۱۳۹۲/۰۵/۱۲

بخت ما، نام تو نگردد هرگز...

هیچ‌گاه تو را "رئیس‌جمهور" نخواندم.
در تمامی نوشته‌هایم، تو را "رئیس دولت" یا "رئیس قوهٔ مجریه" لقب دادم.
خوشحال‌ام که می‌روی.
کاش، روح تفکرت هم دست از سر ایران و ایرانی برمی‌داشت...
(+)

۱۳۹۲/۰۵/۱۱

بی‌شرح...!

تواضع‌های ظالم، مکر صیادی بُوَد بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد...!

[متن کامل]

۱۳۹۲/۰۲/۰۳

این کابوس تکراری...

وقتی به دوراهی‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم، به همان‌ها که با تصمیم‌های نادرست، به شکست و ناکامی انجامیده‌اند، صحنه‌ای تکراری در ذهنم آغاز می‌شود:
هلیکوپتری در حال پرواز بر بالای یک اتوبان است و دوربین رفت و آمد خودروها را ضبط می‌کند. خودروها با آرامش در کنار یکدیگر در حرکت‌اند که ناگهان یکی از اتومبیل‌ها از کنترل خارج می‌شود و به چپ و راست منحرف شده و به سراشیبی جاده‌ی خاکی کنار اتوبان می‌افتد. گرد و غبار به هوا برمی‌خیزد. خودرو در کنترل راننده نیست و دیوانه‌وار به‌سوی نقطه‌ای نامعلوم پایین می‌رود؛ مشخص نیست کی و چگونه خواهد ایستاد. همین‌قدر معلوم است که به مسیری دیگر افتاده و از اتوبان دور و دورتر می‌شود؛ همان اتوبانی که سایر خودروها در آن می‌رانند و با آرامش و آسودگی رهسپار مقصد خود هستند....

۱۳۹۱/۱۰/۲۲

چو از این خاک دل بُریدم...

در طول این سال‌ها، چه زمانی که افغانستان در اشغال نیروهای شوروی بود، چه زمانی که طالبان، کابل را به تصرف درآورد و مُهر نکبت بزرگی بر جنگ داخلی بی‌حاصل و طولانی نیروهای جهادی زد، وقتی به تصاویر تلویزیونی افغانستان و محنت و رنج بی‌پایان مردم آن نگاه می‌کردم، بی‌درنگ زیر لب زمزمه می‌کردم:
«اگر در این روزگار، یک افغان، افغانستان را به حال خود بگذارد و راهی غربت شود، حق دارد؛ نمی‌توان بر او خُرده گرفت و به ماندن و تلاش برای نجات وطن دعوتش کرد. مملکتی اینچنین ویران شده؛ هیچ کورسوی امیدی نیز بر پایان این ویرانی هرروزه‌اش نیست؛ کاری هم از دست آن افغان ساخته نیست جز آنکه تماشاگر ناتوان بلایی باشد که بر سر او و هزاران نفر چون او می‌آید. حتی اگر نور امیدی هم می‌بود، بعید به نظر می‌رسد عمر چون اویی برای بازسازی آن همه ویرانی و پسرفت و بازگشت به نقطه‌ی صفر آغاز این زنجیره‌ی حوادث، کفایت کند.»