۱۳۹۰/۰۹/۰۶

خاطراتی از موشک‌باران اصفهان

این روزها که همه جا سخن از «حمله نظامی» است، صحنه‌های دوران کودکی‌ام که مقارن موشک‌باران شهر اصفهان توسط رژیم صدام بود، مدام پیش چشمانم زنده می‌شوند:

۱. آن زمان، منزل ما در خیابان حافظ بود (خیابانی که به میدان نقش جهان منتهی می‌شود). صبح شنبه بود و من در منزل مشغول مشق نوشتن بودم. دبستان‌های آن زمان، دو-نوبته بود؛ یک هفته، نوبت صبح به مدرسه می‌رفتیم و یک هفته، نوبت ظهر. (برخی دبستان‌ها هم سه-نوبته بود). آن هفته، ما «ظهری» بودیم و برای همین در ساعات پیش از ظهر منزل بودم. ناگهان صدای انفجار بزرگی بلند شد. عراق با موشک، فلکه احمدآباد را زده بود. این فلکه، حدود ۲ کیلومتر با منزل ما فاصله داشت. خواهرم که در چند متری من مشغول بازی بود، ناگهان به هوا پرتاب شد و بعد از چند متر پرواز، روی من افتاد. محل اصابت موشک در نزدیکی پمپ بنزین فلکه احمدآباد بود. پسرعمویم که اتفاقی در همان ساعت از همان جا عبور می‌کرد، بعدها برایم تعریف کرد که یکی از مردانی که در اثر اصابت موشک، زخمی شده بود، بر روی زمین افتاده بود و آرام به جمعیتی که گردش حلقه زده بودند، نگاه می‌کرد. چند لحظه‌ای به جمعیت خیره مانده بود و بعد آرام چشم‌هایش را بسته بود؛ پزشکان خود را به بالین او رسانده بودند، اما او مرده بود.

در آن زمان، تلویزیون ایران فقط دو شبکه داشت. عصرهای جمعه از یکی از شبکه‌ها، برنامه‌ی طنزی با نام «جُنگ جمعه» پخش می‌شد. داریوش کاردان در یکی از برنامه‌ی عصر جمعه، شعری طنزی خواند و صدام را مسخره کرد؛ حمله‌ی موشکی به اصفهان (و همزمان به تهران) که در بالا اشاره کردم، درست در فردای همین روز اتفاق افتاد. شایعه‌ای قوی در بین مردم، دهان به دهان می‌چرخید که این حمله‌ی موشکی به انتقام آن برنامه‌ی طنز، صورت گرفته است.

۲. منزل خیابان حافظ، متعلق به ما نبود. منزل متعلق به دایی‌ام بود. منزل اصلی ما در ابتدای خیابان ابن سینا بود. همان منزلی که پدرم ده روز پس از خریدنش، به آن نقل مکان کرد و یک هفته بعد در همان منزل، بدرود حیات گفت. با مرگ پدر، ما به منزل دایی‌ام در خیابان حافظ رفتیم که دیوار به دیوار مغازه‌ی دایی بود. مادرم جوان بود و من و خواهرم، به ترتیب سه‌ساله و دوساله بودیم. منزل خیابان ابن سینا را اجاره داده بودیم. یک از روزهای موشک‌باران اصفهان، خبر رسید که موشک به خیابان ابن سینا اصابت کرده است. با مادرم به آنجا رفتیم تا سری به خانه بزنیم. موشک، درست به سر کوچه‌ی ما اصابت کرده و یک خانه را کاملاً ویران کرده بود. کرکره‌های تمامی مغازه‌های اطراف، لوله شده بود و تمام شیشه‌های منازل و مغازه‌ها تا شعاع بزرگی خرد شده بود. شیشه‌های منزل ما هم همینطور. خوشبختانه در آن مقطع، به صورت کاملاً اتفاقی، مستأجر قبلی، منزل را تخلیه کرده و مستأجر جدید هنوز اسباب‌کشی نکرده بود. خانه خالی از سکنه بود و از این بابت خیالمان راحت بود. اما تمامی خانه را خرده‌های شیشه‌های شکسته، پُر کرده بود. با سهمیه‌ی شیشه‌ای که از طرف دولت به ما واگذار شد، پنجره‌های خانه را شیشه انداختیم.

۳. باز هم «ظهری» بودم. یک‌باره خبر در شهر پیچید که یک هوای میگ.۲۵ عراق، هدف ضد هوایی اصفهان قرار گرفته و سقوط کرده است. خبر حاکی از دستگیری خلبان این هواپیما بود. مردم با غریو شادی به خیابان‌ها ریختند. من هم دوچرخه‌ام را برداشتم و به خیابان‌های اطراف رفتم. در چهارراه شکرشکن (ابتدای خیابان حافظ) یک مغازه‌دار جلوی من را گرفت و یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی به من تعارف کرد. از سقوط هواپیما، شاد بود و لبخندی بزرگ بر پهنای صورتش خودنمایی می‌کرد. شیرینی برداشتم و تشکر کردم. مدام به رهگذران شیرینی تعارف می‌کرد و تکرار می‌کرد: یاد روز فتح خرمشهر افتادم....

۴. اواخر جنگ بود و موشک‌باران شهرها شدت گرفته بود. من و خواهرم در طبقه‌ی دوم منزل خیابان حافظ بازی می‌کردیم. مادرم هم برای خرید، از منزل بیرون رفته بود. ناگهان صدایی شبیه انفجار آمد و به دنبال آن، حجم بزرگی از گردی نارنجی‌رنگ شبیه باروت به هوا برخاست. بوی باروت هم در همه‌جا پیچیده بود. در عرض چند ثانیه، تعداد زیادی آمبولانس و ماشین آتشنشان، آژیرکشان خود را به کوچه‌ی ما رساندند. ظاهراً ضد هوایی اصفهان، یکی از موشک‌های عراق را که به سمت اصفهان می‌آمد، هدف قرار داده بود. موشک، چند تکه شده بود و قطعه‌ی بزرگ استوانه‌ای شکلی از آن (که ظاهراً مخزن سوخت موشک بود) بر روی سقف یکی از کلاس‌های مدرسه‌ای که درست روبه‌روی خانه‌ی ما بود، سقوط کرده بود. خوشبختانه در آن لحظه، در این کلاس، هیچ دانش‌آموزی حضور نداشت. من و خواهرم سراسیمه از طبقه‌ی دوم پایین آمدیم که با صحنه‌ای تلخ مواجه شدیم. مادرم به سر و روی خود می‌کوبید و می‌گفت: بچه‌هایم را کشتند... بچه‌هایم را کشتند. مادرم درست در لحظه‌ی اصابت آن قطعه‌ی موشک و برخاستن صدای مهیب برخورد، از خرید بازگشته و وارد منزل شده بود. از آنجا که می‌دانست ما در طبقه‌ی بالای منزل هستیم، با شنیدن صدای انفجارگونه، گمان کرده بود که موشک به طبقه‌ی بالای منزل اصابت کرده است. با اینکه من و خواهرم، دست در دست هم، جلوی مادرم ایستاده بودیم، او باز هم گریه می‌کرد و باور نمی‌کرد ما دو نفر زنده‌ایم. صحنه‌ی دردناکی بود که هرگز از خاطرم نمی‌رود.

۵. سایت UCF اصفهان، به شهر چسبیده است. اگر حمله‌ای نظامی به این محل صورت بگیرد و تشعشع اتمی اتفاق بیفتد، قاعدتاً من خواهم مُرد. این روزها به آرزوهای بسیاری که داشته‌ام، فکر می‌کنم. به اینکه هنوز برای مردن زود است. هنوز کارهای بسیاری است که دوست دارم در زندگی انجام بدهم و انجام نداده‌ام؛ مسافرت‌ها، آموختن‌ها، پیمودن پله‌های ترقی، لمس نزدیک خوشبختی و.... چشمانم از تصور جنازه‌های بر زمین افتاده‌ی مردم که در گوشه‌گوشه‌ی خیابان‌های شهر، به حال خود رها شده، نمناک می‌شود. بغض گلویم را می‌فشارد. کاش کسی پیدا شود که لااقل جنازه‌ام را به خاک بسپارد و شعری را که وصیت کرده‌ام، بر روی سنگ قبرم حک کند:

زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهٔ خود خوانَد و از صحنه رَوَد
صحنه، پیوسته به‌جاست
خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

۲ نظر:

  1. شعر به غایت بی ربط است.

    پاسخحذف
  2. تلخ بود و تكان دهنده چون زیبا نوشتی با قلم روانت. دست مریزاد مسعود جان.

    پاسخحذف

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!