۱۳۸۴/۱۱/۰۷

صراط‌های مستقیم به زبان ساده

دكتر سروش از نامی‌ترین روشنفكران عصر ماست. مفاهیمی كه او در طول سال‌های حیات خود، تبیین و تشریح كرده است،‌ پایه‌های كاخ سر به فلك ساییده‌ی تفكر دینی رایج و مسلط را سست كرده و در عوض، عمارتی در خور دنیای جدید بنا نهاده كه دیگر متفكران دردمند و دلسوز، خشتی از گوشه‌ای بر آن افزوده‌اند و سال‌به‌سال كه می‌گذرد، ستون‌های این عمارت مستحكم‌تر و دیوارهایش رفیع‌تر و ستبرتر می‌شود.

"صراط‌های مستقیم" عنوان یكی از نظریاتی‌ست كه دكتر سروش در مقام نفی حقیقت مطلق طرح كرده است. بنا بر این نظریه، گوهر حقیقت، هرگز به‌تمامی در نزد یك گروه خاص، قرار ندارد. هر نحله و جریان فكری، تكه‌ای و گوشه‌ای از این گوهر دیریاب را به چنگ آورده و در انبان خویش دارد. این وظیفه‌ی جوینده‌ی پیگیر است كه زوایای فكری نحله‌های گوناگون را سر بزند و لایه‌های درونی و پیچیده‌ی جریان‌های گونه‌گون را بكاود و با تأمل و كوشش و درایت خود، تكه‌های از هم گسسته‌ی حقیقت را نزد گروه‌های مختلف بیابد و در كنار هم نهد و به عبارتی، از سفره‌ی هر یك لقمه‌ای برگیرد تا در فرجام كار، سفره‌ی دلخواه و دل‌پسند خود را فراهم آورد.

درست در همین نقطه است كه نسبت میان عقل و آزادی نیز پیش كشیده می‌شود. آیا عقل را باید تنها صندوقچه‌ی حقایق دانست كه حقیقت از مسیرهای گوناگون به درون آن سرازیر می‌شود؟ اگر چنین باشد پس آزادی نیز نسبتی با عقل نخواهد داشت. حقایق از هر راهی و به هر حربه‌ای كه به صندوقچه‌ی عقل سرازیر شوند مهم نیست زیرا عقل، در اینجا تنها انبان و صندوقچه است، از جستجو و حركت و جهش و تأمل، خبری نیست. عقل در این تعبیر تنها باید از نقطه‌ی "الف" به نقطه‌ی "ب" برسد و هر چه، او را در طی سریعتر این مسیر یاری دهد مطلوب است زیرا مقصد روشن و مشخص است و تنها مشكل رسیدن بدان است.

اما در تعبیر دیگر، عقل چونان موجود جستجوگری‌ست كه می‌رود و می‌ایستد و می‌گردد و می‌چرخد و می‌كاود و راه باز می‌كند تا به جایی برسد كه قرار و آرامش بیابد. در اینجا، مقصد روشن و مشخص نیست. هر جا كه راه بدان ختم شود همان‌جا مقصد و هدف است، راه نه به معنای راهی موجود و از پیش كشیده شده، بلكه راهی كه عقل در جستجوها و واكاوی‌ها، پیش پای خود باز می‌كند.

می‌توان با یك مثال ساده این دو نظریه را توضیح داد. در بسیاری از رستوران‌ها، برای صرف سالاد، میز دوار بزرگی تدارك دیده شده كه ظرف‌های متعددی از سالادهای مختلف دورتادور آن چیده شده است. مشتری‌ها بشقابی خالی برمی‌دارند و به سراغ نخستین ظرف سالاد می‌روند. اگر باب طبع‌شان بود مقداری از آن می‌كشند و به سراغ ظرف بعدی می‌روند. در انتخاب نوع سالاد و مقدار آن، شخص، اختیار كامل دارد. در نهایت، وقتی شخص از انتخاب انواع سالاد فراغت یافت، ظرفی را در دست دارد كه حاوی انواع و اقسام سالادها با مقادیر مختلف است. آیا شخص، از پیش می‌دانست كه در نهایت چه تركیباتی و با چه مقادیری در ظرف سالاد او وجود خواهد داشت؟ بدیهی است كه نه! مگر آنكه شخص از پیش بخواهد به سراغ ظرف مشخصی برود و مقدار معینی سالاد بردارد. بنابراین این خود شخص بوده كه با سر زدن به هر یك از ظرف‌های سالاد، تمایل خود را محك زده و نوع و مقدار سالاد دلخواه خود را انتخاب كرده است. در اینجا هر دو فرض مطرح شده در نظریه‌های بالا به خوبی صادق است. یعنی شخص با آزادی كامل به سراغ انواع سالاد رفته (تعبیر دوم از نسبت آزادی و عقل) و در نهایت در بشقاب خود، انواع سالادهایی را می‌بیند كه به اختیار و انتخاب خود در بشقاب ریخته است (برگرفتن گوشه‌های گوهر حقیقت از دامان فرقه‌های گوناگون فكری).

۱۳۸۴/۱۰/۳۰

بله؟ بــــــــــــله!

پرت و پلاهایی كه دو سال پیش از آن، در جلسه‌ی خانه‌ی جوان اصفهان گفته بودم از قضا پسندیده شد و سبب شد در مراسم سال بعد نیز مرا دعوت كنند. مراسم بعدی بهار 1357 بود و در یكی از ولایات غربی كشور برگزار می‌شد. شركت‌كنندگان‌اش هم جمعی از جوانانی كه وزارت فرهنگ و هنر استخدام كرده بود و به شهرهای مختلف فرستاده بود تا هموطنان را با معارف ایرانی و سنت‌های ملی آشنا سازند. باقی ماجرا را از زبان گرم و گیرای راوی و به مدد قلم شكسته‌ی من بشنوید:

از درگاه خانه‌ی جوانان گذشته بودم و وارد سرسرا شده بودم كه چشمم به تابلوی اعلانات افتاد. از تماشای تابلوی اعلانات و برنامه‌های موسیقی خانه‌ی جوان، غرق حیرت شده بودم كه ناگاه مدیر مراسم دستم را گرفت و مرا به درون سالن كشاند. وقتی در میان مهمانان جا گرفتم، مردی از مروّجان فرهنگ و هنر پشت میز خطابه رفت و شأن حضورم را یادآور شد و بر سرم منت نهاد كه چون فلانی اهل سیرجان است و سیرجان نزدیك بندرعباس، به میمنت و مباركی این حضور، برنامه‌ی موسیقی محلی بندری ترتیب داده‌ایم. از شما چه پنهان كیفی كردم و در دلم به انتخاب‌شان آفرین گفتم و چشم به پرده‌ی صحنه دوختم كه نرم‌نرمك كنار می‌رفت.

پرده كنار رفت و در میانه‌ی صحنه، چشمم به جعبه‌ی سیاه‌رنگ درازی افتاد و آدمیزاده‌ای كه پشتش نشسته بود و جوان دیگری كه آكاردئون-به-بغل، كنارش ایستاده بود و باز هم جوان دیگری ترومپت-در-دست و قدمی آنسوترك چند طبل بزرگ و دورویه و نوازنده‌ی چوبك-در-دستی بر سر صندلی بلندی و در جوار او جوان نازنینی با دو جغجغه‌ی سنگین و ظاهراً سنگین. و این همه چشم به حركات دست رهبری كه چون ناپلئون در صحنه‌ی واترلو آماده فرمان دادن بود و لبریز از غرور هنری.

از بركت توضیح مدیر سمینار به معلومات اندكم افزوده گشت كه آن جعبه‌ی سیاه، سازی برقی‌ست و این كه می‌نوازند موسیقی بندری. صداهای درهم اوج گرفته و زمین و زمان را به لرزه درآورده بود كه جوان ریشویی با شلوار جین و نیم‌تنه‌ای نایلونی، عربده‌كشان و كف‌ریزان به صحنه آمد و ضمن پیچ و تاب كمر و حركت لب‌ها، كوشش بی‌حاصلی كرد تا شاید نغمه‌ی داوودیش بر غریو و غرنگ سازها غلبه كند. بیست دقیقه‌ای این تركیب نامتناجس ادامه یافت كه ظاهرا چشمان فروبسته و سر-بر-گردن-خمیده‌ی من، آنان را دل‌آزرده كرد و ماجرا پایان گرفت.

پشت میز خطابه كه رفتم ضمن تشكری از محبت دوستان، خاطره‌ای از دوستی دیگر نقل كردم و یادآور شدم كه «غذای خوبی بود اما چلوكباب ایرانی نبود». گفتم كه چون سفرها به بندرعباس كرده و مجالس ساز و نوای بسیاری دیده‌ام، نه آهنگی كه نواختید به گوشم آشنا آمد و نه ابزاری كه دیدم شباهتی به سازهای بندری داشت. اشاره‌ای هم به برنامه‌ی موسیقی خانه‌ی جوان كردم كه در هفت روز هفته، تمامی برنامه‌هایش، آموزش و تمرین موسیقی غربی است و از موسیقی ایرانی خبری نیست و طعنه زدم كه موسیقی جاز و عربده‌های سیاهپوستان چه ربطی به فرهنگ و هنر ایرانی دارد؟

از میز خطابه فرود نیامده بودم كه جوانی اشتلم‌كنان و كف‌ریزان بالا رفت و حمله بر من درویش یك‌قبا آورد كه: فكرت پوسیده است و هنر مرز نمی‌شناسد و دوره‌ی تار و طنبور گذشته است و ملت ایران در آستانه‌ی تمدن بزرگ باید در صف مقدم پیشتازان هنر حركت كند. برخلاف همیشه خاموشی را گناه دانستم و ساعتی دیگر هم وقت مستمعان را تلف كردم. اما نه سخنان من در طبع ترقی‌طلب جوان مؤثر افتاد و نه تأیید جمعی حاضران. كار بدانجا رسید كه مروّجان فرهنگ و هنر، پس از مراسم دورم را گرفتند و مرا به فرودگاه رساندند و در میانه‌ی راه توضیح دادند كه: جوان، رییس انجمن موسیقی خانه‌ی جوانان ولایت است و چه بسا فتنه‌ای بپا كند.

چرخ گردون به شعبده گشتی زد و زمستان انقلابی سال 57 هم گذشت. نوروز 58 با اهل و عیال هوس مسافرتی كرده بودیم. به ورودی اتوبان كرج كه رسیدیم به صفی طولانی از اتومبیل‌های در انتظار برخوردم. ناچار كتابی باز كردم و شروع به مطالعه كردم. صفحه را به نیمه نرسانده بودم كه لوله‌ی دراز سردی از دریچه‌ی ماشین سر به درون آورد و همراه آن صدای تحكم‌آمیزی كه: «صندوق عقب!». كلید را به بغل‌دستی دادم تا صندوق عقب را برای جوان مسلسل-به-دست بگشاید. چند لحظه‌ای نگذشته بود كه صدای جرّ و بحثی از پشت ماشین به گوشم رسید. تنبلانه پایین آمدم و دیدم برادر گرامی، چهار حلقه نوار كاست از صندوق عقب ماشین كشف كرده‌اند. توضیحات همراهم او را قانع نكرد و خلاصه ما را به اتاقكی در ورودی اتوبان بردند. در آنجا جوانكی با اوركت خاكی‌رنگ و ریش مشكی‌رنگ پشت میزی نشسته بود و مشغول نوشتن بود. بی‌آنكه سر برگیرد غرید كه «نوار مبتذل فرنگی همراه داری و طلبكار هم شده‌ای؟». نالیدم كه «موسیقی اصیل ایرانی است نه فرنگی». با حركت خشم‌آلودی ضمن صدور فتوای قاطع «موسیقی حرام است چه ایرانیش و چه فرنگیش» سر از كاغذ برداشت. با دیدن قیافه‌اش، ناگهان رعشه‌ای در سرتاپای وجودم دوید و برقی در چشمان او و شكرخنده‌ای بر گوشه‌ی لب در-محاسن-نهفته‌اش.

جوان نازنین كه از نگاه آشنای من -لابد- به یاد سمینار فرهنگ و هنر افتاده بود و حمله‌هایش بر بی‌تمدنی و عقب‌افتادگی من، نگاهش را دوباره بر صفحه‌ی كاغذ دوخت و لحنی ملامت‌آمیز به كلامش داد كه «شما طاغوتی‌ها كی خیال دارید آدم شوید؟». من كه از مشاهده‌ی تحولی كه به عنایت مقلب القلوب و الاحوال در افكار جوان نازنین پیش آمده بود چنان لبریز شوق شده بودم كه تهدید چهل ضربه شلاق هم نتوانست از هیجانم هیچ بكاهد. نوارها را رها كردم تا روانه‌ی سطل زباله شود و تا رسیدن به ساحل خزر، وردم این بود: گفتمش مبارك باد «نازنین» مسلمانی!

بله؟ بــــــــــــله!

۱۳۸۴/۱۰/۲۵

به نام قیصر، به كام روشنگری

1- مسعود كیمیایی، از جمله فیلمسازان مناقشه‌برانگیزی‌ست كه با ساختن هر فیلم، بازار نقد منتقدان را رونقی تازه می‌بخشد و در تنور موشكافی آنان پرزور و پرقدرت می‌دمد. فیلم حُكم، تازه‌ترین ساخته‌ی او نیز از این اوصاف بركنار نیست. فیلم، لایه‌های پنهانی و پیچیده‌ی بسیاری دارد. مدام به عمق می‌رود و دوباره به سطح باز می‌گردد. حوادث روی پرده،‌ تنها لایه‌ی نخست فیلم هستند اما حتی در اینجا نیز می‌توان ردپای مضمون فیلم را دید. فیلم، بی‌تردید پیامی سیاسی دارد. رضا معروفی (عزت‌الله انتظامی) با ذكر رندانه‌ی «خدا رحمتش كند» سخنی از صادق هدایت نقل می‌كند و خودكشی را سرمایه‌ی بزرگ هر انسانی می‌خواند. و اینگونه است كه سرانجام كیمیایی در میانه‌ی فیلم تاب از كف می‌دهد و بیننده فیلم را از وجود لایه هایی پنهانی و مضمونی سیاسی، مطمئن می‌سازد.

2- فیلم،‌ داستان زندگی دختر و پسر جوانی را به تصویر كشیده است كه در پی تقلاهای دوران دانشجویی برای دستیابی به آرمان‌های مرسوم این دوران،‌ سركوب می‌شوند و وجودشان را سرخوردگی فرا می‌گیرد. فروزنده (لیلا حاتمی) به محل زندگی‌اش بازمی‌گردد اما محسن (پولاد كیمیایی) در تهران باقی می‌ماند و سر از باندهای مافیایی در می‌آورد. فروزنده منشی یك شركت می‌شود. اندكی بعد سهند نیز كه معشوقه‌ی خود (مریلا زارعی) را از دست داده به این شركت می‌پیوندد. مهندس، از سرگشتگی و سرخوردگی این جوانان سوء استفاده می‌كند و با استفاده از مدارك آنها به انجام چند معامله‌ی غیرقانونی دست می‌زند. اما روابط مهندس و این دو به این معاملات محدود نمی‌شود. فروزنده دو بار، از مهندس باردار شده است؛ مهندسی كه خود صاحب زن و دو فرزند است. هر بار هم وعده‌ی ازدواج، فروزنده را فریفته است. سرانجام او تاب نمی‌آورد و به همراه سهند و محسن -كه او نیز به نزد فروزنده بازگشته- شبانه به منزل مهندس می‌روند تا مدارك خود را از او باز پس گیرند. بین آنها مشاجره‌ای سخت در می‌گیرد. در همین گیرودار، فروزنده و محسن، روبندهای سیاه خود را از صورت برمی‌دارند و مهندس، تازه به ماهیت این سارقان مسلح پی می‌برد. محسن، دو فرزند مهندس را درون كمد لباس زندانی می‌كند. فروزنده آشكار و بی‌پروا از روابط خود با مهندس می‌گوید. اما سخنان او بهت و تعجب چندانی در همسر مهندس برنمی‌انگیزد. محسن، عشق فروزنده است اما پس از این همه پَست و بالا، دیگر به محسن عاشق دیروزین شباهتی ندارد. سودای او پول و اسناد مهندس است نه یاری معشوقه‌ی خود. فروزنده نیز این را خوب می‌فهمد. مدام می‌پرسد: «این همه سال كجا بودی؟» و هیچ پاسخ درستی نمی‌شنود جز آنكه احساس می‌كند با مرد غریبه‌ای همسفر شده است. فروزنده كه گلوله‌ای به آلت تناسلی مهندس شلیك كرده است به دنبال فرار از كشور است. رضا معروفی قرار است گذرنامه‌هایی جعلی برای محسن و فروزنده فراهم كند. این كار را می‌كند اما كار محسن و فروزنده در میانه‌ی راه به نزاع و كتك‌كاری می‌رسد و فروزنده از نزد محسن می‌گریزد و به رضا معروفی پناه می‌آورد. سهند نیز از قبل به عنوان وثیقه نزد معروفی مانده بود. حال در این جمع تنها محسن است كه غریبه است. او دربه‌در به دنبال رضا معروفی و فروزنده است. می‌پندارد عمداً پاسپورت جعلی به او داده‌اند تا در مرز، او را روانه‌ی زندان كنند. می‌پندارد حُكم حذف او صادر شده است و به همین سبب برای تسویه‌حساب به تهران بازمی‌گردد.

3- فیلم با صحنه‌هایی از فیلم‌های وسترن و گنگستری آغاز می‌شود. در طول فیلم نیز صحنه‌هایی از این دست از سینمای كوچكی كه در منزل معروفی‌ست پخش می‌شود. همه‌ی اینها حكایت از توجه فیلم به مفهوم "مافیای قدرت" و "باندهای پشت پرده" دارد. فروزنده نمادی از ملت ایران است و مهندس نمادی از روشنفكری ناكام ایرانی. ملت ایران دو بار به سودای در آغوش گرفتن آرمان‌شهر موعود، خود را تسلیم نسل روشنفكر كرده است و راه نشان‌داده‌ی آنان را در پیش گرفته است اما هر بار جز سراب، نصیبی نبرده است. مهندس هر بار به زور، فروزنده را مجبور به سقط جنین كرده است. جنینی كه از فرط بزرگی از سیفون توالت پایین نمی‌رفته و مهندس آنقدر با نوك چتر خود بر آن ضربه زده تا بلاخره جنین سقط شده، وارد فاضلاب شود. فروزنده اكنون و برای سومین بار نیز كودكی در شكم خود دارد. كودكی دو ماهه. اما كاسه‌ی صبر فروزنده لبریز می‌شود و به آلت تناسلی مهندس شلیك می‌كند. همانجایی كه مغز مهندس قرار دارد! گویی فیلم در پی بیان ناتوانی روشنفكران ایران در همه‌جانبه‌نگری معضلات و ساده‌انگاری‌های رایج آنان است. مهندس نمی‌میرد اما فلج می‌شود و به روی صندلی چرخدار می‌افتد و از قضا در صحنه‌های پایانی فیلم به عروسی سران مافیا می‌رود. آیا مهندس، تمثیلی از سعید حجاریان نیست؟ ملت، روشنفكران را نكشته است بلكه آنان را عقیم كرده است. آنان را از خود رانده است تا دیگر نتوانند كاری از پیش ببرند. اما پس تكلیف آن كودك سوم چیست؟ این كودك دوماهه كی به دنیا خواهد آمد؟ آیا او نیز سقط خواهد شد؟

4- فروزنده خطاب به معروفی می‌گوید: «ما مسأله پول نداریم، مسأله وقت داریم». این بار نیز فروزنده بر نقش تمثیلی خود (ملت ایران) تأكید می‌كند. صد سال است در تكاپوی آزادی و عدالت و پیشرفت است. هیچ‌گاه هم مشكل پول نداشته چرا كه نفت همیشه در زیر پایش از دل زمین جوشیده، اما نتوانسته دردی از او دوا كند. مشكل او صبر نداشته و طاقت از كف داده‌ای است كه راه نفسش را بریده است.

5- خانواده‌ی رضا معروفی، نماینده سه نسل روشنفكری ایران‌اند: «جسد پدرم را از شوروی آوردند، تئاتر بازی می‌كرد. خواهرم هم، بعد از آزادی از زندان در سال 32، سربه‌نیست شد». اما رضا معروفی به باندهای قدرت گره می‌خورد و صاحب حكم می‌شود. او به ظاهر زیردست جلال است. جلالی كه خود یكی از اركان مافیای قدرت است و قدرتش به پای میثاق (خسرو شكیبایی) نمی‌رسد. اما رویدادهای فیلم، سخنی دیگر دارند. رضا معروفی در بطن حوادث، نه تنها زیردست جلال نیست كه او بالاترین مرجع صدور حكم است. جمله‌ی او پس از شلیك به محسن مؤید این نكته است: «تمام عمرم را خراب كردی. اشتباه كردی بچه. حُكم تو صادر نشده بود» و تنها صادركنندگان حكم هستند كه از اجرای حكم تن می‌زنند زیرا آن را در شأن خود نمی دانند. صحنه‌های پایانی فیلم اما این تصور اولیه را نیز یكسره در هم می‌شكند. در سكانس پایانی، رضا معروفی و سهند و فروزنده، پس از كشتن محسن، سوار بر اتومبیل می‌شوند و از صحنه خارج می‌شوند. اینجاست كه مردی پالتوپوش و چتر-به-دست، آرام و موقر در تاریكی شب وارد صحنه می‌شود و به اتومبیل آنها چشم می‌دوزد. آری، او حاصل كار خود را به تماشا ایستاده است: هر بازیگری را بازیگردانی‌ست.

6- میثاق به‌ظاهر از سركردگان مافیای قدرت است. گفتگوی او با محسن در یك رستوران، حكایت از سرگشتگی نسل جوان دارد. محسن از نسل دانشگاه می‌گوید و آرمان‌های فروخورده. از اینكه هر یك پس از دانشگاه و به دنبال همین سرخوردگی به راهی رفته‌اند و او نیز از چاقوكشی و لات‌بازی به هفت‌تیركشی و آدم‌كشی رسیده است. محسن از عقیده دفاع می‌كند و اجرای بد یك عقیده را دلیل ذات نادرست آن عقیده نمی‌داند. جملات او با تعبیرهای كنایه‌آمیز و متلك‌های زهرآگین میثاق، روی لبانش می‌ماسد. محسن هر بار پاسخ می‌دهد: «نه، اسمش این نیست». و سرانجام وقتی محسن از ذات سیاست و قدرت می‌گوید، فریاد میثاق بلند می‌شود: «نه، اسمش این نیست. ما در محیط نیمه‌تاریك بهتر كارمان را انجام می‌دهیم». میثاق به همراه دوستان خود وارد اتومبیل آخرین‌مدل خود می‌شوند. مشروب می‌نوشند، سیگار برگ می‌كشند و با اسلحه بازی می‌كنند. مافیای ثروتی كه در این فیلم به تصویر كشیده شده است نمادی از مافیای قدرت است. مافیایی كه به هیچ قاعده و قانون و حد و مرزی جز منافع خود پایبند نیست و از قضا همین به ظاهر بی‌قانونی، قانون نانوشته و پذیرقته‌شده و جهان‌شمولی میان باندهای مافیایی دنیاست و از این نظر میان مافیایی در ایران و در آمریكا، تفاوتی نیست. این صحنه‌ها، نمون اندورن هیولای قدرت و سیاست است. در شب عروسی یكی از سرای مافیا، سردرمداران، بیش از آنكه به رقص و پایكوبی علاقه داشته باشند،‌ شیفته‌ی معامله‌اند. مورد معامله، زمردهایی‌ست كه در زمان جنگ خلیج از كویت خارج شده است. حامل این زمردها دو تاجر یهودی هستند. قرار است این زمردها در تهران معامله شود و در نیویورك فروخته شود. جلال و یكی دیگر از سران مافیا موافق این معامله هستند. میثاق می‌داند كه همان‌شب، محسن برای كشتن جلال به عروسی می‌آید. میثاق سینه‌اش را صاف می‌كند و می‌گوید: «من معامله نمی‌كنم. هر كه هم خواست معامله كند آزارش می‌دهم». هزارتوی اشارات تأمل‌انگیز فیلم در این صحنه، یكی از خلاقانه‌ترین لحظات آن را رقم می‌زند.

7- واكاوی مفاهیم و تصاویر و جملات این فیلم یادداشتی مفصل‌تر می‌طلبد كه از قد و قواره‌ی وبلاگ خارج است. اما جملات رضا معروفی خطاب به گارسون در ابتدای فیلم، سناریوی چندلایه‌ی فیلم را كامل می‌كند: «گوش كن بچه. چار تا چاى تازه دم. یك هشت تا تخم مرغ بنداز تو كره واسه من و این مهمونا. اونم محلى. ببین! زرده شو به هم نزنى. مى‌خوام اونى كه مى‌خورم ببینم. رؤیت كنم». نگاه معروفی به سمت سه نفر دیگر می‌چرخد و می‌گوید: «همش كه بزنن و جنجال تو تابه راه بندازن، جنگ زرده و كره و سفیده و نمك و دو پر گوجه‌فرنگى تو تابه مغلوبه مى‌شه و مى‌ذارن جلوت. كیه كه بگه محلى نیست؟». براستی پس از آنچه گفته شد نیازی به موشكافی این جملات هست؟

پي‌نوشت:
● سايت رسمي فيلم حكم

۱۳۸۴/۱۰/۱۸

یك بوس كوچولو / دیروز هویدا، امروز گلستان

1- رابطه‌ی ابراهیم گلستان و امیرعباس هویدا رابطه‌ای پیچیده بود. از یك سو هویدا خود را جزیی از جمهور ادب و جامعه‌ی روشنفكری ایران می‌دانست و بدلیل همین باور، با گلستان احساس همدلی می‌كرد. از سویی دیگر، او در جایگاه نخست‌وزیر نشسته بود. نخست‌وزیری كه چند و چون نخست‌وزیر بودن را از شاه آموخته بود و این، نه به خواست هویدا كه به دستور شاه بود. هویدا از نیمه‌ی دوم دوران طولانی نخست‌وزیری، باورها و آرمان‌های روشنفكرانه و ترقی‌خواهانه‌ی خود را واگذاشته و یكسره در خدمت شاه و حكومت او درآمده بود. تنها گهگاه در خلوت از خودكامگی شاه و فساد دربار و ناكارامدی حكومت می‌نالید. نالیدنی كه بیشتر به ضجه‌های انسانی مغموم و دربند و درمانده می‌مانست تا نخست‌وزیر كشوری چون ایران. اینچنین بود كه در هنگام به تن كردن ردای نخست‌وزیری، هویدای دیگری می‌شد و مصلحت حكومت را بر اعتقادات خویش برتری می‌داد و این سبب رنجش دوستان بود. گلستان نیز در زمره‌ی كسانی بود كه با سلوك هویدا كنار نیامدند. از او دلگیر شدند و بر او شوریدند.

2- آشنایی هویدا و گلستان به دهه‌ی سی برمی‌گشت. هویدا در آن زمان در شركت نفت مشغول كار بود و گلستان در معاونت روابط عمومی كنسرسیوم. جز این، آن دو، دوستان مشتركی چون صادق چوبك داشتند كه رشته‌ی پیوندشان را محكم‌تر می‌كرد. و اینها جز رابطه‌ی عاطفی و خانوادگی گلستان با مادر و برادر هویدا بود. گلستان به سفارش بانك مركزی، فیلمی زیبا و دیدنی از جواهرات سلطنتی تهیه كرد. برای تكمیل جنبه‌های فنی فیلم نیاز بود كه نسخه‌ای از آن به لندن ارسال شود اما وزارت فرهنگ و دیوانسالاری بیمار آن زمان، از این كار طفره می‌رفت. سرانجام این هویدا بود كه دستور داد 4 نسخه از فیلم با پست دیپلماتیك و بدون جواز وزارت فرهنگ به لندن ارسال شود. اما این تنها یك روی سكه‌ی رابطه‌ی هویدا و گلستان بود.

3- گلستان، فیلم مستند دیگری درباره‌ی اصلاحات ارضی در ایران ساخت. در این فیلم، گلستان، برآمدن طبقه‌ای مرفه از روستاییان را به تصویر كشیده بود. هویدا فیلم را در استودیوی گلستان دید و پسندید و بلافاصله پیشنهاد كرد گلستان، فیلم را به دولت بفروشد. درجا قیمتی تعیین شد و هویدا تنها نسخه‌های فیلم را به همراه خود برد. اما گلستان دیگر نه موفق به دریافت بهای فیلم شد و نه دیگر رنگ نسخه‌های یكتای فیلم را دید. بهانه‌ی همیشگی هویدا، بی‌جواب گذاشتن درخواست تأیید فیلم از سوی دربار بود. اما ماجرا برای گلستان به همین سادگی نبود. تنش در روابط این دو از همین نقطه اوج گرفت.

4- گلستان، در داستان بلند "از روزگار رفته حكایت"، گذار جامعه‌ی سنتی ایران به عصر تجدد را به تصویر می‌كشد. راوی داستان، دوران كودكی خویش را به یاد می‌آورد و به بازخوانی آن دوران نشسته است. پدرش را به یاد می‌آورد كه كم‌حرف و سختگیر و مستبد بود و از دگرگونی‌های ناگزیر به تنگ آمده بود. یكی از دوستان پدر را به یاد می‌آورد كه مردی بود كه «لهجه‌اش مخلوط، هوشش مرتب و شوخی‌هایش از روی یادداشت‌هایش بود. بی‌جهت عصا می‌زد و حقه‌اش این بود كه هر چه حرص جاه و قدرت داشت، آن را در پشت ادعای بی‌حرصی، در پشت ادعای بی‌میلی، در پشت ادعای اینكه تسلیم تقدیر است می‌پوشاند، هر چند همه‌ی اینها هویدا بود». كیست كه از فراز و فرود رابطه‌ی گلستان و هویدا آگاه باشد و اشارات زیركانه و پنهانی واپسین جمله‌ی دوپهلوی متن را در نیابد؟

5- گلستان به این هم اكتفا نكرد. او در بخشی از نمایش "مرد و ابرمرد" اثر "جرج برنارد شاو" كه به عنوان "دون ژوئن در جهنم" به فارسی برگرداند و به روی صحنه برد، به شیطان كُتی پوشاند و گل اركیده‌ای از آن آویخت كه اشاره‌ای سخت گزنده و آشكار به هویدا بود.

6- اما پررنگ‌ترین صحنه‌ی رویارویی این دو هنوز فرا نرسیده بود. گلستان در داستان "اسرار گنج دره‌ی جنی" كه در قالب فیلم نیز به روی پرده رفت، فرجام حكومت شاه را نشان داد و در اوج قدرقدرتی او، سرنگونی و زوالش را پیش‌بینی كرد. داستان، روایت مردی روستایی‌ست كه روزی در هنگام كار در مزرعه، چاهی در كشتزار خود كشف می‌كند. از آن پس زندگی روستایی فقیر زیر و زبر می‌شود و سیل ثروت به خانه‌ی او سرازیر می‌گردد. در آن روستا،‌ معلمی فرهیخته و درستكار زندگی می‌كرد. خوش‌زبان بود، عصا داشت و اغلب گلی زینتی به یقه‌ی كتش می‌آویخت. در اندك زمانی، این معلم، مشاور و وردست مرد نوكیسه می‌شود. معلم می‌گفت: "اصل هدف من كار كردن است. نق زدن و غر زدن و گوشه‌نشینی فایده ندارد. باید به میانه‌ی میدان آمد و كار كرد" و این ترجمان نكته-به-نكته‌ی باورهای هویدا بود. مرد در پی كشیدن جاده‌ای برای روستا بود كه در جریان ساختن آن،‌ انفجاری صورت گرفت. مرد بی‌اعتنا به این انفجار، محو تماشای كار نقاش زبردستی بود كه معلم روستا اجیر كرده بود تا تصویری تازه از مرد ترسیم كند. این همه اشارت تنها می‌توانست از هوش و ذكاوت نویسنده‌ی نكته‌دانی چون گلستان برخیزد. دستگاه سانسور و ساواك از درك ظرافت‌های فیلم و داستان عاجز بودند. سرانجام فیلم به نمایش درآمد و داستان مجوز انتشار گرفت اما كوتاه‌زمانی پس از شهره شدن فیلم و داستان، ناگهان دستور توقیف آن صادر شد. ظاهراً، هویدا در جلسه‌ای در كاخ، نكته‌های ظریف و اشارات باریك فیلم را برای شاه و ملكه تشریح كرده بود، پس از آن بود كه دستور توقیف فیلم صادر شد.

7- شبی گلستان مهمان مادر و برادر هویدا بود. هویدا متلكی درباره‌ی پیراهن گلستان گفت. او بی‌درنگ پیراهن را از تن درآورد و به سوی هویدا پرت كرد و فریاد كشید: «بوش كن. بوی وجدان می‌دهد ... نه بوی عفن كسی كه روح خود را فروخته». چند هفته بعد گلستان و هویدا همدیگر را در ضیافتی كه به افتخار ژاك‌شیراك برگزار شده بود ملاقات كردند. هویدا به سوی گلستان آمد و بی‌آنكه نشانی از كدورت در لحن و كلامش باشد، گلستان را معرفی كرد: «ایشان بهترین نویسنده و فیلمساز مملكت ما هستند و ما هم همیشه كارهای‌شان را توقیف می‌كنیم». و این واپسین دیدار هویدا و گلستان بود.

8- ماركس می‌گفت: «همه‌ی رویدادها دو بار به صحنه می‌آیند، بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت كمدی». این‌بار اما گویا نوبت به خود گلستان رسیده است تا در فیلم "یك بوس كوچولو" یكسره محكوم شود. فیلم از ابتدا تا به انتها به سرزنش آقای سعدی خارج‌نشین كه تازه به وطن بازگشته، می‌پردازد. هجرت او به خارج برای گریز از سد سانسور، اقامت درازمدت او در ژنو، بازگشت او پس از 38 سال، ابتلای او به بیماری فراموشی (آلزایمر)، انتشار نیافتن هیچ نوشته‌ای از او در این فاصله‌ی زمانی، ترس مبهم او از مرگ، احساس موهوم او از سنگینی بار گناه، همه و همه دلایل بجا و نابجایی هستند كه به كار گرفته می‌شود تا سعدی -كه تمثیل گویایی‌ست از گلستان- سراپا، محكوم شود. گویی سعدی در طول زندگی خود، جز خطا و لغزش، كار دیگری نكرده است. فیلم در سطح باقی می‌ماند و به عمق نمی‌رود. از پیچیدگی و چندلایگی روایت خبری نیست. جز در پاره‌ای موارد كه جملاتی پرمعنا و تأمل‌برانگیز تحویل مخاطب می‌دهد حرف تازه و بكری برای بیننده ندارد. گویی فیلم تهیه شده تا با گفتمانی تكراری و نخ‌نما و استوار بر نگاه سیاه و سپید به جهان پیرامون، فرشته‌ای و دیوی ساخته و پرداخته شوند و چونان تمامی داستان‌های خیالی و مجازی، فرشته بر دیو پیروز شود و داستان به خوبی و خوشی پایان یابد! دنیای داستان نیمه‌كاره‌ی شبلی -قهرمان فرشته‌صفت فیلم- و واقعیت پیرامون دو قهرمان (سعدی و شبلی) درهم آمیخته‌اند. داستان، گاه از وادی خیال پا را فراتر گذشته و به سرزمین موهومات قدم می‌گذارد. جسد مرد خبیث نزول‌خواری دست‌ها را دور گردن داماد خود حلقه می‌كند و او را به گناه نبش قبر خفه می‌كند! قناری مرده‌ای، زنده می‌شود و سعدی با لحنی پر از كنایه و طعن، پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «سرزمین معجزات!» آری، ایران، سرزمین معجزات است منتها معجزات تكراری! درست مثل تاریخ دایره‌وارش!

پی‌نوشت:
كامل‌ترین و گویاترین نقدی كه بر فیلم "یك بوس كوچولو" دیده‌ام.
● منبع روایت رابطه‌ی هویدا و گلستان كتاب "معمای هویدا" اثر دكتر عباس میلانی‌ست.

۱۳۸۴/۱۰/۱۱

انقلاب تك‌نفرۀ وبلاگی

وبلاگ‌نویسی برای من تفنن و سرگرمی نیست. من اوقات فراغت خود را به وبلاگ اختصاص نمی‌دهم. وبلاگ‌نویسی یكی از جدی‌ترین لحظات من در طول روز است. من می‌خوانم، می‌نویسم، نقد می‌كنم، تحلیل می‌كنم، نقد می‌شوم، گیر می‌دهم، می‌توپم،‌ می‌غرّم، نق می‌زنم، گاهی به احساسم اجازه‌ی جولان می‌دهم، حرف‌هایی را كه به انتظار گفته‌شدن روی لبانم خشكیده‌اند فرو می‌بلعم. جور نسل فراری از مطالعه را می‌كشم. تفكر و اندیشه را -به خیال خودم- به زبان ساده طرح می‌كنم تا خواننده به جای اصطلاحات قلمبه سلمبه با نثری گیرا و جذاب روبه‌رو شود، تا میخكوب، پای كامپیوتر بنشیند و نوشته را بخواند. تا بجای واهمه از مطالعه‌ی كتابی چهارصد صفحه‌ای، لبّ كلام را در یك یادداشت یك صفحه‌ای بخواند و خلاص شود! باقی وقتش را بگذارد برای تفكر، برای اندیشیدن، برای سبك-سنگین كردن، برای درس گرفتن، برای نتیجه‌گیری، برای درك و دریافت پیام نوشتار.

فقط گنجی نیست كه به فكر انقلاب تك‌نفره است. من هم هستم، چون به "دگرگونی" می‌اندیشم. گنجی اما شكست خواهد خورد. جامعه‌ی ایران را اگر بشناسیم از این نتیجه‌گیری حیرت نخواهیم كرد. نظرسنجی‌های زمان اعتصاب گنجی هم جز این را نشان نمی‌داد. هشتاد درصد مردم گنجی را نمی‌شناختند. اصلاً نامش را به خاطر نداشتند. این حاصل آمارگیری در جاهایی بود كه از لحاظ سطح اقتصادی و فرهنگی، متوسط محسوب می‌شوند. در مناطق مرفه‌نشین هم اوضاع بهتر نبود. اینجا شصت درصد مردم گنجی را نمی‌شناختند. از آن چهل درصد باقیمانده هم، تنها اندكی از اعتصاب گنجی خبر داشتند. جامعه از گنجی عبور كرده است. جلو نرفته است بلكه راه خود را كج كرده. این فاجعه‌ی امروز ماست. جامعه‌ی ما آستانه‌ی تحریك خود را از دست داده. انگار بی‌حس شده؛ بیهوش و بی‌رگ؛ درست مثل یك بیمار كه در بالین مرگ دست و پا می‌زند. بلندترین فریادها و نعره‌ها هم گویا در گوش این مردم بی‌اثر است. ما و مردم دوپاره شده‌ایم.

من اما راهی متفاوت را برگزیده‌ام. من می‌نویسم. وبلاگ می‌نویسم. این تنها وسیله‌ی ارتباطی فراگیر من با دنیای پیرامون است. دلبستگی و امیدی به روزنامه‌نگاری ندارم. پهنه‌ی روزنامه‌نگاری امروز برای من سخت تنگ است. جز یكبار، تلاشی هم برای چاپ مقاله یا یادداشت در روزنامه‌ها به خرج نداده‌ام. همان یكبار هم گزارش تغییر نام وبلاگ‌ها در دفاع از گنجی بود. همین.

وبلاگ‌نویسی من فراز و فرودهای بسیاری داشته است. از بازدیدكننده‌های نزدیك به هزار نفری كه از خبرنامه‌ی گویا، چون سیلی خروشان، روانه‌ی این وبلاگ می‌شدند و هیاهوی غافلگیركننده‌شان دو-سه روزی دوام می‌آورد تا چندصد نفر بازدیدكننده‌های امروزین كه تعدادشان تقریباً ثابت شده است و به ندرت به عرش و فرش سر می‌سایند. بازدیدكنندگانی كه مراجعه‌كننده نیستند، خواننده هستند. می‌دانند اینجا از طنز و شوخی خبری نیست، اگر هم هست به قصد دیگری‌ست. می‌دانند اینجا مكان مناسبی برای گذران وقت نیست، برای تفنن و سرگرمی نیست. هر چه هست جدی‌ست. طنز هم اگر هست جدی‌ست. می‌دانند اینجا كتابخانه‌ای‌‌ست كه باید خواند و شنید و نقد كرد و پاسخ داد. همین است كه مخاطبان این وبلاگ،‌ جملات نوشته‌ها و عناوین مطالب را هم به خاطر دارند. وقتی اظهار نظری می‌كنم یكباره دوستی به میان حرفم می‌پرد كه تو مگر فلان موقع فلان تحلیل را نداشتی؟ و برای آنكه مرا حسابی سر جایم بنشاند جمله‌ای از یك مقاله یا تیتر یك نوشته را بازگو می‌كند و مرا انگشت-به-دهان می‌گذارد. این واكنش‌ها مرا خوشنود می‌كند اما راضی نمی‌كند، از این حرف‌ها احساس پیروزی نمی‌كنم، به توهم تأثیرگذاری دچار نمی‌شوم كه گویا همه منتظر تحلیل و ابراز نظر من هستند. نه، این پاسخ‌شنیدن‌ها بیشتر مرا امیدوار می‌كند تا راضی و خوشنود. به راهی كه می‌روم مطمئن‌تر می‌شوم. رسالت من -اگر رسالتی باشد- آگاه كردن همین چند صد نفری هستند كه روزانه نام "پیام ایرانیان" یا "مسعود برجیان" را كلیك می‌كنند. مهمانانی كه برایم سخت عزیز و خواستی‌اند و حاضر نیستم هیچ‌یك از آنها را با بازدیدكنندگان رهگذر و وقت‌گذران عوض كنم.

من از جان‌سختی خود تعجب می‌كنم. این تنها سخن من نیست. این نكته را از زبان كسانی شنیده‌ام كه یا از سر نگون‌بختی و یا به سبب خوش‌شانسی، گذرشان به این وبلاگ افتاده است و مشتری دائمی شده‌اند. همانان كه مرا مُصرّ و سمج می‌خوانند و از این همه اصرار و پافشاری برای ماندن در این فضا تعجب می‌كنند؛ همینان گاه از سر مزاح از رقص‌پای من در این میدان پرمخاطره یاد می‌كنند، از دگرگونی فرم نوشته‌ها و قالب یادداشت‌ها، از هزار دوز و كلكی كه سوار می‌شوند تا سخنی در لفافه پیچیده شود و سالم به دست خواننده‌اش برسد. در این حیرت و شگفتی با آنان، هم‌آوایم!

وبلاگ برای من آموزشگاهی‌ست رایگان اما پرسود و فایده. آموزشگاهی كه استاد و شاگرد ندارد. همه استادند و همه شاگرد. همه گرد هم می‌آیند. می‌گویند، می‌شنوند، یاد می‌گیرند، یاد می‌دهند،‌ شگفت‌زده می‌شوند، هیجان‌زده دست‌ها را بر هم می‌كوبند، حیرت می‌آفرینند، آشفته می‌شوند،‌ پریشان می‌گردند، برافروخته می‌شوند، فریاد می‌زنند، تبسم می‌كنند، پوزخند می‌زنند، ریشخند می‌كنند، اما همگی، در یك نكته مشترك‌اند: وبلاگستان برای همه‌ی آنان، جدی و دوست‌داشتنی‌ست. من وبلاگستان فارسی را و همه‌ی دوستان این وادی را، سخت دوست دارم.