به خود آمدم ، در پس زايش صدها طلوع خويش را گم كردهام ، جائي در آنسوي تاريخ ، آنجا با خويش وداع گفتهام ، گوشهاي دورتر از عمق بينهايت آينههاي به هم خيره شده ؛
- ديگر نخواهم انديشيد .
 - مگر ميشود ؟ مگر پرواز خيال در آسمان رويا را پاياني است ؟
 - ديگر از رويا متنفرم ، سقف اين آسمان را ميبيني ؟
 - باز هم به خطائي . در پس آن ابر ، دگر بار عمق آسمان است . آن ستاره نه به سقف آسمان آويزان كه در عمق آن در پرواز است . بودن را به خاطر بسپار و ماندن را .
 -  به چه ميانديشم ؟
 - نميدانم .
 - از پس ابرهاي ترديد آسمان آبي قلبت را نظاره كن .
 -  نميتوانم .
 -  بخواه ، ميتواني . اين شعار تو بود . به جاي درخشندگي آينه خويش را بنگر .
 -  و با احساس چه كنم ؟
 -  فراموشش مكن .
 -  و با عقل ؟
 -  به يادش بسپار .
 -  و با دل …… آه
 -  به درياي عشق روانهاش كن تا در آغوش ساحل وصال دمي بياسايد .
 -  بگذار تا بروم ، خستهام ، به گدائي نسيم ميروم براي اين كوره سوزان .
 -  من هم ميآيم .
 -  بيا كه تو وجود در هم شكستهام را هرگز ترك نخواهم كرد . 

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!