۱۳۹۰/۱۰/۱۷

زمین دلم نشست کرد...

چند روز پیش اتفاق افتاد؛ بدون مقدمه و ناگهانی؛ طوری که خودم هم غافلگیر شدم؛ هاج و واج ماندم که چرا این‌گونه شد....
نشسته بودم پشت میزم و کارهایم را انجام می‌دادم. یکباره احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت؛ چیزی شکست؛ حفره‌ای باز شد، بی‌مقدمه و ناگهانی؛ درست مثل وقتی که بی‌خیال، تمام وزن هیکلت را روی دستی که به دیوار تکیه داده‌ای، انداخته باشی. ناگهان دیوار زیر دستت خالی شود و حفره‌ای عمیق و تاریک پدید آید. تعادلت به هم بخورد و تو با صورت به درون حفره پرتاب شوی.

انگار نگاهم ناگهان روی مچ دستم خیره ماند و... پس ساعتم کو...؟ گم شد...؟ ای وای، ساعتم نیست.... در یک آن حس کردم حفره‌ای در دلم باز شد؛ فهمیدم چیزی گم شده است؛ جایش خالی است؛ و من تازه الان متوجه نبودنش شده‌ام. غمی سنگین به دلم نشست. سنگین. لبخند روی لبانم ماسید. مچاله شدم و در خودم فرو ریختم. به‌سان اتاق کاهگلی قدیمی‌ای که ناگهان زمینش دهان بگشاید و فرو بریزد و دیوارها و سقف را هم به درون خود بکشد.

زمین دلم نشست کرد؛ فرو ریخت؛ حفره‌ای پدید آمد و من و شادی‌هایم را به درون خود کشید. چند روزی گذشته و من هنوز نمی‌دانم چه چیز نیست، چه چیز گم شده است، چه چیز این زمین به‌ظاهر سفت را چنان نمور ساخت که بی‌تلنگری فرو بریزد....

۱ نظر:

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!