۱۳۸۹/۰۲/۱۱

کارگران، آن‌گونه که نمی‌شناسید

تصویر اول:
پدرم، در کارخانه‌ی نوشابه‌سازی زمزم اصفهان کار می‌کرد. اپراتور تولید بود؛ به معنای دقیق‌تر یکی از کارگران کارخانه‌ی زمزم. چند سالی در آنجا کار کرد که عمرش به سر رسید و از دنیا رفت. حقوق مستمری پدر برای اداره زندگی کوچک‌مان کافی بود اما تنها می‌توانست یک زندگی تقریباً متوسط برای ما فراهم کند؛ هرچه می‌گذشت خرج و مخارج زندگی بالاتر می‌رفت و ارزش پول پایین‌تر؛ آن وضعیت، مجالی برای خرج‌تراشی‌های یک کودک رو به رشد باقی نمی‌گذاشت. با مشورت مادر و موافقت او، تصمیم گرفتم آستین‌ها را بالا بزنم و گلیمم را خودم از آب بیرون بکشم. تابستان‌ها که درگیر درس و مدرسه نبودم، کار می‌کردم و برای یک سال تحصیلی پول پس‌انداز می‌کردم. خرج کلاس زبان تابستانه‌ام و اسباب‌بازی‌های تازه به بازار آمده‌ای که دلم را ربوده بود هم از همین راه درمی‌آمد.

شش ساله بودم که برای اولین بار به سر کار رفتم. عموی مادرم مغازه‌ی لوازم الکتریکی داشت و من در همان شش‌سالگی شاگردش شدم. سر و کله زدن با مشتری‌ها در آن سن و سال سخت بود؛ به‌خصوص وقتی "اوستا" در مغازه نبود و من مجبور بودم خودم جواب تک‌تک مشتری‌ها را بدهم. هشت ساله بودم که شاگرد مغازه‌ی سوپری نزدیک خانه‌مان شدم. ایام جنگ بود و ما غیر از فروش اجناس معمول، اجناس کوپنی را نیز می‌فروختیم. به محض آنکه جنس کوپنی می‌رسید، به فاصله‌ی چند دقیقه، صفی طولانی جلوی مغازه تشکیل می‌شد. برنج، پنیر، تخم مرغ، پودر رختشویی دریا، صابون گلنار، روغن جامد لادن، قند و شکر و بعدها کپسول‌های گاز مایع و بنزین، همه به همین روش میان مردم توزیع می‌شد. یازده ساله بودم که شاگرد مغازه‌ی کفش‌فروشی دایی‌ام شدم. کارم سخت بود. از آب و جاروی هر روزه‌ی مغازه و تدارک چایی بگیر تا بار کردن کارتون‌های بزرگ کفش در کامیون‌ها و خالی کردن بار کامیون‌هایی که از راه می‌رسید. درست مثل یک کارگر بالغ کار می‌کردم اما حقوقم به اندازه‌ی یک کارگر بالغ نبود.

در تمام آن ایام، رنج و درد کارگر بودن و خستگی جسمی و روحی آن را درک می‌کردم. به چشم می‌دیدم که چگونه فریادهای تحقیرآمیز کارفرما (اوستا)، تمام شخصیت انسانی کارگر را خرد می‌کند و کارگر بخت‌برگشته ناگزیر است در این میان، به علت نیاز مالی، سکوت کند و بار زخم‌های روحی را نیز علاوه بر کوفتگی‌های جسمی به جان بخرد.

تصویر دوم:
دوران دانشگاه که تمام شد بلافاصله وارد بازار کار شدم. حالا یک مهندس مکانیک بودم. کارم را با طراحی و مشاوره شروع کردم. بیشتر در دفتر طراحی کار می‌کردم و فقط گاهی آن هم به قصد بازدید، به محل اجرای پروژه‌ها سر می‌زدم. در آن زمان، از نزدیک با محیط‌های کارگری درگیر نبودم. اما چند سال بعد، به علت مشکلات مالی مجبور شدم سختی کار اجرایی را به جان بخرم و از شرایط دلچسب پشت‌میزنشینی، فاصله بگیرم. روز اولی که وارد سایت اجرای پروژه شدم، رئیس سایت مرا کنار کشید و گفت: «از امروز در اینجا (محل اجرای پروژه) مستقر می‌شوی. اینجا، دفتر اصفهان نیست و اینها هم مهندسان همکار تو نیستند. اینجا محیط کارگری است. اگر شل بیایی، واداده‌ای و کلاهت پس معرکه است. به هیچ عنوان به کارگرها رو نده! پُررو می‌شوند و سوء استفاده می‌کنند. در ضمن، احترام بی احترام! نهایت احترامی که می‌توانی به یک کارگر بگذاری این است که به او فحش ندهی!».

من مهندس شده بودم. میزان درآمد و شأن و اعتبار اجتماعی‌ام عوض شده بود؛ در یک کلام طبقه‌ی اجتماعی‌ام تغییر کرده بودم. آشکارا می‌دیدم حس همدلی و دلسوزی پیشین را نسبت به کارگران ندارم و به آنها به عنوان افرادی همیشه‌مظلوم نگاه نمی‌کنم. نگاه من در دوران دانشگاه و به‌ویژه پس از ورود به بازار کار تغییر کرده بود. اما با این حال، از این حرف‌ها تعجب می‌کردم. یعنی حالا من رودرروی کارگران بودم و باید به هر نحوی از آنها کار می‌کشیدم؟ پذیرش این موضوع سخت بود و با شخصیت انسانی و سوابق کودکی‌ام جور درنمی‌آمد.

اجرای یکی از بخش‌های پروژه به طور کامل به من سپرده شد. چندین کارگر در استخدام گروه من بودند. آرام و با احتیاط کارم را شروع کردم. اما هر چه می‌گذشت به درستی حرف رئیس سایت بیشتر پی می‌بردم. کارگران دروغگو بودند؛ از زیر کار درمی‌رفتند؛ دزدی می‌کردند؛ به بهانه‌ی دستشویی یا گرفتن ابزار از انبار، غیب‌شان می‌زد. قبول آنچه می‌دیدم برایم سخت بود و ناچار بودم برخورد کنم. سیاست تنبیه و تشویق را همزمان به کار گرفتم. اگر کسی از فرمانی که داده بودم اطاعت نمی‌کرد بلافاصله تنبیه می‌شد و اگر کسی کار خواسته‌شده را به‌خوبی انجام می‌داد بلافاصله پاداش می‌گرفت.

کارگری، بدون اطلاع من، محل سایت را ترک کرده و به خانه رفته بود. فردا صبح همه‌ی کارگران را جمع کردم و در حضور همه، برای آن کارگر، یک روز غیبت رد کردم. با چهره‌ای مظلوم و لبخند شرمسارانه‌ای، التماس می‌کرد که از گناهش بگذرم. مجبور بودم برخورد کنم. به او گفتم من به عنوان سرپرست شما باید بدانم لحظه به لحظه کجا هستید. هم برای اینکه کارتان را درست انجام دهید و هم اینکه مطمئن باشم در شرایط ایمنی کار می‌کنید و اتفاقی برای‌تان نخواهد افتاد. کارگر تنبیه‌شده تصدیق می‌کرد، اما خواهش می‌کرد این بار او را ببخشم. نبخشیدم. این اولین زهر چشمی بود که از کارگران گرفتم.

چند روز بعد خبر دادند دو کارگر پس از ناهار به سر کار خود بازنگشته‌اند. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. در هراس بودم که اتفاقی افتاده باشد. روز قبل از آن، کارگری، به یک سیم برق آویزان شده بود تا از ارتفاعی پایین بیاید. جایی از سیم برق بریده و لخت شده بود. کارگر را برق گرفت و محکم به زمینش کوبید. پیکر نیمه‌جانش را یک ساعت بعد پیدا کردند.
تمام سایت را به دنبال آن دو کارگر گشتم اما نبودند. از نگهبانی خبر دادند که از سایت بیرون رفته‌اند. پیش از آن، گزارش‌هایی از اعتیاد این دو کارگر و دزدی کابل‌های برق توسط آنها رسیده بود. پوسته‌های کابل را در محل استراحت‌شان پیدا کردم. مغزه‌ی مسی کابل‌ها را دزدیده بودند و پوسته‌ها را در همان‌جا ریخته بودند. بلافاصله نامه‌ای به رئیس سایت نوشتم و هر دو را درجا اخراج کردم. درست مثل مار زخمی به دور خودم می‌پیچیدم: چرا مجبورم می‌کنند این‌گونه تنبیه‌شان کنم؟

هر دو متأهل بودند و نیازمند به کار کارگری. همان روز به اصفهان برگشتم. مادرم با دیدن روحیه‌ی درهم‌کوفته‌ام، سؤال‌پیچم کرد. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «من مطمئن هستم آنها را به سر کار برمی‌گردانی؛ تو تحمل اخراج کارگران را نداری.». درست می‌گفت. دو شب، خواب به چشمانم نمی‌آمد. شنبه از اصفهان به محل سایت رفتم. یکی از کارگران را که سخت پشیمان شده بود، با گرفتن تعهد کتبی به سر کار برگرداندم. اما دیگری، با وقاحت تمام، دزدی را انکار می‌کرد. حکم اخراج این یکی هرگز نقض نشد.

کارگری تازه نامزد کرده بود و مرتب یا موبایلش صحبت می‌کرد. یک بار در هنگام سرکشی در سایت دیدم جایی راحت نشسته و با موبایل صحبت می‌کند. به فاصله‌ی چند متر، در سکوت محض، پشت سرش ایستادم. بیست دقیقه‌ای که گذشت کارگر دیگری که از روبه‌رو می‌آمد مرا دید که آن یکی را می‌پایم. با دست و چشم و ابرو به او علامت داد. کارگر ناگهان برگشت و مرا پشت سر خود دید. زبانش بند آمده بود. گفت: «ببخشید آقای مهندس! یک تلفن کوتاه بود!». گفتم: «بیست دقیقه است اینجا ایستاده‌ام. چرا دروغ می‌گویی؟». می‌خواست موضوع را انکار کند که به او اخطار دادم اگر یک کلمه دروغ بگوید با او برخورد می‌کنم. با سرافکندگی عذرخواهی کرد و به کارش مشغول شد. از خطایش گذشتم اما فردای همان روز، باز همین خطا را تکرار کرد. تاوانش، حذف چهار ساعت از ساعات کاری‌اش بود. بعد از آن، دیگر خطایی مرتکب نشد.

گزارشی رسید که یکی از کارگران دزدی می‌کند و وسایل و ابزار در اختیارش را از سایت خارج می‌کند. به یکی دو نفر سپردم که زیر نظرش بگیرند. چند روزی که گذشت، مطمئن شدم قضیه صحت دارد. هنگام ظهر بود. او را احضار کردم و حکم تسویه‌حساب را دستش دادم. گفت: «پس من بروم وسایلم را از کمدم بردارم.». گفتم: «لازم نیست! خودمان وسایلت را جمع می‌کنیم.». کلید کمدش را خواستم. گفت همراهش نیست! به یکی از کارگران گفتم که دیلم بیاورد. درب کمدش را شکستیم. به اندازه‌ی مصرف یک ماه یک کارگر، ابزار و وسایل در این کمد انبار شده بود. خودش هم ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. با همان لباس کارگری از سایت اخراجش کردم.

اینها اما همه یک روی سکه بود. روی دیگر سکه، تشویق‌های دست و دلبازانه‌ی من بود. اگر کارگری کارش را به‌خوبی انجام می‌داد، بی‌هیچ تردیدی پاداش می‌گرفت. هم پاداش مالی و هم غیر مالی. از کارگری خواستم که بعد از ساعت اداری بایستد و کاری فوری را انجام دهد؛ پذیرفت. در مقابل، غیر از ساعات اضافه‌کاری، یک روز کاری کامل را نیز به عنوان تشویق در کارکرد ماهانه‌اش منظور کردم. از کارگری خواستم کاری را انجام دهد. گفت: «سه روز طول می‌کشد.». گفتم: «اگر بتوانی امروز تمامش کنی، هر وقت که تمام شد می‌توانی به خوابگاه برگردی و کارکرد امروزت را به صورت کامل منظور می‌کنم.». در فاصله‌ی سه ساعت، آن کار سه روزه را تمام کرد و با خوشحالی سایت را ترک کرد! این نوع تشویق را بارها امتحان کردم و به‌خوبی هم جواب می‌داد. دو کارگر پیرمرد داشتم که بسیار خوب کار می‌کردند. احترامشان را به‌خوبی نگاه می‌داشتم و گاهی با آنها شوخی می‌کردم؛ کاری که هرگز در مورد کارگران جوان انجام نمی‌دادم؛ وقتی زمان تمدید قراردادشان رسید، با رئیس سایت رایزنی کردم تا حقوق‌شان را افزایش دهیم. او هم موافقت کرد. برای چندین نفر از کارگران جوان دیگر نیز همین کار را انجام دادم. خوشحال بودم که حق به حق‌دار می‌رسید.
تشویق‌ها در کنار تنبیه‌ها کار خود را کرده بود. کارها در گروه من با نظمی تحسین‌برانگیز و البته طبق برنامه پیش می‌رفت. آنقدر این تشویق‌ها دلچسب بود که با وجود تمام سختگیری‌های من، کارگران سایر گروه‌ها مشتاق بودند که با من کار کنند و هر روز یکی دو نفری نزد من می‌آمدند تا با رئیس گروه‌شان رایزنی کنم و آنها را به گروه خودم منتقل نمایم.

تصویر سوم:
اول ماه می میلادی برابر با 11 اردیبهشت، روز جهانی کارگر است. با فرارسیدن این روز، روزنامه‌ها و وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌ها و صدا و سیما، همه پر می‌شوند از مطالب ریز و درشت در تجلیل و تکریم مقام کارگر. کارگران، قشر زحمتکش جامعه‌ی ما هستند. بار سنگین صنعت و کشاورزی بر دوش آنهاست. حق و حقوق بسیاری از آنان توسط کارفرمایان ظالم، پایمال شده است. واگذاری بسیاری از کارخانجات به افراد نااهل و ناوارد، این مراکز صنعتی را به ورشکستگی کشانده و کارگران بسیاری را آواره و درمانده و بی‌خانمان کرده است. اما ... اما باید بدانیم، کارگران، فرشتگان معصوم و بی‌گناهی که همواره زیر شلاق ظلم، نالان و خون‌آلود می‌شوند نیز نیستند. تصویر قهرمانانه‌ای که مردم ما از کارگران دارند، تصویری مخدوش و ناقص است. کارگران خود در بسیاری مواقع عامل پایمال‌شدن حق و حقوق‌شان هستند. سیاه و سفید دیدن رابطه‌ی کارگر و کارفرما، بزرگ‌ترین خطا در تحلیل جامعه‌ی کارگری است.

۷ نظر:

  1. درود و آفرین. همواره افراط و تفریط دوروری مساله ی ما در ایران است. به خوبی به مرز این دو پرداخته ای.

    پاسخحذف
  2. واحه جان!
    از لطف شما سپاسگزارم. به امید حرکت همه‌ی ما بر مرز میانه‌روی و اعتدال.

    پاسخحذف
  3. نوشته درست و به آئینی بود. میانه سیاه و سپید؛ خاکستری

    پاسخحذف
  4. سلام بر مسعود
    بله باید مدیریت کرد. به نظر من مدیریت هم نوعی کارگری است از نوع جنبه دار. با همان خطا ها و همان صواب های کارگری.در جمهوری اسلامی احساس مدیری زیاد به آدم دست می دهد چون محیط کارگری به شدت فقیر اجتماعی است و مدیر را با شاه و آقا قاطی می کند بیچاره. اما متاسفانه در ایران کمتر احساس مدیریت می کنی. چون ارزیابی کاری و حرفه ای کمتر می شوی. فقط می پایند زیاد تند نری...
    ابعادی که از زندگی کارگری گفتی بسیار تاثیرگذار است. منتظرم روزی هم از زندگی مدیری برایمان با نثر روانت بنویسی.
    مخلص

    پاسخحذف
  5. سلام. مثل هميشه عالي بود. نگاه شما نصبت به اکثر مسائل، نگاهي واقع بينانه، منطقي و دور از تعصب است. کم و بيش به تارنماي شما سر مي‌زنم.
    به اميد پيروزي | شاد و سرزنده باشيد

    پاسخحذف
  6. علیرضا حسامیجمعه, ۱۸ تیر, ۱۳۸۹

    نوشته بسیار زیبا و دلنشینی بود
    با توجه به اینکه من هم کمی با این مسایل سرو کله میزنم واقعا درسته که کارگران اینقدرا مقدس نیستند ولی مسایلی هست که باعث اینجور مشکلات میشه:
    1- مدیریت (معمولا مدیران ما کسایی هستند که از نظر فنی قوی اند و با مسایل مدیریت نا آشنا)
    2- فرهنگ عمومی جامعه
    3- باورهای غلط در محیط کار که از مدیران قبلی به یادگار مونده و یه عالمه مساله دیگه
    به هر حال اینست محیطی که ما داریم توش زندگی می کنیم
    من عقیده دارم که با برخوردهای ما ، مثل برخوردهای به جایی که تو داشتی ، آروم آروم طی زمان درست میشه
    البته ممکنه طول بکشه ولی 50 سال و صد سال برای تاریخ زمان کمیه....
    شاد باشی

    پاسخحذف
  7. سلام
    براي کمک به برادرم که پروش دهنده ميگوست در کارگاه او کار کرده‌ام و بياري از مشکلات کارگران را ديده‌ام. اما در کارگاه ما چون بيشتر کارگران بلوچ فاقد شناسنامه هستند، از حقوق قانون کار بي‌بهره‌اند و اطاعت آنها از کارفرما بيشتر است.
    معتقدم قانون کار ما باعث شده کارگران بي‌عار بار بيايند.

    پاسخحذف

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!