۱۳۸۳/۰۷/۰۴

رفقا ! پُك محكم‌تري بزنيم

اينها گوشه‌اي از دغدغه‌هاي يار نازنين و دوست عزيزم مهدي فولادگر است . امروز او مهمان اين خانه است
رفقا ! سيگارهايتان را روشن كنيد ؛ مي خواهيم پُكي بزنيم و گَپي. خاطرتان مانده دفعه آخري كه كنار هم بوديم و صحبت گل انداخته بود؟ از خوشحالي خدا را بنده نبوديم. تو كه هنوز در يادت مانده. با چه حرارتي سخن مي گفتي «جامعه» تازه آمده بود. مهدي، قبول داري خيلي خوش بين بودي و نويد«راه نو» را مي دادي. بهروز تو كه هنوز زندان را تجربه نكرده بودي. با نويد در هم كوفته نشده بوديد. هنوز آن سلول تنگي كه مي گويي با آن جمع معتاد بنگ و افيون. شرمتان مي آمد در آنجا از «تريپ‌» روشنفكري. راستي آنجا سيگار بود؟ شما كه ايستاده ايد و هنوز آتش نكرده‌ايد. بيا اين سيگار مرا بگير مهدي و سيگارت را آتش كن. نامزدت با من. بچه ها كسي به نامزدش حرفي نزند.شك تان برده است چرا؟ پكي بزنيد. شايد شام آخري باشد، شايد حرف آخري، در دستتان چرا رعشه افتاده؟ چرا معلقي ميان زمين و فضا؟ بيا جلو با آتش من بگيرانش. اگر اين كبريت لعنتي دانه آخري اش ... گپي در ميان آوريد. حرف هايي داشتيم انگار. اصلا بياييد حرف گذشته را نزنيم. راست مي گويي رضا مگر حرفي هم، درست و حسابي، از گذشته مي دانيم. ما با آن تحليل هاي تاريخي مسخره كتابهاي درسي مان. فقط مانده بود آن روزنامه نگار مقيم لندن. بنشينيم تحليل كنيم. اين را مدام مسعود مي گفت و گاهي هم علي. تحليل اينكه آن كس بيايد كانديدا شود منجي ايران است و اگر فلاني بيايد، آنگونه مي‌شود كه نبايد. راستي مسعود اين حرف ها فايده اي هم داشته ؟
عماد تو كه حالا در «خبرگزاري» هستي، مهدي تو كه به ذوق يك نوشته‌ات در «شرق» هستي، احسان تو كه هنوز «دغدغه» داري، بهروز تو كه «تعليق» خورده‌اي … ، طعم گس سيگار در دهانمان پيچيده ؛ براي من يكي كه سري نمانده. حالمان خوش نيست. بياييد اصلا حرفي نزنيم. اين نشست آخري را بياييد بي نتيجه واگذاريم. مگر نتايج قبلي چه سودي آورد. حرف آخري را كوتاهش كنيم. تو با تقدير موافقي انگار. همه را بسپريم به روزگار و خدا. يك طوري مي شود. مالبروي قرمز، كه دوست داشتيد و هنوز خاموش است. عملتان سنگين شده ؟ چرا خاموشيد؟ مي‌دانيد چند شب پيش بود اگر به رويا اعتقادي نداريد نگويم. باشد براي شما سه چهار تن كه هنوز«پايه»ايد و به حرف‌هاي مسخره من نمي‌خنديد. چند شب پيش بود، نمي‌دانم فضاي آن كوير لعنتي بود در خوابم يا همين اطراف. دوباره نشسته بوديم دور هم. حلقه زده بوديم دور جايي. چند تايي طرح بود و حرف‌هايي روي آن. بيا اگر خيلي از بوي سيگار مي ترسي، بيا اين «اليپس» را رويش مزمزه كن تا بوي دهانت عوض شود. حلقه سيگاري ها يادتان هست كه داشتيم. رفقا ! هست آيا فرصتي كه دوباره گرد هم آييم؟ يك آيين باشكوه سوگندي و ماندني براي هميشه؟ دوباره نكند ما را با «ايران» كاري افتاده كه انديشه‌اش شبانه خواب رهايمان نمي كند. بمانيم و كارهاي اساسي‌تري بكنيم. بهروز راست مي گويي ما كه اقتصاد اساسي‌ترين كلام زندگيمان است اين حرف هاي گنده گنده چيست كه مي زنيم. به من درست خرده مي گيري كه يك نفر ديگر منتظرت است و ديگران هم بايد زودتر فكر ازدواج باشند و ادامه تحصيلات. راست مي گويي ولي اين كرم هايي كه به جان داريم چه ؟ رفقا – نه البته به سبك آن چپ هاي در بن بست حاشيه آرميده – كاري اساسي تر نبايد كرد به نظرتان؟ به يكي چند روز قبل گفتم از خوابم و طرح يك «آكادمي» كه بياييم و بنشينيم و حرف هاي بزرگ بزرگ بزنيم. جو گير نبودم. فقط من چند روز پيش تقريباً و موقتاً از دانشگاه زدم بيرون. بدجوري بي‌سواديم و اين خواسته نظام آموزش عالي نظام ولايي است. كدامتان حوصله داريد حلقه بزنيم و چاره اي براي خودمان بيانديشيم. تو بودي گفتي «سخت مي گيرد جهان بر مردمان سخت گير » ؟ باشد، ولي رفقا ! در گام اول بياييد خاضعانه اشتباهات و كمبود هايمان را قبول كنيم و بعد پُك محكم تري به اين لعنتي بزنيم. مي توانيم تركش كنيم؟ من كه نمي توانم !

۱۳۸۳/۰۷/۰۱

بابا آب داد اما به خاك سرد گورستان

بابا ديگر آب نخواهد داد ، بابا ديگر نان نخواهد داد ، فرزند بابا در خاك خفته است ، پسر بابا تمام اميدش در زندگي بود ، به خاطر او برمي‌خاست به عشق او از صبح تا به شب مي‌دويد ، عرق مي‌ريخت ، فحش هاي رئيس كارگاه را تحمل مي‌كرد تا پسر درس بخواند و مايه افتخار او شود تا چون او كارگري توسري‌خور نباشد ، فرزند او ديگر توان راه رفتن ، توان برخاستن ، توان لبخند زدن به روي صورت خسته پدر ، توان گريه كردن براي غربت روز اول مدرسه … ديگر ناي هيچ حركتي ندارد ؛ فرزند دلبند او مرده است ، او را كشته‌اند ، به او تجاوز كرده‌اند جسدش را سوزانده‌اند استخوانهاي باقيمانده‌اش را خُرد كرده‌اند و با خون به زمين ريخته شده او تمام عقده‌هاي فروخورده‌شان را جبران شده ديده‌اند، بخت با قاتل يار نبود كه چون ديگران از مهلكه بگريزد بي‌آنكه كسي او را بازخواست كند ، بخت با اين كودكان يار بود كه پسري زنده ماند تا راز اين جنايت برملا شود .
بخواب پسرم ، آرام بخواب ، ديگر دست هيچ كس به تو نخواهد رسيد ، چقدر در اشتباه بودم ، مي‌پنداشتم اگر به خاطر تو از بام تا شام خستگي را شرمنده كنم شرمنده تو نخواهم شد ، چقدر اشتباه مي‌كردم ، اگر زنده مي‌ماندي و بزرگ مي‌شدي شايد به دانشگاه مي‌رفتي ، درس مي‌خواندي و از همه چيز سر درمي‌آوردي ، با اين حساسيت روح لطيفت مگر مي‌توانستي چشم بر وقايع اطرافت ببندي ،‌ آنوقت يا بايد پشت در دادگاه‌ها در جستجويت به هر كس و ناكس التماس مي‌كردم يا محل دفن جسدت را نشانم مي‌دادند و نام تو هم به خيل فداشدگان راه ايران مي‌پيوست ، ديگر كسي حتي نامت را نيز بر زبان نمي‌آورد ، چقدر پيشاني بلند بوده‌اي بابا ، امروز همه از شماها مي‌گويند ، مي‌دانم فقط همين چند روز است و پس از آن به بايگاني راكد اذهان سپرده مي‌شويد اما همين چند روز را هم غنيمت بدان پسرم.
بخواب پسرم ، سال نو تحصيلي آغاز شده است ،‌ امسال ديگر دغدغه كيف و كفش و لباست را ندارم ،‌ امسال ديگر منتظر درس خواندن‌هايت نيستم ، امسال ديگر گوش‌هايم را پي بابا آب داد بابا نان داد تيز نخواهم كرد ،‌ امسال بابا نان مي‌دهد اما به گنجشك‌هائي كه تو هر روز نان خشكيده خيس‌خورده برايشان آماده مي‌كردي … امسال بابا آب مي‌دهد اما به خاك سرد گورستان ، همانجا كه باقيمانده جسد سوخته‌ات را به يادگار گذاشته‌ايم …
آسوده بخواب پسرم ، سردار قاليباف بيدار است ، آسوده بخواب پسرم رئيس جمهور بيدار است ،‌ حكومت اسلامي بيدار است ،‌ مهد اخلاق و مكارم معنوي بيدار است ،‌ امنيت اجتماعي که مهم نيست تنها امنيت ملي مهم است تنها حفظ حکومت مهم است ، آسوده بخواب پسرم چشمان مردم تمام دنيا از پيشرفت‌ كشور ما پر از لهيب شعله حسادت است ، آسوده بخواب پسرم ، الان كام تشنه‌ات را با اين آب سيراب خواهم كرد ،‌ مي‌دانم شعله‌هائي كه تو را سوزاند خيلي داغ بوده است ،‌ حتما تشنه‌اي ، منتظر باش پسرم ، بابا آب خواهد داد ….

۱۳۸۳/۰۶/۳۱

پايان جنگ تازه آغاز فاجعه بود

قصه جنگ ايران و عراق چه آنهنگام كه جنگ حق و باطل ناميده مي‌شد و چه آنهنگام كه برادر كشي دو كشور همسايه و هم مسلك ، چه آنزمان كه خسارات مادي جنگ تخمين زده مي‌شد و نابودي بنيان اقتصادي يكي از ثروتمندترين كشورهاي خاورميانه به تصوير كشيده مي‌شد و چه زماني كه نعمت خوانده مي‌شد براي ملت ايران ، همواره مورد مناقشه بوده است، در يك سو كساني ايستاده‌اند كه به دلخواه يا به اكراه به جنگ رفته‌اند و در فضاي عاطفي و حماسيش نفس كشيدند و روح و جان را در همان سالها جا گذاشته‌اند و در سوي ديگرش كساني‌اند كه يا با جنگ مخالف بودند يا نگاه صرفا حماسي به اين پديده را مغاير راه و رسم حكومتداري مي‌دانند و يا اصولا خاطره‌اي از جنگ ندارند كه در بند خاطره و شور حماسي آن سالها گرفتار شوند.
سالهاي پاياني جنگ سالهاي سختي براي حكومت ايران بود. جنگ و گريز‌هاي نظام نوپا با مخالفان فكري و مسلح و همزمان با آن درگيري‌هاي گسترده و شكست‌هاي پياپي نيروهاي ايراني پس از فتح خرمشهر كار را بدانجا كشاند كه حتي دانشجويان به اجبار براي حداقل 6 ماه به جبهه‌ها فراخوانده شدند و دولت مهندس موسوي درمانده شده از مخارج جنگ تنها توانائي تدارك يك عمليات بزرگ را در سال داشت. در همين شرايط بود كه ناگهان از تريبون‌هاي تبليغي نظام نداي شكوه و شكايت بلند شد و اين صداي كسي نبود جز قائم مقام رهبري. آيت‌الله منتظري نه تنها به انتقاد از روند ادامه جنگ به ويژه پس از فتح خرمشهر برخاست كه حتي روند اداره كشور و شعارهاي مساله‌ساز و غيرقابل تحقق سردمداران حكومت را به چالش كشيد. آيت‌الله منتظري اما تاوان شجاعت خويش را در مطرح ساختن چنين انتقادهائي با بركناري پرداخت كرد چه همزمان با قبول قطعنامه و پايان جنگ، او اعدامهاي گسترده مخالفان فكري درون زندان‌ها را كه بدون محاكمه و تنها با پرسش و پاسخي ساده انجام مي‌شد به شدت مورد نكوهش قرار داده بود. او انتقاداتش را تا آنجا ادامه داد كه دستگاه‌هاي اطلاعاتي و زندان‌هاي نظام پس از انقلاب را با رژيم شاه مقايسه كرد و به نفع دوران پيشين راي صادر كرد. او آخرين فردي بود كه به صراحت از كشتار تابستان 67 انتقاد كرد. پس از او هرگز هيچ يك از جناحهاي داخلي به اين واقعه اشاره‌اي حتي گذرا نيز نكردند.
با پايان جنگ و فوت آيت‌الله خميني اوضاع سياسي-اجتماعي و اقتصادي دگرگون گشت. اينبار هاشمي آمده بود تا وعده سازندگي ايران پس از انقلاب را در كنار بازسازي ويرانه‌هاي جنگ محقق سازد. اما در اين ميان مشكلي بزرگ وجود داشت. سران انقلاب در تمامي سالهاي پس از رسيدن به قدرت شعار ساده زيستي و مبارزه با دنياگرائي و ثروت اندوزي داده بودند و شرايط نامساعد اقتصادي كشور كه جنگ هر لحظه بر وخامتش مي‌افزود نيز پيگيري اين روند فرهنگي را توجيهي استراتژيك بخشيده بود. چاره كار در سهيم كردن معترضان احتمالي در پروژه‌هاي اقتصادي به جاي فعال ساختن تمامي توان بخش خصوصي ايران بود چه از اين راه نه تنها مدافعان جوان و پُر شور انقلاب با شركت در رقابت ثروت اندوزي و فعاليت اقتصادي قادر به انتقاد از روند اداره كشور نبودند بلكه همچنان نظام اين سربازان مخلص را با خود همراه مي‌داشت چرا كه پس از تصفيه‌هاي دهه شصت نظام به شدت نياز به پشتيباناني مطمئن داشت.
مساله سربازان بازمانده از جنگ اما به همين جا خاتمه نيافت. تمامي آنانكه در جنگ شركت جسته بودند قادر نبودند شيريني فعاليت‌هاي اقتصادي را به پيگيري خون همرزمان شهيدشان ترجيح دهند و ساكت بمانند. قدرت فضاي عاطفي سالهاي جنگ قدرتمندتر از رنگ اسكناس و درخشش تعداد صفرهاي حسابهاي بانكي بود. اين شور و احساس اما نتيجه مستقيم شيوه شركت ايران در جبهه جنگ با عراق بود. در حالي كه عراق با لشگرهاي مكانيزه و تجهيزات مدرن به جنگ ايران آمده بود و ماهواره‌هاي جاسوسي غرب او را از چيدمان نيروهاي ايراني در نوار مرزي كشور آگاه مي‌ساختند ايران با تنها سرمايه‌اش كه همان نيروي انساني بود در اين جنگ شركت مي‌جست. بي‌سبب نيست كه آمار كشتگان ايراني جنگ بسيار بالاست چون فرماندهان ايراني با جسم سربازان مخلص و فداكار خويش قدرت مخوف تجهيزات مدرن را خنثي مي‌كردند !!! همين تلفات سنگين كه هر روز تكرار مي‌گشت در كنار علائق مذهبي شيعيان به ويژه به واقعه كربلا شور و احساس كساني را كه در آن هوا تنفس مي‌كردند دوچندان نمود. اين شور و غيرت تا سالهاي پس از جنگ نيز به قوت خويش باقي ماند. اين نتيجه البته مختص ايران نيست تمامي كشورهائي كه روزگاري درگير جنگ مي‌شوند در سالهاي پس از جنگ با پديده‌اي به نام بازماندگان جنگ – سالم با آسيب ديده – مواجه مي‌شوند كه به دليل حاكميت روحيه خشونت و كشتار در ذهن و روح از حال متعادل جامعه فاصله مي‌گيرند و معضلي مي‌شوند بزرگتر از ويراني‌هاي جنگ چه نه جامعه قادر به درك نقش و موقعيت آنهاست و نه آنان حاضرند جامعه را به حال خود بگذارند و مدام در پي بازسازي فضاي جنگ هستند حتي اصطلاحات روزمره اينان نيز از همين مكتب فكري سرچشمه مي‌گيرد. آنان خود را باعث نجات كشور مي‌دانند و از همين رو طالب نقشي در خور خويشند و جايگاهي ويژه مي‌طلبند و راي خويش براي اداره جامعه را پُررنگ‌تر مي‌خواهند.
بحرانهاي اقتصادي ناشي از اجراي ناقص برنامه خصوصي سازي دولت هاشمي اقشار بيشتري از طبقات فرودست را به زير خط فقر كشاند. فقر اقتصادي بهترين پناه خويش را در نيروهائي ايدئولوژي‌زده حزب‌اللهي و شور مذهبي آنان يافته‌بود. چنين بود كه بدنه انصار حزب‌الله و هيات‌هاي رزمندگان اسلام روز به روز فربه‌تر گشت. نقطه اوج تقابل اين گروه با جامعه متوسط شهري در دوم خرداد اتفاق افتاد. از آن پس و با دو قطبي شدن فضاي سياسي روز به روز فاصله بدنه اين گروه با جامعه بيشتر شد. آنان نام خودسر گرفتند و تجمعات قانوني را مورد هجوم خويش قرار دادند. پيش از آن اما آنها تا چنان بر دكتر سروش و طرفدارنش تاختند كه با برپا كردن چوبه دار اعدام او را خواستار شده بودند. وابستگي‌هاي آشكار و پنهان سران آنان به باندهاي قدرت كه گوشه‌هائي از آن بعدها در افشاگري‌هاي عناصر بريده اين جريان نمايان گشت حكايت از بازيچه شدن بدنه ساده‌دل و صادق اين گروه‌ها داشت. 18 تيرماه 78 ديگر اين عناصر « خودسر » بودند كه رسما اعلان جنگ دادند و فاجعه‌اي بدان ابعاد آفريده شد.
ابراهيم حاتمي‌كيا در فيلم آژانس شيشه‌اي به طرح اين پرسش پرداخت كه جايگاه نسل جبهه رفته كجاست؟ نسلي كه مدعيان نمايندگي‌اش سينه چاك كرده‌اند و به بهانه آنچه غيرت ديني مي‌خوانند رو در روي اكثريت جامعه ايستاده‌اند و قصد تحميل عقيده خويش را بر ديگران دارند و گروهي اندك‌تر از اين نسل گوشه نشيني اختيار كرده و نه از امتيازهاي كوچك و بزرگ نهادهاي انقلاب بهره برده و نه با آنان كه مدعي زنده نگاهداشتن نامشان هستند احساس قرابت و نزديكي مي‌كند. جامعه ايران و انديشمندان اما هنوز پاسخ روشني به اين پرسش نداده‌اند. چنان كه كشور آلمان نيز با ظهور پديده نئونازي‌ها دست و پنجه نرم مي‌كند ( بي‌آنكه شباهتي ميان آنان و آرمان‌هايشان با رزمندگان ايراني باشد ) تا اين نسل زنده است ايران همچنان با فاجعه‌اي كه با تداوم جنگ آفريده شد و با پايان جنگ تازه رُخ نمود درگير خواهد بود ؛ ساختن نسلي مغبون از افول ارزشهاي خويش و نسلي ديگر كه تمام گناه عقب‌ماندگي و مشكلات كشور را به گردن همانان و نسلي كه انقلاب كرد مي‌اندازد و چنين جامعه امروز ايران ترسيم مي‌شود : رو در روئي نسل‌‌سوم با نسلهاي اول و دوم انقلاب 57.

۱۳۸۳/۰۶/۲۵

محمد نيامده دلتنگ شد !!!

امروز ۲۵ شهريور سالروز تولد کوچکترين عضو قبيله‌اي است از اهالي دل‌سپرده قلم که نگارنده نيز عضو کوچک و افتخاري آن محسوب مي‌شود . محمد يا همان دلتنگ ۲۵ سابق حالا به ادعاي خودش مستقل شده و از خانه استيجاري بلاگ اسپات اسباب‌کشي کرده است اگر چه هنوز پست‌هايش را از همان بلاگ اسپات مي‌فرستد که لطف کرده و با افزودن چنين امکاني محمد را از نصب ام.تي براي پست مطالبش و اشغال فضاي هاست رهانيده است . حال او با سري افراشته خود را دلتنگ دات نت معرفي مي‌کند و حسرت در دل ديگران مي‌کارد که نه پولشان به داشتن سايت مي‌رسد و نه توانائي او را در طراحي و زيباسازي فضاي وبلاگ دارند ...
محمد در چنين روزي اولين فريادهاي آميخته به گريه خود را به نشانه حضور و ظهور در اين دنياي پر از عجايب اعلام کرد ( شايد خود او يکي از همان عجايب باشد !!! ) هنوز براي اولين دوش گرفتن تاريخ زندگي‌اش آماده نشده بود که خود را دلتنگ ناميد و همه انگشت به دهان ماندند که : عجب !
امروز جشن ورود او به ۲۱ سالگي است. مي‌گويد آنقدر بزرگ شده‌ام که آسمان سر بر شانه‌هايم بگذارد و هاي هاي باران ببارد ... راست مي‌گويد ... هميشه راست مي‌گويد ... اگر نخواهد سخني را بر زبان آورد از گفتن امتناع مي‌کند اما دروغ نمي‌گويد ... بزرگ شده است ... صورتش بيش از ۲۱ سال را نشان مي‌دهد ... صدايش بيش از ۲۵ سال را ... سيرتش ... نمي‌دانم ... بيشتر به آدمهاي ميانسال پخته اما عاشق شبيه است ... بيش از حد دوست داشتني است بسيار بيشتر از هم سن و سالان خودش ... دوست دارد کودک باشد ... کودک بماند ... کودک ديده شود ... خلاصه او خيلي اهل آرزو است ... اهل دل هم هست ... دلتنگ است ... دلتنگ که ؟ نمي‌دانم ... دلتنگ چه ؟ نمي‌دانم ... اما پر انرژي است ... او را که مي‌بينم ، صدايش را که مي‌شنوم ، کارهايش را که مي‌بينم به آينده ايران اميدوار مي‌شوم ... چيزي از جنس اميد در رگهايم جاري مي‌شود ، من نيز با بودن با او احساس جواني مي‌کنم .
انبوهي سخن آماده کرده بودم اما همه در اين روزها که ذهنم سخت آشفته است رخت بربستند و مرا ترک گفتند . شيريني سخنانم نيز با تلخي زهري که اين روزها در کامم نهفته است رنگ باختند . اگر بخواهم او را توصيف کنم بايد کاغذهاي زيادي را سياه کنم . پس مي‌ماند سلامي و تبريکي دوستانه و صادقانه اما خشک و خالي !
محمد جان . برادر عزيزم . رفيق دوست داشتني‌ام . تولدت مبارک ... همين !!!

۱۳۸۳/۰۶/۲۳

نامه‌اي به رئيس جمهور سرزمين سنگ‌هاي بسته و سگ‌هاي گسسته

جناب آقاي خاتمي رياست محترم جمهوري اسلامي ايران
با احترام و ادب
در اين روزهاي سخت و طاقت فرسا براي اهالي قلم كه بعد از شكسته شدن قلمشان به سنگ تعزير و چماق تكفير عرصه رسانه مكتوب را رها كرده‌اند و به دامان دنياي آزاد و مجازي پناه آورده‌اند تا تراواشات ذهن و قلمشان را بي‌واهمه‌اي از سانسور و فيلتر در اختيار تشنگان حقيقت و انديشه قرار دهند چشم به دهان مبارك شما داشتيم شايد نجوائي زمزمه گونه به اعتراض بلند كنيد تا قلب زخم خورده‌مان را مرهمي موقتي – هر چند بي اثر – باشد. شك دارم اين جملات به خاطرتان مانده باشد اما شايد يادآوري آنها غبار فراموشي از روي آينه ذهنتان بزدايد باشد اندكي تنها اندكي به سكوت خويش در برابر دستگيري فرزندان ايران و فعالان اينترنتي و گروگان گيري پدرانمان فكر كنيد :‌ « من به عنوان رئيس جمهور در پيشگاه قرآن كريم و در برابر ملت ايران به خداوند قادر متعال سوگند ياد مي‌كنم كه پاسدار مذهب رسمي و نظام جمهوري اسلامي و قانون اساسي كشور باشم و … … و از آزادي و حرمت اشخاص و حقوقي كه قانون اساسي براي ملت شناخته است حمايت كنم. … … با استعانت از خداوند و پيروي از پيامبر اسلام و ائمه اطهار (ع) قدرتي را كه ملت به عنوان امانتي مقدس به من سپرده است همچون اميني پارسا و فداكار نگاهدار باشم و آنرا به منتخب پس از خود بسپارم »
آنهنگام كه اين جملات را با لحني نه چندان مقتدرانه و اميدوار مي‌خوانديد آيت‌الله شاهرودي با لبخند هميشگي‌اش در كنارتان ايستاده بود و به شما مي‌نگريست. گوئي در ذهن خويش به كلماتي مي‌انديشيد كه بر زبان شما جاري مي‌شد و طنز تلخي آلوده به لعن و نفرين كه گذشت زمان بر اين كلمات و بر شانه‌هاي نحيف شما سوار مي‌كرد. شما نه تنها رئيس « جمهور » كه « رئيس جمهور » نيز نمانديد. گام به گام به عقب بازگشتيد و فرزندان و حاميان خود را تنها گذاشتيد. در اوج گرفتاري روشنفكران و دانشجويان و نويسندگان و آزادگان در زنجير خودكامگان – همانان كه تنها جرمشان يا هويدا كردن اسرار بود يا دگرانديشي و تفكر بر طريقي جز آنچه ايدئولوژي رسمي شما و نظام مطلوبتان خواستار است - تنها به گفتن « تاسفي » خشك و خالي و البته بي‌فايده بسنده كرديد. آيا اين بود پايبندي به سوگندي كه آنروز ياد كرديد براي حفظ حرمت اشخاص و حقوق افراد ؟ اين بود پاسداري از قانون اساسي‌اي كه در اصل 23 تفتيش عقايد را محكوم مي‌داند و به بند كشيدن متفكرين را تنها به جرم متفاوت انديشيدن مذموم ؟
جناب آقاي خاتمي
امروز روز بعثت پيامبر گرامي اسلام است همان پيامبري كه خدايش به « قلم » و « به آنچه مي‌نگارند » سوگند ياد مي‌كند و در اولين كلام از پيامبرش مي‌خواهد كه « بخوان » ، همان پيامبري كه پيامبر رحمت و عطوفت و مهرباني است ،‌ هم او كه حتي در برابر سخت‌ترين دشمني‌ها و كينه جوئي‌ها لب به نفرين نمي‌گشايد و به عيادت دشمن آشتي‌ناپذير خود كه در بستر مرگ اسير شده است مي‌رود ، با يتيمان چون پدري مهربان رفتار مي‌كند و اشك غم از چشم دردمندان پاك مي‌كند ، هم او كه شما و امثال شما به بر تن كردن جامه‌اش مباهات مي‌كنيد و آنرا فضيلتي بزرگ براي خويش مي‌شماريد و برخي‌تان فخر مي‌فروشيد و امتياز مي‌طلبيد، هم او كه اسلامي را به عنوان دين سعادت‌بخش عرضه كرد كه من و شما خود را پيرو آنرا مي‌دانيم اما اسلام ما كجا و اسلام شما كجا ؟ ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است ، تجلي حلم و بردباري و تحملي كه اسلام و پيامبر در قرآن ، مسلمانان را به آن فرامي‌خوانند و پيشوايان ديني‌اش همگي و در صدر آنها امام علي (ع) خود را ملتزم بدان مي‌دانستند اينچنين بود ؟ حكايت خوارج و آزادي فعاليتشان تا زماني كه دست بسوي شمشير دراز نكرده بودند داستان و افسانه نيست . معناي آيه قرآن كه مسلمانان را به شنيدن نظرات گوناگون و برگزيدن بهترين آنها براي پيروي فرامي‌خواند در بند كردن نويسندگان دگرانديش است ؟ اين است معناي آن جامعه مدني كه وعده كوشش براي تحققش را ( به تقليد از مدينة النبي ) مي‌داديد؟ راستي به خاطر داريد آخرين بار كي اصطلاح – البته شنيع و بي‌ادبانه – جامعه مدني را بر زبان خود جاري ساختيد؟ البته كه اين نحوه حكمراني و برخورد با نويسندگان بي‌پناه همان است كه امام علي در توصيف ويژگي حكومت‌هاي عادل برشمرده است كه « حكومتي بر طريق عدل است كه در آن مظلوم حق خويش را از ظالم بي لكنت زبان ( از ترس آزار خويش ) طلب كند » و كيست كه فريادهاي تريبون‌هاي تبليغي براي مفتخر كردن نظام به صفت « حكومت عدل علي » را فراموش كند.
جناب آقاي خاتمي
بارها و بارها تكرار كرده‌ايد كه خط قرمز شما حفظ نظام جمهوري اسلامي و اصلاحات است و نيامده‌ايد تا اپوزيسيون اين نظام باشيد ، حتي اگر اين سخن شما را هم « صادقانه » فرض كنيم آيا اين طريق صحيح و كارا براي حفظ و اصلاح نظام مطلوب شماست ؟ شما كه سالها كنج كتابخانه ملي به مطالعه تاريخ اقوام و ملل نشسته بوديد در كدامين كشور و سرزمين و مقطع تاريخي نمونه‌اي سراغ داريد كه به بند كشيدن اهل قلم و انديشه ، قوام و دوام حكومت‌ها را تضمين كرده باشد ؟ گيرم چند صباحي بيشتر بر اريكه قدرت تكيه زده‌اند و شربت شيرين حكمراني و فرمان راندن را چند روزي بيشتر مزمزه كرده‌اند ، با نفرت تاريخ و بدنامي ابدي چه كرده‌اند ؟ چه دستاورد قابل افتخاري داشته‌اند جز ويراني و ويراني و ويراني و قرنها بازگشت در دل تاريك تاريخ به خاطر خود محوري حاكمان و اصرار بي‌منطقشان در ادامه خطاهايشان و به علت مُهر سكوتي كه بر لب منتقدان و دلسوزان زده شده است ؟ عاقبت رژيم صدام و بيابانهاي مملو از اجساد غير قابل شناسائي مخالفانش را از ياد برده‌ايد ؟ از شما انتظار ندارم به فكر خوشنام ماندن در تاريخ باشيد كه مي‌دانم نيستيد و اگر بوديد رفتار سياسي‌تان جز اين بايد مي‌بود كه هست اما رعايت حرمت و دوام همان نظامي كه خود را حافظش معرفي مي‌كنيد و آن لباس كه قرار بود انسان پوشنده‌اش « حجت اسلام » و « نشانه اسلام » باشد دست كم واكنشي متفاوت مي‌طلبد .
جناب آقاي خاتمي
مبادا فكر كنيد معتقدم كاري از دستتان برمي‌آيد و دستورتان نفوذي دارد و موضعگيريتان از حد لبخند و اخم فراتر مي‌رود ، نه ، هنوز عقل و انديشه‌ام تا بدين حد زايل نشده است كه فرجام پيگيري پرونده‌هاي معروف سالهاي اخير پيش چشمانم است و به ويژه پرونده‌هاي قتل‌هاي زنجيره‌اي كه به گفته آقاي كروبي به نقطه‌اي رسيده است كه ديگر قابل پيگيري نيست و عاقل به يك اشارت بسنده مي‌كند اما دست كم با اعتراضي كوتاه و نامه‌اي محترمانه به برخي مقامات مي‌توانستيد نارضايتي خود را از گروگانگيري پدري به جرم نويسندگي پسر و بازداشت مسؤولان فني سايت‌هاي خبري نشان دهيد. براي حكومتي كه راننده تاكسي‌اي را به جرم نصب جمله « عصر ديكتاتوران مستبد به پايان رسيده است » در درون تاكسي‌اش به حكم چوب بلند كردن و فرار كردن گربه‌ي دزد به محاكمه مي‌كشد و اتهامي مطرح ناشده را به جرمي اثبات شده در حق خويش تبديل مي‌كند البته كه انتظاري جز چنين برخوردهائي نيست. اما به عنوان انساني آزاده و آفريده‌ي خداي محمد از شما كه به حكم دستار مشكي كه بر سر داريد منتسب به خاندان محمد هستيد متواضعانه مي‌خواهم اگر نه يك انسان ، لااقل رئيس باشيد نه رئيس « جمهور » كه جمهور مردم ايران با شما و صبر فرصت‌سوز شما و شانه‌هاي نحيفتان كه تحمل تشر بزرگان را ندارد وداع كرده‌اند ، « رئيس » جمهور نظامي باشيد كه تحت قدرت رؤساي شماست . گشودن لب به اعتراض و نگاشتن چند خط نامه كمترين كاري است كه مي‌توانيد نه از روي « لطف » كه به حكم « وظيفه » در برابر بازداشت‌شدگان اخير انجام دهيد. سخن در اين باب بسيار است اما من نيز سر سودائي را چسبيده به جسم زميني مي‌پسندم و قلم را در حال بوسه سجده بر كلمه حقيقت .
جناب آقاي خاتمي
از قضاوت تاريخ و خشم ملت و آه دل و اشك ماتم مظلومان و ستمديدگان در اين روزهاي شادي كه ايام غم بسياري از خانواده‌هاي دستگير شدگان است بهراسيد و از ياد مبريد كه …
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت اســـت بر جريده عالــم دوام مـــــــــا

۱۳۸۳/۰۶/۲۰

پاسخ به يک انتقاد

پاسخ به انتقاد جزئي از رفتار ماست ، بايد باشد ، مي‌دانم که نيست !
محمد مي‌گويد وبلاگت ديگر خودماني نيست ، ديگر با مخاطبانت سخن نمي‌گوئي ، ديگر آن صميمت روزهاي پيشين را نداري
راست مي‌گويد ، مدتهاست هر آنچه مي‌نويسم بايد مقاله باشد ، بايد تحليلي باشد ، بايد سخني نو داشته باشد ، بايد در حد مقالات محمد قوچاني باشد ، بايد .... ، بايد .... ، وگرنه معني ندارد در آن حد خودماني بنويسم ، اصلا در شان من نيست !
مي‌گويم ( به خودم مي‌گويم ... طبق عادت مشغول گفتگو و رايزني با خودم هستم ! ) نه ، خودماني نوشتن از شان کسي نمي‌کاهد ، گفتن از روزمرگي‌هاي زندگي است که براي قلمت سرافکندگي مي‌آفريند و تحقيرت مي‌کند ، گفتن از اينکه امروز کجا بوده‌اي و با که بوده‌اي و چه خورده‌اي ... بعضي‌ها وبلاگ را با دفترچه خاطرات که نه با دفتر گزارش روزانه اشتباه مي‌گيرند بعد هم نامش را مي‌گذراند خودماني نوشتن ... وبلاگي نوشتن !!!
نه عزيز دل برادر !!! خودماني نوشتن از دل برآمدن مي‌خواهد ... چفدر بگويم اين دل بي‌صاحب شده وامانده را قفل و زنجير نکن ، بيا اين هم نتيجه‌اش ... اصلا ديگر نمي‌تواني خودماني بنويسي ... رفته‌اي در لاک مقاله نويسان بزرگ و تحليل‌گران سياسي ، کسر شان مي‌داني که از خودت بنويسي و احساست ، عارت مي‌شود با اين لحن بنويسي ، بعد مي‌نشيني و مي‌گوئي چطور بائوبا کامنت‌هائي به آن زيبائي براي محمد مي‌گذارد و براي اين قلم ... بگذريم ... نه خودت قضاوت کن ... اگر اينجور نيست بگو ، خجالت نکش

اينکه پايان اين دادگاه خانوادگي چه شد بماند ... نظر شما خواننده عزيز چيست ؟ همانطور است که محمد مي‌گويد ؟ چند وقت است که با من همراهيد ؟ نظر محمد را تائيد مي‌کنيد ؟ راه حل را در چه مي‌دانيد ؟ به قول اهل اصطلاح : چه بايد کرد ؟

۱۳۸۳/۰۶/۱۹

ما پرتقال ها !!!

سرباز تن خسته‌اش را روي سكوي كنار باجه نگهباني رها كرد و چكمه خويش را از پا در آورد ، نگاهي بدان انداخت ، آنقدر وصله و پارگي در آن وجود داشت كه به جگر زليخا بيشتر شباهت داشت تا چكمه به طور معمول واكس خورده و مرتب يك سرباز ، از آن چكمه‌ها بود كه در تمام پادگان و ميان ده‌ها جفت چكمه شناخته مي‌شد . تصميم گرفت بعد از سالها به بركت حقوق دريافتي‌ تازه‌اش چكمه‌اي نو براي خويش مهيا كند و خود را از زير نگاه‌هاي تمسخر آميز ديگران برهاند . در همين خيال بود كه راننده اتومبيلي با تكان سر اجازه عبور خواست ، اتومبيل در حال عبور از روي زنجير دروازه قرارگاه بود كه جلو رفت و ايست داد ، آرام سر را به درون ماشين برد و از دوست راننده‌اش خواست از شهر يك جفت چكمه نو برايش بخرد . راننده بخت‌برگشته كه به قدرت شنوائي‌اش شك كرده بود چشمان پر از تعجبش را به چشمان سرباز دوخت و با لبخندي پر معنا پرسيد :‌ « مطمئني كه مي‌خواهي آنرا عوض كني ؟ » سرباز اخم‌ها را در هم كشيد و غريد :‌ « چه مي‌گوئي ؟ تو هم به خزعبلات سايرين گوش داده‌اي در مورد حكايت چكمه‌هاي پر وصله من ؟ يا شايد حكايت وام دادن اجباري فرمانده پادگان براي پينه كردن چكمه سوراخم را شنيده‌اي ؟ همين كه گفتم ، يك جفت چكمه برايم مي‌خري »
اتومبيل كه دور شد چكمه‌ها را از پا درآورد و به درون سطل زباله انداخت . چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه مامور جمع‌آوري زباله سررسيد و سطل‌ها را پر از زباله كرد و دستي براي سرباز تكان داد و زير لب خنديد ، سرباز فرياد زد :‌ « به چه مي‌خندي ؟ » رفتگر با آن لباس‌هاي نارنجي رنگ و جاروي بلند در دست كه با زحمت و مشقت گاري پر از زباله را هل مي‌داد رو به سرباز كرد و گفت :‌ « براي اينكه بلاخره دل از اين چكمه‌ها كندي … »
مامور زباله با آن گاري كه تا ده‌ها متر بوي بدش از روي رد آب گند زباله‌ها ، مشام را آزار مي‌داد در راه خويش از كنار جوئي مي‌گذشت كه به ناگاه سنگي چرت چكمه را كه روي تمام آشغال‌ها لم داده بود و انگار كه خستگي سالهاي سال كار كردن را در مي‌كرد پاره كرد ، چكمه در دم از فراز صدر نشيني سطل زباله با آن جاي راحت و آن لبخند رضايت رفتگر پير به درون گل و گلاي حاشيه جوي پرتاب شد . رفتگر بي‌آنكه اعتنائي به آن چكمه پر از وصله و پينه كند به راه خويش رفت و چكمه پر از وصله ماند و انبوه گل و لائي كه صورت و بدن چاك چاكش را پوشانده بود . ساعتي گذشت تا پسرك بازيگوشي كه با تيركماني در دست و سري كه رو به نوك درختان گنجشكان بي‌زبان بخت برگشته را مي‌كاويد چشمش به چكمه پر وصله گل آلود افتاد و تمام نفرتش از بختي كه تا آن ساعت يارش نبوده است را در پاهايش جمع كرد و لگدي محكم به چكمه زد . چكمه كه حالا به جمع تمام محاسن و زيبائي‌هايش بوي نفرت‌انگيز زباله و چهره البته دل انگيز گل و لاي افزوده شده بود به درون جوي افتاد .
ساعتي درون جوي بود و همراه كرشمه آب راه مي‌پيمود . از اتفاق گاري پر از پرتقالي از كنار همان جوي مي‌گذشت كه سنگ ديگري خود را زير چرخ گاري انداخت و گاري در لحظه‌اي تكاني خورد و پرتقالها از چهار سوي گاري بر زمين ريختند . سيمرغ اقبال بر شانه‌هاي چكمه كريه صورت ما نشسته بود كه گروهي از آن پرتقالها به مدد جاذبه زمين غلطي زدند و خود را به جوي آب رساندند .
چكمه كه با چهره غم زده و گل آلود بر خويش لعنت مي‌فرستاد كه پس از سالها رنج پر مشقت كار در دوران استراحت نيز به چنين سرنوشت شوم و پر ابهامي مبتلا گشته است ناگاه خود را ميان پرتقالهائي يافت كه با او در آن جوي پر آب هم مسير شده بودند .
به افق مسير خود نگاه كرد صفوف به هم فشرده پرتقالها را ديد ، سر را به عقب برگرداند گروه عظيمي پرتقال را ديد كه چسبيده به هم در پي او روانند ، به سمت راست نظر كرد پرتقالهاي متحدي را ديد كه چون سربازان يك گروه منظم و يك شكل لباس پوشيده‌اند و شانه به شانه هم در حركتند ، به سمت چپ نظر كرد ، انبوه پرتقالهائي كه رنگ نارنجي‌شان به مدد شويندگي آب جوي جلوه‌‌اي ديگر يافته بود در زير نور خورشيد چنان مي‌درخشيدند كه دل هر سنگ خارائي را در دم گرفتار خويش مي‌ساختند چه برسد به دل چكمه‌اي كه سرد و گرم چشيده روزگار بود و راه و رسم دلبري و قدر و قيمت معشوقه را نيز از جواني به ياد داشت . در پيش پرتقال ، در پس پرتقال ، در راست پرتقال ، در چپ پرتقال ، چكمه به ناگاه دست‌ را مشت كرد و گردن خويش را به نيروئي بالا كشيد و فرياد زد :‌ « ما پرتقال ها !!! »

۱۳۸۳/۰۶/۱۶

كدام مرجعيت منادي دموكراسي است ؟

پس از هشت سال از آنهنگام كه كلام خاتمي اشك شوق بر ديدگان مي‌نشاند و احساسات فروخفته نسبت به قهرماني سياسي را به جوش مي‌آورد و تحليل‌گران از ظهور كاريزماي ديگري در قرن بيستم سخن مي‌راندند انتقاد از خاتمي سكه از رونق افتاده بازار سياست شده است ، چنين است كه هر منتقدي كه زبان خويش را براي انتقاد از برخي بزرگان بسته مي‌بيند و سر را نشسته بر تن مي‌پسندد سوي نيش قلم را به سمت خاتمي نشانه مي‌رود ، گوئي خاتمي نام مستعار تمام مسؤولان نظام شده است و اين بزرگترين دستاورد خاتمي است : « افسون زدائي از قدرت » ؛‌ اينجاست كه شناختن « انتقاد از خاتمي » يا « خاتمي را به عاريت گرفتن » براي گلايه‌اي و تذكري بر سياق به در گفتن تا ديوار شنيدن دشوار مي‌شود . آقاي خاتمي پس از دعوت آيت‌الله سيستاني از مردم عراق براي راهپيمائي به سمت نجف و فروكش كردن آتش جنگ نافرجام ميان مقتدي صدر و نيروهاي پليس عراق و سربازان آمريكائي در تقدير از جايگاه مرجعيت سخني بر زبان راند كه سخت مناقشه‌انگيز است : « امروز مرجعيت شيعه منادي دموكراسي است » ؛

نخست : شانزده سال پس از فوت آيت‌الله خميني رهبر كاريزماتيك انقلاب اسلامي كه جمع ميان دين و حكومت بود حوزه‌هاي علميه قم و نجف در اوج تشتت و ضعف خويش قادر به ظهور مرجعي بلامنازع نبوده‌اند چه نه تنها تحولات سياسي ايران در سالهاي اخير و مناقشات پيرامون آن كه باعث چند دستگي مدافعان انقلاب 57 و وانهادن تعلق خاطر برخي ديگر به پديده‌اي شده است كه روزگاري حادثه بزرگ قرن نام گرفته بود كه ناگزير به تشتت آراء فقهي حوزه قم انجاميده است بلكه تحولات جهاني پس از يازده سپتامبر و تغيير آرايش منطقه خاور ميانه نسبت ميان سياست و دين را بار ديگر به صحنه عمومي آورده است و در اين ميان از دل حوزه سركوب شده نجف نداي ديگري برخاسته است . اينبار پس از افول مرجعيت سياسي آيت‌الله خميني مرجعيت فراگير ديگري ظهور كرده است كه برخلاف خلف خويش اعتقادي به دخالت تام و تمام در سياست ندارد ، از ولايت فقيه سخن نمي‌گويد و آشكارا از موضعگيري‌هاي تند سياسي كناره‌ مي‌گيرد ، او نيز ايراني است اگر چه در سرزمين عراق ( مهد تولد مرجعيت گريزان از حكومت ) باليده است ، اكنون اما او آمده است تا سابقه ايران را در حكومتي كردن مرجعيت اصلاح كند و مرجعيت را به جايگاه تاريخي خويش بازگرداند :‌ حامي ملت ، ناصح دولت .
دوم :‌ مرجعيت در دوران بالندگي خويش همواره مدافع طبقه سنتي بوده است . با گسترش ارتباط كشور ايران با دنياي متمدن در عهد قاجار و واگذاري گام به گام منابع كشور به بيگانگان و گشوده شدن دروازه‌هاي كشور به روي كالاهاي خارجي ، طبقه متوسط سنتي كه عمدتا از بازاريان و كسبه خرده‌پا و توليدكنندگان كوچك تشكيل مي‌شد چاره‌اي نديد جز آنكه در پناه مرجعيت خود را از هجمه دولت برهاند چنين شد كه مرجعيت در پيوندي ارگانيك با بازار هم بقاء خويش را تضمين كرد و هم به وظيفه تاريخي خويش در دفاع از مظلومين ( جامعه متوسط ايراني ) در برابر ظالم بزرگ ( دولت ) همت گماشت ، مرجعيت اما هرگز بر دولت نشوريد ، به فكر واژگوني دولت درنغلطيد و نداي انقلاب سر نداد اگرچه گه گاه اصلاح شيوه حكمراني حكومت را يادآور مي‌شد و مردم را به بسيج اجتماعي فرامي‌خواند ،‌ در اين نگاه حكومت پادشاهي تنها شيوه رسمي و پذيرفته شده براي حكمراني بود و وظيفه علما در دفاع از جان و مال و ناموس مسلمين در برابر دست‌اندازي حكومت تعريف مي‌شد . با ظهور آيت‌الله خميني پس از فوت آيت‌الله بروجردي كه مرجعيت بلامنازع شيعه را در عصر خويش داشت اين سنت دگرگون شد ، از حكومت اسلامي سخن به ميان آمد و ولايت فقيه بديل پادشاهي معرفي شد ، بديلي كه هم ادعاي قدرت حكومت و زمامداري داشت و هم مدعي مشروعيت الهي-تاريخي بود ، قوانين سياسي را از دل احكام اجتماعي دين بيرون مي‌كشيد و حاكميت دين را در قالبي ديني-عرفي و انتصابي-انتخابي جامه عمل مي‌پوشاند ، حال ديگر نه تنها شيخ نواب صفوي به خاطر درگير شدن در مسائل سياسي از جانب مرجعيت وقت سرزنش نمي‌شد و از حوزه رانده نمي‌گشت كه به عنوان نمادي از شور مذهبي نوين حوزه براي حاكميت سراسري دين تحسين و تكريم مي‌شد .
سوم : پس از عصر قاجار تغيير دولت‌ها در ايران جز به مدد طبقه متوسط ميسر نبوده است ، طبقات فرودست در ايران كمتر به ياري دولت نيازي داشته‌اند اگر زمين خويش شخم مي‌زدند و دست را به سوي آسمان مي‌گشودند تا رحمت الهي بر آنان باريدن بگيرد قوت خويش را از دسترنج خود به كف مي‌آوردند و ديگر نه واژگوني دولت لازم مي‌نمود و نه تسلط انديشه استبداد و دموكراسي و آزادي اهميتي مي‌يافت . اگر طبقه متوسط سنتي مرجعيت را پناهگاه محكم خويش براي در امان ماندن از هجوم دولت مدرن ( خصوصا در عصر پهلوي و پايان عصر ايل‌سالاري ) مي‌يافت طبقه متوسط جديد دولت را تنها پناه خويش براي رهائي از دست‌اندازي‌هاي بخش خصوصي و بازار قرار داده بود دولتي كه خود آفريننده اين طبقه در روند نوسازي ساختار سياسي-اجتماعي كشور بود . طبقه‌اي متشكل از كارمندان ،‌ معلمان ، ارتشيان ، كارگران كارخانه‌ها ، مهندسان ، پزشكان و بازنشستگان و فرودستان شهرنشين و ….
چهارم : انقلاب اسلامي نقطه تلاقي آرمان طبقه متوسط سنتي و جديد بود ، اگر طبقه متوسط سنتي به فرمان روحانيت و براي برانداختن رژيم پهلوي به حركت درآمد طبقه متوسط جديد به نداي روشنفكران ديني عصر خويش – شريعتي و بازرگان و طالقاني – لبيك گفت ، اگر طبقه متوسط سنتي براي باژگوني نظم پهلوي براي رهاندن خويش از زير چرخهاي مدرنيسم و توسعه ناموزون و حفاظت از تجارت بر حكومت شوريد طبقه متوسط سنتي براي تامين آزادي خويش و رشد انديشه‌هاي برآمده از دنياي جديد و گسترش صنعت به خروش آمد ، هژموني روحانيت اما قرعه تقدير را به نام روحانيت و بازار – اين دو يار – رقم زد و روشنفكران و پشتيبانان آنها گام به گام از حكومت رانده شدند تا سرانجام پس از ربع قرن محافظه‌كاران آبادگر ايراني – اين فرزندان پرورده دامان روحانيت آنهم به خرج بازار – در فكر تاسيس اولين دولت يكدست راست تن به داغ تاريخي نشانده شدن به راي حكومت به جاي راي مردم دهند و چنين دموكراسي در رقيق‌ترين شكل خويش نام مستعار دولت خودكامه گشت تا بار ديگر اثبات شود طبقه متوسط سنتي و روحانيت مدافع آن دردي به نام آزادي را نمي‌شناسد .
پنجم : پس از انقلاب و افول شور نخستين ،‌ بار ديگر پرسش سازگاري اسلام و دموكراسي راه به محافل فكري گشود ، پاسخ‌دهندگان به اين پرسش اما از روحانيت نبودند كه جز طالقاني و مطهري و باهنر ميراثي از روحانيت روشنفكر باقي نمانده بود و ميدان يكسره در دست روحانيت سنتي بود . اينبار نيز روشنفكران ديني به ميدان آمدند تا از جمع اسلام و دموكراسي بگويند اسلامي كه البته نه از جانب روحانيت و در مقام تقليد كه از جانب پيشكسوتان عرصه روشنگري و در مقام تحقيق عرضه شده بود . روشنفكراني كه تنها مرجع فكري براي طبقه متوسط جديدند .
ششم :‌ براي استقرار دموكراسي گريزي نيست جز به حركت درآمدن طبقه متوسط جديد و استقرار جامعه مدني مقتدر و مستقل از دولت . تغيير و مهار دولت نيز در همين راستا تعريف مي‌شود دولتي كه نه بر ملت كه براي ملت باشد و به تمامي از ملت برخاسته باشد دولتي كه نه سر در آسمان داشته باشد و نه ادعاي فره ايزدي كند تماما زميني باشد و اين جهاني از جنس انسان‌هاي منفعت طلب امروزين كه آموخته‌اند در عين تفاوت علايق براي رسيدن به اهداف مشترك در كنار يكديگر باشند . تقويت بخش خصوصي نه تنها جامعه مدني و طبقه متوسط جديد را از دولت بي‌نياز مي‌كند كه قدرت روياروئي با قدرت اقتصادي بازار را نيز بدو مي‌بخشد و چنين است كه مي‌توان طبقه متوسط سنتي را كه اكنون خود را حاكم بي‌رقيب مي‌بيند به پاي ميز مذاكره كشاند و با او به چانه‌زني پرداخت و سهم خود را از حكومت و منفعت مادي و معنوي حاكميت طلبيد ، روحانيت و مرجعيت با مختصات فكري كنوني هرگز قادر به پيشتازي اين مبارزه مصلحانه نخواهد بود چرا كه روحانيت نه فقط خود را تنها مرجع مشروع براي تفسير دين و هدايت خلق مي‌داند و اينچنين به جنگ آزادي و دگرانديشي مي‌رود كه آموزه‌هاي حوزه‌هاي علميه را نيز امري مقدس و نقدناپذير مي‌بيند و به ناچار در پس اين نظر براي خويش حقي ويژه و جايگاهي خاص مي‌طلبد كه با سنگ‌بناي دموكراسي كه بر برابري همگان استوار است و نامقدس بودن تفسيرهاي گوناگون، در تضاد است . دين روشنفكران ديني عصر ما اما جز اين است ، دين را براي تفسير و فهم خويش نيازمند عقل جمعي ( دموكراسي ) مي‌دانند و با عقل آشتي كردن و با آزادي پيمان بستن را نتيجه اجتناب‌ناپذير چنين نظريه‌اي مي‌دانند ، با آزادي پيمان بستن همان و با دموكراسي پيوند خوردن همان . چنين اسلام و دموكراسي دست در دست يكديگر مي‌گذارند بي‌آنكه نامي از مفسران تاريخي اسلام – روحانيت – به ميان آمده باشد مگر آنكه روحانيت خويش را به تحولي بسپارد تا در كنار روشنفكران او نيز منادي دموكراسي و همزيستي مسالمت آميز شود .

۱۳۸۳/۰۶/۱۱

مرا پير طريقت جز علي نيست

گفت منم عبد توام ، خالق و آغاز توئي
گفت توئي جلوه من ، معني و نور روح من
دليل و برهان تو بُدي ، باعث حيران تو بُدي
خلق غرق روي توست ،‌ عاشق خُلق و خوي توست
*************
چونكه تو آغاز شدي ، روي به پرواز شدي
در افق سرخ فلك ، تو عشوه پرداز شدي
ما همگي تابع تو ،‌ پيرو تو ، سايه تو
نغمه‌ي ساز و چنگ تو ، برق جهيده تيغ تو
*************
در تو و او نظر كنم ، از همه من حذر كنم
او كه بُود خداي تو ، من چه حديث سر كنم
ور نه توئي خداي من ،‌ خالق و سرپناه من
قبله من ، معبد من ، جايگه ثناي من
*************
باعث هر مست شدي ،‌ چون كه « علي » هست شدي
زلف تو هم حلقه دوست ، هر چه تو خواهي تو ، از اوست
من چه توانم كه كنم در ره بي‌مثال تو
جز به نظر ، جز به حذر ، عشق تو را بنده شوم
*************
چونکه علي برون شدي ، جمله جهان جنون شدي
ساز شدي ، نوا شدي ، مدح و ثناي او شدي
مست بُدم ، رقص شدم ، نيست بُدم ، هست شدم
جام بُدم ، تهي ز مي ،‌ حال پُر از « علي » شدم

« 13 رجب 1383 خورشيدي »