۱۳۹۰/۱۱/۱۱

با اجازه حضرت مولانا!

ای برادر تو همه ریش و ادا
مابقی خود استخوان و ادعا...!

۱۳۹۰/۱۱/۱۰

گاهی...

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود
گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود
گاهی دگر، تهیه به دستور می‌شود
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود
گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود…

شعر از قیصر امین پور یا فردوسی فراهانی است.

۱۳۹۰/۱۱/۰۹

مبانی نظری «امنیت ملی» - بخش اول

همچنان که پیش از این اشاره کردم، تا هنگامی که تعریفی درست از «امنیت ملی» وجود نداشته باشد، نمی‌توان به موضوع «ایران اتمی» پرداخت؛ این مقاله کوشش می‌کند مبانی نظری «امنیت ملی» را واکاوی کند و به روشن شدن مسأله‌ی امنیت کمک کند. طبیعی است با این مبانی نظری، راحت‌تر می‌توان درباره‌ی «امنیت نظام» و «امنیت ایران» و همپوشانی‌ها و جدایی‌های آنها سخن گفت.

۱۳۹۰/۱۱/۰۸

حق ارتکاب گناه

برهنه شدن گلشیفته فراهانی، به خودی خود نکته‌ای را پیش کشید؛ اینکه آیا مدافعان آزادی و دموکراسی به مقوله‌ی «حق دگراندیشی و دگرباشی» اعتقاد دارند؟ یا محدوده‌ی آزادی از نگاه آنان تا جایی است که احکام دینی و عرف‌های اخلاقی شکسته نشود؟ آشکار است که آزادی تنها آزادی سیاسی نیست. آزادی اجتماعی هم هست. آزادی فقط در مرام و مسلک سیاسی نیست. در اسلوب و سبک زندگی اجتماعی و فردی هم هست. جامعه‌ای که بر اساس آزادی بنا گردد، به صورت خودکار، حقی به نام خطا کردن و یا در معنایی وسیع‌تر «حق ناحق بودن» را به رسمیت شناخته است.

۱۳۹۰/۱۱/۰۷

درباره‌ی صورت‌بندی «ایران اتمی»

نویسنده‌ی وبلاگ ایمایان در مقاله‌ای که حدود ۱۰ روز پیش منتشر کرد، به صورت‌بندی مسأله‌ی «ایران اتمی» پرداخت و از وبلاگ‌نویسان خواست تا نظر خود را در مورد اسلوب طرح بحث (درستی پرسش‌ها، پاسخ‌ها و توالی و ترتیب آنها) بنویسند. من همان موقع مقاله را خواندم و در خوانش دوم، نکات خود را در حاشیه‌ی پرینت مقاله نوشتم. خوانش سوم هم در نشستی با برخی دوستان آگاه بود که آن مقاله را گروهی مطالعه کردیم و بند به بند، نقد و بررسی کردیم.

پیش‌نویس مقاله‌ی من، پنج شش روزی است که آماده است، اما دو مشکل، مانع پاکنویس کردن آنها تا امروز شده است: نخست، یک فوریت شغلی که تقریباً تمام وقت آزاد این روزهای مرا بلعیده است. دوم، وجود یک ذهنیت در بخشی از فعالان سیاسی و رسانه‌ای منتقد که برنامه‌ی هسته‌ای ایران را پروژه‌ای برای دستیابی به سلاح اتمی می‌دانند و با این مقدمه، آن را ابزار حاکمیت برای تأمین «امنیت نظام» تلقی می‌کنند. این گروه، میان «امنیت نظام» و «امنیت ایران» تفکیکی معنادار قائل شده و به دلیل مخالفت با کلیت نظام، هر عاملی را که به تقویت و امنیت آن منجر شود، مطرود دانسته و نفی می‌کنند. به گمانم بهتر است پیش از آن که به سراغ صورت‌بندی مسأله‌ی ایران اتمی برویم، موضوع «امنیت ملی» و مؤلفه‌های آن را بررسی کرده و ارتباط «امنیت نظام» و «امنیت ملی ایران» را واکاوی کنیم. روشن‌تر شدن این بحث به طرح درست موضوع «ایران اتمی» کمک بزرگی خواهد کرد.

۱۳۹۰/۱۱/۰۶

وقتی فقط «واکنش دشمن» ملاک باشد...

انسانی که رفتار سیاسی‌اش را بر اساس «واکنش دشمن» تنظیم می‌کند، به فردی «تحریک‌پذیر» و «قابل پیش‌بینی» تبدیل خواهد شد. او در انجام یک کار یا خودداری از انجام آن، به رضایت و شادمانی یا نارضایتی و ناشادی دشمن، نظر دارد. برآشفتگی دشمن، در نزد او، نشانه‌ای است که او کار «درست» را انجام داده است. و برعکس، ابراز رضایت دشمن، او را به این نتیجه می‌رساند که کاری که انجام داده، «نادرست» بوده است؛ زیرا باعث تحسین دشمن شده است. [۱]

۱۳۹۰/۱۱/۰۵

دیانت ما عین سیاست ماست و برعکس!

سید حسن مدرس: «اگر یک کسی از سر حد ایران، بدون اجازه‌ی دولت ایران، پایش را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم، او را با تیر می‌زنیم و هیچ نمی‌بینیم که کلاه پوستی سرش است یا عمامه یا شاپو. بعد که گلوله خورد، دست می‌کنم ببینم ختنه شده است یا نه. اگر ختنه شده است بر او نماز می‌کنم و او را دفن می‌نماییم و الا که هیچ.
پس هیچ فرقی نمی‌کند. دیانت ما عین سیاست ماست، سیاست ما عین دیانت ماست. ما با همه دوست‌ایم مادامی که با ما دوست باشند و متعرض ما نباشند. همان قِسم که به ما دستورالعمل داده شده است، رفتار می‌کنیم.» [۱]

آیا آنچه از درونمایه‌ی این سخنرانی، به‌ویژه درباره‌ی جمله‌ی «دیانت ما عین سیاست ماست؛ سیاست ما عین دیانت ماست.» برداشت می‌کنید، با آنچه سال‌هاست از راه رسانه‌های رسمی در تفسیر این جمله تبلیغ می‌شود، یکسان است؟

پی‌نوشت:
۱- روزنامه‌ی رسمی کشور، مذاکرات مجلس چهارم، استیضاح مستوفی، خرداد ۱۳۰۲، ص ۱۹۸.

۱۳۹۰/۱۱/۰۴

متولد بهمن ۵۷

امروز، ۳۳ سال از چهارم بهمن ۵۷، روزی که مادر مرا، در گریز از چشم مأموران حکومت نظامی اصفهان، از کوچه پس‌کوچه‌ها به بیمارستان عیسی‌ابن‌مریم رساندند، می‌گذرد. چنین روزی بود که چشم گشودم و پا بر این کره‌ی خاکی نهادم. ۳۳ سال از بهمن ۵۷ می‌گذرد؛ من درست همسن و سال انقلاب‌ام!
***
سالی که بر من گذشت، سالی غلیظ و پُرتراکم بود. پر از حادثه. لبالب از پستی و بلندی و فراز و فرود. کمتر روزی در این سال، به آرامش و بی‌خیالی و بی‌حواسی گذشت. روزهای بسیاری از این سال، ذهن و چشم من مشغول بود؛ مشغول و منتظر....

سال عجیبی بود. کسانی اندک آمدند و بسیاری رفتند. این سال، سال رفتن بود. سال کسانی که باید می‌رفتند. سال پالایش دوستی‌ها. سال تصفیه‌ی ارتباط‌ها. بیش از همه، نوشته‌های من بود که نقطه‌ی پایان می‌گذاشت بر دوستی‌ها: بیراهه‌ی جنبش سبز... قصاص اسیدپاش... تبدیل دفتر مشارکت اصفهان به مهد کودک.... حدود حوزه‌ی خصوصی.... این نوشته‌ها، دوستی‌هایی مرا «گروهی» تصفیه کرد. وبلاگ، بر سر دوستی‌های من آوار می‌شد....

۱۳۹۰/۱۱/۰۳

قرار و بی‌قراری...


جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست / طالب بی‌قرار باش تا که قرار آیدت
(مولوی)

۱۳۹۰/۱۱/۰۲

معرفی رمان «عروسک‌ساز»

«عروسک‌ساز»، روایت یک دختر شانزده‌ساله از ماجراهای زندگی خود اوست. دختر، خواننده را به هزارتوی ذهن و خیال خود می‌برد و او را به تماشاگری نگاهش به جهان پیرامون، می‌نشاند.

رمان در یک فضای شهری و در یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط مدرن می‌گذرد. پدر و مادر دختر یک سالی است که مرده‌اند و او همراه با برادر بزرگ‌ترش ساسان زندگی می‌کند. دختر در نخستین مرحله‌ی چرخه‌ی سوگ پدر و مادر یعنی "انکار" متوقف شده و هنوز مرگ والدین را باور ندارد. این ناباوری او را به ساختن عروسک‌های پدر و مادر کشانده است. پدر، درست مثل زمان حیات هر روز به سر کار می‌رود و در طول ساعات روز در خانه حضور ندارد (عروسک پدر در طول روز در کمد، پنهان می‌ماند). مادر هم همچنان حضور دارد (عروسک مادر، درست مثل روزهای حیات در هنگام غذاخوردن، پشت میز ناهار نشسته است) و هنوز مثل آن روزها به کارهای خانه می‌پردازد و در خانه و بیرون از خانه، همراه دختر است. حتی ساسان هم گاه در این بازی شرکت می‌کند: «حتی شده یکی دوباری خودش صبح مامان را برداشته و نشانده روی کابینت کنار گاز و کتری در حال جوش.». حضور عروسک مادر، آنچنان پررنگ است که در هنگام پرسه زدن پشت ویترین مغازه‌ها، نکته‌ای را در مورد ساسان یادآوری می‌کند. نکته‌ای که او پاک از یاد برده است و همین باعث تعجب دختر می‌شود.

۱۳۹۰/۱۱/۰۱

از دفتر خاطرات!

اراده‌ی همایونی ذات اقدس‌مان بر این مقرر گشت که در آفتاب زمستانی پرحرارت قریه‌ی اسپاهان دراز کشیده و به خورشید اجازت دهیم سگی را تمام کرده و اندام سیمین‌مان را نوازش نماید!

مسعود شاه برجیان!

۱۳۹۰/۱۰/۳۰

یارانه‌ها و روستائیان

«در شهرهای دورافتاده و اساساً بهتر است بگویم در تمام ایران به غیر از تهران، بخش مهمی از کارگران از روستاها تأمین می شوند. کشاورزی که کاری دائمی نیست. بنابراین کشاورز دو سه ماه روی زمین کار می‌کند و بعد باید برای ادامه‌ی کار و کسب درآمد به یک کارخانه‌ی صنعتی یا تولیدی رجوع کند. از سال گذشته که دولت به هر نفر ۴۵ هزار تومان پول می‌دهد، عملاً روستاییان دست از کار کشیده‌اند؛ حالا آنها نه کشاورزی می کنند و نه برای کار به کارخانه‌ها رجوع می‌کنند. حداکثر اگر بخواهند خیلی زحمت بکشند، یکسری کارهای ساده مانند فروش میوه در خیابان و کنار اتوبان انجام می‌دهند و پول کمی درمی‌آورند. این پول کم در کنار مبلغی که دولت می‌دهد، می‌شود تمام زندگی اینها.»

۱۳۹۰/۱۰/۲۹

اوضاع خراب فیلم «در امتداد شهر»

برای خرید به فروشگاه زنجیره‌ای رفاه رفته بودیم؛ پول اجناس را حساب کردیم و آنها را همراه صورت‌حساب نزد مسؤول کنترل نهایی بردیم. او در حالی که صورت‌حساب‌ها را با اقلام مختلف مطابقت می‌داد، درون یک قوطی مقوایی چنگ می‌زد و تعدادی برگه به مشتری‌ها می‌داد؛ بدون اینکه به برگه‌ها نگاه کند یا آنها را بشمارد!
نوبت به ما هم که رسید، در همان قوطی چنگ زد و تعدادی برگه به من داد. نگاه که کردم، دیدم بلیط‌های نیم‌بهای فیلم «در امتداد شهر» است! ده بلیط بود، هر کدام برای چهار نفر به صورت نیم‌بها!
قبلاً خبرهایی از بی‌اعتنایی تماشاگران به فیلم «پایان‌نامه» و توزیع گسترده‌ی بلیط‌های نیم‌بها و حتی رایگان این فیلم که به حوادث پس از انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۸ می‌پردازد، منتشر شده بود. اما گویا ماجرای کسادی گیشه‌های سینما، فراتر از «مخالفت سیاسی» است و دامن باقی فیلم‌ها را هم گرفته است.

۱۳۹۰/۱۰/۲۸

دو نکته درباره برهنه شدن گلشیفته فراهانی

تقریباً تمامی مباحث و واکنش‌هایی که حول و حوش انتشار عکس‌های گلشیفته فراهانی در وبلاگ‌ها و به‌خصوص در فیس‌بوک دیده می‌شود، همان‌هاست که در ماجرای برهنه شدن علیا ماجده مصری هم بود: از تنانگی و زنانگی و تملک و اختیار یک زن نسبت به بدن خود تا تفاوت عکس برهنه هنری و پورنوگرافی؛ از عدم اجازه دخالت در حوزه شخصی فردی دیگر و ممنوعیت قضاوت و داوری در مورد سایرین تا تحسین تابوشکنی و تمجید خط‌شکنی و.... اما:

۱۳۹۰/۱۰/۲۷

در روانشناسی اجتماعی برخورد فرهنگ‌ها

در روانشناسی اجتماعی برخورد فرهنگ‌ها و طبقات، چند نکته می‌توان یافت. اول، هر چه طرف انتقادکننده قوی‌تر باشد، ضربه‌ی وارده دردناک‌تر و احساس مظلومیت در طرف ضعیف بیشتر است. چنانچه در روزنامه‌ای در یک شهر کوچک ایران، مطلبی دائر بر وجود تنعم بی‌حد و حساب در شهر تهران، و حاوی اتهام اسراف و افراط در خوشگذرانی به ساکنان آن درج شود، واکنش خوانندگان احتمالی چنین مطلبی در تهران، دلسوزی همراه با مطایبه است. در مقابل، درج مطلبی در روزنامه‌ای چاپ تهران، حاوی انتقادی نه حتی به آن اندازه سنگین از مردم یک شهر کوچک، ممکن است سبب شود مردم محلی، دفتر نشریه در آن شهر را به آتش بکشند و ورود نسخه‌های آن را ممنوع کنند، چون موضوع را کاملاً شخصی می‌بینند و خود را شخصاً در معرض اهانت می‌یابند.
زمانی که در تهران مطلبی درج شد درباره‌ی حمله‌ی وحشیانه‌ی افرادی در لرستان به کوهنوردانی که از شهرهای دیگر برای سیاحت آن نواحی رفته بودند، پاسخ مقام‌های محلی، آکنده از خشم و ملامت بود.

۱۳۹۰/۱۰/۲۶

شادی و غرور «جدایی نادر از سیمین»

شادی همکاران و دوستان و آشنایان از اینکه «جدایی نادر از سیمین» برنده‌ی جایزه‌ی گلدن گلوبز شد، مرا به یاد شادی مردمان پس از بازی ایران و استرالیا انداخت. نتیجه‌ی آن بازی، ۲-۲ شد و همین نتیجه بود که منجر به حضور ایران در جام جهانی فوتبال شد. مردم به خیابان‌ها ریختند و هلهله‌کنان شادی کردند. این شادی که با رقص‌های مختلط در میادین اصلی شهر و پیش چشم نیروهای انتظامی همراه بود، دیگر تکرار نشد. شادی‌های خیابانی روزهای منتهی به انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۸ هم گرچه پررنگ و پرتراکم بود، اما درونمایه‌ای بیشتر سیاسی داشت تا اجتماعی. وانگهی از رقص و شادی، آن‌گونه که در آن حضور فوتبالی دیده شد، به‌ندرت خبری بود.

۱۳۹۰/۱۰/۲۵

کودکی

پابه‌پای کودکی‌هایم بیا
کفش‌هایت را به‌پا کن تابه‌تا

قاه‌قاه خنده‌ات را ساز کن
باز هم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

۱۳۹۰/۱۰/۲۴

درب خانه‌ی «سردار حسین علایی»




اینجا خانه‌ی «سردار حسین علایی» است. تصاویری آشنا؛ باقی تصاویر هم آشنایند. کمی که به عقب بازگردیم، درب ورودی مجتمع محل سکونت «مهدی کروبی» را به یاد می‌آوریم که به همین صورت، شعارنویسی شده است. اندکی عقب‌تر، شعارنویسی در دفتر آیت‌الله صانعی در قم؛ با انبوهی از قرآن‌ها و کتب ادعیه که در هجوم حمله‌کنندگان بر زمین ریخته شده‌اند. با درب‌های چوبی شکسته و پنکه‌ی سقفی کنده‌شده و بر کف زمین ولوشده....

و اگر همچنان بازگردیم، یکی از ماندگارترین تصاویر این سال‌ها زنده می‌شود. دفتر آیت‌الله منتظری در قم؛ با انواع و اقسام شعارهای اسپری‌شده بر در و دیوار و دست‌خط‌هایی که عجله و غیظ و خشم در آنها موج می‌زند؛ با تصاویری از ویرانگری وسایل دفتر و حسینیه؛ نشانه‌ای دیگر از هجمه‌ی بی‌امان یورشگران.

همزمان، تصویر اتوبوسی هم سر بر می‌کشد. اتوبوس جهانگردان آمریکایی؛ جلوی هتل استقلال تهران؛ با جای چند گلوله بر شیشه‌های اتوبوس و شعار بزرگ «مرگ بر آمریکا» بر بدنه‌ی آن؛ یادماندنی از اولین سال‌های نخستین دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی.

پی‌نوشت:
نشانی اول، نشانی دوم، نشانی سوم.

۱۳۹۰/۱۰/۲۳

زبان در کام و قلم در نیام

عیب بزرگ اکثریت مطلق تحلیل‌هایی که درباره‌ی ترور دانشمندان هسته‌ای ایران منتشر می‌شود، نادیده گرفتن این نکته‌ی کلیدی است که افرادی که تا کنون در اثر این ترورها جان باخته‌اند، نه «دانشمند» بوده‌اند، نه «دانشمند هسته‌ای»....

۱۳۹۰/۱۰/۲۲

حسرت یک صبح برفی

دلم می‌خواهد برگردم به هفت سال پیش؛ به آن صبح زمستانی که تهران، سپیدپوش از خواب برخاست. برف‌های خفته بر شاخه‌های درختان و انباشته در کوچه و خیابان، زیر نور خورشید می‌درخشیدند و به رهگذران لبخند می‌زدند. آسمان، آبی و پاک و تمیز بود؛ بدون حتی یک لکه ابر. خورشید، پرنور و باحرارت می‌تابید. هوا باطراوات و پرنشاط بود. همه چیز، رنگ زندگی داشت، بوی زندگی می‌داد.

هوا را با تمام قدرت به درون ریه‌ها کشیدم و از تازگی آن سرمست شدم. پیپم را روشن کردم. یقه‌ی اورکتم را بالا دادم. دستانم را در گرمای جیب‌هایم فرو بردم و راهم را از میان برف‌های توده‌شده در پیاده‌رو گشودم. همه‌چیز تازه و زنده بود؛ سفید... پاک... بی‌هیچ آلودگی. زندگی لبخند می‌زد؛ ریز و آرام و باشیطنت. احساس گرما و لذت و خوشی و بی‌دردی مطلق در وجودم می‌دوید. سرشار از زندگی شده بودم. ثانیه به ثانیه‌ی آن لحظات در ذهنم حک شد.

مدت‌هاست هوا سرد شده است. زمستان هم آمده است. اما نه خبری از آن برف‌ریزان شبانگاهی هست و نه نورباران صبحگاهی. نه از آن مرد بی‌خیال و سرخوش و راحت و بی‌دغدغه نشانی هست و نه.... آن صحنه‌ی زنده‌ی "زندگی" مدام در ذهنم مرور می‌شود و مرا در حسرتی لذت‌بار غرق می‌کند. چیزهایی در این میان، گم شده است....

۱۳۹۰/۱۰/۲۱

مستانه، مستانه....

هنوز هم ترانه‌ی «مستانه، مستانه...» مرا از خود بی‌خود می‌کند؛ هنوز....

۱۳۹۰/۱۰/۲۰

تو

هر که به من می‌رسد، بوی قفس می‌دهد
جز تو که پر می‌دهی، تا بپرانی مرا

۱۳۹۰/۱۰/۱۹

در تاکسی شنیده شد...

+ من اصلاً نمی‌تونم با فاحشه بخوابم.
- چرا؟
+ دلم می‌خواد با کسی بخوابم که نسبت بهش احساس داشته باشم.
- خب...؟
+ زهر مار... نمی‌شه دیگه...!
- تو دلت نمی‌خواد توالتی که می‌ری تمیز باشه و شیک و مرتب؟
+ خب معلومه!
- تا حالا شده بیرون شهر، بین راه، تو جاده یا بیابون، تنگت گرفته باشه؟
+ خب چرا...!
- چیکار کردی اون موقع؟ گشتی یه توالت تمیز و شیک پیدا کردی؟ یا به اولین توالت عمومیِ حتی کثیف و افتضاح و گند و بدبو هم که رسیدی، رضایت دادی و کارت رو کردی؟
+ خب تو اون شرایط اضطراری، فقط توالت بودن اون توالت برام مهم بوده! تمیزی و این‌ها دیگه اصلاً برام مطرح نبوده.
ـ فاحشه هم حکم همون توالت عمومی بین‌راهی رو داره که گاهی مجبور می‌شی تو شرایط اضطراری بری سراغش... هر چند چندشت بشه و حالت رو هم به‌هم بزنه...!

۱۳۹۰/۱۰/۱۸

دربارهٔ «جدایی نادر از سیمین»

فیلم «جدایی نادر از سیمین» همچنان تحسین منتقدین را برمی‌انگیزد و جوایز معتبر بین‌المللی را درو می‌کند. ماجرا به اختلاف نادر و سیمین بر سر مهاجرت به خارج از کشور برمی‌گردد. نادر به دلیل احساس مسؤولیت در مقابل پدر پیر خود، از مهاجرت منصرف شده است. سیمین، درخواست طلاق می‌کند تا او را زیر فشار بگذارد. دادخواست او از سوی دادگاه رد می‌شود. او نیز منزل را ترک می‌کند و به خانه‌ی مادری می‌رود تا مگر نادر را با خود همراه کند. نادر می‌ماند و دختر ۱۱ ساله‌اش ترمه و پدری که آلزایمر دارد و نیازمند مراقبت است. سیمین به ترمه اطمینان داده است که این قهر، موقتی است و او برخواهد گشت. راضیه، زنی که سیمین در آخرین روزهای حضورش، برای پرستاری از پدرشوهرش پیدا کرده، باردار است و بدون اطلاع شوهر، مسؤولیت مراقبت از پیرمرد را پذیرفته است.

۱۳۹۰/۱۰/۱۷

زمین دلم نشست کرد...

چند روز پیش اتفاق افتاد؛ بدون مقدمه و ناگهانی؛ طوری که خودم هم غافلگیر شدم؛ هاج و واج ماندم که چرا این‌گونه شد....
نشسته بودم پشت میزم و کارهایم را انجام می‌دادم. یکباره احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت؛ چیزی شکست؛ حفره‌ای باز شد، بی‌مقدمه و ناگهانی؛ درست مثل وقتی که بی‌خیال، تمام وزن هیکلت را روی دستی که به دیوار تکیه داده‌ای، انداخته باشی. ناگهان دیوار زیر دستت خالی شود و حفره‌ای عمیق و تاریک پدید آید. تعادلت به هم بخورد و تو با صورت به درون حفره پرتاب شوی.

انگار نگاهم ناگهان روی مچ دستم خیره ماند و... پس ساعتم کو...؟ گم شد...؟ ای وای، ساعتم نیست.... در یک آن حس کردم حفره‌ای در دلم باز شد؛ فهمیدم چیزی گم شده است؛ جایش خالی است؛ و من تازه الان متوجه نبودنش شده‌ام. غمی سنگین به دلم نشست. سنگین. لبخند روی لبانم ماسید. مچاله شدم و در خودم فرو ریختم. به‌سان اتاق کاهگلی قدیمی‌ای که ناگهان زمینش دهان بگشاید و فرو بریزد و دیوارها و سقف را هم به درون خود بکشد.

زمین دلم نشست کرد؛ فرو ریخت؛ حفره‌ای پدید آمد و من و شادی‌هایم را به درون خود کشید. چند روزی گذشته و من هنوز نمی‌دانم چه چیز نیست، چه چیز گم شده است، چه چیز این زمین به‌ظاهر سفت را چنان نمور ساخت که بی‌تلنگری فرو بریزد....

۱۳۹۰/۱۰/۱۶

اعتبار گمشده...

صبح سرد زمستان بود. اول خیابان فروغی منتظر تاکسی بودم. دست‌هایم بدجور یخ کرده بود. یک پیکان سواری قراضه از راه رسید. سه نفر بودیم و همگی سریع چپیدیم توی صندلی عقب. صندلی جلویی همچنان خالی بود.

پیرمردی ریزجثه و لاغراندام و چروکیده، چند قدمی جلوتر از ما ایستاده بود. معمم بود و لباس روحانیت به تن داشت. آشکارا سردش بود و لباسش را تنگ و چسبان، به خودش پیچیده بود. وقتی سوار شدیم، او هم آرام آرام به سمت ما آمد. دستش را به سمت دستگیره درب جلویی دراز کرد که راننده گفت: «حج‌آقا! دری ماشین خِرابس! واز نیمی‌شِد!». پیرمرد بیچاره نگاهی به راننده کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، دستش را کشید و کنار رفت. چند لحظه‌ای مکث کرد و آرام آرام به جای قبلی‌اش برگشت تا ماشین دیگری سر برسد.

۱۳۹۰/۱۰/۱۵

خاطرهٔ من از «حاجی بخشی»


تیرماه ۱۳۷۸ بود. دانشجو بودم. امتحانات پایان ترمم تمام شده بود و از یزد به اصفهان برگشته بودم. با اینکه فقط یک روز از برگشتنم می‌گذشت، باید برای انجام کاری راهی تهران می‌شدم. چند روزی بود که کشور در التهاب ماجرای ۱۸ تیر و کوی دانشگاه می‌سوخت. ابراز اطلاع‌رسانی آن روزها همچنان روزنامه بود. روزنامه‌های صبح امروز (سعید حجاریان) و خرداد (عبدالله نوری) به چاپ سوم می‌رسید.

صبح زود بود که رسیدم تهران. تمام شب را در اتوبوس مسیر اصفهان-تهران بودم. در ساعات پایانی روز گذشته، خبر انجام تظاهراتی در روز بعد در تهران منتشر شده بود. دعوت‌کننده‌ی تظاهرات، سازمان تبلیغات اسلامی بود و علت دعوت هم، مقابله با آشوبگران و اغتشاشگران. تظاهرات و درگیری‌های کوی دانشگاه در عرض چند روز به عرصه‌ی خیابان‌ها کشیده بود. سیمای اعتراضات دانشجویی از تظاهرات و شعار دادن تغییر یافته بود. اکنون، ماشین‌های نیروی انتظامی طعمه‌ی شعله‌های آتش می‌شد و می‌سوخت. عکس‌های ماشین‌های سوخته، عکس صفحه‌ی اول اکثر روزنامه‌ها بود. هر دو طرف ماجرا دیگری را به اغتشاش و برهم‌زدن نظم عمومی و به آتش کشیدن اتومبیل‌ها متهم می‌کردند.

۱۳۹۰/۱۰/۱۴

شکست روسفیدانه از دشمن خارجی!

نتیجه‌ای کلی از این تأملات (دسیسه‌ها و حوادثی که منجر به قتل گریبایِدوف شد) به دست می‌آید: وزن تک‌تک رقابت‌ها و حسادت‌های چندجانبه در ایران، بیش از خصومت هر جناح نسبت به دشمن خارجی بود. در روسیه نیز روابط قدرتمندان از دشمنی شخصی و ایدئولوژیک و انواع خرده‌حساب عاری نبود، اما سرانجام، چیزی به نام دولت و منافع ملی وجود داشت که در حکم لنگرگاه و فانوسی دریایی عمل می‌کرد. در ایران، فقط طوفان وجود داشت، بی‌هیچ فانوسی، ناخدایی یا لنگرگاهی. عین همین سناریو را می‌توان در تمام تحولات بعدی ایران دید: در سال ۱۲۹۹، در سال ۱۳۲۰، در سال ۱۳۳۲، و غیره تا امروز که این سطور نوشته می‌شود.

در ایران تسلیم شدن به دشمن فرضی یا واقعی خارجی مطلوب‌تر از سازش با رقیب داخلی است. همه‌ی جناح‌ها، سلسله‌ها و خرده‌فرهنگ‌هایی که به طریقی و به گونه‌ای طی دوره‌ای از میدان به در رفته‌اند، معتقدند که در واقع از نیرویی خارجی شکست خورده‌اند. در شکست از نیروی خارجی، هر نیرویی که باشد به این شرط که قوی‌ترین باشد، توجیهی غایی و نیازی خودآزارانه نهفته است که همه به یکسان به آن احتیاج دارند و از آن لذت می‌برند.

اعترافی دردناک به اینکه یک فکر، امکان تحقق و بخت پیروزی نداشت، بسیار دشوارتر از آن است که "ثابت" شود، توطئه‌ای خباثت‌آمیز در کار بود. در مورد اول، منتقدان به چندوچون‌هایی آزاردهنده دست خواهند زد، در حالی که فرض دوم تا ابد "قانع‌کننده" است.

● برگرفته از:
ظلم، جهل و برزخیان زمین، محمد قائد، تهران، طرح نو، چاپ دوم، مهر ۱۳۸۹.

۱۳۹۰/۱۰/۱۳

کلمات، چون موم در دستان او

به روز نبرد آن یل ارجمند / به تیغ و به خنجر، به گرز و کمند
درید و بُرید و شکست و ببست / یلان را سر و سینه و پا و دست

شاهنامه‌ی فردوسی

۱۳۹۰/۱۰/۱۲

محض اطلاع تمامی فعالان سیاسی و رسانه‌ای!

قوه‌ی قضاییه اعلام کرد که "انتشار هر گونه محتوا با هدف ترغیب و تشویق مردم به تحریم و یا کاهش مشارکت در انتخابات" جرم است. مشاور قضایی دادستان کل کشور فهرست ۲۵گانه‌ی مربوط به "مصادیق محتوای مجرمانه مرتبط با انتخابات مجلس شورای اسلامی" را اعلام کرد و گفت، انتشار محتوای مجرمانه که در این فهرست تعیین شده "جرم" محسوب می‌شود:

«انتشار هر گونه محتوا با هدف ترغیب و تشویق مردم به تحریم و یا کاهش مشارکت در انتخابات، انتشار هر گونه ادعای غیرواقع مبنی بر توقف انتخابات و یا دعوت به تجمع اعتراض‌آمیز‌، اعتصاب‌، تحصن و هر اقدامی که به نحوی موجب اخلال در امر انتخابات گردد٬ انتشار و تبلیغ علائم تحریم انتخابات گروه‌های ضد‌انقلاب و معاند و انتشار هجو یا هجویه و یا هر گونه محتوای توهین‌آمیز در فضای مجازی علیه انتخابات، از جمله مواردی است که در این آیین‌نامه جرم خوانده شده و انتشار آن علاوه بر تعقیب کیفری، باعث فیلتر شدن سایت‌ها خواهد شد.»

منبع: این نشانی.

۱۳۹۰/۱۰/۱۱

قضاوت نمی‌کنم، پس روشنفکرم!

جملات زیادی وجود دارد که گفتن و مباهات کردن به آن برای گرفتن "ژست روشنفکرانه" و روشنفکر پنداشته شدن توسط جماعت لازم است؛ یکی هم اینکه:
«من درباره دیگران قضاوت و داوری نمی‌کنم! اصولاً زندگی دیگران به ما ربطی ندارد! ما حق نداریم از شیوه‌ی زیست یک نفر دیگر، برداشت خاصی کنیم....»