۱۳۹۰/۰۲/۲۶

سرشت تاریخی حکومت در ایران


حکومت‌ها همواره خواهان به‌کارگیری بی‌پروای قدرت خود هستند. آنچه حکومت‌ها را از این امر باز می‌دارد، نظارت کانون‌های قدرت مستقل است. قدرت‌های مستقل از حکومت مرکزی، با زیر نظر گرفتن اعمال و رفتار حکومت، انحراف آن را تذکر داده و در موقع لزوم، حکومت را به چالش کشیده یا در برابر آن قد علم می‌کنند. در کشورهای اروپایی، ‌این قدرت‌های مستقل، طبقات زمین‌دار و کلیسا و بعدتر طبقه‌ی بورژوا بودند. در ایران اما بنا به تاریخچه‌ی شکل‌گیری حکومت‌ها، عملاً چنین کانون‌های مستقل قدرتی شکل نگرفته و رقیبی برای عرض اندام در برابر حکومت، وجود نداشته است؛ حکومت در تاریخ ایران، تنها کانون قدرت تصمیم‌گیر و تأثیرگذار عرصه‌ی سیاست بوده است. اما به‌راستی چرا؟

در اروپا، منبع کمیاب تولید ثروت، زمین بود. آب به وفور وجود داشت اما این زمین بود که کمیاب بود. در نتیجه، هر کس زمین بیشتری در اختیار داشت، ثروت بیشتری تولید می‌کرد و قدرت بیشتری به‌دست می‌آورد و در طبقه‌ی بالاتری از طبقات اجتماع جا می‌گرفت. به عکس در ایران، منبع کمیاب تولید ثروت، آب بود نه زمین. ایران، کشوری خشک و بیابانی بود. زمین به وفور یافت می‌شد اما آبی در میان نبود. در نتیجه فقط در جایی که منبع آبی وجود داشت، سکونت و زراعت و آبادی و تمدن شکل می‌گرفت. شهرهای پُررونق و پُرسابقه‌ی ایران همگی در کنار منابع پُردوام آب بنا شده‌اند. اما این منابع آب تنها در نقاطی محدود یافت می‌شد. پراکندگی منابع آب در سرزمین ایران، پراکندگی آبادی‌ها را به دنبال داشت. آبادی‌هایی که مازاد تولید چندانی نداشتند؛ و اگر داشتند نیز آنچنان از یکدیگر دورافتاده بودند که عملاً شکل‌گیری مجموعه‌ای از آنها در قالب یک زمین‌داری بزرگ و فئودالیسم و انباشت درازمدت سرمایه و ایجاد یک قطب اقتصادی مستقل، ناممکن بود.

دورافتادگی آبادی‌ها از یکدیگر و نامتحد بودن‌شان، آنها را در برابر هجوم نظامی، کاملاً بی‌دفاع کرده بود. یک نیروی نظامی سرگردان می‌توانست به راحتی، اندک مازاد تولید آبادی‌ها را جمع‌آوری کند و به قدرتی برتر و مسلط تبدیل شود. این نیروی نظامی سرگردان، همان ایلات و عشایر ساکن ایران یا قبایلی بودند که هر از چندی از اطراف به ایران هجوم می‌آوردند و آبادی‌ها را غارت می‌کردند. همین نیروی نظامی با فرهنگی قبیله‌ای و دور از مدنیت و شهرنشینی بود که در سایه‌ی برتری نظامی (و در نتیجه اقتصادی)، رفته‌رفته به قدرت برتر و یکه‌تاز سرزمین ایران تبدیل شد و نخستین حکومت‌ها را در ایران تشکیل داد. مهم‌ترین حربه‌ی این نیروی نظامی برای حاکمیت بر مردم، در دست گرفتن کنترل و مدیریت توزیع منابع آب بود. پیش از آن هم، مدیریت منابع آبی، مهم‌ترین دلیل تشکیل نخستین حکومت‌های محدود و محلی یکجانشینان بود.

اکثر زمین‌های ایران، بایر و خشک و به‌سبب پراکندگی آبادی‌ها، عملاً بی‌مالک بود. تنها در مناطق محدودی از ایران، زمین مرغوب و زراعی وجود داشت که در این مناطق هم، هیچ زمین‌داری بزرگ و فئودالیسمی شکل نگرفته و زمین‌داران عملاً در برابر مال و ملک خود، بی‌دفاع بودند. از طرف دیگر، تنها قدرت برتر، نیروهای نظامی متحرک در سطح ایران (قبایل غیر شهرنشین) بودند که حکومت را تشکیل می‌دادند؛ در نتیجه، عملاً تمامی زمین‌ها (کل سرزمین ایران) از جمله بخش بزرگی از زمین‌های زراعی مستقیماً در مالکیت حکومت قرار می‌گرفت؛ و بخش دیگر به اراده‌ی حکومت به زمین‌داران "واگذار" می‌شد. حکومت می‌توانست هر لحظه که اراده کند، ملک زمین‌داری را به خود منتقل، یا به شخص دیگری واگذار نماید. مالکیت، نه "حق" که "امتیازی" بود که از جانب حکومت به یک فرد واگذار می‌شد و می‌توانست هر زمان که اراده کند، آن را از فرد پس بگیرد. پیداست که در چنین وضعیتی، امنیتی برای سرمایه‌گذاری و انباشت درازمدت سرمایه و شکل‌گیری طبقه‌ی سرمایه‌دار به عنوان قدرتی مستقل در برابر حکومت مرکزی وجود نداشت و طبقه‌ی‌ زمین‌داری که در اروپا نسل اندر نسل، مالک زمین بود هرگز در ایران پدید نیامد. نتیجه‌ی این سیطره‌ی بی‌چون و چرا این بود که حکومت، نماینده و مقید به رضایت و پشتیبانی هیچ طبقه‌ای از جمله‌ی طبقه‌ی زمین‌دار نبود. برعکس، قدرت و حتی حیات و ممات طبقه‌ی زمین‌دار ایران و نیز سایر طبقات اجتماعی، منوط به اجازه و اراده‌ی حکومت بود. هر چه طبقه‌ای بالاتر بود، اتکاء و وابستگی‌اش به حکومت بیشتر بود؛ در نتیجه در ایران، هرگز حکومتی طبقاتی (برآمده از یک طبقه‌ی اجتماعی) تأسیس نشد و حکومت، همواره در رأس هرم قدرت و جدا از همه‌ی طبقات قرار داشت.

در تمامی این دوران‌ها، همه‌ی حقوق و امتیازات در انحصار حکومت بود. در نتیجه، همه‌ی وظایف نیز بر عهده‌ی حکومت قرار می‌گرفت؛ برعکس: چون مردم اصولاً حقی نداشتند، وظیفه‌ای در برابر حکومت برای خود قائل نبودند. بنابراین، طبقات اجتماعی -صرف‌نظر از تضادها و اختلاف منافع درون خود- به هیأت اجتماع از حکومت بیگانه بودند و آن را از خود و برای خود نمی‌دیدند. منافع خود را همسو با منافع حکام نمی‌یافتند. آنان را بیگانگانی می‌دیدند که تنها و تنها به فکر تأمین منافع خود (و حداکثر گروهی از هم‌قبیلگان) هستند و مردم را تنها پادوهایی برای تأمین آتیه‌شان می‌دانند. مردمان، تنها از سر زور و اجبار، در مقابل قدرت قاهره‌ی حکومت‌ها، سر تسلیم فرود می‌آوردند و رنج استبداد را تحمل می‌کردند. با افول قدرت حکام و درخشیدن برق شمشیر قبیله‌ای تازه از راه رسیده، نور امید در دل مردم تابیدن می‌گرفت؛ سرپیچی از فرامین حکام آغاز می‌شد و هر کس قدرتی داشت، عَلم خود را بلند می‌کرد و در نتیجه کشور به‌تمامی در هرج و مرج فرو می‌رفت. این آشفتگی و پریشانی، تا استقرار این تازه از راه رسیدگان و برقراری دوباره‌ی استبداد (که تنها روش شناخته‌شده‌ی حکومت‌داری فرهنگ قبیله‌ای بود)، ادامه می‌یافت. استبدادی که مردمان با جان و دل پذیرایش می‌شدند زیرا از هرج و مرج حاکم بر جامعه به ستوه آمده بودند. چندی که می‌گذشت باز مردم زیر بار فشار استبداد، کمر خم می‌کردند و چشم به راه قبیله‌ای می‌شدند که حکومت مستقر را براندازد و آنان را خلاص کند. این چرخه‌ی استبداد-هرج و مرج-استبداد، فشرده‌ی تمام تاریخ ایران‌زمین است.

روال برآمدن حکومت‌ها و برافتادن آنها در ایران، یکسان بود: یک ایل یا قبیله و عشیره، به ضرب و زور شمشیر و با ریختن خون رقبا، کشور را (یا بخشی از آن را) در قبضه‌ی قدرت خود می‌گرفت و رئیس یا برگزیده‌ی قبیله به عنوان شاه بر تخت می‌نشست و با استبداد حکم می‌راند. استبداد و خودرأیی بنیان فرهنگ قبیله‌ای بود و چون این فرهنگ، سنگ‌بنای تشکیل حکومت و اداره‌ی مملکت بود و نیروی منسجم اجتماعی برای تأسیس و تعطیل حکومت‌ها، فقط "قبایل" بودند، استبداد، عملاً تنها روشی بود که شاه برای حکومت کردن می‌دانست. چند صباحی طول می‌کشید تا این قبایل در مواجهه با پیچیدگی‌های حکومت‌داری و لوازم اجتناب‌ناپذیر آن، از فرهنگ قبیله‌ای اندکی دست بشویند و کمی شهرنشینی و تمدن بیاموزند. تا آنان به این مرحله می‌رسیدند چه آبادی‌ها که ویران نگشته و چه خون‌هایی که بر زمین ریخته نمی‌شد.

حکومت‌ها در اروپا، قادر به ترکتازی نبودند؛ بلکه مجبور بودند در چارچوب مشخصی از قوانین (ولو قوانین ظالمانه و تبعیض‌آمیز) حکم برانند. در نتیجه، استبداد هرگز در اروپا پا نگرفت. حکومت‌های اروپایی در ظالمانه‌ترین صورت، دیکتاتوری بودند. دیکتاتوری، ظلم و تبعیض "در چارچوب قانونی مشخص و معین" است. درست برعکس استبداد که قانون هیچ معنا و موضوعیتی ندارد: "قانون یعنی اراده و تصمیم حاکم". رأی و نظر حاکم به هر چیز تعلق گیرد، راه گریزی جز اجرای آن نیست. در اروپا، قدرت‌های رقیب حکومت، می‌کوشیدند چارچوب قوانین را به نفع خود تغییر دهند؛ از دامنه‌ی اختیارات حکومت بکاهند و بر میزان تأثیر و نفوذ خود بیفزایند. و این کوشش جز به مدد هویت مستقل و خدشه‌ناپذیر و غیر قابل تجاوز آنها ممکن نبود. در اروپا اگر اعتراض و شورشی صورت می‌گرفت برای "تغییر قانون" بود نه "برقراری حکومت قانون". حکومت قانون در آنجا امری پذیرفته‌شده و نهادینه بود؛ این قوانین بودند که می‌بایستی تغییر می‌کردند. در ایران اما نزاع بر سر "اصل تشکیل حکومت قانون" بود و مشروطه، نخستین کوشش ایرانیان در این راه.

جنبش مشروطه، بر استبداد و خودرأیی شاه قاجار شورید و ایران را وارد عصر قانون‌خواهی کرد. دیری نپایید که ضعف قاجاریه آنچنان فزونی گرفت که این سلسله سرنگون شد و جای خود را به رضاخان داد. رضاخانی که اکنون رضاشاه شده بود. رضاخان نخستین فرد در تاریخ ایران بود که بی‌اتکا به ایل و قبیله به سلطنت رسید. رضاخان که از این ضعف آگاه بود، چندی ندای جمهوری‌خواهی سر دهد؛ اما پاسخی نیافت. در نتیجه، او که زمینه را مساعد می‌دید به سوی سلطنت خیز برداشت. سلطنت در ایران همواره به سه نهاد متکی بوده است: خاندان، مالکیت و مذهب. رضاخان کوشید ضعف خود را در هر سه جبهه جبران کند: او القاب و عناوین بازمانده از عصر قاجار را ملغی کرد و با تغییر نام خود، خاندانی ساختگی به نام "پهلوی" تأسیس کرد تا شرف خاندانی و ارتباط خونی و طایفه‌ای را برقرار کند. از طرف دیگر کوشید نظام ایلیاتی و عشایری را براندازد و کوچ‌نشینان را به یک‌جانشینی وادار سازد تا ساز و کار سنتی برآمدن حکومت‌ها در ایران را عقیم سازد. رضاخان با حرص و آز به سوی زمین‌های زراعی شمال کشور یورش برد و قطعه به قطعه‌ی آنها را از چنگ صاحبان‌شان بیرون کشید تا بیرون ماندن خود از دایره‌ی نهاد سنتی ثروت در ایران یعنی زمین‌داری را جبران سازد. نهاد مذهب اما هنوز مسأله بود.

تا پیش از رضاخان، حکومت‌ها پیوندی دوسویه با نهاد مذهب داشتند. نهاد مذهب، بر اعمال غیرشرعی شاهان چشم می‌بست و خاندان‌های پادشاهی را به عنوان سایه‌ی خدا بر زمین (ظل الله) تأیید می‌کرد؛ در عوض پادشاهان نیز حرمت نهاد مذهب و حریم حوزه‌ی اجرایی آن (آموزش و قضاوت و بسیج اجتماعی) را پاس می‌داشتند. رضاخان اما این سنت دیرین را شکست. رضاخان که پیش از رسیدن به سلطنت در تکیه‌ی دولت حاضر شده و پابرهنه و گل‌به‌سرمالیده در عزاداری امام سوم شیعیان، شرکت می‌جست، پس از رسیدن به سلطنت، عبا و عمامه و روبنده و چادر را ممنوع کرد و به ستیزی همه‌جانبه با نهاد مذهب برخاست و پیوند تاریخی حکومت و نهاد مذهب را شکست. رضاخان با تأسیس دانشگاه و دادگستری، امر آموزش و قضاوت را از دستان روحانیت خارج کرد و با ممنوع ساختن مراسم تعزیه، قدرت بسیج اجتماعی روحانیت را به چالش کشید. رضاخان که نخستین دولت مدرن غیر طایفه‌ای ایران را تأسیس کرده بود، کوشید فقدان ایل و طایفه‌ی پشتیبان را با تأسیس حزب و نهاد و تربیت کارگزار دولتی جبران سازد. این سنت توسط فرزند او نیز دنبال شد. اما وقتی نفت کشف شد، دولت نه تنها از ایل و طایفه که از تمامی نهادهای اجتماعی بی‌نیاز شد؛ دولت، همه‌چیز و همه‌چیز دولتی شد: دانشگاه دولتی، بیمارستان دولتی، حزب دولتی، روزنامه‌ی دولتی، فروشگاه دولتی، بازار دولتی، مزرعه‌ی دولتی؛ اگر تا پیش از این در تاریخ ایلیاتی ایران، تحقق اراده‌ی شاه، مشروط به رضایت و حمایت ایل و طایفه بود، این بار در تاریخ دولتی ایران، همه چیز در گرو رضایت و مجوز دولت و ارکان برساخته‌ی آن بود. دولت، مست از باده‌ی این ثروت بی‌حساب، واپسین نهاد سنتی ثروت، یعنی زمین‌داری نیم‌بند ایران را نیز با اصلاحات ارضی به زیر کشید، بی‌آنکه نهاد پشتیبان و جایگزینی به جای آن تدارک ببیند. در بهمن ۵۷ هیچ نهاد اجتماعی یا اقتصادی باقی نمانده بود که بقای خود را در تداوم سلطنت پهلوی ببیند. هژمونی بی‌چون و چرای حکومت، پس از بهمن ۱۳۵۷ نیز تغییر نیافت و جمع دین و حکومت، واپسین نهاد منسجم اجتماعی ایران یعنی روحانیت را نیز به زیر سایه‌ی خود کشید.

اینچنین بود که حکومت به ماهیت تاریخی خود بازگشت: جدایی و استقلال از تمام طبقات و نهادهای اجتماعی. به همین دلیل بود که نگاه تاریخی مردم به جایگاه حکومت، همچنان تداوم یافت؛ دولت، به هیچ طبقه و طایفه و قشر و گروه و نهاد اجتماعی یا اقتصادی وابسته نبود؛ حافظ منافع هیچ قشری نبود؛ حمایت‌های مقطعی حکومت از برخی اقشار هم، از سر انتخاب و اختیار و لطف و مرحمت بود. همین بود که با زدن اولین جرقه‌ی یک شورش و بلوا، نخست، مراکز دولتی و اموال عمومی بودند که هدف حمله‌ی شورشیان قرار می‌گرفتند. زیرا مراکز دولتی و اموال عمومی از آن کسی بودند به نام دولت؛ و او نیز بیگانه‌ای بود که بر مردم مسلط شده بود؛ پس می‌شد با خیال آسوده، شعله‌های انتقام را به سوی اموال او روانه کرد.
***
سرشت تاریخی حکومت در ایران تا به امروز، انحصار تامّ و تمام قدرت در دستان حاکمیت و نابودی هر کانون قدرت مستقل است. معنای روشن این "واقعیت انکارناپذیر تاریخی"، این است که پیروزی هر جنبش اجتماعی، مشروط و منحصر به رضایت حاکمیت و ایجاد هر تحولی، مشروط و منحصر به حضور در حاکمیت است. در فقدان هر گونه نهاد سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و مذهبی مستقل در ایران، فقط حاکمیت است که می‌تواند داعیه‌دار هر گونه تحول و تغییر باشد و با ایثار و فداکاری، دست به ایجاد نهادهایی مستقل زده و قدرت بلامنازع خود را محدود ساخته و از پوستین تاریخی خود بیرون آید. هر راهبردی جز این، چه در مرحله‌ی مبارزه‌ی یک جنبش و چه در مرحله‌ی استقرار حکومت برآمده از آن، جز بیراهه چیز دیگری نیست؛ و فرجام چنین بیراهه‌ای جز شکست و سرخوردگی دیگری در تاریخ جنبش‌های اجتماعی ایران، نخواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!