۱۳۸۳/۰۹/۰۴

دردنامه‌اي به سعيدي سيرجاني

آفتاب روز ششم آذر بر پهنه ايران زمين آرام آرام دامن مي‌گسترد و من براي دهمين سال داغدار مرگ عزيزي هستم كه نگاهش ، قلمش ، رنگ فكرش و هر آنچه او را تعريف مي‌كند مرا سخت مجذوب خويش ساخته است ، حاصل اين جذبه اما حيرت است ، حيرت از آنكه در سرزميني كه همواره پاكان سر بر دار شده‌اند باز هم مادر تاريخ فرزنداني خلق مي‌كند تا خورشيد راه همراهان در ظلماني شب تاريك انسداد و استبداد باشند. نشاني از زايندگي روزگار ما .
سعيدي عزيز ، نمي‌دانم تو را چه خطاب كنم ، تو را برادر بنامم ؟ نه ، نمي‌توانم ، كه آنهنگام كه من چشم به اين دنياي سياه گشودم تو ديگر ميانسالي را تجربه مي‌كردي … تو را پدر بنامم ، نه ، نمي‌توانم ، كه هيچگاه احترامم به تو معلول ذهن اسطوره زده و قهرمان طلب ايرانيان نبوده است ، اما تو را دوست ، آري يافتم « دوست » خطاب مي‌كنم كه با تو زندگي كرده‌ام ، درد دل گفته‌ام ‍، سخنانت را شنيده‌ام و با تو مخالفت كرده‌ام . تو همراه تمام لحظه‌هاي تنهائي من بوده‌اي ….
سعيدي عزيز ، چشمان غرق در تعجبم وقتي به صفحه تلويزيون خيره شده بود و اعترافات يك نويسنده ضد انقلاب را مي‌ديد كه به كشورش و به « هويت » مردمش خيانت كرده است امواج تنفرم را در هواي عفن پرده پوشي حقيقت نثارت مي‌ساختم. آنزمان اولين آشنائي من و تو بود. اما دنياي كوچكي است. سالها بعد به حكم پايمردي ابرمرداني چون اكبر گنجي و عماد باقي پرده از آن بازيگرداني ها برداشته شد و من با خواندن اولين كتابت، كوته‌آستينان سرزمينم را نيك شناختم و در پس اين شور و شيدائي هرگز نتوانستم چشم از سطور نقش شده بر كتابهايت برگيرم .
سعيدي عزيز ، سالياني است كه از تو مي‌آموزم اما تو را معلم نمي‌نامم كه از آغوش باز و شانه‌هاي لرزانم كه براي دوست گشوده مي‌شود دور مي‌افتي آنوقت ديگر كمتر ياراي انتقاد از تو را دارم هر چند مي‌دانم در قامت آموزگاري تا بدان حد سخت‌گير كه در مقالاتت وصف خود و كلاسهايت را آورده اي باز هم مجال انتقاد شاگرد پر سماجتي چون من وجود مي‌داشت .
سعيدي عزيز ، تو با مرگت تازه زاده شدي ، تولد يافتي ، ميلادي بسيار بزرگتر از تولدت در شهر دور افتاده سيرجان كه حكايت مردمانش و سرزمينش روايت ايران من و توست و بازگوئي آنچه بر ايرانيان مي‌رود .
سعيدي عزيز ، قلمت سِحر مي‌كرد و نگاهت متفاوت از همگان بود و نيش ها و كنايه هايت سخت دلنشين ، اما اي كاش كمي‌ قلم را لگام مي‌زدي ، اي كاش گاه گاه به ما فرزندانت مي‌انديشيدي ، تو قدرت دشمنت را خوب مي‌شناختي ، گيسوان سپيد و سياهت بيش از ما از سياهي و سپيدي روزگار حاكمان خبر داشت ، نمي‌دانم چه چيز در تو عصيان را ايمان معنا مي‌كرد ، چه ندائي در وجودت به بازگوئي « تمام حقيقت » مي‌خواندت اما مي‌دانم هر چه بود نجوائي زميني نبوده است ، تو بايد مي‌ماندي ، زنده مي‌ماندي ، براي من ، براي دخترانت ، براي هم ميهنان دوست داشتني و سرشار از اشتباهت ، تو قهرماني و شهرت را نمي‌پسنديدي كه اگر چنين بود پيشنهاد پست دولتي در ابتداي انقلاب را مي‌پذيرفتي اما قلم را ، سلاح حقيقت را ، دار مجازات خويش ساختي . در آخرين لحظات از شدت درد سياهي تمام صورتت را پوشانده بود . آري سياه شده بودي ، به سياهي قلب و كين همانان كه براي اجراي حكم اعدامت در آن خانه گرد آمده بودند ، همان خانه كه تو شمشادهايش را آب مي‌دادي و در همان حال سيماي ايران چهره آرام اما بي‌قرارت را نشاني نور توبه مي‌نماياند.
قاصدي كه خبر مرگ پيش رويت را برايت آورد به ياد مي‌آوري ؟ او نيز چندي پيش به آن جهان آمد ، او البته در اين ميان مقصر نبود تنها در دستانش حكم مرگ تو بود كه تو را آگاه ساخت و خود به كناري نشست ، گل آقاي ملت ايران چندي پيش درگذشت ، نمي‌دانم به او چگونه خوش آمد گفتي ... كاش مي‌توانستي برايم تعريف كني .
سعيدي عزيز اينجا ديگر كسي براي مردن و كشته شدن مسابقه نمي‌گذارد ، ديگر كسي به فكر جاودان شدن خون به ناحق ريخته شده‌اش نيست ، اينجا همه مي‌خواهند زندگي كنند ، شاد باشند ، از اندك فرصت فرو رفتن و بر آمدن نفس بهره بگيرند ، ديگر چون توئي بر نخواهد آمد ، اكبر گنجي با لبخند هميشگي و روحيه پايدارش هنوز حروف شب را هجي مي‌كند اما او نيز فصل پاياني قصه قتل‌ها را نگفت ، هيچ كس نگفت ، هر كه گفت هم آنچنان گفت كه كمتر كسي باور كرد ، كمتر كسي اعتماد كرد ، گوئي ديگر براي كسي اهميتي ندارد . سعيدي عزيز تو آخرين بودي در شهادت ، در ايثار جان ، در اينگونه مردن ،‌ اينجا ديگر كسي پاي جوخه اعدام ياران اشك نمي‌ريزد ، هر كس به فكر خويشتن خويش است ، قلم‌هاي پاك انديشان همه بر زمين‌ است ، آنها هم كه گاه گاهي دل به درياي وحشت مي‌سپارند سه سوگند مسلماني و شيعه بودن را بر زبان مي‌آورند و قلم در دست مي‌گيرند .
راستي سعيدي عزيز من هنوز منتظرم ، منتظر آخرين كتابت … « شهسوار عرصه آزادگي » . قرار بود امام حسين را به گونه اي ديگر برايمان معنا كني . من هنوز منتظرم شايد در اين باقيمانده از عمر خويش قلمي دگر بار بر آيد كه نشاني از تو بر خود داشته باشد بي‌آنكه بي‌پروائي را از تو آموخته باشد . شايد آن قلم حكايت راه ناتمام تو را پايان برد ، شايد ،‌ من هنوز منتظرم .

۱۳۸۳/۰۸/۳۰

من وبلاگ مي نويسم پس هستم !

من انسانم ، مي‌انديشم ، پس وجود دارم ، انديشه‌ام را با همنوعان و همزبانانم به اشتراک مي‌گذارم ، پس وبلاگ مي‌نويسم
وبلاگ نه تنها دريچه نگارش و نقش کردن انديشه من که صميمي‌ترين دوست لحظه هاي خلوت من است : عشق ، تنهائي ، هجران و محبت گوشه هائي از احساس من هستند ، من انسانم ، پس با مخاطبانم از درونم مي گويم و اينجا فرديت پنهان شده در پس يک انديشه ، فرديت تصوير شده در کوچه پس کوچه هاي زندگي امروز را - بي رنگي از انديشه و تحليل يک فکر را - تصوير ميکنم

من وبلاگ مي نويسم پس هستم !

۱۳۸۳/۰۸/۲۱

از سادات و عرفات تا عبدالله نوري

چيره دست نقاشي است صورتگر تاريخ ؛ چنان هنرمندانه و با مهارت خطوط و افراد را به هم پيوند مي‌زند كه جز انگشت به دهان گزيدن از عبرت‌آموزان مدرسه تاريخ كاري ساخته نيست ؛ از جلو اين تابلو كه چند قدمي دور شوي حيرت مي‌كني از شباهت انسانهائي كه جز در صورت انساني داشتن شباهتي نداشته‌اند اما فرجام و سرنوشت‌شان تكرار مكرر بوده است. در ميان اعراب كه به خيانت هم‌وطنانشان در جنگ با اسرائيل شكست سختي خوردند و پيش از آنكه نبرد آغاز كنند هواپيماهاي آماده ارتش هاي عربي در فرودگاه قاهره آماج بمباران جنگنده‌هاي اسرائيلي قرار گرفت و اعراب جنگ شروع نشده را واگذار كردند ، انور سادات رئيس جمهور وقت مصر بود كه پيش از همه قدرت و زبان صهيونيست‌ها را فهميد و با صداي رسا اعلام كرد مصر حاضر نيست بيش از اين تاوان ملت فلسطين را بپردازد ،‌ همانجا با اسرائيل ترك دشمني گفت كه تا اكنون هم ادامه دارد . اعراب برآشفته از اين پرده‌دري مقر اتحاديه عرب را از قاهره منتقل ساختند و 10 سالي طول كشيد تا قهر و كينه اعراب نسبت به مصر جاي خويش را به آشتي محتاطانه بدهد . انور سادات اما حتي تصور نمي‌كرد يك دهه پس از آغاز دوران انزواي مصر نزد جهان عرب ،‌ كشورهاي عربي براي برقراري رابطه با اسرائيل بر هم پيشي مي‌گيرند و گذشته را با تمام تلخيش به خاك مي‌سپارند . انور سادات منافع ملي مصر را بر هر حركت و موضع ديگري مقدم داشت و البته جان بر سر اين فكر نهاد اما جانشين او راهش را ادامه داد . رهبران اخوان المسلمين سالها بعد از تحمل اسارت و زندان، اسلحه و ترور را وانهادند و به حركت‌هاي سياسي گرويدند . اينگونه بود كه بيش از دو دهه پس از انور سادات سرسخت‌ترين مخالفانش نيز به راه او بازآمدند .
عرفات نيز اگرچه ديرتر از انور سادات اما همان هنگام كه نقش شدن نظم نوين آمريكائي را در خاور ميانه در زمان لشكر كشي آمريكا ديد ، دريافت كار جهان دگرگون شده است خصوصا آنكه خاطره حمايتش از صدام در جنگ با كويت در خاطره‌ها باقي مانده بود و شايد اگر تدبير نكرده بود مجازات سختي پس مي‌داد . هنگامي كه او در كنار اسحاق رابين قرار گرفت تا دست دوستي دهد و وجود دولتي به نام اسرائيل را به رسميت بشناسد مي‌دانست چه چيزي را معامله مي‌كند : آبروي مجاهدي انقلابي را با سياستمداري حرفه‌اي . او با انقلابيگري وداع گفت و اين قافله را ترك گفت ، قافله‌اي كه از آن تنها فيدل كاسترو باقي مانده است . اما مگر عرفات چاره‌اي جز اين نيز داشت ؟‌ حوادث بعد نشان داد اگر او تن به اينكار نداده بود امروز حتي همين تشكيلات ضعيفي كه اوج اقتدار و استقلالش در خودگرداني منطقه‌اي كوچك است نيز وجود نمي‌داشت . منطقه‌اي كه هم نام فلسطين را بر پيكر خويش دارد ، هم پرچم فلسطين در ميدان ها و خيابان‌هايش به اهتزاز است و هم ادعاي بيت‌المقدس را به پايتختي دارد . اينها همه پاداش تدبير عرفات بود كه بازيگران زمان خويش را شناخت و جايگاه خويش را ميان آنها محك زد و راه از چاه باز شناخت . ملت فلسطين نيز به خوبي او را درك كرد كه اگر نظري جز اين داشت از استقبال تاريخي از او خبري نبود كه چون رهبري پيروز پس از سالها آوارگي وارد نوار غزه شود و چندي بعد در انتخاباتي آزاد با 75 درصد آرا « رئيس جمهور فلسطين » نام بگيرد .
داستان فلسطين و عجين شدن نام‌هاي بسياري با آن به همين جا ختم نشد . تنها 2 روز از پيروزي انقلاب در ايران مي‌گذشت كه عرفات به ايران آمد و همين جا بود كه ايران و فلسطين رسما شانه به شانه هم مقابل اسرائيل ايستادند . ايران از قامت حامي منطقه‌اي اسرائيل و تامين كننده انرژي آن به مهد تولد و تقويت مخالفان اسرائيل بدل شد و از آن روز بود كه صداي اعتراض ايران عليه اسرائيل بلند شد . پيشنهاد دكتر ابراهيم يزدي به مرحوم آيت‌الله خميني براي ناميدن آخرين روز ماه رمضان به نام روز جهاني قدس، ايران را بيش از پيش در اين جبهه گشوده درگير ساخت . عرفات اما همان هنگام كه دست دوستي با رابين داد در مطبوعات تندروي ايران عنوان توهين آميز « ابو حمار » را به جاي « ابو عمار » دريافت كرد و هدف انتقادهاي تند شد . تنها زماني كه كمي انتقادها از او فروكش كرد به هنگام برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در تهران بود كه عرفات پس از سالها به ايران بازگشت تا مهمان خاتمي رئيس جمهور تازه منتخب باشد . همان هنگام گروه انصار حزب‌الله نيز از تهران رانده شده بودند تا مبادا دست به حركتي افراطي بزنند چونان بچه‌ بازيگوشي كه به وقت حضور مهمان محترم و عزيزي محكوم به ماندن در اتاق خويش و انتظار براي رفتن مهمان است !
عرفات اما آنقدر كه دشمن در تهران داشت دوستي نداشت كه منافع سياستمداران نيز جز اين اقتضا نمي‌كرد، آنها هم كه در دل با او بودند جرات بيانش را نداشتند كه « آرمان فلسطين » نيز جزو كتاب قطور « خطوط قرمز » بود . در اين ميان اما عبدالله نوري بي‌پروا از مجازات، در روزنامه خويش از عرفات و فرايند صلح دفاع كرد و نوشت چرا بايد كاسه داغ تر از آش شويم ؟ وقتي ملت فلسطين خود به اين كار راضي است و جز گروه‌هاي معدودي كه چاره را در پاسخ متقابل به جنايات اسرائيل يافته‌اند ، باقي با چشمهاي نگران سرنوشت صلح اعراب و اسرائيل را پي مي‌گيرند ما چرا بايد تاوان ايدئولوژي زدگي خويش را بپردازيم ؟ با اين همه مشكل داخلي، خويش را بي‌آنكه منفعتي – حتي در افقي بسيار دور – برايمان پديدار باشد در جنگي فرسايشي و بي‌حاصل گرفتار ساخته‌ايم . عبدالله نوري اما به تجديدنظر طلبي متهم شد و بر منابر فرياد زده شد او از قطار انقلاب پياده شده است .
دادگاه او را به محاكمه كشيد بي‌آنكه كسي به ياد بياورد علي عزت بگويچ رئيس جمهور بوسني نيز پس از آنهمه كمك مالي و نظامي ايران در پايان نبرد با صرب‌ها از اسرائيل به خاطر كمك‌هايش به مردم مسلمان بوسني تشكر كرد و پاسخ هاشمي به خبرنگاري كه از اين قضيه پرسيد چيزي نبود جز اينكه :‌ حتما آقاي بگويچ مصلحت ملت خويش را بهتر مي‌داند . هيچكس اما نپرسيد اگر عرفات خسته از كشته و خون مصلحت ملت خويش و كشور بر باد رفته خود را در مذاكره و صلح با اسرائيل ديده است چرا عبدالله نوري به عنوان مدافع او بايد تاوان بپردازد ؟
انور سادات و عرفات و عبدالله نوري هر يك به زمان خويش « تجديد نظر طلب » نام گرفتند . اين هر سه بسيار زودتر از آنچه عملگرائي و پراگماتيست بودن سكه رايج شود بدان راه رفتند . تاريخ نام آنها را نه تنها در تغيير رويه كه در ايستادن در سه راهي فلسطين به يكديگر پيوند زد و اكنون در برابرم پستر بزرگي است كه آنهنگام كه عبدالله نوري در دادگاه محاكمه مي‌شد و بند به بند به موارد اتهاميش پاسخ مي‌گفت و از عرفات و روند صلح خاور ميانه و مقالات درج شده در روزنامه‌اش دفاع مي‌كرد در تظاهرات روز قدس پخش شد : تصاوير انور سادات و ياسر عرفات و عبدالله نوري به عنوان درشت « سه خائن » در كنار يكديگر به بيننده مي‌نگرند .

۱۳۸۳/۰۸/۱۸

نويسندگان خارج‌نشين ، برداشتن اين بار امروز بر دوش شماست

در اين چند روز بار ديگر تني چند از وب‌نگاران به زندان افتاده‌اند ، دگربار دستي از جامه‌ي كوته‌آستيني به در آمده و بر گلوي اهل قلم چنگ انداخته و چندان مي‌فشارد كه چشمان بهت زده و سرشار از ترس صاحب قلمي به چشمان خون‌رنگش خيره شود تا او نيشخندي بزند و دست ديگرش را نشان دهد كه اسلحه آماده شليك را بر شقيقه آزاده‌ي رسته از قدرت و ثروت و اهل حقيقت و صداقت نهاده و از او مي‌خواهد كه اگر مي‌تواند بنويسد ، او البته آزاد است كه بنويسد به شرط آنكه پذيراي فرجام اين بازي نيز باشد ! اين دستگيري‌ها اما هم مي‌تواند سندي باشد بر تاثير گذاري وب‌نگاري ( روزنامه نگاري اينترنتي ) در جهت‌دهي افكار عمومي و شفاف سازي وقايع تاريخي-سياسي و هم مي‌تواند پروژه جديدي باشد ناشي از تصوري موهوم از قدرت وب‌نگاران و نويسندگان اين وادي ، حتي اگر آن نويسنده و مخاطبانش جمعي محدود و نامنسجم باشند كه در پهنه گيتي پراكنده‌اند و از قدرت تاثير بر افكار عمومي هم چندان بهره‌اي ندارند . اينها همه اما همان حكايت « شاه دليل تداوم حاكميت يكدست راست » است تا افكار عمومي كنترل گردد كه اگر جز اين باشد حكومت بر مردمي آگاه جز كابوسي جهنم‌گونه نخواهد بود .

پيش از اين از والامقام ستاره به دوشي شنيده بوديم كه قلم‌ها را خواهيم شكست و زبان‌ها را خواهيم بُريد … امروز اجراي آن پروژه را گام به گام به دست ديگراني مي‌بينيم كه بايد تجلي عدالت سرخ علوي باشند و منادي برابري فرادست و فرودست ، گوئي آه تاريخي محمد مسعود نويسنده آزاده‌ و مدير روزنامه « مرد امروز » كه در راه قلم و صداقت خويش جان باخت در كالبد روزگار ما دميده شده است ،‌ او مبارزان آزادانديش و نويسندگاني را كه با سلاح قلم به پيكار استبداد مي‌روند به گلهائي تشبيه كرده بود كه در جهنم مي‌رويد ! و البته كه اين گلها يكي بعد از ديگري طعمه حريق جهل عوام و قدرت خواص مي‌شوند .

تنها نگاهي به وبلاگ‌هاي صاحب قلمان ساكن ايران كافي است تا بوي نفرت‌انگيز مرگ را از نانوشته‌هايشان استشمام كنيم . بار فرهنگ‌سازي و نقد منصفانه و نگاه آگاهانه و اصلاح مسالمت‌جويانه جاي خويش را به سكوتي سپرده است كه امتدادش به عزلت و مرگ در تنهائي مي‌رسد . اما اين پايان راه نيست ، راه گريزي نيز هست . اينبار نوبت نويسندگان خارج نشين است كه همت دو چندان كنند و خوراك فكري خويش را از اين سوي مرزها ، از ميان خبرهاي رسمي و غير رسمي ، از دوستان معتمد خويش ، از هر آنكه دل‌نگران سرنوشت اين سرزمين و مردمانش است بيابند و به تحليل بنشينند و راه از چاه نشان دهند كه آنان نه دغدغه داغ و درفش دارند و نه محتاج پيچيدن حقيقت در صد لعاب و پوشش لطيفند تا مبادا روح نازكتر از گُل دشمن خراشي بردارد و از پي آن بانگ خروشي برخيزد و پاسخ سماع قلم ، گلوله سربي داغ باشد ….