفهان شلیک کرد؛ انفجار مهیبی رخ داد. باد پُرشدتی شروع به وزیدن کرد؛ از جنس همان بادهای پاییز که مرا به هزارتوی درونم می‌کشد. شعله‌های آتش را می‌دیدم که به هوا برخاسته بود. خواستم برگردم داخل آپارتمان، اما به خودم گفتم: «مقاومت که فایده‌ای ندارد... مواد رادیواکتیو خیلی زود به تو خواهد رسید و زندگی‌ات را به پایان خواهد رساند. بایست و به‌دلچسب تماشا کن.»
به نجوا گفتم بروم پیپم را بیاورم که لااقل این دقایق آخر را از دست ندهم. میان رؤیا و واقعیت بودم که صدای مادر مرا به خود آورد...

۱۳۹۱/۰۵/۲۵

مراد از «عقلانیت» چیست؟

مصطفی ملکیان (+):
عقلانیت به «عقلانیت نظری»، «عقلانیت عملی» و «عقلانیت گفتاری» تقسیم می‌شود (اگر گفتار را از عمل جدا بكنیم):

الف: عقلانیت نظری:
«عقلانیت نظری» یعنی اینكه ما میزان پایبندی‌مان به یك عقیده را با میزان قوّت شواهد و قرائنی كه آن عقیده را تأیید می‌كند، متناسب كنیم. هر چه قرائن و شواهدی كه یك عقیده را تأیید می‌كند بیشتر می‌شوند، میزان دلبستگی و پایبندی ما به آن عقیده باید بیشتر شود. البته این مطلب، مطلب واضحی است و بر هر كه عرضه شود می‌پذیرد. اما در عمل ما تقریباً خلاف این عمل می‌كنیم. و به تعبیر ابوالعلی معرّی در یك شعر بسیار عالی كه می‌گفت: «وقتی كه سخن بادلیلی می‌گویم با زبان آهسته و زمزمه‌گونه سخن می‌گویم، اما وقتی سخنم بی‌دلیل می‌شود، فریاد می‌كشم.» ما نیز در زندگی حمیت و غیرت‌مان معطوف به آن سخنانی است كه كمترین میزان شواهد و قرائن به سودشان وجود دارد. اما نسبت به عقایدی كه بیشترین شواهد و قرائن در مورد آن‌‌ها وجود دارد، هیچ حمیتی نداریم.

۱۳۹۱/۰۵/۲۳

روزگار رفته...

سال ۵۷ زلزله‌ای در طبس اتفاق افتاد. مردم بر این باور بودند که نسبت به زلزله‌دیدگان، بی‌اعتنایی می‌شود و کمک‌رسانی به درستی صورت نمی‌گیرد. مقامات بلندپایه‌ی آن روزگار راهی محل شدند؛ اما این حضور هم حمل بر تظاهر و خودنمایی شد.
***
امان از روزی که اعتماد مردم سلب شود... آن‌هنگام است که حاکمیت هر چه کند یا نکند، با بی‌اعتمادی و بی‌باوری مردم روبه‌رو خواهد شد...

۱۳۹۱/۰۵/۲۲

ضریب تفاوت...!

اخبار بی.بی.سی، ساعت هشت شب دیشب:
به گزارش خبرگزاری داخلی "ایسنا" در زلزله‌ی آذربایجان ۵۰ نفر کشته و حدود ۴۰۰ نفر زخمی شده‌اند.

نیم‌ساعت بعد، اخبار ۲۰:۳۰:
در زلزله‌ی آذربایجان، ۵ نفر کشته و حدود ۴۰ نفر زخمی شده‌اند. ارتباطی زنده داریم با...

ضریب تفاوت: ۱۰...!

پی‌نوشت: یک و دو!

۱۳۹۱/۰۵/۲۱

دموکراسی یا دموقراضه!

دموقراضه، نام بیست و پنجمین پسر پادشاه غربستان است. او که مُنگل و عقب‌افتاده است، پس از مرگ پدر و سلطنت بیست و چهار برادر خود، بر تخت سلطنت، جلوس می‌کند. او کارگزارن حکومتی خود را از بین افراد شبیه خود انتخاب می‌کند و مصادر امور را به معلولان و عقب‌افتادگان می‌سپارد. محور اصلی کتاب کم‌حجم «دموکراسی یا دموقُراضه» شرح دوران پادشاهی و سرنوشت حکومت اوست. کتابی که خواننده را به یاد رمان‌های "قلعه حیوانات" و "۱۹۸۴" جُرج اورول و گاهی رمان "بینایی" ژوزه ساراماگو می‌اندازد. محمد معینی، بریده‌هایی از کتاب را انتخاب کرده و در مورد روند انتشار و جمع‌آوری و شمارگان این کتاب نیز توضیحاتی داده است. متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد.

۱- مردم همه گوسفندند و ما چوپان:
حواستان باشد! بزرگ‌ترین اشتباه در حکومت، بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آنها حکومت کنید.
بهای مردم را شما معین می‌کنید، نه خودشان. اگر شما بر مردم قیمت نگذارید، آنها قیمتی بر خودشان می‌گذارند که هیچ‌جور نمی‌توانید بخرید. و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است: قیمت آدم‌های اندیشمند چاق و چله. قیمت بقیه‌ی مردم، حداکثر در حد پشگل گوسفند است و نه بیشتر.
نتیجه این که: مردم را هر جور بار بیاورید، بار می‌آیند. اگر به آنها احترام بگذارید، فکر می‌کنند که شما موظف‌اید به آنها احترام بگذارید. اگر به آنها توضیح دهید، گمان می‌کنند که شما موظف به توضیح دادن‌اید.

۱۳۹۱/۰۵/۲۰

دربارهٔ سانسور

می‌توان به بحث پرداخت که زیر پای دولت شوروی را نشریه‌های زیراکسی و زیرزمینی نویسندگان ناراضی خالی کرد یا تماشای سطح زندگی در چکسلواکی، که تازه خود مردم چکسلواکی به آلمان غربی با حسرت نگاه می‌کردند. یعنی اگر اوضاع جامعه‌ی شوروی نسبتاً روبه‌راه می‌بود، مقداری مقاله و شعر و قصه، آن هم غالباً تایپ‌شده و گاه دست‌نوشته، می‌توانست باعث انحلال مسالمت‌آمیز یک ابرقدرت شود؟ یا می‌توان پرسید رژیم شاه را سرخوردگی مردم از وعده‌های پوچ و ساختار معیوبش نابود کرد یا شب‌های شعر؟

۱۳۹۱/۰۵/۱۸

لطفاً با فیلترشکن وارد شوید!

وبلاگ پیام ایرانیان، چند روز پیش، مقارن با ۱۴ مرداد، سالگرد انقلاب مشروطیت، برای سومین مرتبه فیلتر شد. بار اول در ۴ بهمن سال ۸۳ و درست در روز تولدم بود؛ دومین بار هم مدتی پس از انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۸۸. آن زمان مرسوم بود که با تغییر آدرس سایت یا وبلاگ، سد فیلترینگ، دور زده شود. اما مدتی که گذشت، جنگ و گریز تغییر آدرس و فیلترینگ مجدد، به‌روز شد، طوری که به فاصله‌ی چند روز و گاه چندین ساعت پس از تغییر آدرس، فیلترینگ برای آدرس جدید برقرار می‌شد. بدین‌ترتیب، تغییر آدرس، کاملاً کارایی خود را از دست داد.

سخن گفتن از پدیده‌ی فیلترینگ در ایران و مویه کردن بر آن، روایتی تکراری و ملال‌انگیز و البته بی‌نتیجه است. این روزها اما با سال‌های پیدایش وبستان و وبلاگستان فارسی، بسیار متفاوت است. فیلترینگ فیس‌بوک که نفوذ و محبوبیت فراوانی در میان بسیاری از افراد دارد، باعث شده حتی کاربران معمول اینترنت نیز فیلترشکن را یکی از برنامه‌های لازم و دم‌دستی برای استفاده از اینترنت (و در واقع ورود به فیس‌بوک) ببینند. این امر، به خودی خود، استفاده از فیلترشکن را به پدیده‌ای همه‌گیر و عادی تبدیل کرده است؛ موضوعی که به‌قاعده، هدف مسؤولان فیلترینگ نبوده است!

وضعیت تا آنجا تغییر کرده است که بسیاری از کاربران در بدو ورود به اینترنت (که معمولاً با سر زدن به فیس‌بوک آغاز می‌شود!) برنامه‌ی فیلترشکن را اجرا کرده و آن را به حال خود رها می‌کنند و در همین وضعیت به سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف سر می‌زنند؛ به‌گونه‌ای که اغلب اوقات، به دلیل فعال بودن دائمی فیلترشکن‌شان، حتی متوجه فیلتر شدن سایت یا وبلاگی که سر می‌زنند نمی‌شوند!

نکته‌ی جالب اینکه پیش‌فرض بیشتر دوستان دور و نزدیک تا امروز این بود که پیام ایرانیان فیلتر است! گاهی در گپ و گفت‌هایی که با هم داشتیم، عنوان می‌کردند که «فیلترشکنم از کار افتاده و اگر چیز جدیدی نوشته‌ای، ندیده‌ام.» و البته وقتی با توضیح من مواجه می‌شدند که وبلاگ، فیلتر نیست، تعجب می‌کردند! از یکی دو روز پیش این گمان خطا به حقیقت پیوست و شکر خدا یکی دیگر از مشکلات مملکت هم به خوبی و خوشی حل شد...!

۱۳۹۱/۰۵/۱۷

...

آیت‌الله خامنه‌ای:
گفته شد كه بعضى‌ها نظرات كارشناسى می‌دهند، با نظر رهبرى مخالف است، می‌گویند آقا این ضد ولایت است. من به شما عرض بكنم؛ هیچ نظر كارشناسى‌اى كه مخالف با نظر این حقیر باشد، مخالفت با ولایت نیست؛ دیگر از این واضح‌تر؟! نظر كارشناسى، نظر كارشناسى است. كار كارشناسى، كار علمى، كار دقیق به هر نتیجه‌اى كه برسد، آن نتیجه براى كسى كه آن كار علمى را قبول دارد، معتبر است؛ به هیچ وجه مخالفت با ولایت فقیه و نظام هم نیست. البته گاهى اوقات می‌شود كه این حقیر خودش در یك زمینه‌اى كارشناس است؛ بالأخره ما هم در یك بخش‌هایى یك مختصر كارشناسى‌اى داریم؛ این نظر كارشناسى ممكن است در مقابل یك نظر كارشناسى دیگر قرار بگیرد؛ خیلى خوب، دو تا نظر است دیگر؛ كسانى كه می‌خواهند انتخاب كنند، انتخاب كنند. در زمینه‌هاى فرهنگى، در زمینه‌هاى آموزشى - در بخش‌هاى مخصوصى - بالأخره ما یك مختصرى سررشته داریم، یك قدرى كار كردیم؛ این می‌شود نظر كارشناسى. به هر حال هیچگاه اعلام نظر كارشناسى و نظر علمى، معارضه و مبارزه و مخالفت و اعلام جدایى از رهبرى و ولایت و این حرف‌ها به حساب نمى‌آید و نباید بیاید.

۱۳۹۱/۰۴/۰۲

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!

تازه از سفر بازگشته‌ام.
صبح شنبه هفته‌ی پیش از اصفهان راه افتادم.
ناهار ظهر یکشنبه را در رامسر در هتلی مشرف به دریا صرف کردم. سفر من عملاً از این نقطه آغاز شد. رامسر را خوب گشتم و از پیاده‌روی شبانگاهی و صبحگاهی در کنار دریا لذت بردم.
پیش از ظهر دوشنبه به جواهرده رفتم. آنجا را هم سیاحت کردم. بعد از ظهر بود که به سمت ماسوله راه افتادم. عصر به ماسوله رسیدم. تا پیش از ظهر سه‌شنبه که ماسوله را ترک کردم، سه بار کل ماسوله را گشتم! از بس که دیدنی و دوست‌داشتنی بود! نغمه‌ی پرندگانش مرا مدام به یاد عیدهای اصفهان می‌انداخت.
پیش از ظهر سه‌شنبه از ماسوله به طرف ماسال حرکت کردم. ناهار را مهمان سکوت و آرامش ییلاق‌های ماسال بودم.
بعد از ظهر به سمت ساحل گیسوم راه افتادم. نزدیک عصر به گیسوم رسیدم. در نزدیکی دریا ویلا گرفتم و تنی به آب زدم و باز هم لذت پیاده‌روی شبانگاهی و صبحگاهی در کنار دریا را تجربه کردم.
صبح چهارشنبه به سمت اسالم حرکت کردم و از آنجا وارد جاده‌ی زیبای اسالم-خلخال شدم. خلخال را به سمت هشتجین و زنجان پایین آمدم. ناهار را در کاروانسرای سنگی زنجان مهمان دوست عزیزم محمد واعظی بودم. پس از گشت و گذار در زنجان، عازم شهر صائین-قلعه شدم تا مهمان خانواده‌ی واعظی باشم. شام را در خنکای هوای صائین-قلعه و در میان پذیرانی و مهمان‌نوازی گرم خانواده‌ی واعظی خوردم.
صبح پنجشنبه به سمت غار علیصدر حرکت کردم. بعد از ظهر که رسیدم بلافاصله رهسپار تماشای غار شدم. شب را هم همانجا ماندم. امروز صبح از غار علیصدر راه افتادم و اکنون که بعدازظهر جمعه است، پس از پیمودن حدود ۲۸۰۰ کیلومتر، در اصفهان هستم.
پنجشنبه و جمعه‌ی هفته‌ی پیش را هم کنار آبشار سمیرم و چشمه ناز (در نزدیکی سمیرم) گذراندم. خلاصه نُه روز گذشته به‌تمامی به سفر گذشت!

۱۳۹۱/۰۳/۱۵

برای روز پدر...

«شهرام شکوهی» چه زیبا می‌خواند:

«یکی بود و یکی نبود
عشق بود و نفرت نبود
خالی اگر سفره‌ها
عشق تو دلا جاری بود
شب همه ماه بود و نور
دلا همه سنگ صبور
سفره‌ی شام بهانه‌ای واسه‌ی شادی و سرور
سادگی کو...؟ عشق کجاست...؟
سفره‌ی ما، ای دوست... بی‌ریاست
ساده اگر سفره‌مون
عادت ما اون زمون
بوسه به دست پدر
شکر خدا بر زبون
سفره‌ی دل وا کنیم
غصه رو پیدا کنیم
عشق و صفا جای اون
توی دلا جا کنیم...
سادگی کو...؟ عشق کجاست...؟
سفره‌ی ما، ای دوست... بی‌ریاست»

بشنوید و لذت ببرید!

۱۳۹۱/۰۳/۱۴

به آدم‌ها زیادی نزدیک نشو!

+ من خودم را می‌شناسم؛ خوش‌قلب، مهربان، خیرخواه دیگران و البته با مجموعه‌ای از اعتقادها، مرام‌ها و منش‌های خاص خودم... با هر معیاری که نگاه کنی من پست و رذل و عوضی نیستم؛ برعکس، حداقل صفات مثبت بودن یک انسان را دارا هستم؛ پس چرا این آدم‌ها چنین می‌کنند؟
- آدم‌ها...! آدم‌ها را زیاد جدی نگیر. آنقدرها مهم نیستند که به نظرشان اینطور اهمیت بدهی. کسی بود، بود... نبود هم نبود.
+ خب گاهی انسان به کسی وابسته می‌شود؛ وابسته... دلبسته... نظرش اهمیت می‌یابد...
- وابستگی و دلبستگی...! وابستگی و دلبستگی می‌خواهی چه‌کار؟! به انسان‌ها فقط در یک حدی باید نزدیک شد. اگر زیادی نزدیک شدی، آن انسان توانایی خواهد یافت که خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، به تو آسیب برساند...
+ با این حساب پس نمی‌شود با هیچ‌کس صمیمی شد...
- چرا! می‌شود! اما نباید وابسته‌اش شد. روی هیچ آدمی نباید حساب ابدی باز کرد. باید احتمال سر زدن هر رفتاری را از هر انسانی در هر لحظه‌ای بدهی... باید هر لحظه آماده‌ی جدا شدن و کناره گرفتن از هر آدمی باشی...

از گفت‌وگوهای نیمه‌شب در کوه صفه

۱۳۹۱/۰۳/۱۲

من و پسرکان واکسی سر ایستگاه

ماجرای نویسنده وبلاگ بامدادی و دخترک گل‌فروش سر چهارراه مرا یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی انداخت. پنجشنبه‌شب بود. ما طبق معمول از دانشگاه به مرکز شهر رفته بودیم تا هم چرخی بزنیم و هم کمی خرید کنیم. برای برگشت، در ایستگاه اتوبوس نزدیک میدان باغ ملی یزد منتظر ایستاده بودیم که سر و کله‌ی چند پسرک واکسی پیدا شد. دیدن آن پسرها با آن سر و وضع سیاه و کثیف و آشفته و آن لباس‌های پاره و ژنده در آنجا چیز عجیبی نبود. اما محل اصلی حضور آنها، فاصله‌ی میدان مجاهدین تا میدان امیرچخماق بود. در آن محدوده تقریباً به هر گوشه‌ای که نگاه می‌کردی تعدادی از این پسرک‌ها را می‌دیدی. تعدادی بساط‌کرده در کنار دیوار و تعدادی هم دوان و اصرارکنان در پی رهگذران. و وای به روزی که یک خارجی از آنجا عبور می‌کرد! چنان دوره‌اش می‌کردند و از سر و کولش بالا می‌رفتند و راهش را می‌بستند که بیا و ببین!

۱۳۹۱/۰۳/۱۱

درد رفتن برای آنان که می‌مانند

هنوز هم وقتی کسی می‌گوید می‌خواهم از ایران بروم، انگار دستی به سوی من دراز می‌شود، قلبم را در پنجه‌ی خود می‌گیرد و سخت می‌فشارد. قلبم تیر می‌کشد و دردی آشنا در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد. می‌گویم «هنوز» چون دیگر باید به جمله‌ی «می‌خواهم از ایران بروم...» عادت کرده باشم.

۱۳۹۱/۰۳/۱۰

شمایل کودکی حضرت محمد

تا چند دهه پیش شغلی به نام شمایل‌گردانی وجود داشت. شمایل‌گردان، مردی بود که تصویر نقاشی‌شده‌ی سیمای یکی از ائمه‌ی شیعه را در دست می‌گرفت، روی آن پارچه‌ای می‌کشید، در کوچه‌ها به راه می‌افتاد و درب خانه‌ها را یکی یکی می‌زد. وقتی صاحب منزل، درب را می‌گشود، دوره‌گرد، پارچه را از روی شمایل می‌کشید و تصویر را به او نشان می‌داد. به محض آنکه چشم صاحبخانه به عکس می‌افتاد، صلواتی می‌فرستاد و پولی به مرد می‌داد، چرا که باعث شده بود ثواب دیدن تصویر امام نصیبش شود.

۱۳۹۱/۰۳/۰۹

تبرج مردانه!

برخورد جدی با بستن کراوات از عید امسال آغاز شد. در روزهای نوروز، مردانی که کراوات بسته بودند و در پیاده‌رو قدم می‌زدند یا از خیابان عبور می‌کردند با تذکر مأموران مواجه می‌شدند. دلیلی که در مقابل اعتراض این افراد ارائه می‌شد، این بود: «استفاده از کراوات، مصداق تبرج مردانه است.»

۱۳۹۱/۰۳/۰۸

درد و رنج دینداران مهم نیست؟

داوری برخی فعالان سیاسی و حقوق بشری و کاربران دنیای مجازی درباره‌ی پدیده‌های سیاسی-اجتماعی، فقط و فقط حول محور "درد و رنج انسان‌ها" می‌چرخد. اینان، تمامی پدیده‌های پیرامونی را سازه‌هایی برساخته‌ی انسان‌ها می‌دانند و معتقدند این سازه‌ها برای کاهش درد و رنج انسان‌ها و افزودن شادی و رفاه آنان ساخته شده‌اند. و بر این نظرند که تنها معیار تعیین‌کننده برای تداوم یا حذف پدیده‌ای سیاسی-اجتماعی، میزان درد و رنجی است که از دوش انسان‌ها بر می‌دارد یا بر دوش آنها می‌نهد.

۱۳۹۱/۰۳/۰۷

دنیای مجازی، بخشی از دنیای واقعی است

مهدی جامی ابتدا گزاره‌ای از یادداشت من، «فضای مجازی، آینهٔ راست‌نمای فضای واقعی؟» را نقل کرده است: «واقعیت این است که این فضای مجازی، برساخته‌ی "بخشی" از مردم ایران است نه همه‌ی آنان». پس «تسری و تعمیم آن به کل جامعه و حتی به همه‌ی انسان‌هایی که زیر نام قشر و گروهی خاص طبقه‌بندی می‌شوند و سنجش وضعیت فضای واقعی بر اساس جو عمومی فضای مجازی خطاست.»

و نقد خود را این‌گونه صورت‌بندی کرده است: «این گزاره درستی است، اما بر مبنای نادرستی بنیان شده است. و آن همان گرفتاری عظمای «یک» است. همه‌ی واقعیت‌ها ناشی از تکاپوی بخشی از مردم است. هیچ واقعیت انسان-ساخته‌ای وجود ندارد که همه مردم را «یک»سان نمایندگی کند. یعنی نباید انتظار داشت که چیزی که قابل تعمیم به همه است، واقعیت داشته باشد. به عبارت دیگر میزان واقعیتِ امری وابسته به این نیست که به "همه" قابل تعمیم باشد. کافی است که به شمار قابل توجه و معناداری تعمیم‌یافتنی باشد. این هم که موضوع علوم اجتماعی است که از بام تا شام تلاش می‌کند روشن کند که چه مسأله‌ای تا چه حدی گسترش دارد. از اعتیاد و ایدز تا تماشای ماهواره یا تماس جنسی خارج از ازدواج.»

۱۳۹۱/۰۳/۰۶

بیا با من مدارا کن...

«شهرام شکوهی» عجب زیبا می‌خواند:

بیا با من مدارا کن که من مجنون‌ام و مست‌ام
اگر از عاشقی پُرسی، بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل‌خسته‌ام
اگر از درد من پُرسی، بدان لب را فرو بستم

مجنون‌ام و مست‌ام، به پای تو نشستم
آخر ز بدی‌هات بیچاره شکستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
اگر از همدلی پُرسی، بدان نازک‌دلی هستم
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پرسی، بدان مرهم بر آن بستم...

بشنوید و کیفور شوید...

پی‌نوشت: مطلب کیوان درباره‌ی همین ترانه (نشانی)

۱۳۹۱/۰۳/۰۴

بغض مرگ

واژه‌ی مرگ، تن انسان را می‌لرزاند. نام مرگ که می‌آید، ذهن هر کس به سویی پرواز می‌کند. من برمی‌گردم به ۱۲ سال پیش. شهریور ۱۳۸۰. پشت پنجره‌ی شرکت؛ پنجره‌ای که رو به میدان آزادی (دروازه شیرازِ اصفهان) باز می‌شد. دستانم را پشت سرم قلاب کرده بودم و با نگاهی مات و پرسشگر، مردمی را که با عجله از ورودی خیابان سعادت‌آباد عبور می‌کردند، تماشا می‌کردم.

۱۳۹۱/۰۳/۰۳

دیپلماسی!

ديپلماسى يعنى سگ را ناز کنی تا سنگى پيدا کنى...!

۱۳۹۱/۰۳/۰۲

دوم خرداد!

امروز دوم خرداد است!

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد...! ممنون واقعاً...!!!

۱۳۹۱/۰۳/۰۱

هیچ‌وقت برای تغییر دیر نیست!

امروز با دوستی، در مورد نوشته‌ی «آدم‌هایی که برای من تمام می‌شوند» گپ می‌زدیم. او به متنی اشاره کرد که درونمایه‌ای نزدیک به آن یادداشت دارد. بد ندیدم شما نیز در لذت خواندنش شریک شوید.
***
"روح" دایره است؛ و من دایره‌های روحم را کشف کردم! پنج دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره‌ها قرار دادم.

در دایره‌ی اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می‌دهند و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود، نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم.

۱۳۹۱/۰۲/۳۰

عدالت در دنیا

زندانی: آقای معلم! ممنون که به ملاقات من آمدید. شما مرا می‌شناسید... من دزدی نکرده‌ام؛ دزدی کار من نیست.
معلم: می‌دانم.
زندانی: پس چرا من اینجا هستم؟
معلم: نمی‌دانم...

۱۳۹۱/۰۲/۲۹

«تنهایی» محور زندگی

تمام صبح را اندیشناک و محزون و متفکر در کنار زاینده‌رود نشسته بودم. جایی میان پل خواجو و پل بزرگمهر. روی چمن‌های پارک حاشیه‌ی رودخانه. جایی با ارتفاعی دو سه متری و مشرف به آب. در دو سمتم دو درخت کاج بود و در پیش رویم، دو درخت چنار که با فاصله‌ای از یکدیگر روییده بودند. فاصله‌ی دو چنار را باغچه‌ای پر از گل‌های بنفشه پر کرده بود. زرد و قرمز و آبی و آجری، با گلبرگ‌هایی لطیف و مخملین. در دو سوی باغچه، در زیر درخت‌های چنار دو بته‌ی گل بود که عطری دلکش را سخاوتمندانه پیشکشم می‌کرد.

۱۳۹۱/۰۲/۲۸

قدرت «نه گفتن»

از کودکی، «نه گفتن» برایم سخت بود. می‌ترسیدم با نه گفتن کسی را برنجانم یا دلی را بیازارم. پیش می‌آمد که با درخواست انجام کاری روبه‌رو می‌شدم، اما روی نه گفتن را نداشتم. آن درخواست را انجام می‌دادم، ولی مدام خود را شماتت می‌کردم که چرا بی‌ملاحظه و رودربایستی، پاسخ منفی نداده‌ام. پیش می‌آمد که کسی چیزی می‌گفت یا تکه‌ای می‌انداخت، اما من برای آن که مبادا با پاسخ من، در میان جمع، خُرد و حقیر و دل‌آزرده شود، از پاسخ دادن امتناع می‌کردم. این حجب و نجابت و مماشات را به حساب ناتوانی من در پاسخ دادن می‌گذاشتند و بعدها باز هم آن مزه‌پرانی را تکرار می‌کردند. گاه این مجموعه‌ی رنگین را با لحن طلبکارانه‌ی انجام درخواستی تکمیل می‌کردند و در برابرِ مکث و مِن‌مِن کردن‌های من، جوری برخورد می‌کردند که گویی وظیفه‌ای به دوش من است که از انجام آن تن می‌زنم!

۱۳۹۱/۰۲/۲۷

از طایفه‌ی بدبخت‌ترین انسان‌ها...

کسی که برای خود، شأن و شخصیتی قائل نباشد؛ کسی که در نگاهی صادقانه به درون خود، خویشتن‌اش را ارزشمند و مفید نداند؛ کسی که از خود، خشنود و راضی نباشد؛ کسی که با خود در صلح و صفا به سر نَبَرَد و از جایگاهی که قرار دارد ناراضی باشد؛ کسی که خود را بی‌استعداد و بی‌مهارت ببیند وخود را مقصر جایگاه و شأن پایین اجتماعی‌اش بداند؛ سخت به تلاش و تقلا می‌افتد تا از راهی دیگر، برای خود شأنی و هویتی بتراشد تا جبران مافات کند.

۱۳۹۱/۰۲/۲۵

تسلیم...

یک لحظاتی هم هست که حتی از نالیدن و ناله کردن خسته می‌شوی.
چشم در چشم قاتلت می‌دوزی و ساکت و آرام به صدای خش‌خش چاقویی که بر روی گلویت جلو و عقب می‌رود گوش می‌سپاری....
همزمان از گوشه‌ی چشم، تکه ابر سفیدی را که بر پهنای آبی آسمان می‌خرامد می‌پایی و در دلت می‌گویی: چه روز قشنگی... چه آفتاب دلپذیری...

۱۳۹۱/۰۲/۲۴

قطار زندگی...

یکی از همین روزها
می‌ایستم و می‌گویم
من دیگر نیستم...
سفر همگی خوش!

۱۳۹۱/۰۲/۲۳

تولدی دیگر...

عق می‌زنم
باردار شده‌ام
خاطرات زندگی‌ام را بالا می‌آورم
«خود» را حامله‌ام
تولدی دیگر در راه است...

۱۳۹۱/۰۲/۲۱

دمی و نوایی...

گاهی با نوایی یکباره پرتاب می‌شوی به دنیای درونت، به هزار خاطره‌ی دور و نزدیک، به هزار راه رفته و نرفته، به هزار راه بازآمده و بازنیامده، به هزار لحظه‌ای که زندگی‌ات را معنا داده‌اند، به هزار لحظه‌ای که معنای زندگی‌ات را عوض کرده‌اند...

۱۳۹۱/۰۲/۲۰

رؤیای من: ایران مقتدر و ایرانی محترم!

من زیاد رؤیاپردازی می‌کنم؛ آنقدر که گاهی از دست خودم خسته می‌شوم! تا همین چند سال پیش با خریدن خودروی شخصی مخالف بودم؛ می‌ترسیدم این رؤیاپردازی‌های مدام و مداوم، در حین رانندگی، کار دستم بدهد و مرا – و شاید خانواده‌ی دیگری را – داغدار یا برای همیشه از رؤیاپردازی پشیمان کند! اوائل که رانندگی می‌کردم، تمام تمرکز نگاه و انرژی ذهنی‌ام به خیابان و جاده بود و از رؤیاپردازی باز می‌ماندم، اما در این سال‌ها به رانندگی عادت کرده‌ام و پشت فرمان هم در رؤیاهایم غرق می‌شوم.

۱۳۹۱/۰۲/۱۹

بودنی که نمی‌خواهم...

از برادر بودن متنفرم
وقتی دوست داشتم برایش
فراتر از یک برادر باشم...

۱۳۹۱/۰۲/۱۸

این گلدان‌های خشک...

روزهای تکراری...
گلدان‌های خشک...
چه کسی می‌گوید
گل سرخ
با کشت دیم
می‌شکفد؟

۱۳۹۱/۰۲/۱۷

بی‌خبری...

این روزها
برای درک نشئه‌ی مستی
به جای شراب
داروی بیهوشی می‌نوشم
عالمم را پیدا می‌کنم...
بی‌خبری، خوش‌خبری است...

۱۳۹۱/۰۲/۱۶

ایران فقط تهران و اصفهان نیست

دور دوم انتخابات مجلس نهم؛ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

دیروز که میانه‌ی اردیبهشت و موعد کوتاه دوهفته‌ای شکفتن لاله‌های واژگون بود، راهی دشتِ لاله‌های استان چهارمحال و بختیاری شدیم. از شهرکرد به فارسان و از آنجا به منطقه‌ی چِلگِرد رفتیم و پس از بازدید از آبشار زیبای کوهرنگ، رهسپار چشمه دیمه و دشت لاله‌های واژگون شدیم.

در میانه‌ی راه از شهرهای کوچک و روستاهای متعددی عبور کردیم. روز جمعه بود و زمان برگزاری دور دوم انتخابات مجلس نهم. جای‌جای دیوارهای شهرها و روستاها از قطار عکس‌های نامزدها پوشیده شده بود و در فواصلی کوتاه، عکس‌های پارچه‌ای بزرگ آنها بر روی پشت‌بام‌ها خودنمایی می‌کرد. ستادهای انتخاباتی که بیشترشان مغازه‌های اجاره‌شده بودند، باز بود و مردان بسیاری در چهارچوب ورودی و پیاده‌روی جلوی ستادها، ایستاده بودند. گاهی گپ می‌زدند، گاهی بحث می‌کردند و گاهی می‌خندیدند. پشت شیشه‌ی عقب خودروهای سواری و روی در وانت‌بارها هم عکس‌های نامزدها خودنمایی می‌کرد. اتومبیل‌ها در سطح شهر یا روستا می‌چرخیدند و خیابان و چهارراهی نبود که دیوارها و آدم‌ها و خودروهایش، چهره‌ی انتخاباتی نداشته باشد.

۱۳۹۱/۰۲/۱۵

رأی دادن دلیل می‌خواهد؛ اما...!

۱- اکثریت مجلس پنجم در دست جناح راست به ریاست علی‌اکبر ناطق‌نوری بود. نمایندگان این جناح در فراکسیونی به نام حزب‌الله گرد آمده بودند. در مقابل، اقلیت پرشمار جناح چپ نیز به ریاست عبدالله نوری، فراکسیون مجمع حزب‌الله را تشکیل داده و زیر این نام فعالیت می‌کردند. نام «حزب‌الله» در آن روزها چنان سرمایه‌ی سیاسی و معنوی‌ای به حساب می‌آمد که هر جناح می‌کوشید حتی با استفاده از نام‌هایی بسیار نزدیک به هم، سهمی از آن را نصیب خود کند.

۱۳۹۱/۰۲/۱۳

کوه باران‌خورده پاک

ساعت ۹ شب بود که پای کوه رسیدم. یک ساعتی بودن رگبار بهاری پُرزور اصفهان به پایان رسیده بود. هوا بی‌اندازه لطیف و رؤیایی بود. دلت می‌خواست مدام نفس عمیق بکشی و جرعه‌جرعه‌ی این هوای تازه را با عجله ببلعی! مبادا که وقت بگذرد و کمتر سهم تو شده باشد!

۱۳۹۱/۰۲/۱۲

روز معلم

کاش معلمی بود
که «زندگی» را به ما می‌آموخت
دوست داشتن را
عشق ورزیدن را
تا در چنین روزی
مشتاق و شاد
بر دستانش بوسه زنیم
***
بوسه زدن بر دستان روزگار
که جز با سیلی و شلاق میانه ندارد
چه جای شادی و اشتیاق دارد...؟

۱۳۹۱/۰۲/۱۱

بی‌پرده‌های این روزها...

شده‌ام آدمی که خروار خروار حرف دارد برای گفتن... یک قطار موضوع دارد برای نوشتن... اما غمی مبهم، دل‌آزردگی‌ای ناشناس، حسی تلخ و محو و توصیف‌نشدنی، دهانش را بسته و او را از قلم و زبان و نوشتن و گفتن روگردان کرده است....

۱۳۹۱/۰۲/۱۰

حکایت ما آدم‌ها...

حکایت ما آدم‌ها،
حکایت کفش‌هایی‌ست که اگر جفت نباشند
هر کدام‌شان هر چقدر شیک باشند
هر چقدر نو باشند
باز هم لنگه‌به‌لنگه‌اند...

کاش خدا وقتی آدم‌ها را می‌آفرید
جفت هر کس را هم می‌آفرید
تا این همه آدم لنگه‌به‌لنگه
زیر این سقف‌ها
به اجبار خودشان را جفت نشان نمی‌دادند...

۱۳۹۱/۰۲/۰۹

هنگامه‌ی پیری...

زمانی که خاطره‌هایت از امیدهایت قوی‌تر شدند، پیر شدنت شروع شده است...

۱۳۹۱/۰۲/۰۸

معرفی کتاب «گزارش یک آدم‌ربایی»

ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وی‌یامیزار در اکتبر ۱۹۹۳ به نویسنده‌ی سرشناس کلمبیایی «گابریل گارسیا مارکز» پیشنهاد می‌کنند درباره‌ی شش ماه ربایش ماروخا و تلاش‌های سرسختانه‌ی آلبرتو برای آزادی او، کتابی بنویسد. مارکز، طرح نخست را به پایان می‌رساند که می‌فهمد این آدم‌ربایی را نمی‌توان جدا از نُه مورد آدم‌ربایی دیگر که همزمان در کشور روی داده است، بررسی کرد. زیرا در واقع آن‌گونه که در نگاه نخست تصور کرده بود، ده آدم‌ربایی متفاوت در کار نبوده؛ یک آدم‌ربایی جمعی اتفاق افتاده که یک گروه مشخص، ده نفر را با دقت برگزیده و ربوده بود.

۱۳۹۱/۰۲/۰۷

حجم خالی حضور تو...

من بزرگی خدا را
از حجم خالی حضور تو شناختم
که به دورترین نقطه‌ی دنیا هم که رفتم
خدا بود
همچنان که تو نبودی...

۱۳۹۱/۰۲/۰۶

گزارشی از ممنوعیت حضور شهروندان افغانی در کوه صفه اصفهان

ستاد تسهیلات نوروزی شهرداری اصفهان در روزهای پایانی تعطیلات نوروزی امسال با صدور اطلاعیه‌ای اعلام کرد، ورود شهروندان افغانی به محوطه‌ی پارک کوهستانی صُفه‌ی اصفهان در روز سیزده به‌در ممنوع است. دلیل چنین تصمیمی، تأمین امنیت و رفاه سایر شهروندان عنوان شده بود. پارک صُفه‌ی اصفهان در دامنه‌ی کوه صُفه احداث شده است؛ کوهی کم‌ارتفاع که در حاشیه‌ی جنوبی اصفهان قرار دارد و به‌ویژه در روزهای آخر هفته، میزبان تعداد زیادی از دوستداران طبیعت و خانواده‌هاست. تا پیش از تصمیم شهرداری اصفهان، زوج‌های جوان یا حتی خانواده‌های پرجمعیت افغانی، در محوطه پارک یا مسیر کوهپیمایی دیده می‌شدند؛ اما از آن زمان به بعد حضور آنها در کوه صفه بسیار کمرنگ شده است.

۱۳۹۱/۰۲/۰۵

این روزها...

این روزها
دستی به شانه‌ام می‌زنم
و آهسته نجوا می‌کنم:
آرام...
صبور باش...
اما به آینه نگاه نمی‌کنم
چشمانم هرگز فریب نمی‌خورند...

۱۳۹۱/۰۲/۰۴

خون‌دماغت خوب شد؟

اس.ام.اس بود. از جانب کسی که سال‌ها بود گوشه‌ی قلبم آشیانه کرده بود. از جانب کسی که سال‌ها بود نبود. از جانب کسی که سال‌ها فقط خاطره‌ای محو بود. رشته‌ی پیوند که باشد، دوستی که باشد، طپش دو قلب به یاد و یادگار یکدیگر که باشد، همین جمله‌ی ساده، همین اس.ام.اسِ بی‌لحن می‌شود زیباترین و ماندگارترین و گرمابخش‌ترین جمله‌ی دنیا... آن هم وقتی ۲۴ ساعت از زمانی که نوشته‌ای خون‌دماغ شده‌ام گذشته باشد...

۱۳۹۱/۰۲/۰۳

در کتابفروشی!

امروز عصر یک سر رفتم کتابفروشی؛

- آقا کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» را دارید؟
- نه!
- «وجدان بیدار» را چطور؟

گل از گلش شکفت! پهنای صورتش را لبخندی بلند و ملیح پوشاند! چشمانش برقی زد و با خوشرویی و مهربانی تمام به من نگاه کرد و با لحنی که از تبسم می‌لرزید، گفت:
- نــــــــه!!!

۱۳۹۱/۰۲/۰۲

و آنگاه انسان بودم...!

حضورت، نفرین زمانه بود
و من بر جهانی شوریدم
که تو تقدیر محتومم می‌خواندی
دوم اردیبهشت
بر من
که انسان بودنم را اثبات کردم
گرامی باد...

۱۳۹۱/۰۲/۰۱

ویرانه‌های برج‌العرب...

ویرانه‌های برج‌العرب
روزگاری که دور نیست
بشارت آغاز فصلی تازه است

سیمرغ‌های ایران
از خاکستر هزار سال تحقیر و سرکوب
سر برمی‌آورند
بال می‌گشایند
و یورش می‌برند

غرش تیزپروازان ایران
ویرانه‌های برج‌العرب
و تکه‌پاره‌های جزیره‌ی نخل
برای هر آن که بر کرانه‌ی خلیج فارس نشسته است
ظهور ایرانی نوین را فریاد خواهد زد...

۱۳۹۱/۰۱/۳۱

میم مثل من!

عاشق آن میم‌ام
که به آخر نامم اضافه می‌کنی
و با عاشقانه‌ترین ندا
صدایم می‌کنی...

۱۳۹۱/۰۱/۳۰

رژه ارتش علیه فیس‌بوک

رژه واحدهای ارتش مستقر در اصفهان علیه فیس‌بوک؛ ۲۹ فروردین ۱۳۹۱؛ اصفهان.

۱۳۹۱/۰۱/۲۹

درباره‌ی صدای خاموش «رسا»

واکنش‌های اولیه به آغاز به کار تلویزیون ماهواره‌ای «رسا» بسیار شبیه و یکسان بود: نگاهی پرسشگر و مأیوس و بغض‌زده و حسرت‌بار همراه با سری که آرام به نشانه‌ی تأسف، کمی بالا و پایین می‌آمد و لب‌هایی که جمع می‌شد و می‌پرسید: «رسا رو دیدی...؟!»

۱۳۹۱/۰۱/۲۸

کوهپیمایی پُرکیفیت!

کوه صفه رفته بودیم... اما نه به این کیفیت!!!
هر دو متر یک‌بار، یک حور و پری می‌دیدیم به چه زیبایی و دلبری! انگار همراه باران اصفهان، حور و پری هم باریده بود...!
- بازتاب در فیس‌بوک!

۱۳۹۱/۰۱/۲۷

واکنش!

- م‌م‌م‌م... روابطِ اونجوری هم...؟!

(اولین واکنش بیشتر افراد در مقابل پاسخ مثبت به این پرسش: «دوست‌پسر/دوست‌دختر داری؟»)

۱۳۹۱/۰۱/۲۶

تفاوت از زمین تا آسمان است...!

روزبه روزبهانی زیاد از رابطه‌هایی که تا کنون داشته می‌نویسد. دیگرانی هم هستند؛ مثلاً یک سرخپوست خوب که همین تازگی مطلبی نوشت که با استقبال زیادی روبه‌رو شد. چنین جملاتی را می‌توان در این قبیل یادداشت‌ها پیدا کرد: «با بدن یکدیگر آشنا بودیم...»، «تن هم را خوب می‌شناختیم...»، «زبان بدن یکدیگر را بلد بودیم...»، «خوب می‌توانستیم خواسته‌های بدن همدیگر را پاسخ دهیم...» و....

۱۳۹۱/۰۱/۲۵

از زخم‌ها...

دو شیار بالای بینی‌ام
که هر روز
عمیق و عمیق‌تر می‌شوند
خبر از اخم دائمی من می‌دهند
خبر از کام تلخم
خبر از کوهی غم و اندوه و دشواری
خبر از کوهی سرگردانی...

۱۳۹۱/۰۱/۲۴

روزی که از دلم رفت...

داشتیم چت می‌کردیم که از جا بلند شدم. طول اتاق را پیمودم و برگشتم. دست‌هایم را روی میز گذاشتم و به سمت نمایشگر خم شدم و به چهره‌اش زل زدم. همچنان روی تخت دراز کشیده بود و درس می‌خواند و هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و خودش را لوس می‌کرد و می‌گفت: الوووو...؟! ...کجایی؟! الوووو...؟!

۱۳۹۱/۰۱/۲۳

امان از این متن‌های مورددار!

کلمه‌ی «مورد» در زبان فارسی، معانی و کاربردی مختلفی دارد. یکی از کاربردهای آن، ساختن جملات مجهول است: «امروز سه شهر عراق مورد هجوم تروریست‌ها قرار گرفت.». بسیاری از این جملات مجهول را می‌توان به صورت معلوم نوشت، بدون اینکه ساختار معنایی آن تحت تأثیر قرار گیرد. اما گاه برای برجسته کردن نام یک فرد یا مکان یا یک رویداد، آن را در ابتدای جمله می‌آورند و جمله را به صورت مجهول می‌نویسند؛ اینجاست که کلمه‌ی «مورد»، هر جایی که بتواند راه باز می‌کند و خود را وسط جمله می‌تپاند!

زیاده‌روی و کج‌سلیقگی در استفاده از این کلمه، کار را به جایی رسانده که برای ساختن تقریباً همه‌ی جملات مجهول از این کلمه استفاده می‌شود؛ شوربختانه ویراستان بسیاری از سایت‌ها و خبرگزاری‌ها (و بیش از همه تلویزیون و سایت بی.بی.سی فارسی) در دامن زدن به این افراط‌گرایی نقش برجسته داشته‌اند. به این جملات دقت کنید:

۱۳۹۱/۰۱/۲۲

نامه‌ای خطاب به مصطفی ملکیان

دهم شهریورماه ۱۳۸۴، استاد مصطفی ملکیان به اصفهان سفر کرده بود تا سخنرانی سال پیش خود با عنوان "بحران معنا در هزاره‌ی سوم" را به اتمام برساند. صبح همان روز جلسه‌ای محدود با او برگزار شد. ملکیان، ضمن پرسش و پاسخی، گفت که از نظر او "تجدد ایرانی بی‌معناست". من فشرده‌ی سخنان او را در وبلاگ منتشر کردم که موجی بزرگ از واکنش‌ها را برانگیخت (برای نمونه به این نشانی‌ها نگاهی بیندازید: یک، دو، سه، چهار، پنج). من ابتدا از سوی برخی متهم شدم که در نقل سخنان، امانت‌داری نکرده‌ام. اما انتشار متن کامل سخنان ملکیان، صداقت و امانت‌داری مرا به اثبات رساند. در فرودگاه و پیش از عزیمت ملکیان از او در مورد انتشار آن سخنان پرسیدیم که او هم موافقت کرد. پس از جنجالی که به‌پا شد، ما به خیال آنکه آقای ملکیان از ما رنجیده‌خاطر شده است، نامه‌ای خطاب به او تهیه کردیم. اما بعدها دریافتیم که گویا رنجشی در کار نبوده است. متن آن نامه را به یادگار منتشر می‌کنم.

۱۳۹۱/۰۱/۲۱

کفاره!

کفارهٔ شراب‌خواری‌های بی‌حساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن است...

۱۳۹۱/۰۱/۲۰

چرا ماندم؟ چرا رفتم؟

نوشته‌ی تقی رحمانی در توضیح دلایل ترک ایران، بار دیگر بحث «ماندن» و «رفتن» را پیش کشیده است. تقی رحمانی در نوشته‌ی خود که به رنجنامه می‌ماند، گویی خود را در محضر تاریخ می‌بیند و در پی طرح و پاسخگویی همه‌ی آن ایده‌ها و نظراتی است که در موافقت و مخالفت با عمل او و امثال او ابراز می‌شود. او در پی توضیح و تبرئه‌ی خویش است. می‌گوید ۱۴ سال توانستم، اما دیگر نتوانستم. می‌گوید در نخستین سال‌های ششمین دهه‌ی زندگی، زندگی‌ام را زیر و رو کردم. می‌گوید من هم چون همه‌ی انسان‌ها، موجودی هستم از گوشت و پوست و خون. و این اندام، مقاومتی بی‌اندازه ندارند.

۱۳۹۱/۰۱/۱۳

سیزده به‌در + مرخصی!

سیزده‌مان را هم در کردیم! از پل بزرگمهر قدم‌زنان تا پل خواجو رفتم و برگشتم. هوا بسیار لطیف و روح‌نواز و بهاری بود. نسیم خنک و ملایمی می‌وزید. زاینده‌رود، در عبور آب، ترنم گوش‌نوازی می‌نواخت. آسمان، آبی و صاف بود با چند تکه ابر پراکنده که زمینه‌ی آسمان را زیباتر می‌کرد. خورشید هم گرم و دلپذیر می‌تابید.
برگ‌های درختان، جوانه زده‌اند؛ درختان لباس یک‌دستی به رنگ سبز مغزپسته‌ای پوشیده‌اند. بهار، زیباترین فصل اصفهان و اردیبهشت، زیباترین ماه آن است. این زیبایی‌ها جلوه‌ی این فصل و درآمد فرارسیدن آن ماه است.

۱۳۹۱/۰۱/۱۲

نوروزی که عید نبود

کتابخوانی تعطیلات نوروزی‌ام به اسطوره‌شناسی نوروز گذشت. به بررسی رابطه‌ی انسان و زمان؛ معنایابی نگاه انسان باستان به همزمانی پایان آشوب ازلی و آغاز جهان در نوروز؛ بازسازی این دو رویداد در آیین‌های نوروزی ملل از عصر باستان تا امروز؛ اینکه چگونه انسان عصر باستان می‌کوشید با برگزاری مراسم نوروز، پلی بزند میان زمان اساطیری و مینوی و زمان دنیوی و روزمره. به اینکه انسان باستان چگونه می‌کوشید در مراسم‌های نوروزی، زمان جاری را واژگون کند و خود را به زمان اساطیری و مینوی پیوند بزند. همه‌ی این‌ها را خواندم اما دست و دلم به نوشتن نرفت.

۱۳۹۱/۰۱/۱۱

اندر مصائب وبلاگ‌نویسی!

ف.م.سخن روزگاری نوشته بود که هیچ‌کس را به وبلاگ‌نویسی مجبور نکرده‌اند. این کاری دلخواهانه است. پس حالا که کسی خود داوطلب شده ضیافتی ترتیب دهد و میزبان عده‌ای باشد، بهتر است حق میزبانی را به‌خوبی به‌جا بیاورد. حیاط را تمیز بشوید و خانه را پاکیزه بروبد. فضا را با رایحه‌ی خوش گل‌های تازه، عطرآگین کند و نهایت دقت و سلیقه را برای طبخ غذا و سفره‌آرایی به‌کار ببَرَد.

۱۳۹۱/۰۱/۱۰

زنده‌رود با من سخن بگو...

امشب، میان نرم‌نرمک قدم زدن کنار زاینده‌رود، میان خود را به آغوش نسیم بهاری سپردن و خنکای نوازش آن را بر صورت چشیدن، میان گوش جان سپردن به نوای آرام سه‌تاری که در فضا پیچیده بود، میان چشم دوختن به رگ‌رگ موج‌های آب در ورودی پل خواجو، میان گرمای نفسی که با صدای آه از سینه‌ام بیرون می‌آمد، میان دو ساعت تماشای رهگذران و میهمانان نوروزی، مدام تکرار می‌کردم: زنده‌رود با من سخن بگو....

۱۳۹۱/۰۱/۰۹

ما در «لحظه» زندگی نمی‌کنیم

ما در «لحظه» زندگی نمی‌کنیم؛ «درک لحظه» و «لذت بردن» از آن را نیاموخته‌ایم؛ برای فهم ثانیه‌ی «اکنون» تربیت نشده‌ایم. مدام میان حسرت گذشته و دلنگرانی آینده سرگردان‌ایم. فاجعه اینجاست که چنین خصلتی به تاریخ‌اندیشی و نگاه فرهنگی-اجتماعی ایرانی محدود نمی‌ماند. ما در زندگی شخصی خود نیر به مسأله‌ی «در لحظه زندگی نکردن» گرفتاریم.

۱۳۹۱/۰۱/۰۸

در لزوم برنامه‌ورزی!

اگر ندانیم به کجا می‌رویم، هر کجا که حوادث ما را ببرد، مقصد است!

۱۳۹۱/۰۱/۰۷

در کنار بچه‌های نابینا

سال اول دانشگاه تمام شده و تابستان فرا رسیده بود. در خیابان چهارباغ قدم می‌زدم که چشمم به آگهی کلاس‌های تابستانی یک مؤسسه خیریه افتاد. کلاس‌ها، مجموعه‌ای از دروس مذهبی و ادبی و روانشناسی و... بود. رفتم و ثبت‌نام کردم . در امتحان پایان دوره، در بین نود نفر، اول شدم. جایزه‌ی سی نفر اول، سفر به مشهد بود.

۱۳۹۱/۰۱/۰۶

بی‌خیال حرفایی که تو دلم جا مونده...


شد سی سال؛ سی سال یعنی یک عمر؛ یعنی پایان یک دوره و آغاز دوره‌ای دیگر. کارمندان با گذر سی سال بازنشسته می‌شوند؛ کودکان، میانسال می‌شوند و میانسالان، کهنسال. حالا سی سال است که تو نیستی، سه دهه، کم نیست....

۱۳۹۱/۰۱/۰۵

در مقابل ابراز عشق دیگران مسؤول‌ایم؟

پرسید ما تا کجا در مورد احساسات دیگران مسؤول‌ایم؟ پرسید و مرا به کوهی از خاطره و تجربه پرتاب کرد. لحظاتی را به یاد آوردم که طرف ابراز احساس فردی قرار گرفته بودم اما حسی نسبت به آن فرد نداشتم. در آن هنگام، چونان قاضی‌ای سختگیر، خود را در جایگاه متهم نشانده بودم و همین پرسش را از خودم می‌پرسیدم. لحظات دیگری را به یاد آوردم که جایگاهم برعکس شده بود. این بار در جایگاه شاکی به نزد قاضی رفته بودم و می‌پرسیدم آیا او محق است؟

۱۳۹۱/۰۱/۰۴

شکفتن شکوفه‌های بهاری در کوه صُفهٔ اصفهان

شکفتن شکوفه‌های بهاری در کوه صُفهٔ اصفهان؛ ۴ فروردین ۱۳۹۱

۱۳۹۱/۰۱/۰۳

اندر نشانه‌های مردانگی!

آقای محترمی که ادعای مردانگی‌ات، سقف فلک را شکافته است!
مردانگی به ریش و سبیل انبوه و زور بازو نشان دادن و کُت را کندن و برای ناموس دعوا راه انداختن و غیرت به خرج دادن و تن زدن از انجام برخی کارها به بهانه‌ی کودکانه یا زنانه بودن، نیست. این‌ها نشانه‌ی نرینه بودن است، نه مردانه بودن.
مردانگی یعنی بامرام بودن؛ بامعرفت بودن؛ رفیق و دوست بودن، دست یاری‌طلب دیگری را توی هوا قاپیدن و شانه‌ها را مأمن گرم و مهربان سر دوست ساختن، هنگامی که هوای دلش بارانی است.
مردانگی، زن و مرد ندارد؛ زنانی هستند درست با این ویژگی‌ها، با همین مشخصه‌ها؛ مردانی هم هستند بی‌بهره از حتی یکی از این صفات.
مردانگی نه آن چیزی است که تو ادعا می‌کنی و نه مختص مردان است؛ بار جنسیتی این کلمه را هم که بخواهیم حذف کنیم، در یک کلام می‌شود بامرام و معرفت بودن، بی‌هیچ توضیح اضافه‌ی دیگری.
خلاصه کنم: بویی از مرام و معرفت نبرده‌ای آقای مدعی!

۱۳۹۱/۰۱/۰۲

مادربزرگ حسابگر!

پدربزرگم، شغل دولتی نداشت و به رسم بیشتر مردهای قدیم، خودش را بیمه نکرده بود؛ مال و منالی هم در بساط نداشت؛ در نتیجه وقتی سال‌ها پیش فوت کرد، درآمدی برای مادربزرگم باقی نگذاشت. پسران مادربزرگم (دایی‌های من)، هر کدام به فراخور درآمدشان، مقرری‌ای برای مادربزرگ تعیین کرده بودند و هر ماه به او پرداخت می‌کردند.

۱۳۹۱/۰۱/۰۱

به پرستو، به گل، به سبزه درود!



با همین دیدگان اشک‌آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که می‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل‌های‌مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی‌خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود.
ما که در پیش چشم‌مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه‌های بهار
گریه سر می‌دهیم با دل شاد
گریه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها می‌رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده‌ای نگذشت
ماه، دیگر دریچه‌ای نگشود
مِهر، دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می‌گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش‌ریز
رقص شمشیرهای خون‌آلود!

اژدها می‌گذشت و نعره‌زنان
خشم و قهر و عتاب می‌فرمود.
وز نفس‌های تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله برمی‌خاست،
دود بر روی دود می‌افزود.

هرگز از یاد دشت‌بان نرود
آ‌ن‌چه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود.

دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!

در بهاری که می‌رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

فریدون مشیری

۱۳۹۰/۱۲/۲۹

صبح سرد آخرین روز زمستان ۱۳۹۰

صبح سرد آخرین روز زمستان ۱۳۹۰؛ کوه صُفه‌ی اصفهان.

برگ آخر دفتر ۱۳۹۰

قصد داشتم یادداشت‌های «ما و مسأله‌ی خاتمی» را ادامه دهم، اما ظاهراً حال و هوای عید، چنان بر سر کاربران اینترنتی سایه گسترده که آنها را کاملاً از موضوع «انتخابات» و «خاتمی» دور ساخته است.
به همین دلیل تصمیم گرفتم، ادامه‌ی این یادداشت‌ها را به پایان تعطیلات نوروز موکول کنم تا انتشار این تحلیل‌ها، با بازتابی درخور اهمیت موضوع همراه باشد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۸

مناجات‌نامهٔ خواجه عبدالله اصفهانی!

آن کس که تو را دارد، چه ندارد؟ و آن کس که تو را ندارد، چه دارد؟

(از مناجات‌نامه‌ی خواجه عبدالله اصفهانی خطاب به دسته‌ای اسکناس!)

۱۳۹۰/۱۲/۲۷

یک لب بده ببینم سرباز جان هخامنشی!


روسری‌اش را دست گرفته و دور از چشم مأموران، لب بر لب سرباز هخامنشی گذاشته است! بوسه‌اش به بوسه‌های از سر احترام شبیه نیست که آن را به حساب ایرانِ باستان‌دوستی‌اش بگذاریم! در ترکیب و رنگ‌بندی و شکل مانتو و شلوار و نوع دست گرفتن روسری، می‌توان عنصر اعتراض و دهن‌کجی به محدودیت‌های جاری را دید. لودگی و تمسخر و رندی و به طنز کشیدن، همواره از مشخصه‌های "فرهنگ اعتراض ایرانیان" بوده است. این دختر جوان هم پای‌کار شده تا لب بر لب نقشینه‌ی سنگی یک "مرد" بگذارد و مجموعه‌ای از "ممنوعیت‌ها" را با لودگی، به تمسخر بگیرد!

۱۳۹۰/۱۲/۲۶

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۴

وضعیت‌های محتمل پیش روی اصلاحات

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به قلم علیرضا علوی‌تبار که در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. بخش اول و دوم آن، پیش از این منتشر شد (اینجا و اینجا را ببینید و برای توضیح بیشتر به این نشانی بروید). اینک واپسین گزیده‌ی آن مقاله تقدیم می‌شود.

با توجه به توضیحات پیش‌گفته، اکنون می‌توان چند احتمال (گزینه) را در عرصه‌ی سیاست ایران مشخص کرد:

۱۳۹۰/۱۲/۲۵

این چهره‌های خاموش



شرح عکس: گلزار شهدای اصفهان؛ قطعه‌ی شهدای بمباران‌های هوایی اصفهان در زمان جنگ ایران و عراق؛

پس‌نوشت:
دقت نکرده بودم که در همان گوشه‌ی سمت راست پایین عکس، قبرهای اعضای یک خانواده که همزمان در یکی از حملات کشته شده‌اند، وجود دارد؛ نگاهی به عکس‌های بالای سر قبرها بیندازید. عکس‌ها، مشابه یکدیگرند؛ فقط در هر عکس، شمایل کسی که در زیر آن سنگ سیاه خفته است، بزرگ‌تر از سایر اعضای خانواده‌اش، نقش شده است.

۱۳۹۰/۱۲/۲۴

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۳

آینده‌ی محتمل و راهکارهای ممکن

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به قلم علیرضا علوی‌تبار که در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. بخش اول آن، زیر عنوان اصلی مقاله: «ملاحظات راهبردی برای آینده» روز گذشته منتشر شد. اینک، بخش دوم را با همان عنوانی که در متن مقاله‌ی اصلی آمده است، ملاحظه می‌کنید.

بحث در مورد راهکارهایی که در برابر اصلاح‌طلبان قرار دارد و تلاش برای گزینش بهترین راهکار از میان راهکارهای ممکن، تنها هنگامی منطقی و ممکن خواهد بود که ما بتوانیم تصویر کم‌وبیش روشنی از آینده‌ی تحولات ایران ارائه نماییم. بدون ارائه‌ی چنین تصویری، بحث از انتخاب راهکار، بیشتر به تفننی روشنفکرانه تبدیل خواهد شد.

۱. وضعیت سیاسی آینده‌ی ایران، تحت تأثیر چه متغیرهایی تعیین می‌شود؟ چه عناصری به آینده‌ی سیاسی ایران شکل خواهند داد؟ به نظر می‌رسد که سه عنصر نقشی اساسی در ترسیم چهره‌ی آتی ایران خواهند داشت:

۱۳۹۰/۱۲/۲۳

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۲

ملاحظات راهبردی برای آینده

پیش‌درآمد: این نوشتار، بریده و کوتاه‌شده مقاله‌ای است به نام «ملاحظات راهبردی برای آینده» که به قلم علیرضا علوی‌تبار در اوائل دور دوم ریاست‌جمهوری محمد خاتمی نگاشته شده است. توضیحات بیشتر را در اینجا بخوانید.

برای کسانی که ارتباط شخصی و نزدیکی با آقای خاتمی ندارند و انگیزه‌ها و تمایلات ایشان را نمی‌شناسند، درک و فهم و تفسیر رفتارهای ایشان گاه مشکل می‌نماید. برای این‌گونه افراد، تحلیل رفتار آقای خاتمی و پیش‌بینی مقرون به صحت آن، نیازمند ساختن «الگویی رفتاری» است. منظور از الگو، «نمایش ساده‌شده‌ای از واقعیت» است. الگوسازی برای توضیح رفتار آقای خاتمی، تنها پاسخ به یک دغدغه‌ی علمی و معرفتی نیست، بلکه در واقع یکی از ملاحظات اساسی است که باید در طراحی استراتژی مورد توجه قرار گیرد. الگوی رفتاری آقای خاتمی هم برخی از تنگناها و محدودیت‌ها را نشان می‌دهد و هم برخی فرصت‌ها را. الگوی رفتاری را باید با فرض نوع تصمیم‌گیری عقلایی طراحی کرد. برای این منظور، نخست فرض می‌کنیم که ایشان مجموعه‌ای از اولویت‌ها دارد که هدف دستیابی به آنها را دنبال می‌کند. پس از آن، محدودیت‌های موجود در تصمیم‌گیری را بررسی خواهیم کرد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۲

ما و مسأله‌ی خاتمی- ۱

پیش‌درآمد: رأی دادن خاتمی در انتخابات نهمین دوره‌ی مجلس، ولوله‌ای در عرصه‌ی سیاست ایران به‌پا کرد. همین اتفاق سبب شد موضوع این هفته‌ی حلقه‌ی وبلاگی گفت‌وگو هم به «خاتمی و سیاست» اختصاص یابد. حجم مطالبی که این چند روز در فضای مجازی درباره‌ی او نوشته شده است، آنقدر زیاد بود که خواندن آنلاین بخش بزرگی از آنها مرا به چشم‌درد مبتلا ساخت! مجبور شدم باقی مطالب را پرینت بگیرم. با قلم ۱۲ و حاشیه‌ی صفحه‌ی نیم سانتی‌متری، چیزی حدود ۶۰ صفحه‌ی A4 از آب درآمد! این نشانه‌ی روشن موجی بود که برخاسته بود!

۱۳۹۰/۱۲/۲۱

نباش...

شانس دوم کسی نباش!

ویرانی زبان فارسی در سایت مدعی خبررسانی!

اصل خبر بدون هیچ‌گونه تغییر در شیوه‌ی نگارش: در ۲۷ فوریه، در شهر چانگشا، استان هونان، یک دختر ۲۴ ساله تصمیم به خودکشی از طبقه ۳۲ , بالای پنجره ساختمانی را کرد. ۳ ساعت بعد از این ماجرا ، پلیس متوجه شد و سعی در متقاعد کردن دختر کرد، اما نتوانستند.به همین علت آنها تصمیم گرفتند برای نجاتش به زور اقدام کنند.

یکی از افسران پلیس با استفاده از یک طناب گره خورده ای پای راست دختر در یک انتها، و یکی دیگر پای چپش را محکم در دست گرفت. سپس افسر پلیس سوم خود را از بالکن به بالای پنجره رساند برای نگه داشتن بازوی دختر . سپس با تلاش، چهار تا پنج پلیس با خیال راحت دختر با خیال راحت و سالم به اتاق برگشت و هیچ آسیبی به او نرسید.

پلیس پس از نجات او علت را ازش جویا شدند دختر گفت او امیدی به خانواده اش ندارد چرا که او تا به حال هیچ دوست پسر و شغلی، ندارد.

۱۳۹۰/۱۲/۲۰

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۲

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۱
تاریخ اما شتاب دارد و در انتظار انتخاب هستی نمی‌ماند. روزگار، دست مراد و سلیم را در دست یکدیگر می‌گذارد و انتخاب برای هستی دشوارتر می‌شود. مادر هستی با خیانت به احمد گنجور، سقوط اشرافیت را رقم می‌زند. بیژن گنجور معاون اداره‌ی سانسور می‌شود تا بورژوازی وابسته با استبداد پیوند بخورد.

۱۳۹۰/۱۲/۱۹

سنگی بر گور سیمین دانشور- ۱

«جزیره‌ی سرگردانی» و «ساربان سرگردان» قرار بود با انتشار «کوه سرگردان»، رمان‌های سه‌گانه‌ای باشند که روزگار نسلی که انقلاب ۵۷ را رقم زد، روایت می‌کنند. دو کتاب نخست به چاپ رسیدند، اما تا امروز خبری از سومین کتاب نیست. قهرمان رمان، دختری به نام «هستی» است. او را هستی نامیده‌اند زیرا که نماد زندگی است: «هستی، مظهر هستی است». سلیم (هم‌خانواده‌ی اسلام) و مراد (هم‌معنای آرمان)، هر یک به روایتی همزادان علی شریعتی و جلال آل‌احمد هستند که چون گزینه‌هایی پیش روی هستی قرار گرفته‌اند.

۱۳۹۰/۱۲/۱۸

عهد پیشین!

سال ۸۰ خاتمی با این شعار برای بار دوم نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری شد:
آمده‌ام با تکیه بر همان عهد پیشین.

اما روز جمعه که خاتمی رفته رأی داده ظاهراً شعارش این بوده:
آمده‌ام بی‌اعتنا به همان عهد پیشین!

۱۳۹۰/۱۲/۱۷

نیایش مریدان به درگاه خاتمی!

ای سید محمد خاتمی!
تو صلاح و مصلحت ما را تشخیص دادی!
تو صلاح و مصلحت ما را بهتر از ما تشخیص می‌دهی!
ما کجا می‌توانیم عمل و درایت و هوش و فراست و فرّ و کیاست تو را دریابیم؟
ما کجا قادریم در علم بی‌انتهای تو نسبت به آنچه در پس پرده می‌گذرد، شک کنیم؟
ما را چه رسد که برای لحظه‌ای تردید کنیم که تصمیم خاتمی اشتباه بوده است؟
اگر لحظه‌ای بر درستی تصمیم تو تردید کردیم، بر ما ببخشای که همانا تو دانا و توانایی! همان‌گونه که ما نادان و ناتوان‌ایم!
ای سید محمد خاتمی!
تو از هر پدر و مادری، مهربان‌تر، از هر سیاستمداری، پخته‌تر و از هر راهبری، دوراندیش‌تر هستی!
تو از ما به ما عالم‌تر و آگاه‌تر و سزاوارتری!
چی صدا کنم تو رو؟ تو که از گل بهتری...!

۱۳۹۰/۱۲/۱۶

خاتمی، ناشبیه‌ترین به بازرگان

مقاله‌ی مهدی جامی را می‌خواندم. به گمانم مقایسه‌ی خاتمی با بازرگان، جفای بزرگی در حق بازرگان است. بازرگان، اصولی داشت و بدان‌ها سخت پایبند بود. به معنای واقعی کلمه، اصولگرا بود. خاتمی اینگونه نیست. نه اینکه اصولی ندارد. دارد. اما به آنها پایبند نیست. عمده‌ی انتقاداتی که اکنون به خاتمی می‌شود هم از همین منظر است. بحث بر سر نسبت خاتمی با جنبش سبز و نقش او در راهبری آن و اثر رأی او بر این جایگاه، موضوعی ثانوی است. بحث ابتدایی این است که خاتمی چرا به اصول و شروطی که خود عنوان می‌کند، وفادار نمی‌ماند؟ مگر خاتمی برای شرکت در انتخابات، شرط نگذاشت؟ مگر آزادی زندانیان سیاسی و پایان حصر رهبران جنبش سبز و تضمین سلامت انتخابات، شروط او نبودند؟ کدام‌یک از این شروط برقرار شده است؟

۱۳۹۰/۱۲/۱۵

خاتمی: من مرد حرف‌ام نه مرد عمل!

در سال ۱۳۸۰، چند روزی پس از آنکه خاتمی بار دیگر به مقام ریاست‌جمهوری انتخاب شده بود، جمعی از سرآمدان فعال اصفهان به دیدار او می‌روند تا خواست‌های خود را با او در میان بگذارند. پس از آنكه یكی از این افراد، به نمایندگی از جمع سخن می‌گوید و به انتظارات خود اشاره می‌کند، آقای خاتمی رو به او كرده و می‌گوید:

«شما مگر ما یزدی‌ها را نمی‌شناسید؟! من یك زبان دارم به این اندازه -و دستانش را از دو طرف، كامل باز می‌کند- اما یك تخم دارم به این اندازه - و انگشت شست را نوك انگشت اشاره‌اش می‌گذارد و به جمع نشان می‌دهد- من مرد حرف‌ام نه مرد عمل!»

بیچاره كسانی كه در این جمع، حاضر بوده‌اند، چنان وا می‌روند كه نمی‌دانسته‌اند چه كنند! انگار یك ظرف آب یخ روی سر هر كدام‌شان خالی کرده باشند! این همه راه را از اصفهان كوفته بودند تا به تهران برسند و با رئیس‌جمهوری كه دیگر اكنون مجلس و شوراها را نیز در كف قدرت خویش دارد،‌ گفت‌وگو كنند كه یكباره درمی‌یابند با هیمنه‌ای توخالی و پوك روبه‌رویند كه تنها به یك شمایل زیبا می‌مانَد، بی‌هیچ خاصیت و بو و اثر و اختیاری؛ شمایل زیبایی كه سیل خروشان امید و آرزوی مردمی عظیم را به باتلاق ناامیدی و یأس هدایت می‌كند.

پی‌نوشت:
قصد توهین به دوستان یزدی را ندارم. من عین سخن آقای خاتمی را نقل كردم و بس. مسؤولیت سخن با گوینده‌ی آن است نه با روایتگر آن.

نشر نخستین در این نشانی.

۱۳۹۰/۱۲/۱۴

نامه‌ای برای همهٔ فصول!

خاتمی در اواخر دوران ریاست‌جمهوری خود، قول داد در نامه‌ای خطاب به ملت، به توضیح راه پیموده‌شده‌ی اصلاحات پرداخته و از علل برخی تصمیم‌گیری‌های خود پرده بردارد. مدت‌های زیادی بر سر این نامه بحث و گفت‌وگو بود و مردم بی‌صبرانه منتظر انتشارش بودند. سرانجام این نامه زیر عنوان «نامه‌ای برای فردا» منتشر شد. اما درونمایه‌ی آن که قرار بود توضیح راه پیموده‌شده‌ی خاتمی و مسیر اصلاحات باشد، بیانیه‌ای طولانی و کسل‌کننده و ملال‌آور و بی‌بو و خاصیت بود؛ درست مثل بیشتر سخنرانی‌های خاتمی که به‌جای سخنان و جملات کوتاه (همچون سیاستمداران حرفه‌ای) پر بود از توضیحات مفصل برای تشریح دیدگاه‌ها و کوشش وسواس‌گونه برای راضی نگاه داشتن همه و ممانعت از برانگیختن واکنش منفی «دیگران».

آنان که سودای خام روشنگری و شفاف‌سازی و افشاگری «نامه‌ای برای فردا» را به یاد داشتند، تقریباً مطمئن بودند که خاتمی در توضیح علت رأی دادنش در انتخابات مجلس نهم، «دلیل خاصی» را عنوان نخواهد کرد و بار دیگر به تکرار مکررات خواهد پرداخت. نامه‌ی کوتاه او همین پیش‌بینی را ثابت کرد.

۱۳۹۰/۱۲/۱۳

خاتمی هیچ غلطی نمی‌تواند بکند!

مكان: تهران
زمان: ۷ خرداد ۱۳۷۶
موضوع جلسه: دیدار با بهزاد نبوی و ابراز خرسندی از انتخاب خاتمی به ریاست‌جمهوری
شركت‌كنندگان: جمع محدودی از فعالان سیاسی اصفهان
شرح جلسه: بهزاد نبوی در حالی كه تبسمی بر لب دارد خطاب به جمع -كه از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند- می‌گوید:

«خاتمی هم مثل آمریكاست، هیچ غلطی نمی‌تواند بكند!!!»

نشر نخستین در این نشانی.

۱۳۹۰/۱۲/۱۱

با خاطره‌ی یک عشق ناکام چه کنیم؟

دوستی از من پرسید، چگونه می‌توان عشق یک نفر را از سر بیرون کرد؟ این پرسش، مرا حسابی به فکر فرو برد. به تجربه‌های شخصی‌ام فکر کردم. به فراز و فرودهای نزدیکی و دوری‌ام به «دیگران». در این میان، از آشنایان دور و بر هم پرس‌وجو کردم. پرسیدم آیا تا به حال عاشق شده‌اید؟ آیا در عشق خود ناکام بوده‌اید؟ با این ناکامی چگونه کنار آمده‌اید؟ آیا اصلاً کنار آمده‌اید؟

۱۳۹۰/۱۲/۱۰

آرزو!

یعنی در این مملکت، روزی خواهد رسید که "شرایط حساس کنونی" نباشد؟!

۱۳۹۰/۱۲/۰۹

پیامک وارده!

«همشهری محترم!
اینک که آخرین فرصت طلایی، به خواست خداوند نصیب‌مان شده است، بیاییم با همدلی و یک‌صدا از این فرصت خداداده استفاده نماییم و با رأی قاطع به [...]، حماسه‌ای دیگر رقم زنیم.
وعده‌ی ما فردا در مسجد مصلای [...]، رأس ساعت ۱۹ جهت سخنرانی حضور به‌هم رسانید.»

فکر کنم مسؤولان امور، باید فکری اساسی به حال این نامزد محترم بنمایند! کسی که در «پیامک تبلیغاتی» خود، از عبارت «آخرین فرصت طلایی» استفاده می‌کند، قاعدتاً نگرشی «ویژه» به وضعیت سیاسی ایران دارد! مگر اینکه این پیامک، حکایت گل زدن غضنفر به دروازه‌ی خودی باشد!

۱۳۹۰/۱۲/۰۸

«ما» این‌ایم...!!!

اخبار ۲۰:۳۰:
فیلم «جدایی نادر از سیمین» در بخش بهترین فیلم خارجی، برنده‌ی جایزه‌ی اُسکار شد [صحنه‌ی بالا رفتن اصغر فرهادی، کارگردان فیلم، از پله‌ها نمایش داده شده و بلافاصله تصویر جشنواره‌ای دیگر بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شود]. لازم به ذکر است، این فیلم، اولین بار، سال گذشته، در جشنواره‌ی فیلم فجر، برنده‌ی جایزه شده بود [صحنه‌ی اعطای جایزه‌ی برگزیدگان جشنواره‌ی فیلم فجر سال ۸۹ با پس‌زمینه‌ی صدای مجری پخش می‌شود که اصغر فرهادی را برای دریافت جایزه دعوت می‌کند]. خبر بعدی!

پی‌نوشت:
۱- همین میزان بازتاب رقیق و گذرا هم برای من نامنتظره بود!
۲- هر زمان که نام اصغر فرهادی به گوشم می‌خورد یا خبر موفقیت فیلمی ایرانی را می‌شنوم، بی‌اختیار به یاد این استقبال بی‌نظیر از اصغر فرهادی می‌افتم!

۱۳۹۰/۱۲/۰۷

از «رأی من کجاست؟» تا «نان من کجاست؟»

«تحریم اقتصادی»، کلمه‌ای ناآشنا نیست. سال‌هاست این عبارت در رسانه‌های ایران و غرب شنیده می‌شود. چند وقتی است که به بهانه‌ی فعالیت‌های هسته‌ای ایران و گمانه‌ی سویه‌های نظامی این پروژه، تحریم‌های ایران تشدید شده است. غربی‌ها اکنون تعارف‌های معمول پیشین را کنار گذاشته‌اند. تا امروز، هدف از تحریم‌ها، مسدود کردن منابع درآمدی حاکمیت ایران و در تنگنا قرار دادن آن برای تمکین در برابر جامعه‌ی جهانی عنوان می‌شد. افزون بر این، به‌صراحت ادعا می‌شد که تحریم‌ها چنان هوشمند است که فقط نظام ایران را هدف گرفته و برای مردم ایران مشکل‌ساز نخواهد بود. بدیهی بود که چنین ادعایی قابل قبول نبود. اقتصاد، عامل انحصاری بقای یک حکومت نیست؛ از مؤلفه‌های تداوم حیات روزانه‌ی مردم یک کشور هم است. بقای گروهی از انسان‌ها بدان وابسته است. امروز اما پرده‌پوشی‌ها و انکارها کنار گذاشته شده و به صراحت از هدف‌گیری مردم ایران سخن می‌گویند (برای نمونه این مصاحبه را نگاه کنید).

۱۳۹۰/۱۲/۰۶

صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» - بخش پنجم (پایانی)

بخش‌های پیشین این نوشته را می‌توانید در این نشانی‌ها (بخش اول، دوم، سوم و چهارم) مطالعه کنید.

۶- چرا نظام ایران تا کنون «آزمایش هسته‌ای» را انجام نداده است؟
الف. عضویت در ان.پی.تی، فقط در صورت تداوم عضویت، مانعی بر سر آزمایش هسته‌ای است. کره‌ی شمالی با خروج از ان.پی.تی، ساخت سلاح هسته‌ای را پی گرفت و دست به آزمایش هسته‌ای زد.
ج. شواهد کنونی بیشتر مؤید آن است که ایران فاقد سلاح اتمی است. حتی اگر ایران، دارای سلاح هسته‌ای نیز باشد، عیان نکردن آن راهبرد درستی بوده است. عدم انجام آزمایش هسته‌ای، استخوان را لای زخم باقی گذاشته و طرف مقابل را میان هوا و زمین، معلق نگاه داشته است. در نتیجه امکان اتخاذ تصمیمی برق‌آسا و قاطعانه برای یکسره کردن تکلیف را از او سلب کرده است (ظاهراً جک استراو وزیر خارجه‌ی پیشین انگلیس نیز در گفت‌وگویی با حسن روحانی، دبیر پیشین شورای عالی امنیت ملی به این نکته اشاره کرده است که عدم آزمایش هسته‌ای و ناشفاف بودن موضوع "دارا بودن سلاح اتمی"، تصمیم‌گیری غرب را در برابر ایران با مشکل جدی مواجه ساخته است).

۱۳۹۰/۱۲/۰۵

مرخصی!

دلم می‌خواهد
زندگی‌ام راموقتاً بدهم دست آدمی دیگر
بگویم: تو بازی کن تا من برگردم...
فقط... نسوزی‌ها...!

۱۳۹۰/۱۲/۰۴

صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» - بخش چهارم

بخش‌های اول تا سوم این نوشته را می‌توانید در این نشانی‌ها (اینجا، اینجا و اینجا) بخوانید.

پس چه سرنوشتی در انتظار ایران خواهد بود؟
به نظر می‌رسد خودکفایی ایران در زمینه‌ی دانش هسته‌ای (چه در زمینه صلح‌آمیز و چه در زمینه تولید سلاح هسته‌ای) کل خاورمیانه را وارد شرایط جدیدی خواهد کرد. ترکیه و عربستان و مصر به احتمال فراوان، نخستین کشورهایی خواهند بود که برای دستیابی به دانش و جنگ‌افزار هسته‌ای اقدام خواهند کرد. اتمی شدن عربستان به دلیل نفوذ نیروهای بنیادگرا در جامعه و حکومت و خطر سیطره‌ی کامل بنیادگرایان و به دست گرفتن کنترل سلاح‌های هسته‌ای توسط آنان فاجعه‌ای برای آمریکا خواهد بود. وضعیت مصر هم چندان بهتر نیست. بهار عربی، مصر متحد را به مصر منتقد تبدیل کرده و اگر روند کنونی ادامه یابد، دور نیست زمانی که مصر، دست‌کم در عرصه‌ی سیاست، تمام‌قد رویاروی اسرائیل بایستد. همسایگی و هم‌مرزی این کشور با اسرائیل، اتمی شدن این کشور را نیز به دغدغه‌ی آمریکا تبدیل کرده است. وضعیت ترکیه البته اندکی بهتر است. ترکیه تا حد زیادی قابل اعتماد است اما گوش‌به‌فرمان آمریکا نیست. این کشور از چند سال پیش بر اساس منافع ملی خود، سیاست‌های منطقه‌ای و بین‌الملل خود را تنظیم کرده و در موارد متعددی رویاروی آمریکا و اسرائیل ایستاده است. ماجرا آنقدر جدی است که برخی استراتژیست‌های آمریکایی، وقوع جنگی میان آمریکا و ترکیه بر سر حوزه‌ی منافع را تا سه یا چهار دهه‌ی آینده پیش‌بینی می‌کنند.

۱۳۹۰/۱۲/۰۳

صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» - بخش سوم

بخش اول و دوم این نوشته را می‌توانید در این نشانی‌ها (اینجا و اینجا) بخوانید.

۵- اگر می‌دانند چرا دلایل خود را رو نمی‌کنند و فقط با سیاست و اقتصاد جلو می‌آیند؟
ایمایان در این بند، انجام آزمایش هسته‌ای را پایان فصل جاری پرونده‌ی هسته‌ای ایران و آغاز فصلی جدید عنوان کرده است. او پاکستان و کره‌ی شمالی را آینده‌های محتمل ایران دانسته و با این تحلیل که ایران، همچون پاکستان نخواهد شد، وضعیت ایران اتمی فردا را همانند کره‌ی شمالی امروز پیش‌بینی کرده است. اینجا بایستی به چند نکته دقت شود:

۱۳۹۰/۱۲/۰۲

هنوز هستی ای دل؟!

گاهی لازم است دلت با گره خوردن نگاهت در چشمانی دیگر بلرزد، هُری بریزد پایین، عرق سرد به پیشانی‌ات بنشیند، دویدن گرمایی ناشناس را در رگ‌هایت حس کنی....
لازم است! لازم است تا مطمئن شوی هنوز جای آن قلب صبور با قطعه‌ای سنگ یخی، پر نشده است.

۱۳۹۰/۱۲/۰۱

فرهنگ ایرانی در تاکسی!

عصر بود. دمادم غروب آفتاب. مردی موقر و متشخص با لباس‌هایی شیک و تمیز و ریشی پروفسوری و سامسونتی در دست - درست شبیه قیافه‌ی مرسوم مهندسان - روی صندلی جلویی تاکسی نشست. راننده در حالی که دنده را جا می‌زد و ماشین را راه می‌انداخت، بی‌درنگ رو به او کرد و نالید که:
- آقا این دیگه چه وعضشس؟ هیچی دُرُس نی، هیچی سری جاش نی، همه چی گرون، همه دربه‌در، همه بدبخت، معلوم نیس اینا دارن چیکا می‌کونن، صب تا شب داریم سگ‌دو می‌زنیم، همِشَم هشتمون گرو نُه‌مونس، ای خدا بگم باعثا بانی‌شا چیکا کوند، ای آتیش به زندگی‌شون بیگیرد که مردما اینجوری بدبخت کردن...

مسافت کوتاهی پیموده شد. مردی موقر و متشخص با ریشی توپی و انبوه و مشکی که پیراهن سفیدش را روی شلوار انداخته بود، در کنار همسر چادری و روگرفته‌اش کنار خیابان ایستاده بود. راننده بوق زد و دو مسافر در صندلی عقب تاکسی سوار شدند. راننده تاکسی رو کرد به همان مسافر جلویی و بلافاصله اضافه کرد:
- اما اینم بگما حج‌آقا، جلو آمریکا و اسرائیل خب دراومِدنا...!

قیافه‌ی مسافر جلویی که با چشمانی گردشده و دهانی از تعجب باز مانده، به راننده تاکسی خیره مانده بود، واقعاً دیدنی بود!

۱۳۹۰/۱۱/۲۹

گزارش یک آدم‌ربایی

امروز یک سر رفته بودم کتابفروشی تا کتاب «ایران و یونان» اثر حاتم قادری را بخرم. موقع پرداخت بهای کتاب، چشمم افتاد به کتاب‌های «گزارش یک آدم‌ربایی» گابریل گارسیا مارکز که روی میز پیشخوان فروشنده روی همدیگر چیده شده بود. از فروشنده پرسیدم:
- این کتاب، پُرفروش است که آن را روی پیشخوان و پیش چشم مشتری‌ها گذاشته‌اید؟
- بله! جزو پرفروش‌ترین کتاب‌های ماست.
- [با اندکی تردید گفتم] اِم‌م‌م‌م... به خاطر ِ... به خاطر توصیه‌ی «چیز» است که این کتاب پرفروش است؟ ...یا دلیل دیگری دارد؟
- [چند ثانیه مکث] نمی‌دونم به خاطر توصیه‌ی اونه یا نه. ولی پرفروش‌ترین کتاب ماست...
- اوهوم! لطفاً یکی هم به من بدهید! کتاب کاغذی را به نسخه‌ی پی.دی.اف ترجیح می‌دهم!

۱۳۹۰/۱۱/۲۸

معرفی کتاب «راننده تاکسی»

عین مرغ سرکنده در خانه راه می‌رفتم. حسابی خسته بودم. حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم. سرعت اینترنت هم آن‌قدر پایین بود که حتی نمی‌شد یک صفحه‌ی ساده را باز کرد (در برخی لحظات سرعت به ۱۷ بایت بر ثانیه می‌رسید!). تلویزیون ایران از مردم درباره‌ی شرکت پرشور در انتخابات نظرگیری می‌کرد و شبکه‌های ماهواره‌ای هم در اثر پارازیت قطع بود. کمی که دراز کشیدم، از تخت پایین آمدم و بی‌حوصله و تنبلانه سراغ کتابخانه‌ام رفتم. «راننده تاکسی» را که چند سال پیش خریده بودم، از میان کتاب‌ها بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم.
«راننده تاکسی» مجموعه‌ای از یادداشت‌های طنزآمیز به قلم «محمود فرجامی» است. یادداشت‌ها در قالب روایت و خاطره‌گویی یک راننده تاکسی از آنچه در تاکسی میان او و مسافران یا میان خود مسافران اتفاق افتاده است، می‌گذرد. فرجامی در مقدمه‌ی کتاب به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند:

۱۳۹۰/۱۱/۲۷

باران زمستانی اصفهان

در اصفهان، باران زیبایی می‌بارد. نرم و آهسته و پیوسته. بوی باران را از پنجره می‌شمم. آرزو می‌کنم تا فردا صبح باران بند آمده باشد. هوا، پس از باران، حسابی تمیز و لطیف و نشاط‌آور است. آفتاب جهانتاب هم که در آسمان بی‌ابر و آبی بتابد، عیش کوه رفتن صبحگاهی من تکمیل ِ تکمیل می‌شود.

۱۳۹۰/۱۱/۲۶

حرکت انتحاری ایرانی‌جماعت!

ایرانی‌جماعت حتی در انجام حرکت انتحاری هم گند می‌زند!
طرف در تایلند حرکت انتحاری انجام داده؛ حاصل انفجار این بوده که دو پای خودش قطع شده، چهار نفر هم زخمی شده‌اند...! یک خسته‌نباشید مخصوص...!!!
آن‌وقت شخصی در افغانستان یا عراق حرکت انتحاری می‌کند. خودش که تضمینی می‌میرد! دست‌کم چهار پنج نفر را هم می‌کشد! چهل پنجاه نفری را هم راهی بیمارستان می‌کند!
حالا یا واقعاً ایرانی‌جماعت این‌کاره نیست! یا بی‌عرضگی تاریخی باعث شده نتواند حتی یک حرکت انتحاری باکیفیت (؟!) انجام دهد!!!

۱۳۹۰/۱۱/۲۵

نصیحت مادرانه

مادرم هر وقت از مرگ پدرم و فراز و نشیب‌های پس از آن حرف می‌زند، دو جمله را تکرار می‌کند:
«خوبی زندگی این است که می‌گذرد...»
و
«آدم به هر شرایطی عادت می‌کند...»

جمله‌ی اول را برای حادثه‌ی مرگ پدرم می‌گوید و دومی را برای ماجراهایی که پس از آن به سرش رفته است. همیشه وقتی شرایط زندگی دشوار می‌شود و روزگار سخت می‌گیرد، جمله‌ی اول پیش چشمم زنده می‌شود و آرامم می‌کند. و هر وقت برای یک تغییر وضعیت در زندگی دودل هستم و از خطر کردن ترسانم و از آینده‌ای که شاید دل‌آزار باشد، نگرانم، جمله‌ی دوم به یادم می‌آید و باز آرام می‌گیرم.

۱۳۹۰/۱۱/۲۴

روزی چنین غلیظ...

در پاساژ سپاهان اصفهان، فردا روز ولنتاین است. در فیس‌بوک، فردا «۲۵ بهمن» است. در شرکت، فردا روز بعد از ۲۴ بهمن است و سررسید تحویل یکی از پروژه‌ها. در اتوبوس، فردا دهمین روزی است که از موعد پرداخت حقوق کارگران گذشته و آنها را دل‌نگران وضعیت مالی شرکت کرده است. در تاکسی، فردا آخرین روز حراج لباس‌های مارک فلان است. در ماهواره، فردا یادآور روز عشق در دوران شکوهمند ایران باستان است، روزگاری که اروپای متمدن امروز در سیاهی و تباهی غوطه‌ور بود. در خانه‌ی همسایه‌ی ما، فردا زمان پرداخت اجاره‌ی ماهانه به صاحبخانه است و...

فاصله‌ی دنیاهای آدم‌ها در چنین موقعیت‌هایی است که جلوه‌گر می‌شود. دنیاهایی با انبوهی تفاوت و تضاد و تناقض. جالب این است که این دنیاهای رنگ به رنگ و متناقض، گاه در وجود یک فرد، درهم تنیده می‌شوند و یک سمفونی گوشخراش را می‌سازند: ناساز و ناکوک و نافُرم. تو می‌مانی و یک احساس عذاب‌آور و مبهم؛ احساسی که حتی خودت هم از درکش عاجزی....

۱۳۹۰/۱۱/۲۳

اکتیویسم فیس‌بوکی

فیس‌بوک هم مثل بسیاری دیگر از دستاوردهای مدرنیته و مدرنیسم در نزد ما ایرانیان، در صورت و سیرت، نسبت به ایده‌ی اولیه، تغییر کرده است. نمی‌گویم تغییر ماهیت داده است؛ قصد ندارم برای آن، ذات و محتوایی معین مفروض بگیرم و ایرانیان را به تغییر کاربری‌اش متهم کنم. آنچه هست دگرگونی کارکردهای این ابزار دنیای مدرن ارتباطات به دست ایرانیان است.

۱۳۹۰/۱۱/۲۲

جی‌میل و فیس‌بوک ممنوع!

از صبح پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰، دسترسی به جی‌میل و فیس‌بوک و هر سایتی که از پروتکل https استفاده می‌کند، به طور کامل قطع شده است (دست‌کم در اصفهان). ورود به این سایت‌ها با هیچ ترفندی ممکن نیست. جسته-گریخته شنیده‌ام که این مشکل فقط در شهرهای بزرگ ایران اتفاق افتاده و وضعیت شهرهای کوچک و حتی روستاها تغییری نکرده است. امروز که ۲۲ بهمن است، سه روز می‌شود که انتظار باز شدن جی‌میل را می‌کشم تا ایمیل فوری یکی از شرکت‌های همکار را پاسخ دهم...! انتظاری ساده و پیش‌پاافتاده...!
گویا آنچه از نگاه ما «حق»مان است و دیگری را «موظف» به ادای آن می‌دانیم، از نگاه طرف مقابل، «لطف»ی است که به ما ارزانی شده است. آنان هر از چندی با چنین اتفاق‌هایی، تفاوت فضای ذهنی را یادآور می‌شوند تا مبادا «لطف مکرر» آنها در چشم ما «وظیفه‌ی مقرر»‌شان جلوه کند!

۱۳۹۰/۱۱/۲۱

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد!

گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
یک جام بده ز باده هان ای ساقی!
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

خیام

۱۳۹۰/۱۱/۲۰

دلمشغولی با مظلومیت خویش...

می‌توان گمان کرد چنانچه شرایط ابتدای دهه‌ی ۱۳۳۰ ده بار دیگر، با توطئه‌ی خارجی یا بدون آن، تکرار شود، خرده‌فرهنگ‌های جامعه‌ی ایران باز هم ائتلافی ضمنی در برابر یک خرده‌فرهنگ را که احتمال برنده شدن آن وجود دارد به هر نوع سازشی ترجیح بدهند، حتی اگر به معنی شکست از اجنبی باشد.

۱۳۹۰/۱۱/۱۹

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است!

گویند کسان، بهشت با حور خوش است
من می‌گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

خیام

۱۳۹۰/۱۱/۱۸

صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» - بخش دوم

بخش نخست این نوشته را می‌توانید در این نشانی بخوانید.

۳- صرف‌نظر از نظامی بودن یا نبودن فعالیت‌های ایران، آیا تعطیلی آنها عاقلانه است یا نه؟
من با ایمایان، هم‌داستان‌ام که هر عملی در دنیای سیاست با احتساب هزینه و فایده سنجیده می‌شود. اما با رهبری نظام هم هم‌نظرم که تعلیق فعالیت‌های هسته‌ای در زمان خاتمی، بدون نتیجه و بی‌هیچ دستاورد مشخصی بوده است. ایران، داوطلبانه سایت نطنز را تعطیل کرد، اما پاسخ غرب به این گام ایران، درخواست توقف دائمی غنی‌سازی بود. دقت شود که آنچه در قرارداد سعدآباد آمد، فقط «تعطیلی سایت نطنز» بود و نه «توقف کلی غنی‌سازی اورانیوم». غرب در مقابل حُسن نیت ایران قدم از قدم بر نداشت. نه امتیازی به ایران داده شد و نه هیچ‌یک از تحریم‌های بعد از انقلاب ایران لغو گردید.

۱۳۹۰/۱۱/۱۷

صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» - بخش اول

این یادداشت در پاسخ به فراخوان نویسنده‌ی وبلاگ ایمایان برای طرح صحیح مسأله‌ی «ایران اتمی» نگاشته شده است. برای طولانی‌نشدن یادداشت، من بندبه‌بند مطابق نوشته‌ی ایمایان پیش رفته‌ام و در قالب هر بند به مدعاهای مطرح‌شده پرداخته‌ام.

۱۳۹۰/۱۱/۱۶

مملکت فقط به «یک» رئیس‌جمهور نیاز دارد!

اکثریت بزرگی از فعالین سیاسی منتقد و مخالف در لابه‌لای گفته‌ها و نوشته‌ها و شوخی و جدی حرف‌زدن‌هایشان، ابراز نظر می‌کنند که «در آینده» قصد دارند رئیس‌جمهور شوند!
خواستم به اطلاع برسانم علاوه بر رئیس‌جمهور، به تعدادی وزیر و رئیس و مدیر کل و نماینده‌ی مجلس و حقوقدان و قانون‌نویس و منتقد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و قضایی و عنصر حزبی و روزنامه‌نگار و وب‌نگار و رئیس کارخانه و فعال صنعتی و ورزشی و فرهنگی و امثال آن هم برای اداره‌ی مملکت نیازمندیم!
محض یادآوری بود البته! چون اصولاً معلوم نیست چنین موقعیتی برای این دوستان فراهم آید!

۱۳۹۰/۱۱/۱۵

سوتی صدا و سیما!

مجله خبری ساعت ۷ شبکه اول سیما، امشب یک ویژه‌برنامه درباره‌ی شعارهای تظاهرات‌های سال ۵۷ پخش کرد. در این برنامه گفته شد که شعار مرگ بر شاه، اولین بار در چهلم شهدای قلم در شهر تبریز در ۲۹ بهمن سال ۵۶ سر داده شد و....
نکته‌ی جالب این بود که در تیتراژ پایانی این ویژه‌برنامه، سرود «خمینی ای امام...» پخش شد با پس‌زمینه‌ی تصویر پسر نوجوانی که پرچم سه‌رنگ سبز و سفید و سرخی را بر بالای سرش گشوده بود و خورشید هم در میان آسمان و پشت پرچم می‌تابید و ابهتی به پسر و پرچم داده بود.
منتها می‌دانید آرم وسط این پرچم چه بود...؟ یک خورشید زرد!!!
بله درست حدس زدید! پرچم، پرچم کردستان عراق بود...!!!

۱۳۹۰/۱۱/۱۴

گزارش‌نامچه‌ی امروز...!

میرآخور را امر فرمودیم کاه و یونجه‌ی این اسبان را سیر بدهد و عمله‌ی اصطبل شاهی را فرمان دادیم به غشوی اسبان. مزاج‌مان خوش نیست و طبیب قریه و حکیمه‌ی دربار (که غبار رهش توتیای چشم من است!) هر دو سیاهه نبشته‌اند و بر صدر آن توصیه کرده‌اند به تفرج در طبیعت.
کالسکه‌ی شاهی که آماده شود، به کوه صفه‌ی اسپاهان می‌رویم و رعیت را اجازت می‌دهیم سگی را تمام کرده و در بار عام ما شرکت جسته و توفیق تعظیم در برابر قبله‌ی عالم را نصیب برند.
مملکت‌داری و رعیت‌پروری هم بوالعجب کار سختی است!

مسعود شاه برجیان!


پس‌نوشت:
به تفرج صبحگاهی کوه صفه‌ی قریه‌ی اسپاهان رفتیم و اکنون بر روی تخت شاهی لمیده‌ایم. هوا عجیب جسور شده است. سردی‌اش به کنار، چنان باد و سوزی در کوه می‌وزید که نزدیک بود تاج شاهنشهی‌مان از سرمان بیفتد. عده‌ای مرد پالتوپوش نیز وسیله‌ی سیاه‌رنگی به دست داشتند همراه با سیخ سیاهی بیرون‌آمده. برای آزمودن میزان سگیت صدر اعظم از او پرسیدیم اگر گفتی این وسیله چیست؟ ضمن تعظیم غرایی به ما عرض کرد، همه‌ی عالم فدای هوش قبله‌ی عالم که اینگونه علم چاکران را می‌آزمایند؛ این وسیله‌ی تلغراف گفتاری است که گزمه‌ها با یکدیگر تبادل افکار می‌کنند و مایه‌ی حفظ و نظم ممالک محروسه است.
خوشمان آمد. زنانی برقع‌پوش نیز همراه این مردان پالتوپوش بودند با اتل‌های سفید و سبزرنگ که گویا رنگ‌آمیزی رسمی استران داروغه‌خانه‌ی اسپاهان است.

۱۳۹۰/۱۱/۱۳

مبانی نظری «امنیت ملی» - بخش دوم (پایانی)

بخش اول را می‌توانید در این نشانی مطالعه کنید.
متغیرهای اصلی که دولت را آماده‌ی مقابله با تهدیدهای گفته‌شده می‌کند کدام‌اند؟ می‌توان پنج متغیر مستقل را در این مورد دخیل دانست: قابلیت‌های نظامی، مشروعیت سیاسی، مدارای قومی-مذهبی، توانایی اقتصادی و دسترسی به منابع حیاتی. اما مبنای انتخاب این پنج متغیر مستقل چه بوده است؟

۱۳۹۰/۱۱/۱۲

انتقام از آیت‌الله خمینی

واکنش اولیه‌ی من در برابر این عکس‌ها، «بهت» و «حیرت» و «ناباوری» بود. باورم نمی‌شد سی و سه سال پس از پیروزی انقلاب، رهبر و اسطوره‌ی آن، با ایده‌ای تا بدین حد ناپخته، این‌گونه بازیچه قرار گیرد. این ایده واقعاً از چه ذهنی تراوش کرده است؟ پشت آن چه پیش‌فرض یا دورنمایی بوده است؟ این طرح، پیشنهاد دوست دانا بوده است یا دشمن نادان؟ دوست نادان بوده است یا دشمن دانا؟ انکار آیت‌الله خمینی، انبان چه کسی (یا کسانی) را فربه می‌کند؟ اینکه این حرکت نمادین، دستمایه‌ی لودگی و مسخرگی و ساختن ده‌ها جوک و لطیفه شود، به چه کسی سود خواهد رساند؟ چه کسی در پی انتقام از آیت‌الله خمینی است؟

موضوع فقط به شخص آیت‌الله خمینی هم ختم نشده است. سلام نظامی دادن به پیکره‌ی نمادین او هم گوشه‌ی باورنکردنی دیگری از این حرکت است؛ در میان واکنش‌ها، نظم نظامی و سلام جمعی هم دستمایه‌ی تمسخر قرار گرفته است. این وسط، بارانی شدن هوای تهران هم مزید بر علت شد و موج انفجاری دوم جوک و لطیفه در فاصله‌ای کمتر از ۲۴ ساعت به راه افتاد. ایده‌پردازان این طرح حتی به اندازه‌ی هموطنان مشهدی هم دوراندیشی نداشتند که ماکت مقوایی «هواپیمای» حامل آیت‌الله خمینی را بسازند نه خود او را.

بار دیگر به عکس‌های خبرگزاری مهر نگاه کنید. عکسی که در ذهن مردم نشست، عکس آخر است؛ آخرین عکس. چیزی که طراحان این نمایش، آگاهانه یا ناآگاهانه از آن غافل بوده‌اند.

۱۳۹۰/۱۱/۱۱

با اجازه حضرت مولانا!

ای برادر تو همه ریش و ادا
مابقی خود استخوان و ادعا...!

۱۳۹۰/۱۱/۱۰

گاهی...

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود
گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود
گاهی دگر، تهیه به دستور می‌شود
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود
گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود…

شعر از قیصر امین پور یا فردوسی فراهانی است.

۱۳۹۰/۱۱/۰۹

مبانی نظری «امنیت ملی» - بخش اول

همچنان که پیش از این اشاره کردم، تا هنگامی که تعریفی درست از «امنیت ملی» وجود نداشته باشد، نمی‌توان به موضوع «ایران اتمی» پرداخت؛ این مقاله کوشش می‌کند مبانی نظری «امنیت ملی» را واکاوی کند و به روشن شدن مسأله‌ی امنیت کمک کند. طبیعی است با این مبانی نظری، راحت‌تر می‌توان درباره‌ی «امنیت نظام» و «امنیت ایران» و همپوشانی‌ها و جدایی‌های آنها سخن گفت.

۱۳۹۰/۱۱/۰۸

حق ارتکاب گناه

برهنه شدن گلشیفته فراهانی، به خودی خود نکته‌ای را پیش کشید؛ اینکه آیا مدافعان آزادی و دموکراسی به مقوله‌ی «حق دگراندیشی و دگرباشی» اعتقاد دارند؟ یا محدوده‌ی آزادی از نگاه آنان تا جایی است که احکام دینی و عرف‌های اخلاقی شکسته نشود؟ آشکار است که آزادی تنها آزادی سیاسی نیست. آزادی اجتماعی هم هست. آزادی فقط در مرام و مسلک سیاسی نیست. در اسلوب و سبک زندگی اجتماعی و فردی هم هست. جامعه‌ای که بر اساس آزادی بنا گردد، به صورت خودکار، حقی به نام خطا کردن و یا در معنایی وسیع‌تر «حق ناحق بودن» را به رسمیت شناخته است.

۱۳۹۰/۱۱/۰۷

درباره‌ی صورت‌بندی «ایران اتمی»

نویسنده‌ی وبلاگ ایمایان در مقاله‌ای که حدود ۱۰ روز پیش منتشر کرد، به صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» پرداخت و از وبلاگ‌نویسان خواست تا نظر خود را در مورد اسلوب طرح بحث (درستی پرسش‌ها، پاسخ‌ها و توالی و ترتیب آنها) بنویسند. من همان موقع مقاله را خواندم و در خوانش دوم، نکات خود را در حاشیه‌ی پرینت مقاله نوشتم. خوانش سوم هم در نشستی با برخی دوستان آگاه بود که آن مقاله را گروهی مطالعه کردیم و بند به بند، نقد و بررسی کردیم.

پیش‌نویس مقاله‌ی من، پنج شش روزی است که آماده است، اما دو مشکل، مانع پاکنویس کردن آنها تا امروز شده است: نخست، یک فوریت شغلی که تقریباً تمام وقت آزاد این روزهای مرا بلعیده است. دوم، وجود یک ذهنیت در بخشی از فعالان سیاسی و رسانه‌ای منتقد که برنامه‌ی هسته‌ای ایران را پروژه‌ای برای دستیابی به سلاح اتمی می‌دانند و با این مقدمه، آن را ابزار حاکمیت برای تأمین «امنیت نظام» تلقی می‌کنند. این گروه، میان «امنیت نظام» و «امنیت ایران» تفکیکی معنادار قائل شده و به دلیل مخالفت با کلیت نظام، هر عاملی را که به تقویت و امنیت آن منجر شود، مطرود دانسته و نفی می‌کنند. به گمانم بهتر است پیش از آن که به سراغ صورت‌بندی مسأله‌ی ایران اتمی برویم، موضوع «امنیت ملی» و مؤلفه‌های آن را بررسی کرده و ارتباط «امنیت نظام» و «امنیت ملی ایران» را واکاوی کنیم. روشن‌تر شدن این بحث به طرح درست موضوع «ایران اتمی» کمک بزرگی خواهد کرد.

۱۳۹۰/۱۱/۰۶

وقتی فقط «واکنش دشمن» ملاک باشد...

انسانی که رفتار سیاسی‌اش را بر اساس «واکنش دشمن» تنظیم می‌کند، به فردی «تحریک‌پذیر» و «قابل پیش‌بینی» تبدیل خواهد شد. او در انجام یک کار یا خودداری از انجام آن، به رضایت و شادمانی یا نارضایتی و ناشادی دشمن، نظر دارد. برآشفتگی دشمن، در نزد او، نشانه‌ای است که او کار «درست» را انجام داده است. و برعکس، ابراز رضایت دشمن، او را به این نتیجه می‌رساند که کاری که انجام داده، «نادرست» بوده است؛ زیرا باعث تحسین دشمن شده است. [۱]

۱۳۹۰/۱۱/۰۵

دیانت ما عین سیاست ماست و برعکس!

سید حسن مدرس: «اگر یک کسی از سر حد ایران، بدون اجازه‌ی دولت ایران، پایش را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم، او را با تیر می‌زنیم و هیچ نمی‌بینیم که کلاه پوستی سرش است یا عمامه یا شاپو. بعد که گلوله خورد، دست می‌کنم ببینم ختنه شده است یا نه. اگر ختنه شده است بر او نماز می‌کنم و او را دفن می‌نماییم و الا که هیچ.
پس هیچ فرقی نمی‌کند. دیانت ما عین سیاست ماست، سیاست ما عین دیانت ماست. ما با همه دوست‌ایم مادامی که با ما دوست باشند و متعرض ما نباشند. همان قِسم که به ما دستورالعمل داده شده است، رفتار می‌کنیم.» [۱]

آیا آنچه از درونمایه‌ی این سخنرانی، به‌ویژه درباره‌ی جمله‌ی «دیانت ما عین سیاست ماست؛ سیاست ما عین دیانت ماست.» برداشت می‌کنید، با آنچه سال‌هاست از راه رسانه‌های رسمی در تفسیر این جمله تبلیغ می‌شود، یکسان است؟

پی‌نوشت:
۱- روزنامه‌ی رسمی کشور، مذاکرات مجلس چهارم، استیضاح مستوفی، خرداد ۱۳۰۲، ص ۱۹۸.

۱۳۹۰/۱۱/۰۴

متولد بهمن ۵۷

امروز، ۳۳ سال از چهارم بهمن ۵۷، روزی که مادر مرا، در گریز از چشم مأموران حکومت نظامی اصفهان، از کوچه پس‌کوچه‌ها به بیمارستان عیسی‌ابن‌مریم رساندند، می‌گذرد. چنین روزی بود که چشم گشودم و پا بر این کره‌ی خاکی نهادم. ۳۳ سال از بهمن ۵۷ می‌گذرد؛ من درست همسن و سال انقلاب‌ام!
***
سالی که بر من گذشت، سالی غلیظ و پُرتراکم بود. پر از حادثه. لبالب از پستی و بلندی و فراز و فرود. کمتر روزی در این سال، به آرامش و بی‌خیالی و بی‌حواسی گذشت. روزهای بسیاری از این سال، ذهن و چشم من مشغول بود؛ مشغول و منتظر....

سال عجیبی بود. کسانی اندک آمدند و بسیاری رفتند. این سال، سال رفتن بود. سال کسانی که باید می‌رفتند. سال پالایش دوستی‌ها. سال تصفیه‌ی ارتباط‌ها. بیش از همه، نوشته‌های من بود که نقطه‌ی پایان می‌گذاشت بر دوستی‌ها: بیراهه‌ی جنبش سبز... قصاص اسیدپاش... تبدیل دفتر مشارکت اصفهان به مهد کودک.... حدود حوزه‌ی خصوصی.... این نوشته‌ها، دوستی‌هایی مرا «گروهی» تصفیه کرد. وبلاگ، بر سر دوستی‌های من آوار می‌شد....

۱۳۹۰/۱۱/۰۳

قرار و بی‌قراری...


جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست / طالب بی‌قرار باش تا که قرار آیدت
(مولوی)

۱۳۹۰/۱۱/۰۲

معرفی رمان «عروسک‌ساز»

«عروسک‌ساز»، روایت یک دختر شانزده‌ساله از ماجراهای زندگی خود اوست. دختر، خواننده را به هزارتوی ذهن و خیال خود می‌برد و او را به تماشاگری نگاهش به جهان پیرامون، می‌نشاند.

رمان در یک فضای شهری و در یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط مدرن می‌گذرد. پدر و مادر دختر یک سالی است که مرده‌اند و او همراه با برادر بزرگ‌ترش ساسان زندگی می‌کند. دختر در نخستین مرحله‌ی چرخه‌ی سوگ پدر و مادر یعنی "انکار" متوقف شده و هنوز مرگ والدین را باور ندارد. این ناباوری او را به ساختن عروسک‌های پدر و مادر کشانده است. پدر، درست مثل زمان حیات هر روز به سر کار می‌رود و در طول ساعات روز در خانه حضور ندارد (عروسک پدر در طول روز در کمد، پنهان می‌ماند). مادر هم همچنان حضور دارد (عروسک مادر، درست مثل روزهای حیات در هنگام غذاخوردن، پشت میز ناهار نشسته است) و هنوز مثل آن روزها به کارهای خانه می‌پردازد و در خانه و بیرون از خانه، همراه دختر است. حتی ساسان هم گاه در این بازی شرکت می‌کند: «حتی شده یکی دوباری خودش صبح مامان را برداشته و نشانده روی کابینت کنار گاز و کتری در حال جوش.». حضور عروسک مادر، آنچنان پررنگ است که در هنگام پرسه زدن پشت ویترین مغازه‌ها، نکته‌ای را در مورد ساسان یادآوری می‌کند. نکته‌ای که او پاک از یاد برده است و همین باعث تعجب دختر می‌شود.

۱۳۹۰/۱۱/۰۱

از دفتر خاطرات!

اراده‌ی همایونی ذات اقدس‌مان بر این مقرر گشت که در آفتاب زمستانی پرحرارت قریه‌ی اسپاهان دراز کشیده و به خورشید اجازت دهیم سگی را تمام کرده و اندام سیمین‌مان را نوازش نماید!

مسعود شاه برجیان!

۱۳۹۰/۱۰/۳۰

یارانه‌ها و روستائیان

«در شهرهای دورافتاده و اساساً بهتر است بگویم در تمام ایران به غیر از تهران، بخش مهمی از کارگران از روستاها تأمین می شوند. کشاورزی که کاری دائمی نیست. بنابراین کشاورز دو سه ماه روی زمین کار می‌کند و بعد باید برای ادامه‌ی کار و کسب درآمد به یک کارخانه‌ی صنعتی یا تولیدی رجوع کند. از سال گذشته که دولت به هر نفر ۴۵ هزار تومان پول می‌دهد، عملاً روستاییان دست از کار کشیده‌اند؛ حالا آنها نه کشاورزی می کنند و نه برای کار به کارخانه‌ها رجوع می‌کنند. حداکثر اگر بخواهند خیلی زحمت بکشند، یکسری کارهای ساده مانند فروش میوه در خیابان و کنار اتوبان انجام می‌دهند و پول کمی درمی‌آورند. این پول کم در کنار مبلغی که دولت می‌دهد، می‌شود تمام زندگی اینها.»

۱۳۹۰/۱۰/۲۹

اوضاع خراب فیلم «در امتداد شهر»

برای خرید به فروشگاه زنجیره‌ای رفاه رفته بودیم؛ پول اجناس را حساب کردیم و آنها را همراه صورت‌حساب نزد مسؤول کنترل نهایی بردیم. او در حالی که صورت‌حساب‌ها را با اقلام مختلف مطابقت می‌داد، درون یک قوطی مقوایی چنگ می‌زد و تعدادی برگه به مشتری‌ها می‌داد؛ بدون اینکه به برگه‌ها نگاه کند یا آنها را بشمارد!
نوبت به ما هم که رسید، در همان قوطی چنگ زد و تعدادی برگه به من داد. نگاه که کردم، دیدم بلیط‌های نیم‌بهای فیلم «در امتداد شهر» است! ده بلیط بود، هر کدام برای چهار نفر به صورت نیم‌بها!
قبلاً خبرهایی از بی‌اعتنایی تماشاگران به فیلم «پایان‌نامه» و توزیع گسترده‌ی بلیط‌های نیم‌بها و حتی رایگان این فیلم که به حوادث پس از انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۸ می‌پردازد، منتشر شده بود. اما گویا ماجرای کسادی گیشه‌های سینما، فراتر از «مخالفت سیاسی» است و دامن باقی فیلم‌ها را هم گرفته است.

۱۳۹۰/۱۰/۲۸

دو نکته درباره برهنه شدن گلشیفته فراهانی

تقریباً تمامی مباحث و واکنش‌هایی که حول و حوش انتشار عکس‌های گلشیفته فراهانی در وبلاگ‌ها و به‌خصوص در فیس‌بوک دیده می‌شود، همان‌هاست که در ماجرای برهنه شدن علیا ماجده مصری هم بود: از تنانگی و زنانگی و تملک و اختیار یک زن نسبت به بدن خود تا تفاوت عکس برهنه هنری و پورنوگرافی؛ از عدم اجازه دخالت در حوزه شخصی فردی دیگر و ممنوعیت قضاوت و داوری در مورد سایرین تا تحسین تابوشکنی و تمجید خط‌شکنی و.... اما:

۱۳۹۰/۱۰/۲۷

در روانشناسی اجتماعی برخورد فرهنگ‌ها

در روانشناسی اجتماعی برخورد فرهنگ‌ها و طبقات، چند نکته می‌توان یافت. اول، هر چه طرف انتقادکننده قوی‌تر باشد، ضربه‌ی وارده دردناک‌تر و احساس مظلومیت در طرف ضعیف بیشتر است. چنانچه در روزنامه‌ای در یک شهر کوچک ایران، مطلبی دائر بر وجود تنعم بی‌حد و حساب در شهر تهران، و حاوی اتهام اسراف و افراط در خوشگذرانی به ساکنان آن درج شود، واکنش خوانندگان احتمالی چنین مطلبی در تهران، دلسوزی همراه با مطایبه است. در مقابل، درج مطلبی در روزنامه‌ای چاپ تهران، حاوی انتقادی نه حتی به آن اندازه سنگین از مردم یک شهر کوچک، ممکن است سبب شود مردم محلی، دفتر نشریه در آن شهر را به آتش بکشند و ورود نسخه‌های آن را ممنوع کنند، چون موضوع را کاملاً شخصی می‌بینند و خود را شخصاً در معرض اهانت می‌یابند.
زمانی که در تهران مطلبی درج شد درباره‌ی حمله‌ی وحشیانه‌ی افرادی در لرستان به کوهنوردانی که از شهرهای دیگر برای سیاحت آن نواحی رفته بودند، پاسخ مقام‌های محلی، آکنده از خشم و ملامت بود.

۱۳۹۰/۱۰/۲۶

شادی و غرور «جدایی نادر از سیمین»

شادی همکاران و دوستان و آشنایان از اینکه «جدایی نادر از سیمین» برنده‌ی جایزه‌ی گلدن گلوبز شد، مرا به یاد شادی مردمان پس از بازی ایران و استرالیا انداخت. نتیجه‌ی آن بازی، ۲-۲ شد و همین نتیجه بود که منجر به حضور ایران در جام جهانی فوتبال شد. مردم به خیابان‌ها ریختند و هلهله‌کنان شادی کردند. این شادی که با رقص‌های مختلط در میادین اصلی شهر و پیش چشم نیروهای انتظامی همراه بود، دیگر تکرار نشد. شادی‌های خیابانی روزهای منتهی به انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۸ هم گرچه پررنگ و پرتراکم بود، اما درونمایه‌ای بیشتر سیاسی داشت تا اجتماعی. وانگهی از رقص و شادی، آن‌گونه که در آن حضور فوتبالی دیده شد، به‌ندرت خبری بود.

۱۳۹۰/۱۰/۲۵

کودکی

پابه‌پای کودکی‌هایم بیا
کفش‌هایت را به‌پا کن تابه‌تا

قاه‌قاه خنده‌ات را ساز کن
باز هم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

۱۳۹۰/۱۰/۲۴

درب خانه‌ی «سردار حسین علایی»




اینجا خانه‌ی «سردار حسین علایی» است. تصاویری آشنا؛ باقی تصاویر هم آشنایند. کمی که به عقب بازگردیم، درب ورودی مجتمع محل سکونت «مهدی کروبی» را به یاد می‌آوریم که به همین صورت، شعارنویسی شده است. اندکی عقب‌تر، شعارنویسی در دفتر آیت‌الله صانعی در قم؛ با انبوهی از قرآن‌ها و کتب ادعیه که در هجوم حمله‌کنندگان بر زمین ریخته شده‌اند. با درب‌های چوبی شکسته و پنکه‌ی سقفی کنده‌شده و بر کف زمین ولوشده....

و اگر همچنان بازگردیم، یکی از ماندگارترین تصاویر این سال‌ها زنده می‌شود. دفتر آیت‌الله منتظری در قم؛ با انواع و اقسام شعارهای اسپری‌شده بر در و دیوار و دست‌خط‌هایی که عجله و غیظ و خشم در آنها موج می‌زند؛ با تصاویری از ویرانگری وسایل دفتر و حسینیه؛ نشانه‌ای دیگر از هجمه‌ی بی‌امان یورشگران.

همزمان، تصویر اتوبوسی هم سر بر می‌کشد. اتوبوس جهانگردان آمریکایی؛ جلوی هتل استقلال تهران؛ با جای چند گلوله بر شیشه‌های اتوبوس و شعار بزرگ «مرگ بر آمریکا» بر بدنه‌ی آن؛ یادماندنی از اولین سال‌های نخستین دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی.

پی‌نوشت:
نشانی اول، نشانی دوم، نشانی سوم.

۱۳۹۰/۱۰/۲۳

زبان در کام و قلم در نیام

عیب بزرگ اکثریت مطلق تحلیل‌هایی که درباره‌ی ترور دانشمندان هسته‌ای ایران منتشر می‌شود، نادیده گرفتن این نکته‌ی کلیدی است که افرادی که تا کنون در اثر این ترورها جان باخته‌اند، نه «دانشمند» بوده‌اند، نه «دانشمند هسته‌ای»....

۱۳۹۰/۱۰/۲۲

حسرت یک صبح برفی

دلم می‌خواهد برگردم به هفت سال پیش؛ به آن صبح زمستانی که تهران، سپیدپوش از خواب برخاست. برف‌های خفته بر شاخه‌های درختان و انباشته در کوچه و خیابان، زیر نور خورشید می‌درخشیدند و به رهگذران لبخند می‌زدند. آسمان، آبی و پاک و تمیز بود؛ بدون حتی یک لکه ابر. خورشید، پرنور و باحرارت می‌تابید. هوا باطراوات و پرنشاط بود. همه چیز، رنگ زندگی داشت، بوی زندگی می‌داد.

هوا را با تمام قدرت به درون ریه‌ها کشیدم و از تازگی آن سرمست شدم. پیپم را روشن کردم. یقه‌ی اورکتم را بالا دادم. دستانم را در گرمای جیب‌هایم فرو بردم و راهم را از میان برف‌های توده‌شده در پیاده‌رو گشودم. همه‌چیز تازه و زنده بود؛ سفید... پاک... بی‌هیچ آلودگی. زندگی لبخند می‌زد؛ ریز و آرام و باشیطنت. احساس گرما و لذت و خوشی و بی‌دردی مطلق در وجودم می‌دوید. سرشار از زندگی شده بودم. ثانیه به ثانیه‌ی آن لحظات در ذهنم حک شد.

مدت‌هاست هوا سرد شده است. زمستان هم آمده است. اما نه خبری از آن برف‌ریزان شبانگاهی هست و نه نورباران صبحگاهی. نه از آن مرد بی‌خیال و سرخوش و راحت و بی‌دغدغه نشانی هست و نه.... آن صحنه‌ی زنده‌ی "زندگی" مدام در ذهنم مرور می‌شود و مرا در حسرتی لذت‌بار غرق می‌کند. چیزهایی در این میان، گم شده است....

۱۳۹۰/۱۰/۲۱

مستانه، مستانه....

هنوز هم ترانه‌ی «مستانه، مستانه...» مرا از خود بی‌خود می‌کند؛ هنوز....

۱۳۹۰/۱۰/۲۰

تو

هر که به من می‌رسد، بوی قفس می‌دهد
جز تو که پر می‌دهی، تا بپرانی مرا

۱۳۹۰/۱۰/۱۹

در تاکسی شنیده شد...

+ من اصلاً نمی‌تونم با فاحشه بخوابم.
- چرا؟
+ دلم می‌خواد با کسی بخوابم که نسبت بهش احساس داشته باشم.
- خب...؟
+ زهر مار... نمی‌شه دیگه...!
- تو دلت نمی‌خواد توالتی که می‌ری تمیز باشه و شیک و مرتب؟
+ خب معلومه!
- تا حالا شده بیرون شهر، بین راه، تو جاده یا بیابون، تنگت گرفته باشه؟
+ خب چرا...!
- چیکار کردی اون موقع؟ گشتی یه توالت تمیز و شیک پیدا کردی؟ یا به اولین توالت عمومیِ حتی کثیف و افتضاح و گند و بدبو هم که رسیدی، رضایت دادی و کارت رو کردی؟
+ خب تو اون شرایط اضطراری، فقط توالت بودن اون توالت برام مهم بوده! تمیزی و این‌ها دیگه اصلاً برام مطرح نبوده.
ـ فاحشه هم حکم همون توالت عمومی بین‌راهی رو داره که گاهی مجبور می‌شی تو شرایط اضطراری بری سراغش... هر چند چندشت بشه و حالت رو هم به‌هم بزنه...!

۱۳۹۰/۱۰/۱۸

دربارهٔ «جدایی نادر از سیمین»

فیلم «جدایی نادر از سیمین» همچنان تحسین منتقدین را برمی‌انگیزد و جوایز معتبر بین‌المللی را درو می‌کند. ماجرا به اختلاف نادر و سیمین بر سر مهاجرت به خارج از کشور برمی‌گردد. نادر به دلیل احساس مسؤولیت در مقابل پدر پیر خود، از مهاجرت منصرف شده است. سیمین، درخواست طلاق می‌کند تا او را زیر فشار بگذارد. دادخواست او از سوی دادگاه رد می‌شود. او نیز منزل را ترک می‌کند و به خانه‌ی مادری می‌رود تا مگر نادر را با خود همراه کند. نادر می‌ماند و دختر ۱۱ ساله‌اش ترمه و پدری که آلزایمر دارد و نیازمند مراقبت است. سیمین به ترمه اطمینان داده است که این قهر، موقتی است و او برخواهد گشت. راضیه، زنی که سیمین در آخرین روزهای حضورش، برای پرستاری از پدرشوهرش پیدا کرده، باردار است و بدون اطلاع شوهر، مسؤولیت مراقبت از پیرمرد را پذیرفته است.

۱۳۹۰/۱۰/۱۷

زمین دلم نشست کرد...

چند روز پیش اتفاق افتاد؛ بدون مقدمه و ناگهانی؛ طوری که خودم هم غافلگیر شدم؛ هاج و واج ماندم که چرا این‌گونه شد....
نشسته بودم پشت میزم و کارهایم را انجام می‌دادم. یکباره احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت؛ چیزی شکست؛ حفره‌ای باز شد، بی‌مقدمه و ناگهانی؛ درست مثل وقتی که بی‌خیال، تمام وزن هیکلت را روی دستی که به دیوار تکیه داده‌ای، انداخته باشی. ناگهان دیوار زیر دستت خالی شود و حفره‌ای عمیق و تاریک پدید آید. تعادلت به هم بخورد و تو با صورت به درون حفره پرتاب شوی.

انگار نگاهم ناگهان روی مچ دستم خیره ماند و... پس ساعتم کو...؟ گم شد...؟ ای وای، ساعتم نیست.... در یک آن حس کردم حفره‌ای در دلم باز شد؛ فهمیدم چیزی گم شده است؛ جایش خالی است؛ و من تازه الان متوجه نبودنش شده‌ام. غمی سنگین به دلم نشست. سنگین. لبخند روی لبانم ماسید. مچاله شدم و در خودم فرو ریختم. به‌سان اتاق کاهگلی قدیمی‌ای که ناگهان زمینش دهان بگشاید و فرو بریزد و دیوارها و سقف را هم به درون خود بکشد.

زمین دلم نشست کرد؛ فرو ریخت؛ حفره‌ای پدید آمد و من و شادی‌هایم را به درون خود کشید. چند روزی گذشته و من هنوز نمی‌دانم چه چیز نیست، چه چیز گم شده است، چه چیز این زمین به‌ظاهر سفت را چنان نمور ساخت که بی‌تلنگری فرو بریزد....