۱۳۸۳/۰۴/۰۹

ز تند باد حوادث تو راز آينه آموز

تنها يك هفته از اعلام قيام مسلحانه سازمان مجاهدين خلق ( منافقين ) كه آنروزها سخت با نظام و هسته‌هاي مسلح حامي آن كه طيفي وسيع از نيروهاي بسيجي و سپاهي تا حزب الله و حزب جمهوري اسلامي و سازمان نيمه سياسي-نيمه نظامي مجاهدين انقلاب آنروز را شامل مي‌شد مي‌گذشت كه دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي در سرچشمه تهران منفجر شد و دكتر بهشتي و تعدادي از نيروهاي انقلابي حامي نظام و آيت الله خميني جان باختند . نه اعتراف هاشمي رفسنجاني كه تعداد كشتگان در اين روز را نه 72 تن ( به تعداد شهداي روز عاشورا ) كه بسيار بيش از آن معرفي مي كرد و اعلام عدد 72 تن را تنها براي تشابه سازي با حادثه عاشورا و تحريك احساسات ملت مذهبي اما ساده دل ايران مي‌دانست و نه اما و اگرهائي كه پيرامون شخصيت دكتر آيت از كشته شدگان در هفت تير كه هنوز بسياري او را كه از بازماندگان حزب زحمتكشان بود فردي نفوذي مي دانند باعث نشد تا 7 تيرماه نماد خونين ديگري براي حفظ نظام موجود نباشد چه به خون غلتيدن آن تعداد از مقامات بلند پايه به طريقي كه دوست و دشمن آن را تروريستي مي خوانند بهترين سند براي برپائي چتر مظلوم نمائي است . نمايندگان نظام نيز در تمامي سالهاي پس از آن به استناد همين حادثه همواره خود را قرباني تروريسم قلمداد مي نمودند . حادثه آنقدر دهشتناك بود كه پس از نزديك به ربع قرن هنوز سازمان مجاهدين خلق حاضر به پذيرش مسووليت خويش در اين واقعه نيست ؛

خون هاي ريخته شده در سرچشمه تهران اما تنها به واكسينه كردن نظام در برابر دست‌اندازي‌هاي مخالفان نيانجاميد چه بهترين بهانه براي سركوب نيروهاي مخالف فراهم گشته بود . گشت هاي موتور سوار حزب الله در آن روزها به خيابانها مي‌ريختند و اعضاي مجاهدين خلق را شكار مي‌كردند ، پس از مجاهدين خلق نوبت به ديگر نيروها رسيد . گام به گام جبهه انقلاب تقسيم مي شد درست همانند سلولي كه تكثير مي شود اما اين بار فرايند از نوع تكثير نبود سلول به دو نيمه تقسيم مي شد ، نيمه‌ي ديگر خويش را مي‌بلعيد و بار ديگر كوچك و وامانده به دو نيمه مي شد و بار دگر نوبت بلعيدن نيمه‌ي دگر مي‌رسيد …..

در تمام سالهاي پس از وقايع سال 60 نگاه‌هاي حافظان حكومت ، مردمان را متهماني مي‌ديد كه توطئه ذهن خويش عليه نظام و اسلام را در پناه چهره به ظاهر بيگناه خود مخفي مي‌سازند . جواناني بيگناه از يافتن كار و جستجوي شغل دلخواه خويش واماندند چرا كه آشنائي كه به رسم تقدير نسبتي با آنان داشت به گروهي گرويده بود و چندي به دنبال پرچم و راهشان راه پيموده بود و تاوان گناه كرده آنان را ذهن از همه جا بي‌خبر آينده سازاني مي‌داد كه آمده بودند با عشق ميهن خويش را و خاك اجدادي را سرافراز سازند .

تصفيه خونين سالهاي نخستين انقلاب دامان بسياري را گرفت ،‌ تيغ تيز جوانان انقلابي زخم خورده از رژيم پيشين كه در ذهن خويش هر لحظه به انتظار وقوع توطئه‌اي نشسته بودند و دل در گرو سنت‌گرايان مذهبي ‌داشتند كه در تمامي سالهاي مشقت و مبارزه بار هدايت جوانان به سوي رودرروئي با رژيم شاه را بر دوش كشيده بودند ، از دريدن دامان گنه آلود افكار و نحله‌هاي انديشه‌اي كه پليدشان مي‌پنداشت به خودي‌هاي درون ساخت قدرت رسيد ، آنهنگام بود كه محمد سلامتي از ميان نيروهاي به چپ غلتيده انقلابي كه خويش را خط امامي مي‌خواندند به كمونيسم متهم شد همچنان كه پيش از او بهزاد نبوي به خاطر توزيع كوپن و جيره‌بندي مايحتاج اوليه مردم عنوان نوظهور كوپونيست را تحمل كرده بود . آيت الله خميني اما نيك دريافته بود كه اين تقسيم سلولي سرانجام به سمت عدم ميل خواهد كرد كه به عتابي تهمت زنندگان را كه از اتفاق در شوراي نگهبان خانه داشتند از خود آزرد تا ديگر جبهه انقلاب به دو شقه كه جز به نابودي يكي راه ديگري گشوده نشود ، تقسيم نگردد . مجمع روحانيون مبارز نيز در همين حال و هوا بود كه اجازه يافت عرض اندامي كند و اختلاف درون ساختار حزب روحانيت را آشكار سازد چه اگر در زماني ديگر سوداي استقلال در سرشان افتاده بود محكوم به نابودي بودند كه اين صداي والادست است كه مي‌ماند !

چرخ گردون اما به كام خط امامي‌ها نگشت ، از بد حادثه رهبر اسطوره‌اي ايران معاصر درگذشت و كشتيبان را سياستي دگر آمد . چنين بود كه جناح چپ يك به يك پست‌‌ها را واگذاشت تا در انزواي خويش به بازخواني پرونده‌اي بنشيند كه چندان كه انقلابي و آتش‌سوز مي‌نمود تدبير و مصلحت مُلك را در خاطره خويش نداشت . از ميان اين عزلت تاريخي روشنفكراني برخاستند كه اگر چه همچنان خويش را پايبند نظام و قانون اساسي و راه رهبر كاريزماتيك خود مي‌دانستند اما نيم بند و افتان و خيزان به اصلاح و دموكراسي پايبند شدند و نمايندگي خرده بورژوازي پراكنده‌اي را مي‌جستند كه بي‌رشد آن برافراشته شدن پرچم دموكراسي و نگه‌داشتن عمود خيمه‌ مردم‌سالاري ناممكن بود ، روحانيون اين قوم جز اندكي اما پوستي انداختند بي‌آنكه اندرون خويش را به آب عبرت از تندروي‌هاي پيشين پاكيزه سازند .

مترسك « منافقي » از آن زمان بر سر مزارع بسياري برافراشته شد . افق خونيني كه بلاهت مسعود رجوي و همفكرانش در اعلام قيام مسلحانه و درگيري خونين با نظام گشود زشتي شليك گلوله و ترور و اعدام را در ذهن و روان ايرانيان دگرگون ساخت . ديگر نه كسي از چهره سوخته و به خون خفته هموطن خويش در عجب شد و نه از سرافكندگي جسد بي‌جان بر سر چوبه دار . مجاهدين خلق براي هميشه بهانه‌اي شدند كه آب توبه « مرگ » بر سر دگرانديشان ريخته شود . خشونت فرزند خشونت است . مجاهدين خلق خشونت را در زشت‌ترين اشكالش بنيان نهادند تا فرزنداني به مراتب زشت‌تر راه پدر را پي‌بگيرند ، راهي كه پاكترين و شريف‌ترين فرزندان ملت ايران در آن نابود گشتند . لكه‌هاي خون شهيدان 7 تير هنوز بر سنگفرش‌هاي كوي دانشگاه تهران گرم و تازه است . هميشه‌اي بهانه‌اي براي سركوب هست چرا كه هر كس ممكن است روزي اسلحه به دست گيرد يا اسلحه به دست ديگري دهد . اين راه جائي بايد به بن بست منتهي شود . بن بستي كه خود گشودن راهي نوين به سوي تحمل ديگران در خانه مشترك است .

۱۳۸۳/۰۴/۰۴

دم فرو بنديد يا به عشق نان يا ز ترس جان !!!

اگر نه به جستجوي خبري تازه از اين ديار بلاخيز كه در انديشه تفاوت‌ سمت و سوي عتاب قلمها در اين روزها با اندكي پيش از برگزاري مراسم اول اسفند گذري كوتاه به سايت‌هاي خبري و روزنامه‌هاي داخلي بيافكنيم حقيقت تلخي در برابرمان رخ برمي‌كشد كه سخت دل را آزار مي‌دهد . سكوت ممتدي كه صداي سفير دلخراشش گوش را آزار مي‌دهد و ذهن را آشفته مي‌سازد و اين پرسش را بر لبان جاري مي‌سازد كه چه شد كه بدين جا رسيديم ؟

هر كس اما سودائي در ذهن خويش دارد و آرماني و از پنجره گشوده ذهن خويش دنيا را مي‌بيند و سعي در تغيير آن دارد چه بازار تهمت نيز در اين وانفسا سخت گرم است و در يك سو فرياد برائت از تندروي بلند است و در ديگر سو فغان از خيانت به راي ميليوني مردم و در سوئي ديگر ……. بيش از اين حديث مكرر است و خراشنده پرده نازك آرامش ذهن .

اگر غواص انديشه را به يافتن گوهر حقيقت در مرداب سياست ايران رهنمون شويم و عزم استوار سازيم كه از ميان لجن‌هاي تهمت و فزون‌طلبي ، روي نازيباي گوهر در هم شكسته دل خويش را بي هيچ پرده‌اي و حجابي ببينيم و به كار درمانش شويم اولين چيز كه رقص كنان صورت كريه و زشتش را جلوه‌ چشم‌هاي تاكنون زيبا ديده ما مي‌كند جهلي است مركب كه دامان ما را مدتهاست در چنگال خويش دارد . جهلي به سرشت ماهيت سياستمداران و سياست‌ورزان سرزمين‌مان و جهلي فزونتر به آرمان و غايت‌مان ؛ چه ايراني را هنر تنها آن است كه آنچه ديگري خواهد او نخواهد و بالعكس ، و چنين خود را آرمان طلب ببيند و مبارزي بخواند براي آزادي و نجات وطن ؛ هر چه والادستان گفتند به يكباره به طعن گيرد و نيشخند زند و بر هوش به ظاهر خطاناپذير و صدالبته عبرت ناآموز خود سخت دل بندد كه گوئي رستم دستان عرصه انديشه است كه جولان مي‌دهد . هم او اگر به وعده‌اي فريب روي بزك شده همانان را خورد كه تا ديروز به چوب انتقاد مي‌راندشان ، چنان شيفته و واله در زير علمشان سينه چاك مي‌كند كه انسان را انگشت به دهان مي‌كند از اين همه انعطاف‌پذيري فكري .

به لحظه‌اي سياست‌باز فريبكار را به مقام قهرماني مي‌نشاند و چنان گريه‌اي از پس خيانتش به آسمان بلند مي‌شود كه هر چه عبرت‌ناآموزي از تاريخ و روزگار است در آن شسته مي‌شود !!! آرمانش در نفي ديگران معنا مي‌شود و فراموش‌كاري ذهن تنبلش در گريه‌هاي بي‌امان وبغض‌هاي فروخفته‌اش در پس هر شكست سياسي .

ايراني اما جز اين نسبت خويش را با آرمان خويش نيز در تاريك‌خانه ذهن فراموش كرده است پس به عشق نان يا ز ترس جان تمام آرمان خويش وامي‌گذارد و درمي‌گذرد از تمامي آنچه ظلم مي‌خواندش و استبداد . اما چه سود ؟ راه را بايد از چاه بازشناخت ، اگر بدين اميد نشسته‌ايم تا قهرماني دگر ظهور كند سخت به خطاايم . چه نه ماهيت و افسون قدرت در طي اعصار تغييري كرده است و نه ماهيت اهل سياست ؛ تنها آگاهي تاريخي قوم اندكي فزون شده كه آنهم به غمزه مژه پر و پيچ و تاب سياستمدار ماهري از صفحه ذهن پاك مي‌شود . سكوت نيز مرهم درد ما نيست كه خصم ايران و ايرانيان نيز همين مي‌خواهد : « اگر مي‌خواهي به ايران حكومت كني مردم را در جهل و گرسنگي نگه دار » راست گفت شاه قاجار در وصيت به فرزند خويش ؛ حال با خويش خلوت كنيد و جايگاه آرمان و وطن و سرنوشت خويش را در خود بجوئيد . چقدر بابت آن مي‌پردازيد ؟ آنقدر هست كه سوداي نام و نان و جان را وانهيد و به سوي مسلخ برويد ؟ مگر مسلخ فقط همان طناب پيچيده در آن چوب زمخت هراس‌انگيز است كه چوبه دارش مي‌خوانند ؟ مسلخ رها كردن خود است از هر آنچه بدان دل بسته‌اي و رفاه خويش در آن مي‌جوئي .

نه ، همان بهتر كه سكوت پيشه كني ، پاسخت برايم روشن است ، مي‌خواهي زندگي كني ، مگر يك نفر چندين بار قدم مباركش را به اين ديار خاكي مي‌گذارد ؟! اگر سوداي به مسلخ بردن نام و نان و جان را نداريد که مي دانم نداريد پس در فراق انقلاب و معجزتي که يک شبه ايران را گلستان کند مباشيد و بي تابي را به کناري نهيد . صبر پيشه سازيد و گام به گام و با احتياط به سوي شاهد مقصود رهسپار شويد . دمي نيز با خويش خلوت كنيد و داشته و نداشته خويش را در ترازو نهيد آنگاه فرياد شكوه و شكايت از روزگار بلند كنيد تا هرگز شرمنده وجدان خويش نباشيد !!!

۱۳۸۳/۰۳/۲۹

شريعتي ، شورشي مستمر

در سرزميني كه هر روزش آبستن زايشي دگر است ظهور و سقوط اسطوره‌ها حكايتي كهن است . براي ملتي كه از فرط تنبلي و فربهي هميشه در پي انداختن وظيفه خويش بر گردن ديگران بوده است نه قهرمان‌پروري مضمون غريبي است و نه قهرمان كُشي ؛
شريعتي در ميان نسلي كه با او زيسته‌اند به هيچ عشوه و نازي قابل چشم‌پوشي نيست چه بذر تحولي كه او در بنيان‌هاي فكري نسل نو ايران زمين كاشت هنوز از پس سالها ميوه‌هاي خويش به جامعه ايراني عرضه مي‌كند . ميوه‌هاي كه نه شبيه يكديگرند و نه از جنس يكديگر . همين است كه شريعتي محل مناقشه مي‌شود و مدافعان و مخالفانش چنان جبهه‌اي آشفته‌اي مي‌سازند كه گوئي از شريعتي گفتن و بر او تاختن تمامي مرزها را براي اندك زماني فرو مي‌ريزد و گرد و غبار ترديدي به پا مي‌كند كه جائي براي عقل خودبنياد دنياي مدرن باقي نمي‌گذارد .
شريعتي را به هزاران صفت مي‌توان تصوير كرد . در اندرون شريعتي اما عنصري نهفته است غريب كه كمتر انساني را بهره‌اي از آن است : « گستاخي شورش و جسارت پرسش » . شريعتي در تمامي سالهاي زندگي كوتاه خويش در پي پرسش بود ، نه هيچگاه عقايد خويش را حق مطلق دانست و نه آرام نشست به اين اميد واهي كه « سرانجام » ، حقيقت را يافته است . روزي در ايام جواني روحانيت را از كنه و بن نابود شده مي‌ساخت اما به گذر زمان پالايش روحانيت را خواستار شد و بطلان عوام‌ زدگي روحانيت كه آخونديسمش مي‌ناميد .
شاگردان شريعتي نيز اگر چه هر يك در خلوت تاريك شريعتي ، اندامي از فيل عظيم‌الجثه فكر او را لمس كردند و آن را « شريعتي تمام » خواندند ، همگي اما شورشي بودن را از پدر فكري خويش به ارث بردند . گروهي به مبارزه مسلحانه درغلطيدند و با نظامي نبرد آغاز كردند كه گروهي ديگر از شاگردان شريعتي بنا كرده بودند ، همين گروه اما همچنان به تغيير بنيادهاي فكري خويش – هر چند به خطائي بزرگتر از خطاي پيشين – افتخار كرد و نامش انقلاب ايدئولوژيك نهاد . گروهي در سعي ميان اسلام ايدئولوژيك و اسلام سكولار گرفتار شدند و جسارت ذاتي پدر نهايتا آنها را سكولارهاي اسلامي لقب داد كه گفته و ناگفته از كرده خويش در همراهي براي برپائي نظامي ايدئولوژيك ابراز ندامت مي‌كردند . اين گروه اما شورش را از فكر آغاز كرد و به همانجا ختم كرد . نه فراتر رفت و نه فروتر ، چه از معلم خويش شنيده بود كه انقلاب پيش از آگاهي فاجعه است و ندامت‌نامه وجدان خويش را در برابر چشمانش مي‌ديد به گاه شورآفريني‌هاي بهمن 57 . گروهي ديگر شورش را از شريعتي آموخت و سرانجام عليه شريعتي شوريد به اين اميد كه اين شورش آب توبه‌اي شود بر سر انقلابيون مغبون رانده شده از درب‌خانه نظام برآمده از انقلاب .
شريعتي را مي‌توانيم معلم بخوانيم به هزار و يك صفت اما هيچ يك به پاي درس او در گستاخ بودن براي بيشتر دانستن و شك كردن هر لحظه در شك‌هائي كه پشت نقاب يقين ، خويش را پنهان ساخته‌اند نمي‌رسد چه او يك شورشي مستمر است براي هر آنچه تكليفش را يكسره كرده‌ايم و به يقين‌شان رسانده‌ايم . گستاخي شورش و جسارت پرسش را از شريعتي بايد آموخت ، معلم شهيد انقلاب فكري .

۱۳۸۳/۰۳/۲۵

در مدح خدايگان فيلترينگ

چون سنت شب‌هاي خلوت به ياد دنياي مجازي خويش افتادم و قلبهاي تپنده ناديده كه مونس لحظه‌هاي خلوت قلمي هستند كه از مال دنيا جز دلي پاك و سوداي ذهني كوشا هيچ ندارد و نخواهد و نجويد كه همان بس است مرا به اين زمان و دنياي دگر ؛ به ناگاه دست خويش را لغزان و رقص‌كنان بر صفحه كيبورد ديدم و شوري كه پديد آمده و شوقي كه از پي آن بر افق قلبم طلوع كرده بود كه شايد اثر عزيزي ديگر بر صفحه دل‌نوشته‌هايم تسلاي دل پر آشوبم باشد و ذهن پراكنده‌ام كه ناگاه تمام اين شور عاشقانه و شوق كودكانه به ديدن پيامي نه چندان دل‌نشين به ياسي مبدل گشت و سقف دلم بود كه در چشم گشودني پاره پاره بر زمين ريخت و چشماني كه تعجب خويش را نه تنها پنهان نمي‌ساختند كه بهت زده و حيران راه چاره مي‌جستند : « مشترك گرامي ، دسترسي شما به اين سايت مقدور نمي‌باشد » . پيام آشنا بود كه هر گاه در سر سوداي يافتن خبري از آن سوي تبليغات رسمي سر بر‌مي‌آورد و چشمانم را بر صفحه جادوئي اين پيوند دهنده تمام انسانها بدان سو مي‌كشاند چنين پيغام صدالبته ظفرنموني را با زهرخندي ناديده در پشتش ديده بودم ، چندان كه عادت كرده‌ايم به ناديدن و نشنيدن و زبان در كام فروخفتن و لب فروبستن كه سنت اين ملك پر از جوانه بي‌باغبان را ديري است كه نيك مي‌شناسيم .

در جوش و خروش بودم و به مرور مقالات و دل‌نوشته‌هاي اخير خويش در ذهن مشغول ، كه كدامين گناه مرا محكوم دادگاه البته عادل تقدير زميني كرده است كه ندائي آهنگين مرا به خويش آورد . نواي دوستي بود به معجزه « دورگو » كه مرا نويد پروكسي داد و در دم امتحاني بود و جست و خيزي مستانه بي‌هيچ حجابي و پرده‌اي و روي در نقش صورت‌بند پنهان ساختني البته در دل و ذهن كه اين جسم خسته را نشايد چنين ميانه ميدان بلا به رقص آوردن .

به خويش آمدم كه چاره چيست ؟ بايد تن سپرد به تقدير خدايگان و خدائي‌پيشگان يا كه شايد … ؟ معجزتي مي‌نمود كه چنين رايگان و آسان نماي وبلاگ بلاگ اسپاتي خويش بر صفحه دل مي‌ديدم به مدد پروكسي و نقش شدن پرچم كشور صد البته استكباري آمريكا به جاي پرچم كشور صد البته اسلامي ايران در فهرست بازديدكنندگان سايت ، خويش را ملامت كردم از فرار از هويت خويش كه نقش كه را به جاي كه بايد زد تا كه به مقصود رسي ……

سيد خوابگرد نيك گفته است كه قانون جديد تنها صد تني را به تيغ خويش گرفتار خواهد ساخت و دايره صد البته قدسي و نوراني اين قانون دامان گنه‌آلود آنان را خواهد گرفت كه گستاخي از حد گذرانده و به نام حقيقي خويش كه ناگفته پيداست ارزشي ندارد به رقص البته استغفار خيز قلم همت گماشته‌اند خصوصا آنكه به گنه ناشستني انتقاد و اصلاح خواهي نيز آلوده گشته‌اند بي‌هيچ امائي و شايدي و اگري . پس بر خدايگان است كه دستان و اذهان اين درندگان حريم اقتدار را به آب توبه زمزم محبس كه كرور كرور گمراه ، هدايت كرده و به راه بازآورده ، به راستين راه خويش بخوانند و بيت‌المال مسلمين را بيش از اين هزينه تحميل نكند كه هفت ميليارد براي هدايت مشتي گمراه وطن گريز در اين ديار دشمن خيز بسي ناكافي است . مي‌مانيم تا بينيم سرانگشتان خدايگان ما را مهمان بلاگ اسپات خواهد نوشت يا به سايتي نو بايد اسباب كشي نمود كه هنوز خستگي اسباب كشي قبلي از پرشين بلاگ صدالبته پرسرعت و پر از امكانات و قابل اطمينان همچنان دل را آزار مي‌دهد و ذهن را عذاب ؛

پي نوشت : چنان كه مرام اين قلم است سر انگشت خامه را تنها به گاه سماع قلم به رقص مي‌خوانم حال چه سماعي سياسي باشد يا اجتماعي ، چه دل‌نوشته‌اي باشد شعرگونه از حكايت‌هاي اين دل بي تاب . اگر چندي است كه سياه مشق‌هايم كمتر چشمان مشتاق و زيباي شما را نوازش مي‌دهد دليل بر گرفتاري شخصي است و پرهيز نگارنده از تكرار سخنان تكراري ديگران كه اگر ساز دل نواي ناشنيده و نو كوك نكند همان به كه در غبار عزلت به محاسبه خويش و صد البته ذكر استغفار مشغول باشد .

۱۳۸۳/۰۳/۲۱

سکوتم از رضايت نيست

سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
چنان عادت شده است امروز
نگاهم را پيامي نيست
نگاهم سرد و خاموش است
سلامم را جوابي نيست
چنين سرماي گرماسوز
برايم آشنائي نيست
سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
زبانم را بياني نيست
بيانم را کلامي نيست
کلامم را نوائي نيست
نوايم در نگاهم بود
نگاهم ، سردي ديروز
نگاهم ، وعده فردا
نگاهم ، حال پر آشوب
نگاهم ، روح پر عصيان
نگاهم ، آخرين پيغام
نگاهم ، شرم بي پاسخ
نگاهم ، گرمي دستت
نگاهم ، سرخي جامت
نگاهم ، شور رفتن بود
چنين عاشق شدن ، امروز
مرا ياد و مرا جان بود
نگاهم را پيامي نيست
سلامم را جوابي نيست
سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
.........
.........
.........

۱۳۸۳/۰۳/۱۷

ديرزماني است كه در خود فروشكسته‌ام

به خود آمدم ، در پس زايش صدها طلوع خويش را گم كرده‌ام ، جائي در آنسوي تاريخ ، آنجا با خويش وداع گفته‌ام ، گوشه‌اي دورتر از عمق بي‌نهايت آينه‌هاي به هم خيره شده ؛

- ديگر نخواهم انديشيد .
- مگر مي‌شود ؟ مگر پرواز خيال در آسمان رويا را پاياني است ؟
- ديگر از رويا متنفرم ، سقف اين آسمان را مي‌بيني ؟
- باز هم به خطائي . در پس آن ابر ، دگر بار عمق آسمان است . آن ستاره نه به سقف آسمان آويزان كه در عمق آن در پرواز است . بودن را به خاطر بسپار و ماندن را .
- به چه مي‌انديشم ؟
- نمي‌دانم .
- از پس ابرهاي ترديد آسمان آبي قلبت را نظاره كن .
- نمي‌توانم .
- بخواه ، مي‌تواني . اين شعار تو بود . به جاي درخشندگي آينه خويش را بنگر .
- و با احساس چه كنم ؟
- فراموشش مكن .
- و با عقل ؟
- به يادش بسپار .
- و با دل …… آه
- به درياي عشق روانه‌اش كن تا در آغوش ساحل وصال دمي‌ بياسايد .
- بگذار تا بروم ، خسته‌ام ، به گدائي نسيم مي‌روم براي اين كوره سوزان .
- من هم مي‌آيم .
- بيا كه تو وجود در هم شكسته‌ام را هرگز ترك نخواهم كرد .

۱۳۸۳/۰۳/۱۶

براي معشوق نداشته ام …

داستان از كجا شروع شد ، نمي‌دانم . همين قدر به ياد مي‌آورم دير زماني است كه قلبم را دروازه‌هائي عظيم و فولادي بسته‌اند آنچنان كه اين كبوتر بخت برگشته محبوس در قلب منِ سرگردان ، ديرزماني است با تن نحيف خويش به اين درهاي قدبرافراشته فولادي مي‌كوبد ديگر ناي پرواز كه نه ، قدرت راه رفتن و دانه برچيدن هم ندارد . لاي در را كه گشودم تا مطمئن شوم از پس سال‌ها هنوز قلبم خالي است ، خالي از عشق ، خالي از شور ، خالي از …… نمي‌دانم خالي از هر آنچه نگاهي آتش به جاني افكند ، كبوتر كه نيمه‌ جانش را بر روي سنگفرش قلبم پهن كرده بود نگاه پر از التماسش را به چشمانم دوخت ، اشكي از چشم‌هاي كوچكش بيرون خزيد و نجوا كرد : تا كي ؟
سرم را پائين انداختم . كاش راز اين تنهائي را مي‌دانستي ؛ كاش راز اين درهاي عظيم پولادين را برايت گفته بودم ؛ كاش مي‌دانستي هيچ مرغي را به خون آغشته نساخته‌ام الا تو را كه مرغ عشقي ؛ نه از آن مرغان عشق كه دمي بي‌يار نمي‌توانند آواز بودن سر دهند ، تو پيام آور عشقي و جرمت سنگين‌تر .
خسته‌ام كرده‌اي در اين سالها ، يا خويش را هلاك كن يا ……… نترس ، من ديرزماني است هلاك شده‌ام . چهره‌ام را بنگر ، خطوطش را ببين ،‌دريغ است كه زنده‌ام بپنداري . مرا دفن كن و خويش را آزاد . برو ، پرواز كن ، روي دست در هم فشرده آن دو بنشين و بخوان ، از من برايشان بگو و ظلم‌هايم ، نه از من نگو ،‌بگذار حديث من در همين قلب تاريك و غبار گرفته نهفته بماند .
يادت هست چند روز پيش را ، لاي در گشوده شد ،‌ پيام عشقي آمده بود و تو آنچنان لبريز از شوق خود را به درب كوبيدي كه …… يادت هست ؟ اما حكايت اين دل را مگر پاياني است . آفتاب هنوز دامن از دنيا برنچيده بود كه سفير عشق سرافكنده از بسته شدن اين درب‌ها بازمي‌گشت .
باز هم ميل رفتن داري ؟ بمان و بميران . همدم آخرين دم‌هاي من باش تا آن راز را برايت بگويم . بمان ديگر تو مرا تنها ………